آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن..

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد


عاشقانه به مسیرت ادامه بده. 

عاشقانه یعنی از جان و دل مایه گذاشتن و ...


مسیر چیزی نیست که خیلی خوب و با وضوح معلوم بشه. نباس منتظر یه چیزی شبیه نور ته تونل موند که با خیال راحت ول کنی و بری سمت نور. اصلا تونل نیست!

بیشتر شبیه آسمونه! میلیون ها ستاره که هرکدومشون میتونه نور ته تونل باشه.

خیلیم باحاله اینجوری تو آسمون تقریبا هر سمتی بری یه ستاره رو‌به‌روت پیدا میشه. 

آقا وقت هست! وقتی خییییلی هست اون ته عمر کلی وقت زیاد میاد نگران دیر شدنه نباش شما یک یا چند تا ستاره رو علی‌الحساب نشون کن و عاشقانه برو سمتش.

  • آقای مربّع

قله ها و درّه ها!

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ
همون سادگیِ هوشمندانس.
اوج ذکاوت تو سادگیه. پیچیده و پیچیده ترین مسائل هم در نهایت به ساده ترین بدیهیات تجزه میشن، واقعا میشن!
بدیهیات زندگی که اصول رو میسازن خیلی خیلی ساده تر از این حرفان و با همین بدیهیات تا کجاها که نمیشه پر کشید.
اصن باید جوری باشه که هرجا گیر کردی بری ببینی چه fact های بدیهی‌ای تو این قضیه هست که میشه ازشون استفاده کنی؟

و اما بحث دوم !
گاهی به قول خودِ دوسال پیشم، آدم مسخ میشه، سست میشه. موجودی که بیشتر از این که کاری رو از پیش ببره، غر میزنه.
بعضیا میگن تحمل کن، میگن دوره داره و میگذره. میگن توی یه لحظه درست میشه.. نمیدونم شاید حق با اوناس. ولی همین که حس کردی یکم اوضاع بهتر شده، یا یه سکو‌ی پرتاب جلو روت دیدی، برو دنده یک و پاتو تا آخر بذار رو گاز. گاهی یه سرعت گرفتن به موقع میتونه پروازی رو به دنبال داشته باشه که از کف دره ببرتت بیرون.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۱
  • آقای مربّع

۵ تیکه‌ی یه پازل

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ب.ظ

۵ تیکه‌ی یه پازل:

۱- کتاب گفتگو با خدا

۲- کتاب قله‌ها و دره‌ ها 

۳- کاغذ آ-چهار ی که ۱۴ تا دستور توش نوشته شده

۴- تنها برگ کاغذی که از خاطرات/فکرهای یک سال زندگیم (۹۴) باقی مونده

۵- یه کاغذ سفید



+‌یه شیشه‌ی کوچیک گلاب

  • آقای مربّع

پنج

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ

گاهی همه‌ی جوابا رو میزن. مثل یه پازل باید زود درستش کنی.

همین الان منظورم از میز استعاره یا تشبیه نیست! میز واقعا همین میز جلومو دارم میگم.

همه‌ی جوابا روشن.

۵ قطعه‌ی پازل.


ینی اینکه همه‌ی جوابا رو میز جفت و جور شدن و هرکدوم از یه‌گوشه‌ی ایران اومدن اتفاقیه؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۴
  • آقای مربّع

هاریّت

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ

ملت منتظرن همه چیز مهیا شه بعد شروع کنن.

طرف میخواد یه کاریو تو زندگیش شروع کنه باید همه چیز درست حسابی مهیا بشه شکمش سیر باشه، خونش مرتب باشه، کار اضافی دیگه نداشته باشه خوابشم کامل کرده باشه حالا مثلا بخواد یه نیمچه استارتی بزنی.

خوشم میاد از اونا که اینجوری نیستن! ما بهشون میگیم "هار". کلمه‌ی قشنگی نیست ولی عجیب منظورو میرسونه.

اینا اگه یه چیزیو حتی یکمم بخوان از زیر سنگم که شده گیرش میارن. کلید میکنه که من فلان چیزو میخوام. انگار همیشه تو یه کل‌کل با خودشونن به هر قیمتی و هر بهایی. 

تو فرهنگ اینا باید یه مرد جنگی باشی، همیشه پوتین پات باشه و تفنگت رو کولت باشه فقط منتظر سیگنال باشی واسه حمله.

هار باش که اگه نباشی همه‌ی عمرت چیزی پیدا میشه که لنگ بذارتت.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۶
  • آقای مربّع

وقت عمل

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ب.ظ

سلام :‌ ) 

یه قدم به سمت جلو واسه من.

بزرگ ترین کاری که تو این لحظه میتونم انجام بدم رو میخوام شروع کنم.


خبر میدم بهتون! 

وقت عمله :)

  • آقای مربّع

انتقالات

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ
تو سفر فرصت کم پیش میاد پست بنویسم.
با گوشی راحت و زود هرجایی که باشم میتونم حسامو ثبت کنم.
پس فکر کردم بد نیست که کانال کوچیک و جمع و جور داشته باشم.

کانال تلگرام:   https://telegram.me/mrsquare
  • آقای مربّع

سادگی! از دست شما!

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

ساده :)

ساده‌ی ساده...

پیچیده ترین پیچیدگی ها باید توی سادگی خلاصه شن. اصلا اگه یه اصل وجود داشته باشه همینه.

ساده!


ساده زی..

ساده تصمیم بگیر و ساده شروع کن 

و مهم تر از همه ساده پاش وایسا.


خلاصه که سرتونو درد نیارم. هوشمندی تو سادگیه :)

  • آقای مربّع

امتحان اندازه‌گیری

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

۳ خرداد ۹۴


با زنگ دکتر از خواب بیدار شدم. نزدیک ددلاینیم و وقت و بی‌وقت زنگ میزنه یه عالمه کار غیر منتظره بهم میده و منم فورا انجام میدم.  دیگه حتی غر هم نمیزنم چون گاهی وقتا چه غر بزنی چه نزنی، چه حالت خوب باشه چه نباشه باید کارت رو انجام بدی.

خیلی وقتا این که تو تو ذهنت چه فکری باشه یا نباشه،‌این که به چی دلخوشی به چی ایمان داری خیلی توی انجام کارا و وظایفت تاثیری نداره.

دوش گرفتم و اومدم دانشگاه که حالا باید واسه امتحان فردام میخوندم. از جلو دانشکده رد میشدم خیلی گرم بود کیفمم سنگین بود، داشتم فکر میکردم که چقدر دارم گند میزنم..  صبح رفته بودم چند تا  از پستای قدیممو خونده بودم. 

از وقتی یادم میاد درگیر همین سینوسیام... به نظر میاد بیشتر تو دره بودم تا تو قله ینی انگار بای دیفالت تو دره بودم و گاهی یه سری به قله زدم.

به همین یکی دو هفته‌ی اخیر فکر کردم که حتی نتونستم دیگه تو خودم بریزم و زیاد دغدغه‌هامو به زبون می‌اوردم.

ولی یه چیزی اومد تو ذهنم. زیر همون آفتاب درحالی که از گرما داشتم میپختم و کیف سنگین رو دوشم بود... فهمیدم دارم کارامو میکنم.

شاید فرقی که با گذشتم کردم همینه... دیگه غر نمیزنم. کارامو میکنم.. کاری که باید بکنمو میکنم، نو متر وات ! 

لازمه شب نخوابم؟ لازمه وسطاش برم تا اون سر تهران و بیام؟ بیمار میشم؟ مجبور به اسباب‌کشی میشم؟  و هزار چیز دیگه که اینجا جای گفتنش نیست.

گاهی از در و دیوار از زمین و آسمون کار میبارید و مشکل پشت مشکل که هرکدومشون به تنهایی میتونست منِ یه سال پیشو واسه یه ماه درگیر کنه. یادمه یه روز بود که صبش یکی زده بود به ماشینم که پارک بود، ظهرش یه خبر خیلی بد بهم رسید که بگذریم، عصرشم یه پروژه‌ای که یه سال و نیمه دارم روش کار میکنم دود شد رفت هوا :)) ولی میدونی؟ بازم همه‌ی کارامو انجام دادم.

دارم دووم میارم و زنده میمونم. جالبه که با این که حوادث(!) از گذشته خیلی بیشتر شدن ولی من هنوز سرپام، با این که تو دلم خالیه و پشتم خالیه... با این که گاهی خودمو خیلی تنها میبینم، دارم میتونم و هندل میکنم.

با این که دلم پر از غم بوده.. کار رو به آخر رسوندم..

و یه چیزی میخوام بگم که گفتنش به طور احمقانه‌ای راحته ولی عملش نه.


اعتراف میکنم حالم خوب نیست.. نمیدونم چرا این همه وقته همش تو تکاپوام. همش دارم تغییر میکنم. باورت نمیشه که گاهی ممکنه دو هفته پیشتو هم یادت نیاد. اینا بزرگ شدن نیست کیه که دوست داشته باشه بزرگ بشه؟ 

گاهی به خودم میگم: بیخیال.. فقط طی کن. بشین عقب و کارتو انجام بده. به این راحتیا نیست که بخوای بفهمی با زندگیت چیکار کنی؟ که دنیا چجوری کار میکنه؟ شاید هیچکس نمیدونه! منم خستم از فکر. دنبال یه تغییرم... منظورم تغییر درونیه. انگار این همه تغییر هنوز بس نبود واسم. یه چیز بزرگ میخوام مثل یه تیر خلاص..


  • آقای مربّع
من یه چیزی فهمیدم.
یه چیز مهم..
که اینی که من زندگیم همیشه بالاپایین داشته یه مفهوم داره، این که من یه عالمه تجربه دارم الان.
یه کوله بار از حالتای مختلفی که من باهاشون مواجه شدم و هربار حلشون کردم. مشکلای زندگی گاهی اینجورین که یه‌سری چیزایی که تو مواجه شدن با تک‌تکشونو بلدی، یهو با هم رخ میدن.
من فهمیدم که من همیشه از این می‌نالم که چرا ما باید عروسکای خیمه‌شب‌بازی دست زمان باشیم؟ چرا باید منتظر باشم که زمان بیاد حالمو خوب کنه؟ و همونجا بود که فهمیدم بهترین کاری که واسه‌ی ریدن به زمان میتونم بکنم اینه که خودم خوب شم. هرچه زودتر و هرچه بهتر و هرچه قوی تر.
تو این مدت خیلی دست‌و‌پا زدم...
خیلی چیزای ساده‌ای رو هم فهمیدم...یبار دیگه دیدم که اوج پیچیدگی تو سادگیه.
این که مهم نیست هدف زندگی چی باشه مهم نیست زندگی بر چی بنا شده باشه. حتی مهم نیست آفرینشی در کار بوده یا نه... مهم نیست که کجا به دنیا اومده تو چه طبقه‌ای و تو چه شرایطی. به طور خلاصه مهم نیست تو چه جبری به دنیا اومدی و از دنیا میری. 
فقط مهم اینه که با تمامت توان روحی وجسمی بری جلو! که یه کنجکاویِ مقدس رو به سرانجام برسونه. یه سوال که با این فرصت با این شانس بی‌نظیر چیکار میشه کرد.
بالا پایین زیاد بود ... بی‌خانمانی، تنهایی، مریضی... ناامیدی و دست‌و‌پا زدن تو لجن. 
نمیخوام دربارش فکر کنم دیگه..
به هر حال یبار دیگه مشتامو گره کردم که شروع کنم. شروعی که هزاران بار تو زندگی تجربش کردم... همین ینی چیزی که توش خوبم:)
باز هم به تجربه تونستم بفهمم بیشترین رضایتمندی و البته عملکرد من تو زندگی کیا بوده. نشستم خودمو خوندم! خاطراتمو وبلاگمو .... شروع های گذشتمو. و منی که هر بار کامل و کامل تر شده ... میتونم بگم هیچوقت اندازه‌ی الان خودمو بلد نبودم
پس وقتشه ازش استفاده کنم و تمام جنگ‌طلبیمو یجا جمع کنم. 
تمام وجودمو بذارم سرِ این جنگ، جنگِ بهتر شدن.
با هرچی که دارم اومدم نقاط حساسو پیدا کردم... یه دوست همیشه بهم میگفت نقطه ها (ریشه‌ها) رو پیدا کن. همیشه یه چیزای ساده و ریزی هستن که زندگی رو کنترل میکنن. من اونارو پیدا کردم و میخوام شروع کنم :)

یه لیست درست کردم از کارایی که هر روز باید انجام بدم. از یجور زور صحبت میکنم مثل زوری که تو ارتش هست! زور پی چون و چرا.
میخوام عادتامو دستکاری کنم چون همین عادتا هستن که زندگی رو شکل میدن. این جمله خودش یکی از بزرگ ترین تجربه‌هام بود که تو همین بلاگ نوشته بودم.
جونم برات بگه همین دستکاری کردن عادتا ... کم و زیاد و انعطاف پذیریش... همه‌ی اینا چیزایین که بلدم. یه جعبه ابزار خوب دارم که پر از ابزاره.
منم یه مهندسم، وقتشه این‌دفعه یه زندگیِ قشنگ طراحی کنم!

آقای مربّع
۲۹ خرداد ۹۵ 
  • آقای مربّع