آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنج شنبه - ۲۹ مهر ۱۳۹۵

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ب.ظ

دیوونه بازی که همیشه واسه از زیر کار در رفتن و پیچوندن و تفریح نیست. گاهیم میشه کاملا دیوانه‌وار تا خرخره بری زیر کار.

مثلا اگه نصف شب بهت زنگ بزنن بگن بیا بریم شمال خب آره دیوونه بازیه خیلیم باحاله، یه مدل دیگه‌ از دیوونه بازی هم اینه که نصف شب پاشی بری کتابخونه تا صبح.


  • آقای مربّع

دوشنبه - ۲۶ مهر ۱۳۹۵

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ب.ظ

شتتت چقد دلم واسه برنامه‌نویسی تنگ شده بود!

گاهی از یه سری چیزا که دور میشی تا دوباره یه ریزه تجربش نکنی نمیفهمی واسه اون کارِ خاص Train شدی.

  • آقای مربّع

دوشنبه - ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - 1111

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ب.ظ

خودم که میدونم معده دردم از سر دلتنگیه..

هرشب همین ساعت شروع میشه؛ 11:11

+..

  • آقای مربّع

یکشنبه - ۱۱ مهر ۱۳۹۵ - تعریف امروز، چای یخ کرد

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ

قرار بود امروز صبح برم ادامه‌ی آزمایشامو بدم واسه همین نباید از دیشب چیزی میخوردم و قرصامو با معده‌ی خالی انداختم  بالا. چشتون روز بد نبینه داشتم میخوابیدم تازه چشام گرم شده بود که چنان دردی از معدم شروع شد که تو چشام داشت فحش زیرنویس میشد. مثلا زود رفته بودم تو تخت که خوب بخوابم. از ۱۰ شب تا ۴ صب به خودم پیچیدم.. نمیدونستم چیکار کنم حتی نمیتونستم برم دکتر. رو فرش کنار تختم فقط مچاله شده بودم زمینو چنگ میزدم. اصن معده درد تو من سابقه نداشت! 

۴ خوابم برد و ۵ ساعتم زنگ زد بیدار شدم، هنوز معدم درد میکرد دوباره سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد بیخیال کلاسا و دانشگاه و شرکت شدم واقعا دردِ جدیدی بود. به زور خودمو خوابوندم، ۹ بیدار شدم درد کمتر شده بود ولی هنوز بود. تونستم از تخت بیام بیرون به یکی دو نفر که پزشکی میخوندن تکست بدم ببینم نظرشون چیه؟ 

نشستم یکم سعی کردم درس بخونم دیدم تمرکز ندارم، چند روزه هیچ تمرکز ندارم خواستم بزنم بیرون، صدرا میخواس منو ببینه. از وقتی دوستام فهمیدن دیگه با دلبر نیستم همه نگرانمن.. حقم دارن. هیچکی باورش نمیشه. راستش خودمم باورم نمیشه. با صدرا رفتیم پای کوه، یه نخ سیگار بعد مدتها و یه سیب زرد. عجب ترکیب مضحکی انگار ضرر و سلامتی رو میکس کنی با نی هورت بکشی.

خلاصه بعد از بحثای همیشگی اونو گذاشتم دانشگاه و خودم که قید کلاسارو زده بودم اومدم خونه رفتم یک ناهار مفصل و مقوی واسه خودم تجویز کردم. یه سیخ جوج و یه سیخ کوبیده و سالاد! مشغول هضم این مهم بودم که دوستای قدیمی قرار گذاشتن بریم کافه. دوستای بچگی! دوباره از خونه زدم بیرون و بعد از ۴۵ دیقه ترافیک شب‌نشینیمون شرو شد. کافه تو شهرک غرب و بعدش سعادت‌آباد Take Away. کلی سربه‌سر پوریا میذاشتیم که چرا اعتماد‌به‌نفس نداره بره با دخترای غریبه سر صحبتو باز کنه. دخترایی که همرامون بودن همش بهش آموزش میدادن باید اینو بگی اونو بگی به زور دستشو گرفتم بردمش پیش یکی که تو عمل انجام شده قرار بگیره سر صحبتو باز کنه، بنده خدا از خجالت سرخ شده بود عرق کرده بود دیدیم با یکی دو جلسه تمرین کار به جایی نمیبره ادامه‌ی آموزشارو گذاشتیم واسه جلسه بعد. آخه بچه خوشتیپ قد بلند پولدار دانشجو پزشکی خونه دار ماشین دار انقد کم‌رو؟ همگی قول دادیم بیشتر همو ببینیم و خاطرات زنده کنیم. حتی قرار شد یبار جمع شیم و فیلم تولد یکسالگی منو ببینیم فیلمی که همه توش هستیم یه‌مشت دختر و پسر کوچولو یک یا دوساله‌ی دماغ آویزون.


سه هفتس که هر شب با علی میرم ورزش امشب قرار ورزشو کنسل کردم چون حس میکردم هنوز خیلی ضعیفم تو فکر بودم زود برم تو تخت کتاب بخونم تا خوابم ببره.

 نزدیکای میدون آزادی داشتم میرفتم سمت خونه مهدی زنگ زد گفت امشب افشین از آمریکا میرسه قراره دور هم جمع شیم، بعدم رضا تکست داد.  اومدم خونه واسه فردا دانشگاه لباس ورزشی بردارم و یکی دوتا کتاب. ماشینو پارک کردم اومدم بالا یه چایی درست کردم که الان جلومه. چاییو بخورم میرم پیش بچه‌ها. بلاگو باز کردم دیدم خیلی دلم میخواد بنویسم ولی چیزی ندارم بگم. اینجور وقتا جمله اولو که بنویسی بقیش خودش میاد..

چایی یخ کرد : )

---------------------------------------------

- .. !



  • آقای مربّع

شنبه - ۱۰ مهر ۱۳۹۵

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

پاییزو باید پوشید :  )

خوابیدیم بیدارشدیم نفهمیدیم کی پاییز شد!

  • آقای مربّع

جمعه - ۹ مهر ۱۳۹۵ - قبل از ظهر

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ق.ظ

جونم برات بگه هیچی اندازه‌ی ره صد ساله رو یه‌شبه رفتن به من کیف نمیده! 

استادم بهم میگفت تو هم مث سخت‌افزار کامپیوتر میمونی. threshold(آستانه) داری. از این آستانت که بیای پایین تر شدیدا افت میکنی، بری بالا تر دیگه هیچی جلوتو نمیگیره. یه‌چی تو مایه‌های تابع تانژانت.


بش میگم آخه استاد همه آدما همینن. امید که باشه خودش حکم موتور جت داره واسه آدما، نباشه هم حکم ترمزِ جت.
میگه گاهی وقتِ صب کردن واسه امید نیست وقت ترسه. مث وقتی که رو ریل قطار واسادی داره با سرعت میاد سمتت و دیر بجنبی چاپ شدی رو ریل. 
به قول آقامون رابینز عامل همه‌ی کارامون یکی از همین دوتاس، امید یا ترس.
  • آقای مربّع

جمعه - ۹ مهر ۱۳۹۵

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

شبا میرم ورزش جوری میدوم که از خودمم جلو بزنم. میخوام فقط رد شم برم پشت سر بذارم..

نه !

نه !

میخوام فقط برسم. انقدر میدوم تا برسم.

رضا راس میگفت، به یجا میرسی که فقط میگی دیگه بسه..

هیچوقت انقد انرژی صرف خودم نکرده بودم.

فقط میخوام برسم.. به هر قیمتی.



پ.ن: چرا با دس راستم نمیتونم بشکن بزنم؟ :|

  • آقای مربّع

پنج شنبه - ۸ مهر ۱۳۹۵

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

اگه لازمه استراحت کن، ولی جا نزن.

  • آقای مربّع

دوشنبه - ۵ مهر ۱۳۹۵ - stitch

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

یکی از بهترین و پر آرامش ترین فصل‌های زندگی من اینجا تموم میشه..

خدا هوای هممونو داشته باشه :)

  • آقای مربّع

دوشنبه - ۵ مهر ۱۳۹۵

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۱ ق.ظ

همیشه پاییز که میشد، همون یکی دو روزِ اولی که ساعتارو عقب می‌کشیدن، دلم هُرری میریخت که چرا انقد زود شب میشه؟

هیچوقت به این فکر نمی‌کردم که از اون طرف هم زود صبح میشه : )


صبح بخیر

  • آقای مربّع