بختک
الان که باید کم کم بتونم حس کنم. حالت چطوره؟ خاکستری. خیلی خیلی خاکستری.
یه کاری هست یه اتاقی و ماشینی و چندوقت یبار چارتا ادم که بهشون میگی دوست. هیچ خبری نیست هیچ هیجان و عشق و قهقههای نیست.
نبودن اینا توی تنهایی بدجور اکو میشن. دارم میبینم که این همهسال تنها زندگی کردن باهام چیکار کرده. یه سیستمی که من درست وقتی که توش قرار میگیرم شروع میکنه به جواب دادن.
یه پرنده که ذره ذره چوبای خیلی کوچیکو جمع میکنه و میاره یه لونه بسازه. تنها چیزی که این روزا آرومم میکنه کیوانه.
اصن تکلیفم با خودم مشخص نیست خیلی گم و گورم. خیلی متوسط رو به پایین شاید. یه چرخدندهی نهچندان مهم. حسی که به خودم دارم واقعا خالی از هر رنگ و مزهایه.
چیزی که واقعا نمیفهمم اینه که مگه چی شد که اینجوری شد؟ لامصب عکسای ۶ ماه پیشمم انگار اصن یه آدم دیگس.
باز قبلا وقتی یه سری چیزا بودن اونارو سرزنش میکردم که تقصیر ایناس. من واقعا این ۶ ماه خوب زندگی کردم حتی مطمئنم که افسردههم نیستم گندی نزدم، زیادهرویای نکردم حتی شکستی نخوردم!
چرا اینجوریه همهچی؟ چرا همهچی یهجوریه؟ ... چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟؟؟؟؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنم؟
چی کمه تو زندگیم؟
صلح درون؟ نه. پذیرش؟ نه. عشق حتی؟ نه. همه اینارو با خودم دارم ینی وقتی من و خودمیم، همهی این عبارتها هستن هم خودمو دوست دارم هم پذیرفتم هم صلح هست هم افتخار میکنم هم آرومم ولی یه چیزی میلنگه.
واقعا خودمو پذیرفتم؟ با شک تایپش کردم. هممم.
یه مدیتیشنی هست که میپرسه what are you resisting من همش نمیدونم چی جواب بدم.
من این روزا از نگاه کردن تو چشم آدما هم احساس مقاومت دارم. اصطکاک؟
تنهاییم باحاله. میتونی بشینی بنویسی. میتونی اخر شب سوار ماشینت شی بری هرجایی. یه زندگی اون بیرونه. من نمیدونم منتظر چی هستم که از این لاک کهنه بیام بیرون.
امروز پوتین گرفتم.
آره من چرا اینقد اصرار دارم به دروغ گفتن؟ من هیچ خودمو نپذیرفتم. چون میدونم میتونم بهتر شم. و هی نمیشم.
یه جوریه که انرژیم خالی خالی خالیه. من نمیدونم انرژی ادم از کجا میاد. ولی اگه به بختک اعتقاد داشتم میگفتم انگار یه دوماهیه یه بختک افتاده روم و دارم از روحم میمکه.
---------------
حالا از غر که درگذریم، چیکار باید کرد؟
- ۰۱/۱۱/۲۵
هیچ کاریش نمیشه کرد. باید به همون پذیرش رسید. و کمال کرایی رو باهاش خداحافظی کرد