آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

نود و پنج - شماره یک

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۹ ب.ظ

خب!

وقت گرفتنِ دنیاس.

با چند تا شروع ساده...

چیزایی که میخوام شروع کنم:


- نترسیدن!

- عکاسی از آدمای جالب.

- شروع ورزش هرقدر کم، هرقدر که میتونم.

- بیشتر نوشتن.

- بیشتر معاشرت کردن!

- رژیم لاغری


  • آقای مربّع

گم نام - حذف

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۴۳ ب.ظ

نوشتنِ متنِ اینجا سخت‌ترین کار دنیاس... باید کلی‌ فکر کنم که چی‌ بنویسم پس فعلا در همین حد :

 دانشجوی مهندسی کامپیوتر 

والا خودم درست نمیدونم "درباره خودم" چی میشه! تو فکرم بدم به چند تا از دوستام یه درباره من بنویسن برام :)) چند وقت یبار اضافه میکنم به اینجا!


-------------

زهرا میگه تخصصت نو کردن روزمرگیاس و از نو شروع کردن.

صدرا میگه اگه همین الان یهویی میخوای و اگه در 1جمله میخوای بهترین یه دنده ی دنیا :دی ❤️

الناز میگه شاهین عه، مثه اسمش ک هم اسم پرنده است عاشق پروازه! هم زمان بلند پروازم هست و خوش گذرون و بامرام و مرد؛) مثه کامپیوتر هم ۰ و ۱ عه

علی میگه خیلی خری شاهین !

یاسمن میگه آقای مربعی که از جهان تخت به جهان باز با شتاب مثبت نقل مکان کرده! :دی بزرگ شدی شاهین...

پویا میگه نمیشه تو دو جمله خلاصت کرد! اگه بخوام خود شاهینو بگم باید حالا حالا ها حرف بزنم. فک کنم همین که نمیشه "مجازی" دربارت توضیح بدم, توضیح خوبی باشه واست.

مبینا میگه مربع پشتکار داره! سینوسی جلو میره نه پله ای :) ولی پله ای شدنو دوس داره :)

خانواده براش مفهومی ترین کلمه اس،کوهنوردی دوست داره، کلا چیزایی رو دوست داره که فعالش کنه! خسته‌اش کنه :) هنر رو هم دوست داره :) بنظرش تو زندگی یه کوچولوش لازمه :) من با این اسمایل شناختمش :) ....وقتی هم راجبش حرف میزنم همین ریختی میشم :)
شاید خودش ندونه ولی به اطرافیانش خیلی خوب نیرو میده! انرژی مثبت میده!

فرزانه میگه شارژی ! انگیزه داری و هدفمندی و یه بعدی نیستی :)) میگه نمک طوری ! شاهینی خلاصه !

و بالاخره

پگاه میگه شاهین واسه من ینی light :) میگه شاید فکر کنی بی معنیه ... یا باید یه جمله باشه ! ولی این کلمه برای من پر از حرفه .. : )


  • آقای مربّع

تایتل:دی

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۵۷ ق.ظ

کلی حرف و گنده گ.و.ز.ی دارما اما دلم یه پست خیلی روزمره خواسته. 


امشب ۳ مورد از لیست کارهایی که می‌خوام قبل از مرگ انجام بدم خط خورد!

عاشق این تناقض‌های زندگیمم، اینجوری که تو هر جمعی‌ که میرم قشنگ باید یه بعد از زندگیمو سکوت کنم دربارش!

و چقدر اون افرادی که نه تنها از همهٔ این تناقض‌ها خبر دارن، توی همشون همرام بودنو هستن رو دوست دارم. 

چقدر قهوه امروز چسبید تو ماشین !

-------------------------

-  الان یک‌سری از چیزا تو زندکی انقدر واضح هستن برام، پس چرا قبلان نبودن ؟!؟!؟!

-------------------------

امشب بعد از چند سال.... حرف زدن طولانی با مهدی ... دیگه حرف زدنمون سخت نبود :) 

YAY !!!

بعدشم حسش اومد و نشستم پای روزنامه ! همون زندگی نامم که 1 ماه پیش شروع کردم :)) فعلا فقط تایتل هارو دارم مینویسم به ترتیب زمانی ینی فقط بازه های زمانی Bold شده تو زندگیم...تا الان فقط 6 صفحه تایتل ها شدن...

چیز خیلی جالبی شده!


 

  • آقای مربّع

تپل در صحرا

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۲۰ ق.ظ

درس میخونوم آای درس می‌خونوووم! هیشششششکی نمیتونه مث مو درس بخونه!

با لحن صمد آقا خوانده شود

-------------------

فوقش اینه که راننده کامیون میشیم دیگه، میکس سندی-هایده گوش میدیم تو این جاده ها، با رکابی پشت فرمون، یه خالکوبی رو بازو چپ یه قلب مثلا وسطش نوشته "پگاه" ،بازو راست هم خالکوبی با این مضمون "سلطان غم دانشجو" ، کلی‌ از این پوستر در و داف‌های ۴۰ سال قبل به در و دیوار اتاقک کامیون، یه آفتابه قرمز تو صندوق بار، پشت ماشین ...

اون پشت ماشینم بجای شعر و جمله و این بندوبساط ها یکی‌ دوتا معادله ریاضی‌ از گاوس و چند تا کد اسمبلی MIPS مثلا که حق مطلب ادا بشه! 

دیگه از موی بلند فرفریو سیبیل از بناگوش در رفته هم نگم براتون که کاملا پتانسیلشو دارم، 

سالاری!

عزت زیاد!

تف کن شنا کنیم!

 -------------------

فردا چوپونی رو تمرین میکنیم!

  • آقای مربّع

یگم نام شماره بیست و سه - ک جرقه !

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ

آذر 94


از درون و بیرون به هم پاشیده

ترس و ترس و ترس از تکرار تاریخ مزخرف.

۱۰ آذر ه و هنوز زورش به من نرسیده ... ولی هرکی ندونه خودم میدونم که دارم میشکنم.

گاهی یه قهوه یا متاسفانه یه سیگار میتونه باعث شه یکم متفاوت فکر کنی.

دنبال دلیل و فلان نیستم که چرا اینجوریه. در کل باید باشم ولی الان نیستم.


سادس... من تئوریشو بلدم. قبلا هم تونستم ...  چلنج دیگه شروع کردنه نیستو نگه داشتنشه.

مرز بین تنبلی و بگایی رو بشناس دیگه. ینی لامصب دیگه انقدر خودتو نمیشناسی که بدونی الان اینا هیچکدوم از دلیلات منطقی نیست‌؟

ول کن این حرفارو

ول کن این حرفارو

ول کن این حرفارو


چیکارش کنیم ؟ چند دیقه چشاتو ببند...

دوست داشتی الان چجوری بود همه چیز ؟

دوست داشتی یه ساعت دیگه چجوری بود‌؟ فردا چجوری بود‌؟ آقا اگه الان همه چیز همونی که میخواستی بود ینی اگه اراده ی بینهایت داشتی دوست داشتی الان مشغول چکاری بودی ؟

از پست های قدیمی اینو پیدا کردم:


- اگه حتا اراده نداری ، این اراده رو داری که اراده رو به دست بیاری ( اثبات ندارم ، اما مثال نقض هم ندیدم ! )


- نشستم کنار بخاری تو خونه ی جدید... سیگار و قهوه و خوندن پست های قدیمی بلاگ و رادیو چهرازی و گاهی آهنگ و ...

- پاشدم از بین کتابای قدیمی یدونی قدیمی ترینشو کشیدم بیرون. همون آنتونی رابینز... این کتاب منم!

- خیلی حرفه ! خیلی ! تصمیم گرفتن که کنتور نمیندازه!

  • آقای مربّع

چه کسی گرز من را جابجا کرد؟

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ق.ظ

قدم‌ها و توجه‌های کوچیک، تفاوت‌های بزرگ ایجاد می‌کنن...

چنانت بکوبم به گرز گران!        که یاد آوری چرخ هفت آسمان!

وقتی‌ به نمودار زندگی‌ چند تا از دوست های خیلی‌ موفقم که بعضیاشون حتی یه زمانی‌ تو زندگیشون در زمین گیر‌ ترین حالت خودشون بودن دقت کردم،متوجه یه موضوع جالب شدم... این که همگی‌ از یه نقط خاص از جاشون "کندن" و از اون به بعد همه چیز فقط بهتر شد...  

از این نقطه‌ها تو زندگی‌ زیاد بوده و خواهد بود اما چرا همیشه نمیتونیم ببینیمشون؟


واسه محمد یه لحظه خیلی‌ ساده و معمولی‌ پشت یه چراغ قرمز بود، یه لبخند.

واسه امین پیدا کردن یه کار ساده تو گمرک بود.

واسه رضا خریدن اولین دوربینش بود، که اونم در اثر خوندن یه کتاب بود که ریا بشه(!) یبار به چند تا از دوستام از جمله اون ایمیل کردم. 

واسه آرش ، فوت پدرش بود!

واسه محمد حسن رشتهٔ فیزیک قبول شدن بود.

... 

مهم اون نقطه‌‌ نیست، مهم اینه که همهٔ اینا از یجا چشمشون چند درجه باز تر شد ، مهم اون نقطه‌‌ نیست! مهم یه تصمیم سادس که بگی‌ "آماده ای".

آماده واسه تغییر واسه شروع واسه تجربه... یعنی‌ خیلی‌ راحت! 

حتا مهم هم نیست از کجا شروع میکنی‌ ، مهم اینه که تصمیم بگیری بهتر شی‌ همین. 

خلاصه این که چیز خاص پیچیده‌ای نیست ! تقدیر یا شانس یا هر مزخرفه دیگه‌ای نیست، یه تصمیمه.

میدونم نتونستم منظورمو برسونم :))

-------------------

لطف حق با تو مدارا‌ها کند!        چون که از حد بگذرد رسوا کند!

استاد میگفت من زیادی تجربه گرام.  

--------------------

اخیرا حس اون فیلم Lucy رو دارم ، با یه شیب زیادی دارم خودمو بیشتر میشناسم  وسر در میارم، که خوب تا دیروز جنبه اینهمه شناخت رو نداشتم!

یبار دیگه:

چنانت بکوبم به گرز گران!        که یاد آوری چرخ هفت آسمان!


  • آقای مربّع

هفتصد

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۵۰ ب.ظ

عاخیییییش!

--------------------

- و من به سادگی تصمیم گرفتم نترسم از خودم بودن.

- مگه تاحالا میترسیدی؟

- آره... 

- چرا؟ مگه "کم" بودی؟

- نه... اما میدونی چیه؟ خیلی سادس وقتی همش روی بهتر شدن تمرکز میکنی, انگار یه لیوانی داری و میخوای پرش کنی و همش درگیر نیمه ی خالی لیوان میشی.

- همممم... 

--------------------

یه بار دیگه!

یکم مسلح تر از قبل :)

-------------------

گنده گ.و.ز.ی:

من هفتصد بار اشتباه نکردم. من یک بار اشتباه نکردم من زمانی موفق شدم که هفتصد راهی را که موفقیت آمیز نبود اصلاح کردم. هر گاه راهی را که عمل نمی کرد حذف کردم راهی را پیدا کردم که کار می کرد.

توماس ادیسون

  • آقای مربّع

قلنج مغزی!

يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ب.ظ

- درگیر بقیه بودن خیلی‌ بده ،از اون بدتر درگیر "خود" بودنه!

یوقت با "خود درگیری" اشتباه نشه !! برای اشتباه نشدن اسمشو میزارم "درگیر خودی"...

"درگیر خود"‌ ها همیشه سرما میخورن!

از آدم سرما خورده هم که نمی‌شه انتظار پله بالا رفتن داشت ! 

اما دست بردار نیست که ، میره پوشه "سرماخوردگی‌" رو میکشه بیرون، واسه چند روز می‌شه "سرما خورده درگیر"... چند تا paper منتشر میکنه، "سرما خوردگی دان" میشه واسه خودش...

تا این که یروز دوستش ازش می‌خواد رو کمرش راه بره آخه قلنج داشت، تاحالا شکستن قلنج یکنفر رو زیر پات حس کردی ؟

هنوز adult cold میخورد،

 داشت فکر میکرد شاید همین قرص ضّد سرماخوردگیه که توی "پله نوردی" اختلال ایجاد می‌کنه نه "سرما خوردگی" !!!!

رفت و "قرص ضّد سرما خوردگی دان" شد.

چن وقتی‌ ازش خبر  نداشتم، تا این که توی یه مهمونی‌ دیدمش... خوب بود حالش! 

"هورمون درگیر" شده بود ... :))

 

-------------------

- قدرت هورمونها بیشتره یا قدرت اراده ؟ اراده خودش یجور هورمونه ؟ بعضیا هستن که تفکر هورمونی دارن ، مثلا میگن الان هورمون ناراحتی‌ ترشح شده تو مغزم یجا خوندم این هورمون ۱ ماه میمونه تو بدن ، حیف شد... مجبورم ۱ ماه ناراحت باشم :))

جم کن بابا.

آره دیگه ۲۰ سالگی سنیه که هورمونا به هم میریزن ، مال بزرگ شدنه دیگه همش نوسان میزنی‌ و تمرکز نداری ... حیف! دلم می‌خواست آدم محکمی باشم...

جم کن بابا.

آره دیگه هورمون تزریق کردن بهم آروم شدم ، تازه قرصش رو هم گرفتم موقع درس بخورم باعث می‌شه بتونم درس بخونم... دیگه نمره هام خوب می‌شه فکر کنم بتونم تیزهوشان قبول شم اینجوری !

جم کن بابا!

عزیزم شوخی‌ نیست که علم پزشکیه! شما یه سرچ ساده بزنی‌ میاد ، تو اصن هورمون شناسی‌ پاس کردی که این حرفارو میزنی ؟ اه اه انقد بدم میاد از این آدمایی که تخصص ندران و حرف می‌زنن ، مملکت همین میشه دیگه!

جم کن بابا!

این سیگارو بکشم آروم میشم!

جم کن بابا!

هورمون استرس ترشح شده...حیف شد مجبورم استرس داشته باشم!

جم کن بابا!

ای بابا من هورمون سرحال و شنگول بودن دارم عجب روز خوبی‌ قراره بشه امروز! کاش همیشه رو این مود باشم!

جم کن بابا.

من برم یه اسپرسو بزنم که پر هیجان تر شم!!

جم کن بابا.

ببخشید من همش میگم "جم کن بابا"‌ها ! هورمون "جم کن بابا" تو مغزم ترشح شده، حیف شد مجبورم همش بگم جم کن بابا....

جم کن بابا :دی

----------------------------

آدم جالبی‌ بود، وقتی‌ سر کلاس واسه دانشجوهاش صحبت میکرد همه با لبخند به حرفاش گوش میکردن ، خودش وقتی‌ شوخی‌ میکرد نمیخندید و این باعث میشد بقیه بیشتر بخندن به شوخی‌ هاش ... براش توی فرم نظر سنجی نوشته بودن "خیلی‌ خوب و پر انرژی بود".

داشت تحریک میشد که بره "خوب و پر انرژی درگیری" بخونه :))

هنوز‌م موقع بالا رفتن از پله‌های هتلی که توش زندگی‌ میکرد درد داشت، درد همون درد بود صرفاً هرچی‌ بیشتر میدونست بیشتر درگیر اسم گذاری روی این درد میشد.

مثل اتم ! از اون دموکریت خدا بیامرز بگیر تا آقام شرودینگر!

اتم همون اتمه اما شرودینگر موقع کار ساعت‌ها میشست به اتم‌های رو میزش نگاه میکرد مجذوب شگفتی اون اتم‌ها میشد ، دموکریت نمیفهمید این چرا زلّ زده به چند تا توپ تو پر !

دموکریت بیشتر وقت داشت تو زندگیش :)) دور تا دورش همش یکسری توپ یک شکل و خسته کننده بودن و جذابیتی نداشتن... به  همه کاراش می‌رسید آخر هم اپلای کرد رفت.

------------------------

قلنج مغزی ، یه‌شب که رو تختش ولو شده بود و داشت یه متنی رو تایپ میکرد فهمید! فهمید!

مغزش قلنج داشت. حالا باید میرفت "قلنج دان" میشد ؟ :)) 

می‌خوام رو مغزش راه برم قلنجش بشکنه...

------------------------

- میگفت فکر نمیکردم سر منم بیاد، فکر نمیکردم یروز منم رو تابوت علی‌ بیفتم...

چرا پسرا انقد سخت گریه می‌کنن ؟ ما نباید خالی‌ شویم؟

- این روزا همهٔ دوستام افرادی که واقعا دوسشون دارم حالشون خوبه :)

- هر روزی که می‌گذره بیشتر دلبستش میشم ... :) 

- بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم و از این حرفا

- نقطه سر خط.

--------------------------

 Come on dance around

shine upon the ground

from me to you

don't you know i'm strong

I could win the world

for you for you

don't you ever cry

I would stop breathin'

for you for you

don't worry life is easy

don't worry life is easy

did you ever fly

let me teach you how

I'll do I'll do

drive upon the mountains

dive into the moon

I'll do I'll do

don't worry life is easy

don't worry life is easy

be my unicorn

I'll chase all the dragons

for you for you

I'll build you a castle silver gold

it's your favorite color i'have been told

don't worry life is easy

don't worry life is easy

 

  • آقای مربّع

گم نام شماره هشت - استک طوری

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ
مرور روزانه کلمات انگلیسی
هیچوقت عذر خواهی نکن
تصمیم گرفتم 2000 !
هر روز دست به کاری بزن که ازش میترسی!
دو هفته نامه
کارای نصفتو پیگیری کن... حتی لطف های نصفه نیمتو به آدما کامل کن.
شاید ساعت و آلارمت مناسب نیست !
فاز یک : طرح سالم سازی بدنی
توی همین ایران هنوز خیلی چیزا برای دیدن وجود داره !
شاید واسه بیداری طمع میکنی! بیا از 7 8 ساعت شروع کن
کوه رفتنم واسه خودت سختش کردی... لزومی نداره تا ایستگاه ۵ بری... شاید ۳ ساعتم کافی باشه
شاید نمیخواد که نباید ها رو بنویسم اینجا
صبح ها دقیقا همون موقع ی که میخوای برگردی تو تخت باید یادت بمونه گاهی 3 تا نفس عمیق همه چیزو عوض میکنه
تو یه بازه هایی همچین برنامه ای به این شکل بی فایدس... باید فقط زمان خواب تنظیم باشه همین و همین و همین. بقیش درست میشه
و چند تا وزنه ی فیکس تو هفته که زمانو باد نبره
بیشتر برم تئاتر :)
prohibitive
momentum
stumble
weave
decompose
panacea
offload
فاصله ی شاهین بودن تا آقا شاهین شدن
collaboration
contiguously
زبان شریف
ماسوله !
  • آقای مربّع

گم و گور - شماره یک

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۱۷ ب.ظ

دو بهمن ۹۴

هربار میخوام دنیارو به‌هم بریزم میفهمم که از پس خودم حتی نمیتونم بر بیام. زمان به سرعت داره سپری میشه و من هنوزم درگیرم و حرص میخورم از این آدما.

معرفت؟ معرفت چیه؟ چقدر ارتباط به یه‌سری افراد روم اثر گذاشته.

یه زمانی اومدم خودمو با این آروم کردم که ببینم از زندگیم چی میخوام؟ انقدر درگیر شدم و توش شیرجه زدم که دیدم چه غلطی کردم.

پشیمون شدم... باز هم کلی زمان گذشت ... کلی!

اومدم و از چند تا کار کوچیک شروع کردم.. انقدر کوچیک که به نظرم مهم نمیومد.. به گند کشیده شد.

و بعد از اون هم یا انقدر سنگین بود که نمیشد همیشه. یا انقدر سبک که به چشمم جدی نمی ‌اومد.

و هربار کلی زمان میگذشت... کلی.


همین هفته‌ی پیش بود که تا گردن تو لجن بودم. حتی وقتی یادم میاد مورمورم میشه. حالم به‌هم میخوره... حالم به‌هم میخوره.

سم تو بدنمه... حالا حالا ها هم میمونه.

پر از تهوع و نفرتم. فقط بگم که حالم داره به هم میخوره.. از همه‌چیز و همه‌کس.

-----------------------------

کمتر ابراز کن. هرچیزی را میگویم!‌کمتر بگو کمتر بخند و کمتر بروز بده. نگذار درونت نمودی در برونت داشته باشد.

بیشتر بگو و بیشتر آشنا شو. تا میتوانی! میدانی چرا؟ این آدم های تهی می‌آیند و میروند و بگذاش همواره وقتی کسی میرود، کسی دیگر باشد که فورا جایگزینش کنی.

  • آقای مربّع