چه جای تاریک و دیوانهای
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ
- ۲۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۲۰
خیلی انتظارت یهو بالا رفت.
آروم داداش، بیا پایین.
اشتباه تمومی نداره
من واسه بچهبازی وقت ندارم.
چرا حالم خوب نمیشه؟ کلی کار دارم..
با حال بد شروع کن.
اه چقد عصبانیم
خیلی روزا که بیدار میشم و تو سرم دارم با هزارتا فکر کثافت که هرکدوم دلیلی واسه بیدار نشدن هستن میجنگم،
وقتی دارم با استرس چاییمو قلپ قلپ میدم پایین که سرفههامو اروم کنه و در حینش به سه تا مانیتور جلوم نگاه میکنم که باز با استرس واسه تسکای سر کار آماده باشم یه صدایی تو سرم میگه: دیگه امروزه که رسوا میشی. امروز دیگه دستت رو میشه که هیچی بلد نیستی و تا اینجا قاچاقی رسیدی.
اکثر صبحا وقتی در ورودی ساختمونو فشار میدم که منو از -بیرون- جدا میکنه یاد این جملههه میفتم:
لبخند میزنم و یاد تمام وقتهایی میافتم که فکر میکردم نمیتوانم، ولی تونستم.