- بالاخره وقت آزاد ! اولین باره که در یکی دو هفته ی گذشته تنهام... عصر ساعت 6 با پویا از شیراز رسیدیم اصفهان.
عجب دو هفته ای بود! فکر کنم تو زندگی همچین زنگ تفریح هایی کم رخ بدن.
یه عالمه آدم جدید و تجدید دیدار با دوستای قدیمی و خانواده و مهمونی و باغ و ... کلا" This is how Shiraz works :))
بماند که یکم بعد از رسیدنم مسایلی پیش اومد که تقریبا همش از دماغم دراومد...
حدود 9 شب بود که داشتم خیابونای جلفا و خاقانی اصفهان رو قدم میزدم فکرم پر بود تا این که توی پیاده رو پویا پیداش شد داشت از روبه رو میومد.
راه رفتیم و حرف زدیم تو راه یه سری از دوستای قدیمیو دیدم که قرار شد آخر هفته دور هم جمع شیم فردا هم قراره یه سری دیگه رو ببینم بعداز افطار ... خوشم میاد که توی هر شهری کلی آدم هستن که میتونم باهاشون وقت بگذرونم ینی همیشه دلم میخواست همینجوری باشم که هستم.
و آخرشم میدون جلفا قهوه خوردیم و چند تا زنگ باید میزدم... بعدشم پیاده رفتیم تا خونه ی پویا اینا خدافظی کردیم و باز تنهایی یه رانندگی طولانی تا خونه و آهنگ خوب!
مشکلای چند ساعت پیش به نظر خیلی کوچیکتر میومدن.
قضیه این بود که واسه یکی از نزدیکان مشکلی پیش اومده... مشکل جدی! سعی کردم هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم ولی انگار نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد و به شدت احساس گناه میکنم... انگار که تقصیر منه.
توی راه چند تا قول و قراری که با خودم گذاشته بودمو مرور کردم...
شب به گپ و گفت با خانواده گذشت. فهمیدم چقدر خوبه که تنها نیستم ینی میدونی همین که آدم شب قبل خواب چند تا آدم ببینه یا گاهی در باره ی آیندش با یکی صحبت کنه... همین که توی خونه صدا باشه اصن !
جقدر زندگی تنها سخته. شاید 3 سال پیش فکرشم نمیکردم انقدر در مقابل تنهایی ضعیف باشم, الان حداقل دیگه ضعیف نیستم اما فقط خودم میدونم چی کشیدم. خلاصه به ساده ترین چیز ها و حداقل هایی که یه نفر داره و تا وقتی از دستشون نده قدرشونو نمیفهمه فکر میکردم.
آخرای شب یه تلفنی شد که چجوری بگم... انگار مسیر زندگیمو داشت عوض میکرد!
از قضا امروز ایران تونسته به توافق هسته ای هم برسه... بیرون که حسابی شلوغ بوده انگار اما دیگه من واقعا حوصله شلوغی نداشتم... الان که همه خوابن نشستم تو آلاچیق حیاط. آهنگ گوش میکنم و چایی میخورم و مینویسم.
از اون روزا !
طبق معمول اون همه حرفی که به خودم گوشزد میکردم که یادم نره رو یادم رفته :دی
-------------------------
- دلتنگم : ) روز شماری میکنم ببینمت... امیدوارم جفتمون سالم برسیم تهران. اعتراف میکنم فکر نمیکردم دوری "انقدر" سخت باشه! انگار روز به روز سخت تر هم میشه.
دردِ دلتنگی یه خوبی داره! این که آدم میفهمه همه چیز واقعیه ینی جوگیری نیست.
- فکر کنم مرخصی بسه.
کم کم یه کاری بکنیم :دی