باورت نمیشه گاهی چقد احساس ناامیدی میکنم.
یه چیز احمقانه اینه که من خودمو آدمِ خنگی میدونم. شاید تنها کسی هستم که اینجوری فکر میکنه.
همش فکر میکنم نکنه به صرف شانس اینجام؟
اوضا خوب نیس و خیلی ترسیدم. گرخیدم!
ولی چجوری میتونم درستش کنم؟ سطح دغدغههام هر ماه داره عوض میشه. خیلی دارم کار میکنم و میدوم ولی نمیدونم چرا اصلا راضی نیستم. به شدت احساس خنگی میکنم! خیلی احمقانس.
یه دانشجوی دکتریرو تصور کن که همچین تصویر کسشری از خودش داشته باشه. مشکل همین تصور غلطه.
نمیدونم باید چیکار کنم. هرروز دارم بیشتر تغییر میکنم بخصوص تغییرای خوب ولی هنوز دلم آروم نمیگیره هنوز واسه کارام وقت کم میارم. حس میکنم سوالای درستی هستن که من باید از خودم بپرسم ولی پیداشون نمیکنم. حاجی اگه نتونم چی؟ با چه رویی برگردم به خونواده بگم نتونستم و کمآوردم؟ نمیدونم کجارو دارم اشتباه میکنم ولی یکیش همین تصویر ذهنیه مسخرس که حتی همینم نمیدونم باید چیکارش کنم.
شاید باید از تجربههای گذشته استفاده کنم. قبلا هم مشکلات مشابهی بودن که بالاخره تونستم حلشون کنم. دوست دارم چشامو ببندم و خودمو در حالی ببینم که تونسته. که واقعا به کارش مسلطه و توی همون کیفیتی که از خودش سراغ داره زندگی میکنه.
البته بگم که اگه واقعا بخوام خودمو فقط با یه ماه پیشم مقایسه کنم زمین تا آسمون فرق کردم. ولی هنوز باید بهتر از این باشم. اگه اون چیزی که تو ذهنمه رو بخوام واقعی کنم توی تمااااام ابعاد زندگیم باید چند درجه -بهتر- شم. با آدمبزرگا که میگردم همه میگن باید ویژوالایز کنی باید تو ذهنت تجربش کنی و تصورش کنی. باید توی ناخودآگاهت زندگیش کنی.
باید دقیق و با تموم جزئیات بتونی تو ذهنت بسازی. آقام رابینز میگه چیزیو که نتونی اندازه بگیری نمیتونی توش پیشرفت کنی. همهچیز باید با عدد و رقم تعریف بشه. شاید من فقط یه مشکل کوچیکو لازم باشه حل کنم که از اون بهبعد همهچیز مرتب سرجای خودش قرار بگیره.
وقتی یه کد کامپیوتری مینویسی وقتی مثلا یه میلیون خط برنامهنویسی میکنی کافیه فقط یه صفر به طور اشتباهی به یه یک تبدیل بشه و کل تیم مجبور بشن ماهها وقت بذارن تا مشکلو پیدا کنن.
شاید منم فقط باید اون باگ کوچیکو درس کنم. نمیدونم ولی حس میکنم کاملا آمادم و انرژیشو دارم که تغییرات جدیتری توی خودم ایجاد کنم.