خرداد رو دور تنده..
آخرین امتحان دوره لیسانس فرداس.
آخرین تلاشامو کردم... توی ناامیدی مطلق. همین که این چند روز تا جای ممکن درسی رو که هیچ امیدی به پاس شدنش نبود نشستم خوندم. واقعا ساعتها صرف کردم تا امروز که به این نتیجه رسیدم هیچجوره این خوندنا فایده نداره.
امروزو نخوندم. وقتی میخواستم دیگه نخونم همش از خودم میپرسیدم الان این جازدن نیست؟ شاید تا صبح ادامه بدی شاید سر امتحان فرجی شد.
شاید یه نمره کمیم بگیری و بری پیشش پاست کنه.
یاد تافل افتادم که دفه اول ندادم... یاد خیلی از جا زدنهایی افتادم که بعدا جزو بزرگترین پشیمونیام بودن.
رفتم یکم استراحت کنم دوباره برگشتم پای درس.. دیدم آسونه تا صبم ممکنه برسم آخه ولی تا میرسید به یه جای سختش دوباره دلم میلرزید.
آدمی که استیبل نباشه به گوز بنده.
دو روز پیش جواب اولین دانشگاه اومده بود و ردم کردن... گفتن مدارکت کامل نیست ولی من همرو فرستاده بودم آخه.
به ذهنم اومد شاید استادم اون ایمیلی که باید میزده رو نزده.. جواب 4 تا ایمیل آخرمو هم نداده بازم ایمیل زدم و باز جواب نداد. واسم مسلم شد که علت ریجکت شدنم همینه.
نمیدونم آخه طرف ایران نیست.. فکر کردم نکنه مشکلی واسش پیش اومده؟ شاید بیمارستانه؟ آخه آیندهی من وسطه چرا نباید واسش مهم باشه؟ چرا یه جواب ساده به من نمیده اقلا بگه نه یادم رفته بزنم؟
از خیلی جاهای دیگه فشار رومه که تازه خیلیاش کم شده. تا همینجا خیلی اتفاق افتاد خیلی چیزا دیقه نودی حاضر شد.
چقدر حس میکنم پیر شدم سر اتفاقاتی که تو همین یه سال اخیر افتاد.
از دست و پنجه نرم کردن با سرطان یکی از نزدیکترین دوستات و احساس فشارش بگیر و تا دانشگاه و درس خوندن در حالی که میدونی اینا به دردت نمیخوره.. پاس کردنای لب مرزی شب امتحانی این وسط واسه تمرین و خورده شدن حقت بخوای بری به کسی که 2 - 3 سال ازت کوچیکتره اعتراض کنی و چی بگم!
اصن فرض کن یه دانشگاه تونستی بری مگه نه این که واقعا داره حالت از این سیستم به هم میخوره؟ سیستم مزخرف به اصطلاح آموزشی استادایی که ذرهای بهت اهمیت نمیدن.
مشکلات همیشگی خونه و تنها بودن و همخونهی بیخیالی که اصلا متوجه نیست چند ساله فقط داری تحمل میکنی شرایطو و حتی نفهمیده که نبودنش چه تاثیری رو تو داشته... تا مشکلا خوابی که هنوز درست نشده و آخرین باری که دکتر رفتم فقط منو بست به قرصای عجیب غریبی که از یجا ببعد نخوردمشون. خیلی وقتا میگم نکنه باید قرصارو ادامه میدادم؟ حتی نمیدونی به سلامت خودت میتونی مطمئن باشی یا نه... نکنه دلیل همهی این نشدنها اینه که من چیزیمه؟
این وسط آدما آدما آدما که هفتهای نمیگذشت مگه این که دلم بخواد درگیر یکی بشه. هرچی فک میکنم یادم میاد... شب نخوابیدن در سفارت... گفتن کارنامهها..شبای امتحان تافل و جی ار ای تو اون سرمای زمستون... او تازه این همه اسبابکشیا یادم نبود. اصن ول کن.. ولی شاید یبار بیام کلا اتفاقای این 5 سالو بگم.
حذف ترم 4 به خاطر به اصطلاح عشق و بعد دوباره دل دادن به یکی و یهو نبودنش بعد از 3 سال... نرفتن سر امتحانا شبای مریضی که تا صبح دیوار چنگ میزدم... چه میدونم تازه من اوضام خیلی به نسبت خیییلیا خوب بوده. کارایی که با جمع کردن کلی امید دو خودم شروع کردم بلکه تغییری باشه واسه اوضا.. کوهنوردیا همین نوشتن اینجا عکاسی و چیزای دیگه..
یجا تموم میشه.
این که الان نمیتونم حتی بیان کنم چقد فشار رومه. چقد نوسان داره روحیم. هر لحظه ممکنه خوشحالتر بشم یا ناراحتتر نمیدونم. وقتی نگاه خیلیی روته انتظار دارن مث همیشه "بتونی" وقتی اوج دلخوشیات میشه دلخوش بودن بقیه و خودتو یادت میره. وقتی کارا پیش نمیره.
الان هیچی پیش نمیره و بدتر از همه خودتو سرزنش میکنی. امیدتو به خودت از دست میدی.. یجا تموم میشه یجا تموم میشی دیگه..
تاحالا انقد بار رو دوشم نبوده که الان هست.
فقط فکر نمیکردم تا اینجاش اینجوری بشه و از آینده هم هیچی نمیدوم.
روحیشم ندارم بخوام دنیارو عوض کنم...
شاید الان فقط بخوام بعد از خوردن 3تا قرص خواب بخوابم.. و به شرم موقع سفید تحویل دادن امتحان فردا فکر نکنم.
باز خوبه دغدغههای ما درس و اپلای و تهش دیگه مهم ترییش نشکستن دل چند تا آدمه..
پف