آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

صنایع

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ب.ظ

آدمای مصنوعی،

تبریکای مصنوعی 

لبخندای مصنوعی

منطقیم هست، 

واسه منِ مصنوعی 

پق :))




  • آقای مربّع

کولرِ قاضی

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۱ ق.ظ

*صدای کولر آبی*

باد خنک میخوره به بازوهام، به امروزی فکر میکنم که قرار مثل تمام روزای دیگه تلف بشه. میپرسن چرا داری سخت می‌گیری؟ تا الانشم خوب تونستی از فرصتا استفاده کنی! بهتر از خیلیا!

تنها جوابی که به ذهنم میرسیدو گفتم: آخه بحث بقیه نیست.. اتفاقا این حسرتی که با سرزنش آمیخته شده و منو عمیق‌تر از همیشه فراگرفته واسه مقیاسه‌ با بقیه نیست؛ با خودمه. انگار همش فکر میکنم میتونستم از اینی‌که هستم بهتر باشم.


همین که گفتمش‌فهمیدم؛ دروغ میگفتم.

اتفاقا اگه شبیه حرفم بودم و خودمو فقط با خودم مقایسه میکردم، آره واقعا بهتر از اینم نمیشد باشه. 

خب منم کم مشکل نداشتم، کم‌بلا سرم نیمده... اصن آره کم اشتباهاتی نکردم که تاوان غیر منتظره داشته باشه.

منم کم تنبلی نکردم.. شاید!

ولی کم هم تلاش نکردم. بودن وقتایی که جون‌کندم و دست‌و‌پا زدم.

میدونی؟ اگه دروغ نمیگفتم؛ اینجوری دلم نمیخواست به گذشته برگردم و خودمو بغل کنم.

این زندگی عجیب عدالتو کم داره یا من عجیب نمیفهمم. 

منم عجیب خوش‌شانسم. امیدوارم بتونم با این‌همه خوش‌شانسی یه قدمی بردارم.


کاش انقد شهامت داشته باشم که شبیه حرفام باشم.

واسه شروع خودمو با فقط خودم مقایسه کنم.

  • آقای مربّع

مشکی

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ق.ظ
تغییر خیلی خوبه.
شنیدم دخترا وقتی به تهش میرسن میرن موهاشونو کوتاه میکنن. اونایی که بی‌باک‌ترن حتی کچل میکنن.
ولی پسرا چی؟ پسرا مهربون میشن و کم‌حرف. پسری که تا دیروز به پرحرفی و شلوغی معروف بود آخرین باری که تونسته حرف بزنه رو یادش نمیاد.
شاید بزرگ‌شدن همینه، کم‌کم اتصالات بین ذهن و زبونت ضعیف میشه.
بعضیامونم ریش میذارن. یادمه دوستم عاشق دختری بود که ترکش کرده بود. بعدش 40 روز ریش گذاشت و مشکی پوشید. ازش میپرسیدم چرا مثل عزادارا شدی؟ میگفت واسه کسی که از دست دادم 40 روز عزادارم.
بعدشم لباس مشکیشو درآورد و صورتشو اصلاح کرد و به زندگی عادیش برگشت.
عجیب بود نه؟
  • آقای مربّع

ای انسان!

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۰ ب.ظ

ای انسان! خودت به یاری خودت برخیز.


عاشق این جملم.


امروز پاشدم از تخت... فکر کردم بسه. بذار از خونه بزنم بیرون. رفتم نشستم تو ماشین و یکم خوراکی گرفتم بعد 2 روز هیچی نخوردن داشتم ضعف میکردم. بای دیفالت مسیر کوهو پیش گرفتم رفتم تو پارکینگ و ... خیلی دمق تر از اون بودم که بخوام برم کوه. نشستم تو ماشین قهومو بخورم حتی حوصله‌ی قهوه هم نداشتم. از پنجره خالیش کردم بیرون. انقدر کلافه!


دفترچمو باز کردم فکر کردم نوشتن میتونه کمک کنه. خب چه چیز جدیدی میشد بنویسم؟ همش که همون غرغرای قدیمی. هرچیزی که به ذهنم میرسید رو قبلا هم نوشته بودم.


فکر کردم هرچیچی دستم میخواد بنویسه،بذارم بنویسه..


واسم نوشت:


قدم اول اینه که اصلا ببینی "میخوای" خوب شی یا نه؟


بعدش نوشت:


حیفم میاد از اون دنیایی که میتونم بسازمش و.. نمیسازم.




همین. ماشینو روشن کردم و برگشتم خونه. خوبی زیاد بگارفتن اینه که خوب شدنو بلدی. اقلا تا یه جاهاییش یجور روتینه. مثلا تجربه نشون داده همیشه واسه شروع من یه دستی به سر و گوش خونه میکشم و بعدش یه تغییر تو محیط زندگیم میدم. دیگه وقتمو صرف فکر کردن نکردم.


افتادم به جون خونه و همه چیزو مرتب کردم حالا نوبت تغییر بود. واسه عکاسی دوتا ریسه‌ی 10 متری نوری خریده بودم. فکر کردم شاید جالب بشه وقتایی که واسه عکاسی بهشون نیاز ندارم بالای تختم آویزونشون کنم. خیلی چیز باحالی شد مخصوصا که انگیزه‌ی کتاب خوندن توی نور اونا قبل از خواب به زندگیم اضافه شد :))


گفتم که از یجا ببعد انگار همه چیز روتین‌وار میشه. هربار که میخوای خوب‌شی مثل تلاش برای صعود به یه قله میمونه. هربار تا یه جاهاییش میری و برمیگردی. شاید فکر کنی شکست خوردی و نتونستی صعود کنی، ولی یه خوبی داره. این که هربار که میخوای مجددا تلاش کنی به خودت میگی من که قبلا تونستم تا اینجاشو بیام، پس بازم میتونم...


 صعود هم مثل اکثر چیزای دیگه یه چلنج ذهنیه. این میشه که هربار از یه سمتی به هدف یا همون قله حمله میکنی و شاید در ظاهر شکست  می‌خوری ولی دائما درحال بهتر کردن رکورد خودت هستی. کافیه فاصله‌ی بین این حمله‌هارو تا جای ممکن کم کنی و ...

خودت به یاری خودت برخیزی : )

در آخر هم امیدوارم اینو یادم نرکه که من فقط با خودم قابل مقایسه هستم، نه هیچ کس دیگه.


  • آقای مربّع

فیل

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

دارم عمق جدیدی از غمو تجربه میکنم..

یجورایی حتی دلچسبه

انگار دراز کشیدی و یه وزنه‌ی نامرئی رو سینته. 

داره خوشم میاد انگار هر نفسم یه کام عمیق از سیگاره.

کاش بتونم دیگه فرار نکنم. یبار تو عالم بچگی خواب دیدم تو محلمون دارم بازی میکنم که یدفه یه فیل گنده میفته دنبالم، دقیق یادمه.. تو عالم خواب شروع میکنم به دویدن. انقدر تند میدوییدم که باورم نمیشد. نمیدونم تاحالا خواب فرارکردن دیدین یا نه؛ واسه من اینجوریه که خسته‌ نمیشم همینجوری میرم. 

هیچوقتم نفهمیدم تهش‌چی شد چون تا فیله بهم نزدیک میشد از خواب میپریدم.

دراز کشیدم و ... هیچ برنامه‌ای ندارم. تو تاریکی؛ نفسهای سنگین..

میخوام تا همیشه همینجوری بمونم... انگار فیله بهم رسیده. من که نمیدونم اگه فیله میگرفتم چی‌ میشد؛ ولی قطعا باید همچین چیزی باشه.

حتی بغض هم نیست، فشاره

انگار کیلومترها زیر اقیانوس نفس میکشی.

دیگه فرار نمیکنم.

  • آقای مربّع