بازم تو تختم و ذهنم شلوغه. نمیدونم از کجا شروع کنم... روزمو تعریف کنم ؟
مدتی بود که مدارک ماشین و عینکی که خیلی دوسش دارم رو گم کرده بودم. منتظر فرصتی بودم که اقدام کنم که دوباره کارت ماشین المثنی بگیرم.
فهمیدم نزدیک سیصدهزارتومن خلافی ماشین داشتم و کلی پیاده شدم... داشتم غصه میخوردم اون روز رو که چرا باز این همه جریمه دارم که فهمیدم بیمه المثنی نداره و باید دوباره نزدیک یه میلیونی پول بیمه بدم...
داشتم زیر لبی غر میزدم سر این خرجا وقتی از دانشگاه میرفتم سمت ماشین دیدم جای دوتا مشت رو ماشینه... دزد اومده بوده چک کنه دزدگیر دارم یا نه که دوتا مشت زده بود دزدگیر کار افتاده بود و اونم رفته بود ولی جای مشتاش مونده بود...
۳ روز گذشت و دزدگیر هم از کار افتاد و کلی هم خرج اون شد. در عجب بودم از کار این روزگار و فرداش هم با اعصاب خراب از خواب بیدار شدم.. اون روز تدریس داشتم واسه کلاسای پردیس (یا همون شریف پولی) یه ساعت زود تر رفتم که مطالبی که میخوام براشون بگم رو مرور کنم که ۵ دقیقه مونده به کلاسم گوشیم از دستم افتاد و LCDش شکست...
صبح امروز یه امتحان داشتم خواب مونده بودم و صفر برام رد شد ! فقط زود خودمو رسوندم که کلاس بعدیمو از دست ندم جا پارک گیر نمیومد که !
بعدش فهمیدم که ۳۶۰ تومن خرج گوشی میشه و توی این فکرا بودم که چرا آخه خرج گوشی باید انقدر بشه؟ از شدت بی اعصابی با یکی دو نفر تو آزمایشگاه بحثم شد... وسط بحث بودم که چی ؟
که خبر رسید ماشینمو بردن !
خوشبختانه سرقت نشده بود بلکه جرثقیل پلیس برده بودش. منم که چند روزیه گوشی نداشتم گویا واسه خانواده پیامک دادن که ماشین توسط پلیس حمل شده و اونا هم از طریق ایمیل و تلگرام به من گفته بودن که نترس دزد نبرده !
دویدم سمت جایی که ماشینو پارک کرده بودم دیدم که بعله ! بردنش...
خلاصه به پرفکت ویک رسیده بودم. دیگه نشستم لبه ی جدول یکم... دوباره پاشدم قدم بزنم. دیدم یه ماشین تو خیابونه که توش یاسمن و جهانن.. بوق میزنن برام دست تکون میدن..
گفتم ماشینو بردن و اینا به زور سوارم کردن بردنم یه دوری بزنیم هرچی گفتم وسایلم رو میز دانشگاه مونده نذاشتن پیاده شم..
رفتیم بام تهران و یکم اخمامو باز کردم !
بعدش پگاه اومد و همگی رفتیم تجریش یه قهوه خوردیم طرفای ساعت هشت شب مهدی اومد با ماشینش رفتیم دانشگاه دوباره من وسایلمو برداشتم و بعدم یه سر رفتیم خونه خودمون (من و مهدی همخونه ایم) که من گوشی ناقصمو بردارم بدم تعمیر.
فهمیده بودیم پویا اومده تهران و همه جمعن خونه ی افشین. با مهدی اومدیم اینجا ... من بودم و مهدی و افشین و رضا و احمد و پویا .
اولش که به فیفا و این مزخرفات گذشت منم سرم تو گوشی بود ... بعد اومدیم مثلا درس بخونیم که احمد نذاشت و گیر داد پوکر بازی کنیم..
تا ۲ صبح زد به سرمون که گشنمونه ! جوجه کباب آماده کردیم و کباب کردیم با کلی مخلفات !
غذا که تموم شد دیدیم هنوز گرسنه ایم لواشک داشتیم و گردو و پنیر :)) بسیار هم خوشمزه شد ترکیبشون !
دیگه بچه ها دونه دونه رفتن بخوابن. احتمالا هیچکدوم به کلاسای صبحمون نرسیم... یه ساعته تمرینایی که باید انجام میدادیم رو ماسمالی کردیم و الان من تو رخت خوابم.
گاهی حس میکنم زندگی شوخیش گرفته.
فکرم مشغوله و نمیتونم بخوابم. از خودم دلخورم... حس میکنم کنترل شرایط دستم نیست..
دارم سعی میکنم چند تا تصمیم جدید بگیرم واسه زندگیم. جوری که همه چیز رو همونجوری که هست ببینیم و ... اوضاع رو بهتر کنم.