سیزده جولای ۲۰۲۵
سپتامبر ۲۰۲۴ نوشته بودم: سخته باورش. یه نگاه به زخماش میکنم. قلبم لبریز میشه هم از گناه و هم شکر.. که زخم یه خوبی داره که معنی التیام رو درون خودش داره. و گناه. که این بچه نباید با شمشیر بازی میکرد.. و تحسین.. که از اولین باری که شمشیرو برداشت چون تسلیم نشد. مخصوصا وقتی که هنوز نمیدونست قویا هم گاهی تسلیم میشن. آدم بزرگاش هم تسلیم میشن. نمیدونست. و من میدونم که نمیدونست.. چون من همون بچهام. که وقتی هیچ راهی جز جنگ یا تسلیم بلد نبود، جنگید. و باز هم تحسین.. که وقتی از اون وسط نگاهم به نگاهش گره میخوره اول اونه که به من میخنده.. انگار اون آدم بزرگه و من به همین دو قطره اشکی که چشمم چکید بهش لبخند میزنم و عشقی که براش دارم رو باور میکنم.
-----------------------
رییسم که شریکم بود تصمیم گرفت سر یه اختلاف نابودم کنه و الان هنوزم تو جنگیم.
استارتاپ عملا شکست خورده. قبل از این که شروع کنه.
تنهایی دارم اسبابکشی میکنم. هر روز یه مقدار وسیله میبرم. دوست دخترم خواست رابطه رو تموم کنه (و منم موافق بودم) امروز کلیداشو پس دادم.
همهچیز داره تغییر میکنه. و شاید این همون تغییریه که من طلب کرده بودم؟نمیدونم چرا ولی حتی یه لبخند هم میزنم :) هیچ ایدهای ندارم قراره چی بشه. امشب شروع کردم ببینم واسه راننده اوبر شدن چه مدارکی لازمه. اکچولی بدم هم نمیاد.
خیلی احمقانس که اینقد احساس خوبی دارم که حتی خدارو شکر میکنم. پسره دیوونه شده.
- ۰۴/۰۴/۲۳