چیزی که میخوام تعریف کنم داستان دیشبه.
چند شبه انقدر سرم شلوغه که تا دیر وقت میمونم دانشگاه و توی این چند روز غذای درست حسابی نخوردم هیچی.
وقت غذا درست کردن نداشتم از بیرونم نمیگیرم آخه فاز سالم زیستی برداشته بودم.
این وسط چند باریم کوه رفته بودم و خیلی انرژی مصرف کرده بودم و خلاصه گرسنم بودا!!!
من همیشه آخر شبا سیگنال گرسنگیم فعال میشه! ینی ۱۰ به بعد یادم میفته چقدر گرسنمه :))
تو این چند شب که محرمه و تو همه ی مسجدا عزاداریه وقتایی که دارم توی آزمایشگاه کار میکنم صدای نوحه خونی و ایناشونو از دور میشنوم و معمولا شبا ساعت ۱۱ که میرم رو پله های دانشکده میشینم و یه لیوان چایی میخورم مردمو میبینم که غذا به دست از سمت مسجد میان و میرن خونه هاشون.
خیلیا چند تا چند تا غذا تو یه پلاستیک گذاشتن و خانوما زیر چادرشون و دارن میدون سمت خونه هاشون.. چند شب پیش اتفاقا با امیر رو پله ها نشسته بودیم و با تمسخر این مردم غذا به دست رو نگاه میکردیم. حتی من تو دلم فکر میکردم به فرضی که این کاراشون تو مسجد صوابیم داشته باشه با همین استدلال های خودشون ثابت میشه صواب ماها که تا ۱۲ شب تو آزمایشگاه کار میکنیم باید بیشتر باشه :))
خلاصه میرسیم به دیشب که من وااااقعا گرسنم بود و چند روزی بود چیزی نخورده بودم. حجم کارم خیلی زیاده و فقط سعی میکنم روحیمو نبازم... دم و دیقه هم تلفن زنگ میخوره و اینور اونور دعوت میشم باید یجوری که چُس به نظر نیام دعوت رو رد کنم اونا هم بهشون بر میخوره.
کلا تو پاییز همه چند لول میرن تو خودشون دیگه ! میدونی چی میگم. عاظفه ی آدما هم میزنه بالا ... نگم دیگه ! روحی خوب نبودم آقا !
خلاصه دیشب یدفه فهمیدم چقدر گرسنه ام.
تو زندگیم انقدر گرسنه نبودما ! ساعت ۹ با این که کلی از کارام مونده بود جمع کردم که برم یجا غذا گیر بیارم.
تو فریزر غذا داشتم اما یخ زده بود و باید اول یخش باز میشد و برنج هم درست میکردم و یه ساعتی طول میکشید واقعا گرسنه تر از این حرفا بودم که بخوام یه ساعت صبر کنم کلی هم کار داشتم تازه !
اول زنگ زدم به علی (علی همسایمه که اونم مجردی زندگی میکنه) .. آخه دیروزش گفته بود که خورش بادمجون درست کرده واسه من گذاشته کنار و اینا (کلا گاهی واسه هم دیگه غذا میگیریم یا خرید میکنیم خیلی همسایه وار :دی ها اینم بگم که من و علی از وقتی تو موز بودیم همو میشناسیم ینی بابا هامون از ۱۸ سالگی همو میشناسن) که علی جواب داد گفت سمت کرجه و اصن تهران نیست. منم اصن غذارو منشن نکردم دیگه ضایع نشیم :))
رسیدم در دانشکده که دیدم ملت همه غذا به دست دارن رد میشن. گفتم منم برم شاید تونستم غذا بگیرم! حرکت زشتیه نه ؟
من که تو عزاداریشون نبودم هیچ حتی این همه هزینه کردنشون به نظرم مسخره هم میومد کلا مخالف بودم با این فازشون ولی شاید اگه بگم تو عمرم انقدر گرسنه نبودم دروغ نگفته باشم !تو عمرم !!!
رفتم در مسجد شلوغ کلی آدم بود... یدفه آقایی گفت نمیشه بری تو. خیلی بد گفت...ینی معلوم بود تو دلش چی فکر میکنه دیگه وقتی تو دقیقا موقع پخش کردن غذا میخوای بری تو !
حالا همه اینارو ول کن اون وسط همه مشکی پوشیده بودن و من بنفش ! :)) خیلی با لحن زشتی گفت واقعا بهم برخورد اما چیزی نمیتونستم بگم... باز یکیو دیدم رد شد ۷ تا غذا دستش بود رفت گذاشت تو صندوق عقب ماشینش.
بازم میگم تو عمرم انقدر گرسنه نبودم... خواستم از یه در دیگه ی مسجد برم تو که بازم یه نفر دیگه همین برخوردو کرد... غرورم جدی جدی لطمه خورده بود ! اصن خدا میدونه پیش خودشون چی فکر کرده بودن درباره من.
رفتم سمت ماشین... گفتم میرم بهترین رستوران شهر اصن پول میدم غذا میخورم تو راه هرررررکس ار کنارم رد میشد بیش از یه ظرف غذا دستش بود و با هم میگفتن و میخندیدن ... منم خب واقعا حرص میخوردم بهمم بر خورده بود !
تو دلم گفتم امام حسین اگه میدونست که واقعا گرسنشه و عزاداره .. :)) اصن اعتقاداتم گل کرده بود یهو
رفتم ۳ تا رستورانی که میشناختم نزدیک دانشگاه بسته بودن... آخری که تازه داشت میبست بهم گفت آخه شب تاسوعا کسی مشتری نداریم.. همه نذری گیرشون میاد ! پشت فرمون لعنت میفرستادم به این مردم نمیدونم چرا اما واقعا فحش میدادم به زمین و زمان پام رو گاز بود که برم رستوران بعدی عجله هم داشتم کلی از پروژم مونده بود و ۳ ساعت وقت داشتم تمومش کنم.
صبح هم ساعت ۵ با یه آدم رودرواسی دار قرار کوه داشتم. اصصصصصصصصصصلا روم نمیشد کنسلش کنم ! و با این ضعف و گرسنگی عمرا نمیتونستم برم کوه.
تو کوچه پس کوچه های آزادی با سرعت ۱۰۰ تا میرفتم که زود یه رستوران باز گیر بیارم و برم خونه به کارم برسم... که چشمت روز بد نبینه دیدم چه ترافیکیه ! یکی از این دسته های سینه زنی خیابونو بسته بود و شلووووغ. دنده عقب گرفتم و یه کوچه خلاف رفتم خوشحال که از ترافیک در رفتم. زیر لب فحش میدادم که مردم آزاری میکنن چرا این چه عزاداری ایه ؟! معدم تیر میکشید...
افتادم تو خیابون استاد معین پام تا آخر رو گاز بود اونور خیابون یه کبابی باز بود ! رفتم که اولین بریدگی رو پیدا کنم دوباه خوردم به ترافیک.
ترافییییییییییییییییک ها ! یه دسته ی دیگه کل خیابونو بسته بود و ماشینا باید پشت اونا راه میرفتن.
۱ ساعت این ترافیک طول کشید....
۱ ساعت ! تو اون ترافیک حتی پیاده شدم یه قدمی زدم دور ماشینم که یکم آروم شم فکر کن ترافیک انقدر آروم میرفت جلو.
میخواستم گریه کنم و فرمون رو گاز بگیرم... وقتی دسته رسید یه یه میدون که دور زد دیدم شاید جمعا ۴۰ نفرم نبودن تو اون دسته.
دیگه کوچه پس کوچه رفتم و با بیشعوری تمام از خط اتوبوس ویژه BRT رفتم که به ترافیک نخوردم ۱۳۰ تا میرفتم تو راه زنگ زدم به همون فستفود نزدیک خونه که شمارشو داشتم ولی جواب نداد... تعطیل بود ساعت ۱۱ شب بود دیگه... تنها امیدم سوپرمارکت نزدیک خونه بود.
من تو خط اتوبوس تندرو میرفتم تو خیابون باز یه دسته راهو بسته بود ینی فقط فحش دادم و رد شدم..
رسیدم به سوپرمارکت باز بود ! میخواستم نون بخرم اما نونش مونده بود ولی به درک ! ۴ تا نون باگت برداشتم و ۲تا از این سالاد الویه آماده ها.. رفتم دم صندوق حساب کنم که یکی از در مغازه اومد خطاب به فروشنده : سلااااام حاج حسین اینم سهم شما بفرمایید نوش جان !
دو پرس زرشک پلو با مرغ داد به فروشنده و رفت....
گفتم آقا امر بفرمایید ۴ تا نون و دوتا الویه داشتم. حساب کردم و اومدم بیرون ماشینو روشن کردم . تو دلم میگفتم ای روزگار !
یدفه دیدم فروشنده اومده دم ماشینم شیشه رو دادم پایین گفتم جانم ؟ به خریدام نگاه کرد و گفت میخوای شام بخوری ؟! خندیدم گفتم آره.. یه ظرف از غذاها که دستش بود رو داد گفت بفرما این اضافیه. قبول نکردم اما به زور گذاشت تو ماشین. یه نگاه به کیف سنگین دانشگام انداخت که رو صندلی ماشین بود گفت تا الان دانشگاه بودی ؟!؟!
خندیدم گفتم آره ... دوید اون یکی غذا رو هم به زور داد بهم !
نمیدونستم ناراحت باشم که دلش برام سوخت یا خوشحال باشم که غذا دارم ...
چقدر چسبید!
زندگی تنهایی سخته.. مخصوصا وقتی بخوای کارهای جانبی هم زیاد انجام بدی و یه جاهایی تلاش کنی.
میدونم باید یکم بیشتر خودمو جمع و جور میکردم و مثلا ظهرا خودم ناهار درست میکردم... وقت ندارم بهوونه ی درستی نیست.
میدونم این که خواستم برم تو مسجد و خودم رو نسبت به اون مردم سیاه پوش بالا تر دونستم چون من داشتم تحقیق میکردم کار درستی نبود !
یا رانندگی خلاف و اینا.
میدونم اگه خونه پیش خانواده بودم هیچوقت گرسنه نمیموندم ! کلا دیشب فهمیدم باید یکم بیشتر خودمو جمع کنم هرقدرم سرم شلوغ باشه توجیه درستی نیست که چارجوب کلیتو ول کنی... یا این که چند وقته دوستامو کم میبینم. همه ازم دلخورن...
آخرین شب مهر بود
شب تاسوعا