قرار بود امروز صبح برم ادامهی آزمایشامو بدم واسه همین نباید از دیشب چیزی میخوردم و قرصامو با معدهی خالی انداختم بالا. چشتون روز بد نبینه داشتم میخوابیدم تازه چشام گرم شده بود که چنان دردی از معدم شروع شد که تو چشام داشت فحش زیرنویس میشد. مثلا زود رفته بودم تو تخت که خوب بخوابم. از ۱۰ شب تا ۴ صب به خودم پیچیدم.. نمیدونستم چیکار کنم حتی نمیتونستم برم دکتر. رو فرش کنار تختم فقط مچاله شده بودم زمینو چنگ میزدم. اصن معده درد تو من سابقه نداشت!
۴ خوابم برد و ۵ ساعتم زنگ زد بیدار شدم، هنوز معدم درد میکرد دوباره سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد بیخیال کلاسا و دانشگاه و شرکت شدم واقعا دردِ جدیدی بود. به زور خودمو خوابوندم، ۹ بیدار شدم درد کمتر شده بود ولی هنوز بود. تونستم از تخت بیام بیرون به یکی دو نفر که پزشکی میخوندن تکست بدم ببینم نظرشون چیه؟
نشستم یکم سعی کردم درس بخونم دیدم تمرکز ندارم، چند روزه هیچ تمرکز ندارم خواستم بزنم بیرون، صدرا میخواس منو ببینه. از وقتی دوستام فهمیدن دیگه با دلبر نیستم همه نگرانمن.. حقم دارن. هیچکی باورش نمیشه. راستش خودمم باورم نمیشه. با صدرا رفتیم پای کوه، یه نخ سیگار بعد مدتها و یه سیب زرد. عجب ترکیب مضحکی انگار ضرر و سلامتی رو میکس کنی با نی هورت بکشی.
خلاصه بعد از بحثای همیشگی اونو گذاشتم دانشگاه و خودم که قید کلاسارو زده بودم اومدم خونه رفتم یک ناهار مفصل و مقوی واسه خودم تجویز کردم. یه سیخ جوج و یه سیخ کوبیده و سالاد! مشغول هضم این مهم بودم که دوستای قدیمی قرار گذاشتن بریم کافه. دوستای بچگی! دوباره از خونه زدم بیرون و بعد از ۴۵ دیقه ترافیک شبنشینیمون شرو شد. کافه تو شهرک غرب و بعدش سعادتآباد Take Away. کلی سربهسر پوریا میذاشتیم که چرا اعتمادبهنفس نداره بره با دخترای غریبه سر صحبتو باز کنه. دخترایی که همرامون بودن همش بهش آموزش میدادن باید اینو بگی اونو بگی به زور دستشو گرفتم بردمش پیش یکی که تو عمل انجام شده قرار بگیره سر صحبتو باز کنه، بنده خدا از خجالت سرخ شده بود عرق کرده بود دیدیم با یکی دو جلسه تمرین کار به جایی نمیبره ادامهی آموزشارو گذاشتیم واسه جلسه بعد. آخه بچه خوشتیپ قد بلند پولدار دانشجو پزشکی خونه دار ماشین دار انقد کمرو؟ همگی قول دادیم بیشتر همو ببینیم و خاطرات زنده کنیم. حتی قرار شد یبار جمع شیم و فیلم تولد یکسالگی منو ببینیم فیلمی که همه توش هستیم یهمشت دختر و پسر کوچولو یک یا دوسالهی دماغ آویزون.
سه هفتس که هر شب با علی میرم ورزش امشب قرار ورزشو کنسل کردم چون حس میکردم هنوز خیلی ضعیفم تو فکر بودم زود برم تو تخت کتاب بخونم تا خوابم ببره.
نزدیکای میدون آزادی داشتم میرفتم سمت خونه مهدی زنگ زد گفت امشب افشین از آمریکا میرسه قراره دور هم جمع شیم، بعدم رضا تکست داد. اومدم خونه واسه فردا دانشگاه لباس ورزشی بردارم و یکی دوتا کتاب. ماشینو پارک کردم اومدم بالا یه چایی درست کردم که الان جلومه. چاییو بخورم میرم پیش بچهها. بلاگو باز کردم دیدم خیلی دلم میخواد بنویسم ولی چیزی ندارم بگم. اینجور وقتا جمله اولو که بنویسی بقیش خودش میاد..
چایی یخ کرد : )
---------------------------------------------
- .. !