از اینجا به بعد
- ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۳۰
همیشه حس میکردم بعد از هربار زمینخوردن مثلا قویتر بلند میشم. مثلا کاراییو میکنم که تا قبل از اون زمینخوردنه واسم یجور آرزو بودن یا ترسناک.
شاید دوتا دلیل بشه واسش آورد، یکی اینکه خب هربار از شکست بالاخره یهچیزی یاد میگیری دیگه. ولی دومی که شاید مهمترم هست اینه که میفهمی زندگی همینه. به چخ بنده. هرچقدم که خوب و درست در حرکت باشی هیچ تضمینی نیست.
انگار که مثلا از یه تصادف سخت جونِ سالم بهدر میبری. بعدش همهچی واست یهجور دیگس، فردای تصادف احتمالا زنگ میزنی به اونایی که چندین هفتس میخوای باهاشون تماس بگیری، شام میری اون رستورانی که همیشه از جلوش رد میشدی و هربار به خودت میگفتی باید یبار بیام اینجا. من زیاد تصادف میکنم. و هربار هم که جون سالم بهدر میبرم یه شعله به آتیش تو سینم اضافه میشه. هم میسوزنه، هم .. میسوزونه! ایندفه به خودم یکم وقت دادم. از شانس خوبم این روزا همزمان شده با تعطیلات سال نو. ایندفه میدونستم که قرار نیست اتفاق خاصی هم بیفته تا رویاتو زندگی کنی. که هیچ اشکالی نداره عصر یکشنبه تو تختت دراز کشیده باشی و تلویزیون نگاه کنی. وقتی ته دلم با این کنار اومدم اتفاقا همهچیز به سرعت شروع کرد به جلو رفتن. دیدی میگن درست وقتی دست از تعقیبش برمیداری بهش میرسی؟ حالا شاید obsession کلمهی بهتری باشه جای تعقیب. توی زمان کم، منی که بزرگترین مشکلم تنهایی بود اینقدی دورم شلوغ شده که واقعا نمیرسم همهرو ببینم. همین هفته هر شب با یکی قرار دارم آخر هفتههم شاید یه سفر دوروزه برم نیویورک. شروع کردم به زور زدن زور زدن مثل وقتی که چرخ ماشین افتاده تو جوب و میری زور میزنی و هل میدی تا بیاد بیرون. شروع کردم به force کردن خودم که با آدما مکالمه داشته باشم که با چندتا دختر زیبا دیت برم با چندتا آدمی که همیشه تحصین میکردم قرار بذارم و درباره هدفام صحبت کنم. که دوربینمو بردارم چندتا عکس بگیرم که برم فقط ۱ کیلومتر بدوئم که فقط یه روز قبل از طلوع بیدار شم که فقط یه فصل از اون کتابی که همش داشت خاک میخوردو بخونم. و هیچکدومو نمیخواستم انجام بدم خودمو مجبور کردم. نتیجه هم مهم نبود. همین دیشب با این که کاملا بدنم دوباره آماده شده بود، نرفتم بیرون که ۷ مایل بدوئم رفتم که کیف کنم. همین که از در میرفتم بیرون تو این سرما، برنده بودم. همین که اون آدم دعوت منو قبول کرده که وقتشو با من بگذرونه، برنده بودم.
دیشب داشتم فکر میکردم چی میشد اگه اینقد فکر نمیکردیم. اینهمه دلشوره.. چی میشد اگه خیلی ساده تصمیم میگرفتیم نگرانی نکنیم؟ بیا یه لحظه بهش فک کن، به یکی از نگرانیات که حتما داری فکر کن. یه لحظه نگران نباش. نباش شونتو بنداز بالا یالا خیلی جدی شونتو بنداز بالا دوطرف لبتو تا جای ممکن بده پایین و نگران نباش. نگرانی که بدهکاری؟ عزیزیو از دست بدی؟ به آرزوت نرسی؟ که بری زندان؟ یه لحظه بیا نگران نباش. ببین میشه؟
شاید باورت نشه همش به خاطر همین نگرانیس. میدونی وقتی که مثلا میخوای بری کتابخونه یا پای درست و نمیری دلیلش چیه؟ چون نگرانی که سخت باشه یا نگرانی که فلان تفریحو از دست بدی نگرانی که نتونی همهی کاراتو تموم کنی. واسه هر کاری، نگرانی که سرما بخوری پس نمیری تو سرما تمرین کنی. نگرانی که فلان امتحانو قبول نشی و ناخودآگاه شروع هم نمیکنی. دوستات میگن آخر هفته بریم سفر نگرانی که به کارات نرسی و یه بخشیش بمونه واسه آخر هفته. همینجوری دنیات کوچیک و کوچیکتر میشه. تا جایی که تو میمونی و نگرانیات و دنیایی که به قول داریوش همقد تنپوشت شده :))
خیلی شعاره و شاید انجامش سخت باشه. ولی میخوام خودمو عادت بدم بیشتر شونههامو بندازم بالا. اقلا دنیام خیلی بزرگ میشه.
زیاد فکر نکن. زیاد که فکر میکنی، وقتی به اصل کار میرسی انرژیت تمومشده؛ یا اینقدر شرایطو بدتر از چیزی که واقعا هست تصور کردی که هرچقدم انرژی داشته باشی کافی نیست.
نشسته بودم و فهرستی از بایدها و نبایدها تهیه میکردم. همان چرندیات همیشگی- سیگار را ترک کن و به چیزی که داری راضی باش و ...
فکر کردم بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختیهایمان خودمان هستیم نه دیگران.
#جزء_از_کل #استیو_تولتز
نشستم یادداشتامو میخونم. هدفامو تنظیم میکنم. سعی میکنم ببینم از هر شکستم چی میتونم یادبگیرم.
نشستم با خودم فکر میکنم. که چه کاریو باید متفاوت انجام بدم. چی میخوام؟ چرا امسالی که گذشت اصلا نمیدونستم که چی میخوام؟ میدونی چرا گیجم؟ چون سالی که گذشت ۵۰-۵۰ بود. همونقد که تونستم بسازم ، که کسب کنم همونقدم گند زدم. نمیدونم چه حسی داشته باشم. نه عصبانیم نه افتخار میکنم. زندگی همینه نیس؟
It happened again
دو ماه خواب بودم. کل نوامبر کل دسامبر.
چه کردی با خودت پسر؟
عب نداره :)
We had to make the same mistak over and over again before we could rally start to grasp the concept.
بیستوسه دقیقه مونده به سال نو.۲۰۲۱.
گاهی میرم پستای قبلیمو میبینم چندسال پیشا مثلا. خیلی عجیبه که حس میکنم اونوقتا عاقلتر بودم؟
آرومتر، بااعتمادبنفستر حتی فلسفیتر. فکر میکردم میتونم دنیارو که نه ولی خودمو هرجور میخوام بسازم و به زندگیم جهت بدم. میتونستم چشمامو ببندم و خودمو توی ۲۵-۶ سالگی تصور کنم و بیصبرانه منتظر ادامهی زندگیم باشم. ۲۰ دیقه به سال نو. تایپ هر جمله واسم کلی طول میکشه. جملههای کوتاه.
نمیدونم حس عجیبیه کریسمس نوروز روز تولد هرکدومش مثل یه سیلی تو صورته ولی از اون طرفم یه امیده واسه شروع. آتیشبازی داره کمکم شروع میشه صداشو میشنوم.
چندروزه از اتاقم بیرون نرفتم.
از خودم عصبانی نیستم. یکم شک کردم.
یکم خسته. یکم امید.
امشب کمترکسی تنهاس. منم یکیشون. ولی من همیشه تنها بودم. زندگیو میگم حاجی شد ۱۰ سال! ۱۰ ساله که تنها زندگی میکنم. ۱۲ دیقه تا سال نو. اول نمیخوام بیانصاف باشم به خودم یه خستهنباشید میگم.. ولی قرارمون این نبود. ۷ دیقه. قرارمون این نبود که توی ۲۶سالگی مثل تمام سالای قبل تنها نشسته باشی توی اتاق تاریک. تنها تو غربت دور از هرچی که ساخته بودی تو ایران هرکسیو که داشتی. این چندروز با هرکی حرف زدم پرسیدم ینی من کار درستی کردم؟ از صفر شرو کردن اونقدام واسم آسون نبود.
ولی هیچکدوم از اینا اون حرفی که میخوام بزنم نیس.
انگار نشستم منتظر حرفی که نیاز دارم بنویسمش ولی نمیدونم چیه.
ولش کن. ۵ دیقه. سخته دیگه روزای سخت و سردیه.
ولش کن.
با ناراحتی که چیزی درس نمیشه. اینم یه شبه مث تمام شبای دیگه. ۷۰ ثانیه.
یه جاهایی بد خراب کردم. خیلی بد. قرارمون این نبود.
ده ثانیه.
ولی میدونی چیه؟
بهترشو میسازیم.
سال نو مبارک
۲۰۲۱
------------------------------
حالا وقتشه تصمیم بگیرم. یک سال از الان، چجوری باشه خوبه؟
bla bla bla bla bla
بلا بلا بلا
بلا بلا بلا بلا بلا
- اولی: میخوای خوب شیم؟ (فرض کن بتونیم)
نشستی ببینی چی میشه؟ خب میدونی هم که هیچی. تویی که باید کاری کنی.
چی شد اصن حاجی؟
این دفه هم به بدی قبلی بود. یبار دیگه..
آخه چندبار لازمه؟ الانم میترسم از شروع. بخشی از من میترسه که اگه دوباره اوج بگیرم (به فرضی که بتونم) یه روزی باز هم میفتم با مغز روی خاک. کرمه بود که رو دیوار ۴ تا میرفت بالا و دوتا سر میخورد پایین...
جواب سوالت آرهس ولی یه آرهی شلوول.
- چرا شل و وله؟ چون تاریخ شروعِ درس حسابی نداره؟
نه.. میترسم. از دردش.. از وقتی که شم و دوباره دنیا میشه ۰-۱. البته نه.. مگه اون دو-سه ماه سپتامبر اکتبر نوامبر ۲۰۲۰ بد بود؟ اوجترین بودی. آره خوردی زمین. باز هم. خب دیگه زمین خوردی پاشو. شل منظورم از ایناس که نمیدونی میتونی یا نه؟ مث حسی که آگوست داشتم واسه این ترم. سختترین ترم! شاید اونقدرام شل نیس.
تنبلیم میاد شرو کنم. هم تنبلیم میاد هم روحیهم یاری نمیکنه. هم خیلی چیزای دیگه. مشکلات همیشه هستن همیشه هم بودن. بدتر از واحد ۳۹ که نیس؟ حالا یکم اینور اونور یکم بزرگونهتر و جدی تر. اون موقع چیزایی مث سیگار دغدغم بود الان چیزای دیگه.
خوب شدنو از کجا شرو کنیم؟
خوب شدن ایندفه نمیخوام یهویی باشه. لزوم هم نداره. از ۱۵ دیقه شروع کن. همین امروز یه قدم فقط بردار. سختهها.. It's gonna suck for a while. Let it suck.
کنسرت یانی؟ یادته؟ شیراز بودی صب از خونه مامانبزرگ بیدار شده بودی با تاکسی خطی میرفتی تا خونه اون سر شهر.چه خونهی سبز و قشنگی بود :) شاید اونو از همه بیشتر دوس داشتم. من تو اون خونه من شدم. یکم اونجا و یکم هم واحد ۳۹. الانم ادامه داره.
یه آرامشی هس باید بهش برسی. اینم این قضیه حتما درس میشه صددرصد. شک نکن :) هنوز جلویی شاید از بقیه ولی از خودت، نه. صب رسیده بودم خونه کنسرت یانی رو روی یه سیدی داشتم. زنده اجرا میکردن. محوش شدم.
Healing
It takes time bro
Pain is the best friend.
نترس از درد. نترس.
یه توصیه هم واست دارم. خاموش کن! توی پروسهی خوب شدن.. همونجوری که سقوط با یه خاموشی شروع شد..بذار دومینووار همهچی -خوب- شه. همونجوری که بد شد.
راسی وقتی برگشتی رو پای خودت، بیشتز کنسرت برو.
یادم باشه: گذشته =! آینده.