آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

زن و شوهری

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۹ ق.ظ

بهترین کاری که الان میتونم بکنم تسلیم نشدنه.

بزرگ ترین اشکالی که میتونم به خودم بگیرم اینه که زیاد شدن تعداد شکست‌هام باعث شده قبح شکست واسم بریزه.

زن و شوهریو تصور کن که روشون تو روی هم باز شه حرمت بینشون بشکنه :)) من و شکست الان تو این استیتیم. نه من احترام اونو نگه میدارم و نه اون احترام منو... شاید وقتشه رابطه‌ی بینمونو از نو بسازم.

شاید الان دلم بخواد بشینم عزاداری کنم... ولی چه فایده؟

ترجیح میدم دوباره از نو شروع کنم.

برخلاف چیزی که از خودم انتظار داشتم،

حالم خوبه : )



هنوز اونقدری به قسمت اعتقاد ندارم که بندازم گردن اون :))

کسی چه میداند؟
شاید روزی به عقب نگاه کردیم و از ته دل لبخند زدیم : )

------

صدرا رتبه 4 کنکور شده :-ذووووووووووووووووووووووق

  • آقای مربّع

پف

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ق.ظ

خرداد رو دور تنده..

آخرین امتحان دوره لیسانس فرداس.

آخرین تلاشامو کردم... توی ناامیدی مطلق. همین که این چند روز تا جای ممکن درسی رو که هیچ امیدی به پاس شدنش نبود نشستم خوندم. واقعا ساعت‌ها صرف کردم تا امروز که به  این نتیجه رسیدم هیچجوره این خوندنا فایده نداره.

امروزو نخوندم. وقتی میخواستم دیگه نخونم همش از خودم میپرسیدم الان این جازدن نیست؟ شاید تا صبح ادامه بدی شاید سر امتحان فرجی شد.

 

شاید یه نمره کمیم بگیری و بری پیشش پاست کنه.

یاد تافل افتادم که دفه اول ندادم... یاد خیلی از جا زدن‌هایی افتادم که بعدا جزو بزرگترین پشیمونیام بودن.

رفتم یکم استراحت کنم دوباره برگشتم پای درس.. دیدم آسونه تا صبم ممکنه برسم آخه ولی تا میرسید به یه جای سختش دوباره دلم میلرزید.

آدمی که استیبل نباشه به گوز بنده.

دو روز پیش جواب اولین دانشگاه اومده بود و ردم کردن... گفتن مدارکت کامل نیست ولی من همرو فرستاده بودم آخه.

به ذهنم اومد شاید استادم اون ایمیلی که باید میزده رو نزده.. جواب 4 تا ایمیل آخرمو هم نداده بازم ایمیل زدم و باز جواب نداد. واسم مسلم شد که علت ریجکت شدنم همینه.

نمیدونم آخه طرف ایران نیست.. فکر کردم نکنه مشکلی واسش پیش اومده؟ شاید بیمارستانه؟ آخه آینده‌ی من وسطه چرا نباید واسش مهم باشه؟ چرا یه جواب ساده به من نمیده اقلا بگه نه یادم رفته بزنم؟

از خیلی جاهای دیگه فشار رومه که تازه خیلیاش کم شده. تا همینجا خیلی اتفاق افتاد خیلی چیزا دیقه نودی حاضر شد.

چقدر حس میکنم پیر شدم سر اتفاقاتی که تو همین یه سال اخیر افتاد.

از دست و پنجه نرم کردن با سرطان یکی از نزدیکترین دوستات و احساس فشارش بگیر و تا دانشگاه و درس خوندن در حالی که میدونی اینا به دردت نمیخوره.. پاس کردنای لب مرزی شب امتحانی این وسط واسه تمرین و خورده شدن حقت بخوای بری به کسی که 2 - 3 سال ازت کوچیکتره اعتراض کنی و چی بگم!

اصن فرض کن یه دانشگاه تونستی بری مگه نه این که واقعا داره حالت از این سیستم به هم میخوره؟ سیستم مزخرف به اصطلاح آموزشی استادایی که ذره‌ای بهت اهمیت نمیدن. 

 مشکلات همیشگی خونه و تنها بودن و همخونه‌ی بیخیالی که اصلا متوجه نیست چند ساله فقط داری تحمل میکنی شرایطو و حتی نفهمیده که نبودنش چه تاثیری رو تو داشته... تا مشکلا خوابی که هنوز درست نشده و آخرین باری که دکتر رفتم فقط منو بست به قرصای عجیب غریبی که از یجا ببعد نخوردمشون. خیلی وقتا میگم نکنه باید قرصارو ادامه میدادم؟ حتی نمیدونی به سلامت خودت میتونی مطمئن باشی یا نه... نکنه دلیل همه‌ی این نشدن‌ها اینه که من چیزیمه؟

این وسط آدما آدما آدما که هفته‌ای نمیگذشت مگه این که دلم بخواد درگیر یکی بشه. هرچی فک میکنم یادم میاد... شب نخوابیدن در سفارت... گفتن کارنامه‌ها..شبای امتحان تافل و جی ار ای تو اون سرمای زمستون... او تازه این همه اسبابکشیا یادم نبود. اصن ول کن.. ولی شاید یبار بیام کلا اتفاقای این 5 سالو بگم.

حذف ترم 4 به خاطر به اصطلاح عشق و بعد دوباره دل دادن به یکی و یهو نبودنش بعد از 3 سال... نرفتن سر امتحانا شبای مریضی که تا صبح دیوار چنگ میزدم... چه میدونم تازه من اوضام خیلی به نسبت خیییلیا خوب بوده. کارایی که با جمع کردن کلی امید دو خودم شروع کردم بلکه تغییری باشه واسه اوضا.. کوهنوردیا همین نوشتن اینجا عکاسی و چیزای دیگه..

یجا تموم میشه.

این که الان نمیتونم حتی بیان کنم چقد فشار رومه. چقد نوسان داره روحیم. هر لحظه ممکنه خوشحالتر بشم یا ناراحتتر نمیدونم. وقتی نگاه خیلیی روته انتظار دارن مث همیشه "بتونی" وقتی اوج دلخوشیات میشه دلخوش بودن بقیه و خودتو یادت میره. وقتی کارا پیش نمیره.

الان هیچی پیش نمیره و بدتر از همه خودتو سرزنش میکنی. امیدتو به خودت از دست میدی.. یجا تموم میشه یجا تموم میشی دیگه..

تاحالا انقد بار رو دوشم نبوده که الان هست.

فقط فکر نمیکردم تا اینجاش اینجوری بشه و از آینده هم هیچی نمیدوم.

روحیشم ندارم بخوام دنیارو عوض کنم... 

شاید الان فقط بخوام بعد از خوردن 3تا قرص خواب بخوابم.. و به شرم موقع سفید تحویل دادن امتحان فردا فکر نکنم.

باز خوبه دغدغه‌های ما درس و اپلای و تهش دیگه مهم ترییش نشکستن دل چند تا آدمه..

پف

 

 

  • آقای مربّع

لددر

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۶
  • آقای مربّع

این دَه

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۷
  • آقای مربّع

ایده‌آل

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۳ ق.ظ

   من اگه فقط یه طرز فکر رو توی خودم بخوام حذفش کنم این باور مزخرفمه که همیشه فکر میکنم برای شروع کارهایی که میخوام بکنم باید زمان مناسبش برسه و شرایط به اصطلاح ایده‌آلی باشه. من قدرتِ لحظه رو، قدرت ثانیه رو خیلی دست‌کم میگیرم.

همینم خودش ریشه توی ترس داره. ترس از شکست و نتونستن. این ترس انقدر زیاده که انگار میخوام مطمئن بشم میتونم برنده باشم.

ولی تاحالاش کم شکست نخوردم ینی زیاد شده کم بیارم و نتونم کاری رو که شروع کردم رو به پایان برسونم. بارها و بارها و بارها تو شرایط به اصطلاح خاصی که بعد از کلی انتظار کشیدن رسیده، همون شنبه‌هه (!) خیلی تصمیما با خودم گرفتم که نتونستم حفظشون کنم. 

   شاید ارزش امتحان کردن داشته باشه که این باورِ به اصطلاح "زمان ایده‌آل" رو بریزم دور. دیشب تو همین فکرا بودم که توی اینستاگرام نوشتم:

..
تو نُتِ گوشی فقط یه چیز یادداشت کرده بودم، میخوام بلند از روش بخونم:

همین الان! همین لحظه چه چیزی جلوتو گرفته که بخوای بهترین ورژنِ خودت باشی.. بهترینِ خودت بودنو تجربه کنی؟
مثلا الان از خودت بپرس:
"بهترین منِ ممکن الان چه تصمیمی میگیره؟ چجوری عمل میکنه؟ "
🌱

..

    منتظر همچین لحظه‌ی ایده‌آلی که بخوای باشی یدفه میبینی همه چیز به هم ربط پیدا میکنه. ربطِ بیخود! مثل دومینوهایی که یه لوپ تشکیل دادن خلاصه جوری میشه که اون لحظه ایده‌آلِ نه تنها نمیرسه بلکه هر روز اون سطح انتظارت بالاتر هم میره.

بالاخره از یجا باید این الگوهارو شکست... قبلا هم به اینا فکر کرده بودم. اونجایی که گفتم الانم به خوبی هر وقت دیگست.



یکم درددل.

    چند ساله همش دارم از دردای تکراری میگم. از مشکلای تکراری‌ای که هر روز و هر هفته واسشون دنبال راه‌حل بودم. اومدم اینجا نوشتم از کارایی که کردم بگیر تا کارایی که میخوام بکنم. 

منم خسته میشم.. ناامید میشم از این درجا زدن‌ها. از این که گاهی خیلی چیزارو میدونم ولی بهشون عمل نمیکنم. آخرین باری که دچار این حس شدم این فکر که باز خوبه دست از تلاش برنداشتم، تونست یکم آرومم کنه. ولی خیلی دلم میخواست میدیدم توی این چند سال اقلا تونستم فرقی کنم. نمیدونم! شاید خودمو باید از بیرون ببینم تا متوجهش بشم ولی خیلی دلسرد میشم وقتی میبینم عموم دغدغه‌های این روزام همونایی هستن که 3 - 4 سال پیش بودن.

    گاهی نمیدونم کجارو دارم اشتباه میکنم. فکر میکنم شاید باید اوضارو همینجوری که هست بپذیرم و انقدر دنبال تغییر نباشم. شاید اگه نصف این انرژی‌ای که برای تغییر دارم میذارم رو برای "کنار اومدن" بذارم همه چیز حل بشه. خیلی وقتا واسه مدت‌های طولانی کنار میکشم که این دردِ ناامیدی یکم تسکین پیدا کنه. وقتاییم میشه که میبینم به ساده ترین چیزایی که میدونم نمیتونم عمل کنم این حس بهم دست میده که اینجا بهونه‌ای شده که فقط حرف بزنم. فکرِ زیبا به تنهایی مفت نمیرزه.. به خودم میگم نکنه شبیه حرفام نیستم؟ شاید باید اصلا ننویسم تا وقتی که بتونم شبیه حرفام باشم. این میشه که دلم میخواد واسه یه مدت طولانی برم و هیچ جایی پیدام نشه.

     ولی شعار ندادم اگه بگم یه عالمه راه هست که هنوز امتحانشون نکردم. واسه چیزایی که دنبالشونم هزاران راه هست که مطمئنم بالاخره پیداشون میکنم. حتی شده از این بترسم که تا به جواب نزدیک شم صورت‌سوال برام عوض شه. کم هم پیش نیمده که اینطور بشه. اتفاقا شک کردن به سوال‌ها هم خوبه. یا باعث میشه واسه رسیدن بهشون مصمم‌تر از اینی که هستم بشم، و یا باعث میشه با ملایمت کمی تغییر جهت بدم. و توی زندگی باید انقددر تغییر جهت داد تا به جایی که در اون بازه‌ی زمانی واست مناسب ترینه برسی.

     هنوز توی خودم امید میبینم. و البته از حق نگذریم کلی تجربه. ایندفعه میدونم که قبل از هرچیز باید بتونم چیزی که میخوام رو به وضوح ببینم. وقتی چشمامو میبندم باید بتونم جوری تصورش کنم که ضربان قلبم بره بالا. حتی کوچیک‌ترین جزئیات رو باید بتونم ببینم.

میدونم که هدفت باید انقدر بزرگ و معرکه باشه که بترسونتت باید لرزه به اندامت بندازه. هدفت واقعا باید ضربان قلبتو تندتر کنه... 

ببینیم چی میشه : ) 


  • آقای مربّع

سمینار - مربوط به پست قبلی

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ

یه پست نوشته بودم درباره‌ی سه ست تخیل.

شاید اگه واستون جالب بود بخواید این ویدیو رو ببینید البته با با ف.ی.ل.ت.ر شکن.

  • آقای مربّع

سوال

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ق.ظ
سوال خیلی سادس.
سوال اینه که چیکار کنی که بیارزه؟
  • آقای مربّع

توییت طوری

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ

ما فقط تو یه چیز با هم فرق داریم.

اون عاشق خودشه و من متنفر.

  • آقای مربّع

سه ست تخیل

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ق.ظ

چند وقتیه دارم تو خونه یه درازنشست و شنا ی ساده رو تمرین میکنم... به چشم دارم میبینم که بدن و سر و شونه‌ی ضعیف و تنبلی که داشتم چقدر فرق کرده و روز به روز ورزیده تر میشه... چرا ؟ چرا داره اینجوری میشه.. جوابش سادست چون دارم هر روز و هر شب ینی روزی دوبار یه سری تمرینای تکراری که البته با زور همراهن رو بهش دیکته میکنم. دستور میدم و عضلاتم رو تمرین میدم تا ورزیده شن و شکلی رو که من میخوام به خودشون بگیرن. جوری که کم کم تو عکسا یا توی صحبتای دوستام دارم متوجه میشم که این تغییرات واقعا دارن خودشونو نشون میدن. تغییراتی که فقط در اثر چند تا تمرین ساده‌ی روزانه ترکیبی از نظم و فشار شکل گرفتن. حالا سوال اینجاس... مگه جز اینه که ذهن هم یجور عضلس؟ شرط میبندم اگه فکر و ذهنمو هم روزی چندبار همینجوری تمرینشون بدم، حسابی فرم میگیرن جوری که خوب نمود پیدا میکنه. همین که روزی دوبار با تمام وجودت چیزی که میخوای رو تصور کنی. اشتباه نکن از قانون جذب یا چیزی شبیه اون صحبت نمیکنم... از خودی که قراره باشم صحبت میکنم. 

همه‌ی بزرگان از قدرتی که تخیل به معنی واقعیش میتونده داشته باشه صحبت کردن. تحقیقات علمی هم خیلی چیزارو نشون دادن از تیکه یخی که با تلقین اثر سوختگی ذغال گداخته بجا گذاشته بگیر تا همین اواخر که فهمیدن اگه کسی کمخوابی داشته باشه ولی قویا تخیل کنه که خوابش کافی بوده اون اثر کمخوابی توی سلولها محو میشه.

شاید بد نباشه مثل همون تمرینای ساده‌ی بدنسازی مثل همون سه-ست دمبلی که میزنم یا سه-ست درازنشستی که میرم، سه-ست فکری هم برم.. سه-ست تخیل یا لبخند.

مثلا خودمو تصور کنم که آدم ایده پردازیم، یا خودمو در حالتی تصور کنم که آدم سحرخیزی شدم و به خاطرش هم شکرگزارم. 

راستی بذار تخیل کردن درست رو یادتون بدم.

راهش شکرگزاریه. اگه میخوای چیزی رو درست و حسابی تخیلش کنی، به خاطرش سپاسگزار باش حتی اگه نداریش.




  • آقای مربّع

چ د

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ

آخرین باری که چیزیو با چنگ و دندون نگه داشتم یادم نیست. ولی این شبا یکی از اوناست.

  • آقای مربّع