آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

آرزوهای دست‌یافتنی

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ
یکی از بزرگ‌ترین خواسته‌های من از زندگیم همیشه این بوده که ۷:۰۰ صبح، دوش گرفته، قهوه در حال بخار کردن روی میز، روتختی مرتب شده و مشتی منم یک ساعت قبل از شروع زندگی واسه خودم داشته باشم.

البته فک نمیکردم در حال گوش کردن به شماعی‌زادی باشم که گویا قسمت اینجوری رقم خورده :))
: سر راه کنار برید دوماد میخواد نار بزنه /D:\
  • آقای مربّع

آخرین اشتباه

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ

به خودم بدکردم.

نمیدونم تا چندوقت باید تاوانشو بدم، ولی گاهی با خودت کاری میکنی که 

- پولتو

- وقتتو

- شادابیتو

- روحیتو

به‌فنا میده و بعدشم نه‌تنها لذتی ازش واست باقی نمیمونه؛ یه سنگینیِ ناتموم توی یه سکوت طولانی میمونه.

گاهی اشتباه‌ها یه‌دفعشون کافی نیست. گاهی خیلی بیشتر لازمه گاهی هرازچندگاهی لازمه اصن، که بدونی این لحظه خودش چه نعمتیه.

امیدوارم این آخرین اشتباهم باشه.

میخوام بخوابم و وقتی بیدارشدم یه آدم دیگه شده باشم!

  • آقای مربّع

فصل

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۹ ق.ظ

باز رسیدم به اون فصل از زندگیم که خوب میتونم شگفتیای دنیارو ببینم...

اگه انتخاب کنی که ایمان داشته باشی خودش سراغتو میگیره

  • آقای مربّع

یبسا

جمعه, ۱۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

خب وقتی میشه یبس نبود چرا بعضیا اینقد چسن؟

ینی واقعا نمیتونن؟ چرا یکی نباید بخواد آدم پر شوری باشه با همه؟

  • آقای مربّع

Notes to myself

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ق.ظ

How can I be a better version of myself? 

How can I raise my standards and get to actually believe that I deserve better?

There’s something missing. Something deeper than my consciousness 🤔This Close 


I’m this close 👌

  • آقای مربّع

Faces

چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۳ ق.ظ

نشستم تو همون کافه برنامه نویسی میکنم،

پشت سرم یه گروه سیاه‌پوست جمع شدن انجیل میخونن و به معنیش فکر میکنن با هم درباره‌ی بخشیده شدن گناهاشون حرف میزنن.

یه آقایی راننده تاکسیه و ماشینشو پارک کرده پشتش سجاده پهن کرده نماز میخونه.

یه دختربچه‌ی ۷ ساله نشسته این کنار رو مبل داره یه کتابی درباره حیوونای مزرعه میخونه. مامانش اومد بهش گفت اگه قهوه‌ میخوای باید خودت بری سفارش بدی یاد بگیر مستقل باشی. دختره گفت آخه قدم به پیشخوان نمیرسه، مامانش گفت پس بپر تا ببیننت.

یه خانوم مسن داره با باریستا خوش‌وبش میکنه و یه سبد چرخدار خرید هم دستشه کلاه بافتنیه سفید داره.

یه آقای پیرمردی کتابشو گذاشته زمین داره یه رول وید میپیچه (اینجا ماریجوانا آزاده) هر شب میاد اینجا گل میکشه و کتاب میخونه.

چندتا دختر جوون نشستن با هم گپ میزنن، بیرون داره بارون خیلی ریزی میاد و هوا تاریکه ساعت ۱۹:۱۲ عصره.  کافه با یه عالمه لامپ حبابی زرد رنگ روشنه نورش یجورایی کمه. دور تا دور هم پنجره‌های شیشه‌ای بلنده که میشه خیابون و بارونو نگاه کرد.


یه آهنگ باحالی پخش میشه و بوی قهوه‌ همه‌جارو پرکرده. از ۶ صبح بیدارم و امیدوارم این قهوه بیدار نگهم داره بتونم این کده‌رو تموم کنم امشب. درباره تشخیص یه چهره‌ی خاص بین تعداد زیادی چهرس.

یه دیتا ست از انواع صورت‌ها بهمون دادن که روش کار کنیم و منم بیشتر از قبل دارم به صورتای آدمای اطرافم دقت میکنم. 



  • آقای مربّع

صبح زود در غربت

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ

  • آقای مربّع

ُThank you, Lord

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ق.ظ

فشار فشار فشار.


کارا گاهی یهو مث بز گیر میکنه و گاهیم حسابی انقد رند و روون پیش‌میره که سورپرایز میشی.

امروز اولین روز هفته بود (که تعطیله). صبح رفته بودم عکاسی. اینجا خیلی جالبه که کم‌کم دارن میشناسنم مثلا امروز یه خانم‌دکتری که با گوگل کار میکنه ازم خواسته بود برم از دختر نوزادش عکاسی کنم. صبح ساعت ۶ بیدار شدم با این که دیشب از صدای دوست‌دختر همخونم نتونستم بخوابم. ولی واقعا آدمایی دوست‌داشتنی‌ای هستن و حتی ذره‌ای دلم نمیخواست برم بگم بابا ساکت باشین! صدای خندشون میومد! تا باشه صدای خنده باشه چی بهتر از این. 


یه ساعت درس خوندم و تا محلی که با سارا داشتیم قدم زدم تا بالاخره رسیدیم و همه‌چی خوب پیش رفت. بعدشم باز تا دانشگاه قدم زدم. اینجا دانشگاها روزهای تعطیلم قابل استفادن البته ماها که مثلا دانشجوهای تحصیلات‌تکمیلیشون میشیم کلید هم بهمون میدن (هرچند نیازی هم نیس) خلاصه اونجا چند ساعت باید با یه دختر هندیه یه پروژه انجام میدادیم که نمیدونم درست انجام دادیم یا نه! خودم خیلی مشکوکم به این کاری که کردیم.


بعدش جلسه داشتم با دوتا بچه‌های سال آخر لیسانس که قرار بود یه تغییری توی سیستم‌عامل لینوکس بدیم و دوباره کامپایلش کنیم که ببینیم میتونیم بفهمیم توی حافظه‌ی کامپیوتر چی میگذره یا نه. خیلی کلافه بودم همش حس میکردم من باید این چیزا واسم آب خوردن باشه چرا تو لیسانسم درست درس نخوندم؟ 


خلاصه همینجوری شوخی شوخی کارا درست شدن و تهش باید تا ۱۲ شب یه کار دیگه میکردم. بله این تازه روز تعطیله اینجاس! که استادم ایمیل زد و قرار فردامونو کنسل کرد. منم خوشحاااال که دیگه امشبم میتونه واسه خودم باشه پاشدم اومدم خونه تو راه هم به خونواده زنگ زدم و کلی با هم حرف زدیم تا رسیدم خونه... یه ساعت هم اینجا پیاده‌روی بود.


بسته‌هایی که سفارش داده بودم از آمازون رسیده بودن در خونه،‌ بازم یه چراغ‌مطالعه‌ی دیگه واسه میز کار زیر شیروونی و چندتا حوله واسه باشگاه که تازه رفتم ثبت‌نام کردم. بعدش عکسارو واسه سارا فرستادم و چندتا ایمیل زدم اومدم اینجا... بالاخره دارم جای خوب زندگی میکنم. کنار خونم کلی فروشگاه، بار، کلاب، کلیسا، رستوران‌های مختلف و از همه‌ مهم‌تر کافی‌هاوس‌عه.


قهومه سفارش دادم و نشستم پشت یه میز، لپتاپ و کتابم جلومه میخوام بشینم یکم کتاب بخونم یا بنویسم یا حتی درس بخونم... بالاخره بعد از یه‌ماه اینجا بودن تونستم بیام اینجا دقیقا همونه که میخوام، نه خیلی شیکه و نه خیلی داغون. همیشه آدم توشه کلی میز هست هرکی نشسته داره یا درس میخونه یا با لپتاپش کار میکنه یا کتاب میخونه همه قهوه جلوشونه و آهنگای باحال پخش میشه. میزای قدیمی و رنگ‌ورورفته و نور مناسب آدمای دوست‌داشتنی... و درست همونجاییه که میخواستم کنار خونم داشته باشم.


زندگی اینجا همینه تا چندساعت پیش اینقد فشار روم بود که فکر میکردم امشب حتی نتونم بخوابم ولی الان فکر میکنم خوشبخت‌ترین آدم دنیام که همین میز رنگ‌ورو رفته چقد واسم آرزو بود...

چند سال تو تهران دو نفر توی یه اتاق زندگی کردیم.. خونمون حتی بیرون شهر بود تو جاده ساوه بود ینی نیم ساعت بیست‌دیقه راه بود تا تازه برسی به میدون آزادی. البته انصافا زندگیم از خیلیا بهتر بود ولی شبای سرد و تاریکی بود.. دیشب خوابشو دیدم.


صب تکست دادم به مهدی، همخونم تو ایران که با هم تو اون اتاقه زندگی میکردیم و اونم الان آمریکاس ولی یه ایالت دیگه.  دقیقا واسش نوشتم:

Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

حاجی دیشب خوابتو دیدم


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

خواب دیدم تو ستاره‌ایم صب بیدار شدیم خیلی زوده ۶ صبه


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

میخوایم سیگار بکشیم


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

با شرت میریم دم در تو مشغول ور رفتن با کولر میشی


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

یه خانومه از واحد بغلی میاد بیرون


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

میپریم تو چون لباس درس تنمون نیس


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

بعد میره پایین منتظر اتوبوس اون پایین شرو میکنه سیگار کشیدن


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

مردم میان بیرون که برن سر کار بعد ما هم میریم کنار اتوبان ساوه وای‌میسیم منتظر یه اتوبوس



اخه این کولر و اینا داستان داره ما همیشه کولرمون خراب میشد و مهدی میرفت درستش کنه. سوسک هم که از سر و کولمون بالا میرفت تا قبل از دو سال آخر. اون ساختمون همش اتاق‌اتاق بود کلی آدم یا خونواده هرکدوم توی یه مساحت ۱۲ متری زندگی میکردن و خب... واقعا جای خوبی نبود. هرچند صفا داشت ولی واسه من الان که دارم ازش مینویسم یه بغضی گلومو میگیره.

باید پوست‌کلفت بود اینجا. من خوشحالم که سوسول نیستم. خوشحالم که تمااااام اون بگاییا رو گذرونم که چیزایی که اینجا واسه خیلیا دغدغس واسم خاطرس. خوشحالم که دیشب صدای خنده‌ی بچه‌ها بود که نمیذاشت بخوابم نه صدای دعوا. ممنونم که هنوزم یه اتاق زیرشیروونی دارم واسه زندگی ولی توی محله‌ی بهتر توی کشور بهتر و خوشحالم که میتونم هرروز کلی چیز یاد بگیرم.


آرزو میکنم بتونم دکتری‌مو بگیرم و آدم خفنی بشم توی رشته‌ی خودم واقعا الان بزرگ‌ترین ارزوم اینه که بتونم درسمو تموم کنم و با چیزایی که یادمیگیرم بتونم به‌درد بخورم. از نظر مادی نه که وضم خوب باشه یجورایی بخورنمیره ولی از سرمم زیاده ینی انقدددد ممنونم انقدددد کیف میکنم با همین چندرغاز که حد نداره حاجی. پریروزا بود که یه صفحه‌ی سفید باز کردم و نوشتم: Thank you Lordبا این که هنوز اعتقاد سفت‌وسختی بهش ندارم ولی دلم میخواست فقط تشکر کنم و قدر بدونم.


همخونه‌ی اینجام ساسان هم اومد نشست میز کناری درساشو آورده بخونه، خونه‌ی ما هم جای باحالی شده دوتا دانشجوی دکتریِ کامپیوترِ ایرانی. رفتم سر میزش گفتم میدونی چه حسی دارم؟ گفت چی؟

گفتم اینجا این کافی‌هاوس جاییه که من اولین دوست‌دخترمو ملاقات میکنم :))

پ.ن: 

۳ تا بار اونور خیابونه.

تقریبا دیگه سیگاری نیستم.


  • آقای مربّع

?Should I just cut it out

شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۴ ق.ظ

I feel wired about my Instagram account. Maybe I should just deactivate it.

The problem is I'm receiving feedbacks, mostly negative. Do I share too much? Should I just keep these highlighted moments of the day to myself?

Sometimes I have the strongest feelings in the world for absolutely trivial daily mattes, and then  I begin thinking that I would definitely enjoy more if I share this moment with others.

Considering the current situation in Iran, it's not the best approach. I can't change everyone's life, I can't just act as if I was a leader or coach to everyone, I don't have a clearance for that and even if I did, It's not totally respectful to them. Why you ask? Well, they don't know how hard I've been trying and struggling with my life to be here right now... and it's not over. However, just to be said that I'm not completely satisfied with my performance and productivity during recent years. Anyway, I should not share this much or I may not share at all! It's my life now and these people are from the past. There are only a few who truly care about my wellbeing and my journey through this meaningless (!) life, which is basically trying to fine a reason to push through.


So... should I just deactivate my social media accounts? Should I spend more time with actual people with face to face quality time?

well... yes and no. I should definitely make some changes but as always I tend to be kinda extreme here. 

I shouldn't forget that this sharing thing is a big part of my life, I owe a big part of my personality to it. It has been always pushing me to make the best out of my days "so that" I can share it and enjoy the fact that I can actually influence people.  


Maybe this is a good question to ask: How can I actually influence others in a productive way rather than just make them jealous or make them run away?

How can I be a better person, more realistic and more sophisticated?

Before sharing anything, maybe it's a good question to ask: What's my point here? Why?


Starting tomorrow, I'm gonna apply some changes here.

By the way, life is going one and it's awesome here1 I'm learning stuff every day and Can't wait to live the rest of my life. Recently, I've been thinking about finding a soulmate or so but I won't. I don't have a time or even capacity for that. I'm remarkably focused on finding my way through this new life, I'm trying to shape my routines and consequently my new personality. So far so good! Still, a lot to do. If I wanna sore my improvements and rate it, from 0 to 100 I say I' just reached 5 or 6! Still, 95 to go which is a lot!


I'll do everything, I keep planning for my life and trying new ideas. 

Gonna share everything with you guys, here ;)


  • آقای مربّع

دانشجو

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۱ ق.ظ

شاید جوگیری باشه حرفم ولی چقد درس خوندن و دانشجو بودن خوبه. چرا قبلا «دانشجو» نبودم؟

چندان ربطی هم به محیط و کشور و اینا نداره. اینترنت میخواد و امید.


امروز دختر رویاها که نه ولی خیلی شبیه اونی که همیشه تصور میکنمو دیدم. بعدا تعریف میکنم.

  • آقای مربّع