آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

قربانیجات

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

پسر، چقد استرس دارم. فردا که صبح قراره ساعت زنگ بزنه.

امیررضا میگه تو هنوز فکر میکنی بیدار شدنت دست خودته. ماها بیدار شدنمون با خداست.

بزرگ‌ترین ترس این روزام کافی نبودنم سر کاره. بلد نیستم؛ نمیدونم دارم درست میزنم یا غلط. بلد نیستم با ادما ارتباط برقرار کنم. بلد نیستم منظم سر یه ساعتی برم سر کار. بلد نیستم رییس داشته باشم.. ناهار ببرم سر کار.

انگار ترس از اخراج شدن و تحقیر شدن پاشو گذاشته رو گلوم فشار میده.  اگه این اتفاق بیفته میشه یه ابزار که خودمو باهاش بکوبم.. سرافکندگی، رو شدن دستم.. من همش منطظرم دستم رو بشه.

همش از دنیای اطرافم احساس قضاوت شدن میکنم. من خودم نمیتونم خودمو بپذیرم؛ استدلال میکنم همه‌ی بقیه هم دارن منو قضاوت میکنن. من خودم متوجه شدم چقد درحال قضاوتم هر لحظه... و هیچکس جز خودم نبوده تو این سالها که بهش ضربه بزنم :( 

تو چقد گناه داری پسر

 

اخراجم بشی من ... اومدم بگم هنوز دوست دارم، ولی چرت گفتم اگه بگمش. نمیدونم. تهش چیه؟ ته ته تهش.. دانشجوییه؟ تهش تا همیشه تنها موندنه؟ تهش یه زندگی مثل همینه تا مدت طولانی‌تر؟ من دانشجوی خوبیم اینو میدونم. ولی تا کجا میشه ادامه داد؟ پس کی میخوام بزرگ‌شم؟ الان.

 

 

نقش درد در زندگی،

یه جا هست بهش میگن آخر خط. اونجاهایی که استیصال داری. 

کاش میشد از یه سری دردهام عکس میگرفتم که هروقت نیاز بود مرورشون میکردم. که تکرار نکنم.

به سری ادمارو میبینم و میشنوم که واسه درداشون کاملا قدردان و متشکرن. میگن اگه این دردا نبودن این طیف تجربه رو نداشتن، این ادمارو نمیشناختن و این جهان‌بینی رو نمیداشتن.

درد شاید خوبه تورو متوجه آسیب میکنه. دردو باید به خاطر سپرد، شاید حتی برای اندازه‌گیری پیشرفت.

 

تو به هیچ عنوان خاص نیستی. متاسفم که باید با این حقیقت روبه‌رو شی.

-------

 

اینقد اوضا آشفتس که حتی روم نمیشه برای خودم عشقو آرزو کنم.

من بعد عاطفیم اگه یه آژیر به‌.گایی داشت تقریبا در تمام روزها و شبای ۱۰ سال گذشته در حال زنگ زدن بود.

نمیدونم، شایدم بهتر که کسی توی زندگیم نیست چون تو این اشفته‌بازار درونی به هم اسیب میزدیم.

چیکار کنم سیگناله هست. شاید خلا درونی که جای خالی خداست شایدم واقعا نیاز به یه رابطه‌ی سالم و انسانیه.

تهش چی میشه؟ با همین بزرگترین بیزاریت، تنهایی میمونی. اونقدرام بد نیست انصافا، فقط یح حس قربانی بودنی میده. ازینا که مگه مال ما خار داشت؟ خب خار هم کم نداشت.. و این همون حس قربانی بودنه.

مهم نیست چه حسی دارم. مهم اینه که چه کاری انجام میدم؟ فعلا؛ هیچی. ولی.. دعا میکنم 

 

دعا میکنم تعادلو پیدا کنم. خدامو پیدا کنم. دعا میکنم توی کار خودمو پیدا کنم

دعا میکنم اخراج نشم..

اگه شدم بتونم ادم بهتری بشم. 

دعا میکنم فردا صبح بیدارشم، دعا میکنم احساساتم ترمیم شن.

 

 

تهش اینه که اخراج میشی، تنها میمونی. 

بعدش اروم میشینی؟ نه. 

 

چه جاهایی رفتم این دوروز. فکرشم نمیکردم..

واقعا یه فصل جدیده

  • آقای مربّع

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی