شلوار مهدی
- ۲ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
گاهی هیچ چیز اونجوری که پیشبینی کردی پیش نمیره
یه وقتایی هست که یه چیزیو داری که دقیقا" باید داشته باشی یا توی مسیری هستی که دقیقا" باید داشته باشی
ولی
چون بقیه ی آدمایی که میشناسی (که البته بسیار افراد شاد یا موفقی هم هستن) اون چیزو ندارن و یا توی اون مسیر نیسن,
فکر میکنی تویی که داری میبازی, ناخودآگاه نیمه های خالی رو میبینی.
شاید تو این شرایط این جمله کمکت کنه که اون چیزی که تو داری دقیقا" همون چیزیه که همه دنبالشن.
همه ینی همه اونایی که حداقل مثل تو فکر میکنن. وگرنه که دیگه تو نیستی.
: )
---------------
- چند روزه زیاد دانشگاهم تا دیروقت میمونم و روی مقاله ها و اینا کار میکنم. چند نفرو دیدم که واقعا خوشحالم که دیدمشون.
نه که جو گیر باشم و بعد از اون همه ولگردی و خوشگذرونی یدفه تغییر فاز داده باشم. فعلا چند روزی سرم شلوغه.
دانشکده طبقه 7 - 10 شب!
دارم سعی میکنم یه مدیریت سنگینی رو داشته باشم. حس میکنم اقلا" یکم دنیا دیده تر شدم و حالا میتونم با آدمایی از دنیا های دیگه آشنا شم و ازشون چیز یاد بگیرم.
- مردادِ طلایی !
- یک همیشگی هیجان انگیز میخوام که صبح هامو باهاش شروع کنم... میدونی؟ تا الان همیشه منتظر بودم که یکی کمکم کنه که صبح ها بیدار شم ... ینفر بهم گفت مشکلت تو بیداری واسه اینه که بک گراند ذهنت انقدر شلوغه که ناخودآگاهت میخواد هرچه دیر تر با زندگی واقعی مواجه شه... هممم
نمیدونم . مهم هم نیست! خلاصه اشتباه من این بود که دنبال یه کمک خارجی بودم. مثل یه دوست یا یه قرص یا چمیدونم!
تقریبا" با تمام دوستای نزدیکم مشورت کردم آخه برام جالبه آدمای عادی چجوری انقدر راحت صبح ها از خواب بیدار میشن ؟؟!؟!
میخوام یه روتین هیجان انگیز داشته باشم. یجور پروتکلِ بیداری. مثلا" یاسمن میگفت هر روز برو کوه اقلا" تا پای کوه.
داشتم فکر میکردم از پگاه (خانومم) بخوام هر روز صبح صبحانه هارو با هم بخوریم... :دی
عمه ی انگیزه بود. نه ؟ :))
قضیه اینه : دوست دارم !
شاید منم گاهی میترسم. شاید خیلی وقته که نتونستم اونجوری که میخوام باشم و شرایطو تو دستم بگیرم... شاید چون چند بار پشت سر هم زمین خوردم ایندفعه از بلند شدن میترسم.
از اول که مرد نبودم... شاید حالا حالا ها هم نشم.
قضیه اینه ! دوست دارم
شاید نخوام زمین خوردنامو ببینی, شاید میترسم که بخشی از سختی ها رو دوش تو هم بیفته.
ولی میدونی ؟
تلاش میکنم بهترینِ خودم باشم.
همین! همین شخصیتی که با بودن کنارت پیدا میکنم.
همین که بهترین اتفاق زندگیمی...
قضیه اینه ! دوست دارم :*
دست از طلب ندارم, تا کام من برآید.
فاز تغییر و پیشرفت و اینا برداشتم.
دیشب با امیر از اصفهان میومدیم تهران تو راه حرف زیاد زدیم. زیاد!!!!!
انقد این سفر های جاده ای خوبه که دم و دیقه میزنی کنار و آهنگ و آسمون شب و اینا
گفتم:
- باید واسه خودم کاری کنم. :|
امیر گفت:
- نه! باید واسه خودم کاری کنم! :دی
------------------------
پس دست از طلب ندارم تا کام من برآید :دیییییییییییییییییی
یه سری آدم هستن که منو قضاوت میکردن، میگفتن تو مشارکتت تو کارا کمه و میپیچونی و اینا
خیلی برام سنگین بود این حرفا شاید واسه بعضیاشون هیچگونه ارزش اجتماعی قائل نبودم ولی با این حال این حرفا درد داشت
داشتم خودمو میکشتم که انقدر تلاش کنم که ذهنیت این ملت خاله زنک عوض شه هی نمیشد، گاهی نمیتونستم گاهی دیده نمیشد.
نمیدونم قضاوتشون درست بود یا نه اما مهم اون آشه بود که خورده یا نخورده دهنمو میسوزوند، مردم حرفشونو میزنن.
منم شدم همونی که اونا انتظار داشتن باشم!
چیزی نیست که بهش افتخار کنم اما دیدم این تلاشام به خاطر حرف مردمه و اینو که یاد گرفته بودم تو دنیای اینا نتیجه مهمه فقط،
غرور و بیرحمی!
یه حس جدید شبیه حس انتقام،
حالا این که چیزی نبود اما غرورم شکل گرفته یه چیز جدیدیه توم! شاید دیگه جواب تلنگر رو با لبخند ندم، با مشت بدم! #خصمانه
زین پس سر دشمنان بر نیزه است