دو تا ده و یکی یک
- ۱ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۹
بخشی از مکالمه با یه دوست قدیمی. نقل قول:
واسه من اینطوری پیش اومد:کسی خونه نبود...تازه با # بهم زده بودم فردای اونروزی که به تو گفتم بود فک کنم...نشسته بودم تو اشپزخونه با لیوان چایی...سیگارم نمیکشیدم...(اینجا نکته داره بعدا میگم) بعد یه لحظه بو کشیدم بو قرمه سبزی اومد...یه لحظه تو سرم گذشت...زندگیم چیطوری بود؟ بعد یهو انگار تازه از تو استخر اومدم بیرون عبور اب استخر سریع از رو پوستم رد میشه بعد قشنگ قلبم سبک و سفید شد...بعد فقط لیوانرو تو دستم فشار دادم بلند گفتم از زندگیم راضی ام...خیلی قشنگ شد زندگیم یهو با تمام چیزایی که میدونستم حالمو بد میکنه...از اون روز خوبم...اصن نمیتونم بد باشم...چس ناله هام عن شد رفت...
قبلنم خیلی مقطعی اینطوری میشد ولی حالم باز بد میشد...لان قشنگ کنترلمو گرفتم دستم...
خاستم این حس خوب اون لحظمو شریک شم و کسی نخنده بهم!
---------------------
انگار برام سنت شده شب امتحانام The Shawshank Redemption ببینم.
همیشه وقتی اوضاع خوب نیست به خودم میگم خب فلان چیز میتونست بهتر باشه حالا که نیست, عوضش؟
مثل همین امروز مثلا اومدم دانشگاه درس بخونم. روزمو خوب شروع کرده بودم :)
چند وقتیه که کلا" آرمش زندگیم برگشته و داره تثبیت هم میشه. البته خود به خود درست نشده بودا به طور خلاصه میشه گفت این روزا واسم فصلِ برداشته.
خلاصه تو لابی نشسته بودم و دفتر دستک هام جلوم اما فکرم جای دیگه. مغزم روشن شدن میخواست آخه خیلی وقتی بود idleش کرده بودم واسه امتحانایی که کمر شکن بودن!
به این فکر میکردم که چه چیزایی اونجوری که میخوام باشه نیستن و حالا که نیستن از این نبودنه چه استفاده ای میشه کرد؟
گاهی خوبه آدم به دغدغه هاش فکر کنه و گاهی خوبه هدفای کوتاه یا بلندتو یه گوشه نوشته باشی و گاهی بری دستکاریشون کنی یا ببینی برای کدوماشون قدمی برداشتی؟!
که فهمیدم خیلی چیزا نو شدن
وقتی نو شدن رو تجربه میکنی تازه متوجه عمق فرسودگیِ گذشته میشی.
بعد دیگه الان ملت اومدن بریم بوفه :دی رشته افکار پکید