آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سری پست های تو ترافیک #1

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ق.ظ

آدمی که  وجودش مایه آرمش خاطر و حس اطمینان تو طرافیاش باشه خیلی ارزنده تره نسبت به آدمی که وجودش مایه خوش گذشتن و  حال کردن اونا بشه !

اولی همیشه وجودش ضروریه ؛ جزوی از زندگیت میشه

دومی مجلس گرم کنه. که البته ضرورت خودشو داره

  • آقای مربّع

It's Good To Feel The Pain

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ق.ظ

- گفتم دارم دست و پا میزنم. حس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم...

- گفت خوبه که درد رو حس کنی. اون لحظه ای که واقعا" دردت میگیره و میگی دیگه بسه... باید واسه خودم یه کاری بکنم !

  • آقای مربّع

اعتراف طور

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ق.ظ
وقتشه یکم privacy داشته باشم. حس میکنم زیاد "هستم".
ینی کم با خودم وقت میگذرونم... 
دلم چند تا مشکل میخواد! عجیبه نه؟ آخرین بارهایی که لای منگنه بودم به جای این که وایسم و بجنگم شونه خالی کردم... 
از ته دل چند تا مشکل میخوام که بتونم خود جدیدمو ضمانت کنم.
خود جدید؟ چرا همش این حسو دارم که نو شدم؟ 
حس میکنم 80% فرق کردم. ازم بپرسی نمیدونم چه فرقی! 
فقط یه حسه... حس بهتر شدن.
تصمیم گرفتم بیشتر از قبل برای خودم وقت بذارم.



  • آقای مربّع

خندوانه

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ
رامبد تو این برنامه ی نیمچه لوسش گفت: تهش آدم خودشه که باید واسه خودش کاری کنه.

 ینی هروقت ناراحتی یا مشکلی داری یا فلان ، نباید منتظر کسی یا چیزی باشی که بیاد رنگ و بوی تازه بده به همه چیز. بدتر از همه این که بخوای منتظر زمان بمونی
کلا یه ویژگی خوب زمان اینه که همه چیزو درست میکنه ینی یا التیام میبخشه یا حل میکنه یا به دست فراموشی میسپاره یا فرصت های جدیدی پیش میاره و فلان ... پس تو چی؟ 
قشنگ ترین حس دنیا پیشرفته !
  • آقای مربّع

سوزش

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ

هفتاد سال عبادت

یک شب یه یاد میره

هیچ وقت قافل نشو از چیزایی که به زحمت کسب کردی.

درس خوبی شد برات 

  • آقای مربّع

پارو

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ق.ظ
یکی از پیش نیاز های باحال زندگی کردن توانایی تغییر mood فوریه. 
میگن فلانی پشتش باد خورده و دیگه شل شده.
اگه هیچوقت نذاری پشتت باد بخوره خوب میشه. با اگرم خورد دیگه خیلی بهش فکر نکنی که آی چه کنم وای چه کنم . 
داشتم فکر میکردم تاحالا یه پارکور کارِ برنامه نویس ندیدم. انگار که این دوتا مقابل همن! 
برنامه نویس اکثرا نشسته و پارکور کار اکثرا داره جنب و جوش میکنه.
اگه یه پارکور کار بخواد شروع کنه به برنامه نویسی و هربار که 3 ساعت بشینه به قول معروف پشتش باد بخوره دیگه نمیتونه جفتشو داشته باشه!

یا مثلا محققِ خوشگذرون کم داریم ... محققِ خوش گذرونِ ورزشکار دیگه خیلی کم داریم! 
گاهی یه چیزایی دلم میخواد باشم که مثل همین 3 مورد هیچ ربطی به هم که ندارن هیچ با هم در تعارض هم هستن!
و  باید یاد بگیرم پشتم هیچوقت باد نخوره
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
  • آقای مربّع

پس از شیراز

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ق.ظ

- بالاخره وقت آزاد ! اولین باره که در یکی دو هفته ی گذشته تنهام... عصر ساعت 6 با پویا از شیراز رسیدیم اصفهان.

عجب دو هفته ای بود! فکر کنم تو زندگی همچین زنگ تفریح هایی کم رخ بدن. 

یه عالمه آدم جدید و تجدید دیدار با دوستای قدیمی و خانواده و مهمونی و باغ و ... کلا" This is how Shiraz works :))

بماند که یکم بعد از رسیدنم مسایلی پیش اومد که تقریبا همش از دماغم دراومد... 

حدود 9 شب بود که داشتم خیابونای جلفا و خاقانی اصفهان رو قدم میزدم فکرم پر بود تا این که توی پیاده رو پویا پیداش شد داشت از روبه رو میومد. 

راه رفتیم و حرف زدیم تو راه یه سری از دوستای قدیمیو دیدم که قرار شد آخر هفته دور هم جمع شیم فردا هم قراره یه سری دیگه رو ببینم بعداز افطار ... خوشم میاد که توی هر شهری کلی آدم هستن که میتونم باهاشون وقت بگذرونم ینی همیشه دلم میخواست همینجوری باشم که هستم.  

و آخرشم میدون جلفا قهوه خوردیم و چند تا زنگ باید میزدم... بعدشم پیاده رفتیم تا خونه ی پویا اینا خدافظی کردیم و باز تنهایی یه رانندگی طولانی تا خونه و آهنگ خوب! 

مشکلای چند ساعت پیش به نظر خیلی کوچیکتر میومدن. 

قضیه این بود که واسه یکی از نزدیکان مشکلی پیش اومده... مشکل جدی! سعی کردم هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم ولی انگار نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد و به شدت احساس گناه میکنم... انگار که تقصیر منه.

توی راه چند تا قول و قراری که با خودم گذاشته بودمو مرور کردم...

شب به گپ و گفت با خانواده گذشت. فهمیدم چقدر خوبه که تنها نیستم ینی میدونی همین که آدم شب قبل خواب چند تا آدم ببینه یا گاهی در باره ی آیندش با یکی صحبت کنه... همین که توی خونه صدا باشه اصن !

جقدر زندگی تنها سخته. شاید 3 سال پیش فکرشم نمیکردم انقدر در مقابل تنهایی ضعیف باشم, الان حداقل دیگه ضعیف نیستم اما فقط خودم میدونم چی کشیدم. خلاصه به ساده ترین چیز ها و حداقل هایی که یه نفر داره  و تا وقتی از دستشون نده قدرشونو نمیفهمه فکر میکردم.

آخرای شب یه تلفنی شد که چجوری بگم... انگار مسیر زندگیمو داشت عوض میکرد!

از قضا امروز ایران تونسته به توافق هسته ای هم برسه... بیرون که حسابی شلوغ بوده انگار اما دیگه من واقعا حوصله شلوغی نداشتم... الان که همه خوابن نشستم تو آلاچیق حیاط. آهنگ گوش میکنم و چایی میخورم و مینویسم.

از اون روزا !


طبق معمول اون همه حرفی که به خودم گوشزد میکردم که یادم نره رو یادم رفته :دی

-------------------------


- دلتنگم : ) روز شماری میکنم ببینمت... امیدوارم جفتمون سالم برسیم تهران. اعتراف میکنم فکر نمیکردم دوری "انقدر" سخت باشه! انگار روز به روز سخت تر هم میشه.

دردِ دلتنگی یه خوبی داره! این که آدم میفهمه همه چیز واقعیه ینی جوگیری نیست.  


- فکر کنم مرخصی بسه. 

کم کم یه کاری بکنیم :دی


 


  • آقای مربّع

l....l....l....l

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ب.ظ

مشکلات واقعی زندگی چیزایی هستن که هرگز به خاطر نگران تو خطور نمیکنن

مثل مشکلاتی که در  یه ساعت معمولی در یه روز معمولی هفته تو رو به خودت میپیچونه.

هر روز حداقل دست به کاری بزن که ازش میترسی...

  • آقای مربّع

گم نام شماره شش - دو هفته نامه

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ

خوب حالا سوال اینه که از کجا باید شروع کرد؟

بهترین شروع ها کدومان... ینی اگه قرار باشه 10طبقه بسازی اول کدومو میسازی ؟

یاد این جمله افتادم که میگفت : هر روز حداقل دست به کاری بزن که ازش میترسی.

فکر کن ! اگه هر روز فقط و فقط یه چیز رو بهتر کنی چه تحول هایی که تو مسیرت میتونه رخ بده !

تصمیم گرفتم هر روز یه چیزو بهتر کنم یه چیز سخت و ترسناک.

---------------------------

اما برای متمرکز شدن... شاید باید برای هر دو هفته از زندگیم یه سری هدف های مشخص داشته باشم و فقط رو همونا متمرکز شم

ینی یه صفحه کاغذ یا یه نوت بیار و بالاش بنویس :

دو هفته نامه !

  • آقای مربّع

از یه دوست !

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ

Maybe she needed someone to show her how to live...



خودش رو گم کرده بود، این رو میشد از روی نگاهش فهمید. دوست داشت مستقل باشه. زندگی خودش رو داشته باشه و به کسی احتیاجی نداشته باشه، ولی یه چیزی همیشه ته قلبش بود که آزارش میداد. دوست داشت آدم ها. وقتی دورش شلوغ بود احساس آرامش میکرد. احساس میکرد دلیل خوشحال بودنش وجود این دوست هاست. بودنشون بهش حس امنیت می داد. ولی خب هیچ کس تو زندگی آدم نمیمونه و تهش هر کسی میره سراغ زندگیش. اینجا بود که امید داشت یکی رو پیدا کنه ...



قالوا بَشَرناکَ بالحقِ فَلا تَکٌن مِنَ القانِطینَ (۵۵) قالَ وَ مَن یَقنَطُ مِن رَحمَه رَبِهِ اِلا الضَالُونَ (۵۶)

- سوره حجر


یاد بگیریم که سر جاش خوشحال باید بود یا باید حتی گریه کرد به وقتش ... یا عصبی شد و داد زد ... اینکه میریزیم همه چیو تو خودمون اوج حماقت ماس. اینکه فکر میکنیم به خاطر این کار بهمون جایزه میدن ... یاد بگیریم که خودمون باشیم، حداقل برای خودمون. اینکه احساسی نسبت به کسی داریم بهش بگیم، اینکه با خودمون رو راست باشیم. یاد بگیریم که بعضی وقتا باید گذشت و رها کرد ... رفت تا انتها ... یاد بگیریم همه چیز خواست ما نیست، همه چیز بخاطر ما نیست. وقتی تاریخ مصرف چیزی تموم میشه باید دیگه ریختش دور. بیخیالش شد. اینکه هی تقلا کنی براش بی فایده اس.


باید یاد بگیرم که بگذرم ... یاد بگیرم و بگذرم ...

  • آقای مربّع