آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

قطـــــــــــــار

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۵۴ ب.ظ

زمستون تمام تلاششو میکنه.. ولی این بهاره که کار آخرو میکنه.

ولی نه.. 

این تویی که هروقت بخوای ضربه‌ی آخرو میزنی.

میخوام ! 

میخوام تلاش کنم. مشکل از تلاش نکردنه. 

مهم نیست اصن در چه راستایی !

درس ارزونی بود راستش شانس آوردم چون میتونست خیلی گرون‌تر از این حرفا تموم شه واسم.

ببین؛ نظم داشتن توی یه بُعد از زندگی خودبه‌خود به بقیه قسمت‌هاش سرایت میکنه. من میگم اگه مثلا کنکوری هستی و خییییلی دست و دلت به درس نمیره؛ قطعا دلایل خاص خودتو داری. میخوای نخونی نخون ممکنه بعدا هم پشیمون شی باید پاش وایسی. 

همونجور که ممکنه برنده بشی! 

ممکنه با تلاشی خیلی کمتر از بقیه به بالاترین چیزا برسی. اینم لذت خودشو داره.

مثل بازیه یه جاهایی ریسک میکنی میبری و یه جاهاییم خب نمیبری! هرچی ریسکی که میکنی بزرگ تر باشه‌ هم ارزش چیزی که میبری بالاتر میره. من دوست دارم سربه‌هوا زندگی کنم... شاید حتی جز این دیگه نمیتونم زندگی کنم! خیلیا هم برعکس یا نمیتونن یا نمیخوان سربه‌هوا باشن. 

شاید به این برمیگرده که زندگی رو جنگ بدونی یا بازی ; )



ولی "بجاش" چیکار میکنی؟

 اقلا ورزش کن یا نه تفریح کن زبان بخون یه غلطی چیزی بالاخره یه کار هست که واست ارزششو داشته باشه.

 کلا هر کاری که اگه با اون کنکوره بسنجیش، کفش سنگین تر یا اقلا همسطح باشه. خیلیا هستن که معتقدن اشتباه وجود نداره و منم یکیشون. همیشه هر تصمیمی که گرفتی با توجه به شرایط اون لحظه بوده. تصمیم نگرفتن هم یه تصمیمه. فرق هست بین گشادبازی درآوردن و صبر... یا بین بیرون اومدن و بیرون شدن.

یه چیزی باشه که بهت نظم بده؛ همون یه چیزه کار خودشو میکنه. مثل قطار که فقط یه واگنشه که داره بقیه رو میکشه. ینی اگه اقلا یکی از اون واگنا موتور داشته باشه کارش راه میفته و میشه قطار!

بیا یبار واقعا تمام تصمیمایی که فکر میکنی اشتباه بودن و تبدیل شدن به حسرت رو بذار جلوت. اصن بنویسشون. 

کدومشون واقعا اشتباه بوده؟

همیشه در حال ریسکیم. اصن میدونی چیه؟ امروز ظرف شستن یه ریسکه چون ممکنه فردا زلزله بیاد!!  اگه فردا بخواد خونت خراب شه چندان فرقیم نمیکنه چند تا ظرف کثیف تو سینک باشه یا نه. 

از همه ایناهم که بگذریم، خودمونیم اونقدرام نباس سخت گرفت وقتی یهو ممکنه یه بابایی اونور دنیا بتونه با فشار دادن یه دکمه تو کیف دستیش کل شهرتو رو سرت خراب کنه. 

هرجا باشی و تو هر لباسی و تو هر شرایطی حالِ خوبت مستقل از این چیزاس. به چشم دیدم کساییو که واقعا فقط با دیدن آسمون جوری حالشون خوب میشه که انگار ده تا شات آبشنگولی خورده باشن.



وقتی خودم یه دور از روی پستم میخونم میفهمم یه ترکیب از سه‌تا پستی بود که چند وقته میخوام بنویسمشون. یکی واسه تلاشی که حداقل تو یه زمینه لازمه که بتونه نظم بده. یکی واسه این که بگم حاجی سخت نگیر انتخابای توهم مث بقیه در نهایت از روی شانس و فرصت بودن. یکی دیگه هم واسه این که بگم ما هنوز نفهمیدیم جبره یا اختیار؟ ولی اگه جبره، جبرِ ما خوب جبریه : )


-----------------

عکاسیم بهتر شده، نه؟ :دی





تمرین:

۱- چه تصمیمایی بودن که امروز وقتی بهشکن نگاه میکنی فکر میکنی اشتباه بودن؟

۲- واسه هرکدوم خودتو ببر تو اون شرایط. همون لحظه‌ای که نمیدونستی فردا چی‌میشه. چی شد که اون ریسکو کردی؟

۳- همین الان توی این لحظه واسه چی داری تلاش میکنی؟ اون واگُنی که موتور قطار توشه کدوم یا کدوماس؟ اگه چیزی نیست چی میتونه باشه؟

۴- اینی که داری واسش تلاش میکنی سنگین ترین کفه‌ی ترازوته؟ اگه نیست چرا واسه سنگین ترینه تلاش نمیکنی؟

۵- چه چیزای جدیدی هست که میتونی واسشون تلاش کنی؟ مثلا من دلم میخواد یه ورزش رزمی شروع کنم! پریروز موقع رانندگی به ذهنم رسید وقتی دوستم به شوخی بهم گفت شاهین تو اگه کونگفو بلد بودی میشدی خودِ کونگ‌فو پاندا :)) یا مثلا دوست دارم مطالعاتم توی علوم محض بیشتر شه.



  • آقای مربّع

بیداری میگفت:

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ب.ظ

  • آقای مربّع

سایه‌ها

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ق.ظ

  • آقای مربّع

چندده سال

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

دوربین چیز خوبیه. باهاش میتونی حرف بزنی بدون اینکه کلمه‌ای بکار ببری.

ولی آدم موجود مزخرفیه. از این نظر که حافظش حداکثر دوهفته کار میکنه.

گاهی فقط با نگاه کردن به آرشیو عکس‌ها و خوندن خاطرات میشه که یادت بیاد چی بهت گذشته.

چه مسیر دور و درازیو اومدی و همه‌چیز درست همون‌جوریه که میخواستی باشه.

شاید شرایط در ایده‌آل ترین حالتش نباشه اما از اون‌حداقلی که واسه خودت تعیین کرده بودی بهتره. این ینی بُردی :)

واقعا چه مسیر دور و درازیو اومدیم...

چیزی که میخوام بگم اینه که زوده واسه خسته شدن یا بریدن یا هرچی‌که اسمشو بذاری. درسته یه وقتایی خیلی بهت فشار میاد و به اصطلاح تمام زورتو میزنی. ولی یادت باشه، حق‌ نداری ببری و بکشی کنار. تازه اولشه.

فوق فوقش ۷۰ سال بخوای زنده باشی. بعدش وقت واسه استراحت زیاد داری‌

خوش باش! خوشحال ترین‌موجود دنیا باش انقدر که بقیه در عجب بمونن. این نهایت هوشمندیه که "سبک" و "شاد" زندگی‌کنی. یه هنره که باید کسبش کنی. راهشم اینه که هرچه بیشتر‌خودتو بشناسی. جسمتو میگم. جسم تو با ارزش ترین ابزاریه که در اختیارته. وقتی بشناسیش میتونی باهاش همزیستی کنی.

حتی لحظه‌ای به کنار‌کشیدن یا بازنشستگی فکر نکن.

جوری حال کن و بخند که کمتر کسی بتونه درکت کنه. به آدما عشق بورز و تلاش کن جوری زندگی کنی و راهو باز کنی که بتونی به بقیه بگی: "من کردم و شد! تو هم‌ میتونی!". خط قرمز اینه که بخوای به فکر بازنشستگی یا حتی خستگی باشی.

چند‌ده سال جلوته. ببینم‌ چیکار‌میکنی ؛)


  • آقای مربّع

قدیمی‌های جدید

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ب.ظ

قسم به قدرتی که تو هرکدوم از ما نهفتس...

قسم خودم.

قسم به لذت لبخندی که روی لب کسی میاری.

قسم به نوری که در جریانه.

قسم به نشانه‌ها

و ...

قسم به سبکیِ دل.

قسم به قطره‌ی اشک.

قسم به هرچه که تابحال ساختم.

قسم به هرآنچه که میتوانم بسازم.

میسازم و میسازم و میسازم.

قسم به من.

قسم به باد و آب و خاک و ...آتش.

یکبار دیگر .. شاید برای آخرین‌بار

از جای خود بلند می‌شوم.

میخندم و فرمان می‌دهم.

 

این است دو تصمیمِ من :)

پس چی شد؟

این بود بالاترین مقدسات؟ کجارو اشتباه میکنم؟

نفهمیدیم زندگی زوره یا آسون.

از کی کمک بخوام؟

از خودم؟ نمیخوای خودتو دوست داشته باشی؟

نمیخوای از یجا شروع کنی؟

بیا از این شروع کنیم. از کنار گذاشتنِ داستان.

۱۳ بهمن ۹۵ - ۸:۵۰ صبح - حموم خانه‌اصفهان

 

ولی سوال اینه که این‌دفهه چرا باید بشه وقتی هیچوقت نمیشه؟.. 

شاید چون همیشه اشتباه عمل کردم.

 

گاهی باید با تمام قوا از همه جهت هرچند کوچیک شروع کرد و سیخونک زد.

میخوام امنحانش کنم.

ماشینیم که تو برف گیر کرده..

دنده یک - گاز

  • آقای مربّع

و اما اهداف جدید!

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۳
  • آقای مربّع

مزه‌ی آب

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۵۱ ب.ظ
هیچ اثری از اون پسری که ۵ سال پیش ۲۳ ساعت راه رو با اتوبوس از تبریز رفت شیراز که وسایلشو جمع کنه نمونده.
از تو همون اتوبوس شروع شد. یادمه تشنم شد، آبش مزه موندگی میداد نمیفهمیدم بقیه آدما تو اتوبوس چجوری میتونن اون آبو بخورن. یکم که هوا تاریک شد کلی آدم، مرد و زن اومدن اون ردیف وسط بین صندلیا کف همون زمین گرفتن خوابیدن. آخه مگه کثیف نبود؟ چجوری خوابشون میبرد تو اون شلوغی؟ رسیدم شیراز. تو خونه‌ای که حتی همون موقع هم دوسال میشد توش زندگی نمیکردیم. اتاق من اونجا بود. تبریز اتاق نداشتم تا همین چند ماه پیش هم اتاقم همونجا بود. اتاقی که تخت خودت، وسایلت یادگاری‌هات یه آینه و میزتحریر و کتابخونت توش باشه.
اون‌ شب نخوابیدم. تا صبح داشتم دونه دونه توی وسایلم میگشتم و به این فکر میکردم که کدوماش واسه ادامه‌ی زندگیم به دردم میخوره؟ اینجور وقتا فکر میکنی همشو میخوای انگار دلت نمیاد هیچ چیزیو بذاری و بری. حتی حواست نیست که انقدر قراره چیزای جدید بیاد که دیگه شاید جز واسه مرور خاطرات سراغ قدیمیاش نری. یکی نبود بهم بگه بیشتر به‌دست آوردن بیشتر از دست دادن داره‌ها! 
بعدش واسه آخرین بار به اتاقت نگاه میکنی و درو میبندی میری تو حیاط. یکم بین درختا قدم میزنی و تازه میفهمی قراره دلت تنگ شه. ولی خب اون خونه الانشم مسکونی نبود. برگشتم رو تاب نشستم منتظر شدم ماشین بیاد و دوباره ۱۲ ساعت راه تا رسیدن به تهران. 
من قبل از اون شاید فقط ۲ روز تهران اومده بودم. جز اون همیشه گذری بود. وقتی رسیدم لازم نبود زمان زیادی بگذره تا بفهمم اینجا فرق داره. خیابونا و اتوبانا خیلی زیاد و عریض بودن مردم همه عجله داشتن به زور جواب همو میدادن. هوا انگار مه بود. ولی الان که دارم مینویسم میفهمم آلودگی بود ! یه لبخند میزنم و یه قلپ چای.
بعد از کلی گم شدن رسیدم به جایی که قرار بود خونم باشه. اون اول توش فقط دوتا تخت بود و یه تلویزیون و یه چا‌ی‌ساز که هنوزم هست. خلاصه همه چیز از همین نزدیکیا شروع شد. تقریبا هر چیزی که تو این چند سال واسش حرص خوردم اونقدرا هم تاثیری نداشت. هر چیزی رو هم که آسون گرفتم به بهترین شکل پیش رفت. زندگی همینجوری پیچ‌و‌تاب میخورد، یه جاهایی فقط میفهمیدم که اوضا دقیقا همونیه که همیشه میخواستم باشه. اینجور حسا رو معمولا وقتی یه اتفاقی میفته یا شرایط یجور خاصی میشه میتونم بفهمم. ینی واسط یه کاری هستی یه لحظه پاز میکنی میبینی همین کاری که الان تو دلشی چیزیه که همیشه دوست داشتی از عهدش بتونی بر بیای. 
به نظر من دنیارو همون آدمایی خراب کردن که طبق چیزایی که بلدن زندگی نمیکنن. طرفو میبینی واسه چیزی که با تمام جهان‌بینی‌هاش در تناقضه داره خودشو به آب و آتیش میکشه و وقتی‌هم که دلیلشو ازش میپرسی با یه مِن‌مِن خاصی میگه آخه سیستمش اینه یا بقیه هم دارن همین کارو میکنن. خیلیاشون دلیلی نمیبینن که بخوان اوضاع و احوالو عوض کن. نمیدونم این تفکر از کجا میاد که توی یه سوال چهار‌گزینه‌‌ای یکی از گزینه ها از بقیه خیلی فاصله داشت، حتی ارزشِ بررسی شدن هم نداره. شاید طراح اون سوال انقدر حواسش جمع بوده که بدونه همه اون گزینه‌رو با اولین نگاه میذارن کنار. 
من نمیگم هرکاری بقیه میکنن غلطه، میگم آیا جای اون کار بهتری نمیشه انجام داد؟ خیلی وقتا مشکل اون کار بهترس. آدم نمیدونه بهترین کاری که امروز میتونه انجام بده چیه. شاید باید به این فکر کرد که من اگه این برنامه‌ی روزانمو ماه‌ ها ادامه بدم، آخرش چه چیزی نصیبم میشه چیو میتونم بهتر کنم؟ دوست دارم هر دو-سه روزی رو که میگذره بگیرم بذارم رو نقشه ببینم اگه همین مسیرو برم آخرش کجاس؟ باور پتانسیل‌هایی که داریم کار سختیه. کاری به دلیلشم ندارم ولی یه روحیه‌ی حداقلی‌ای میخواد دیدنش. خیلی از کارامون همون روحیه رو از ما میگیره و انگار آدما نمیخوان باور کنن الان به خوبیِ هر وقتِ دیگس. من یه راه بلدم اونم اینه که خودتو گرسنه نگه داری. منظورم گرسنه‌ای که وقتی غذا کم میخوری نیست. از همه نظر! انگار این گرسنگیه یه موجود سرکشی که تو خودت داری رو سیخونک میزنه تا جایی که بلند میشه رو پاهاش وایمیسه و انقدر خونش به جوش میاد که میخواد خودشو از هرچی زنجیره خلاص کنه. آره هار میشه!
تو هر بعد مخصوصا تو لذایذ یکم خودتو گرسنه نگه دار. باعث میشه سبک و فرز و مهم‌تر از همه مشتاق باشی. راهشم سادس. گاهی سربه‌سر خودت بذار و چیزی که دلت میخواد(خواب، غذا، شهوت، سیگار، استراحت، ...)  رو بهش نده یا کمترشو بده. نذار واسش عادی/عادت/انتظار بشه.


  • آقای مربّع

تمرکزِ نور

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

تصمیم گرفتم هرگز به کمتر از آنچه می‌توانم باشم قناعت نکنم.


  • آقای مربّع

یوسف

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ

امشب هیچ تصمیمی نگیر 

  • آقای مربّع

فرشته کوچولو..

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۳
  • آقای مربّع