چ
دوس داری چجوری باشه؟
دوس دارم حال همه خوب باشه.
آدما از روی شوق و نه از روی ترس صبحا از خواب بیدار شن.
یکی دو ساعت اول هر روز واسه خودشون باشه.
- ۰ نظر
- ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۱
دوس داری چجوری باشه؟
دوس دارم حال همه خوب باشه.
آدما از روی شوق و نه از روی ترس صبحا از خواب بیدار شن.
یکی دو ساعت اول هر روز واسه خودشون باشه.
شاهینِ آینده، سلام.
امیدوارم حالت خوب باشه و منو به خوشی یاد کنی.
فکر کنم باید شروع کنم از این بهبعد بیشتر واست بنویسم که شاید اینجوری بتونی منو بهتر دوست داشته باشی.
۲۳ آذر ۹۶،
من در شرایطیم که سیگارو ترک کردم. یکی دوبار لب زدم و حتی الانم که خونهی عطا هستم روی میز هست ولی دیگه دلم نمیخواد. در شرایطیم که حسابی چاق و تپل شدم، انقدر استرس دارم که موهام حسابی ضعیف شدن و شوره میزنم.. پوست سرم زخمه و ملتهب. یه ریزه احساساتم فوران کرده که هنوز خودمم درکش نکردم که چیه...
ثبتنام کنکور و ددلاین اپلای و تافل همگی یکشنبهان. دوشنبه هم میانترم vlsi و فرداشم کوییز یک نمرهای AI.
دوباره خوابم به هم ریخته و تا ظهر میخوابم و همون چرخهی مزخرف که میدونی... مثل همیشه دلم میخواد فرار کنم. باهاش مواجه نشم... خوب میدونی چی میگم نه؟
اومدم اینجا که بهت بگم آره شرایط اینه. و از اون وقتاییه که باید تصمیم بگیرم... هوشمندی یا ترس؟
من از خودم راضیم اگه صبحا قبل از ۹ بیدار باشم..
من از خودم راضیم اگه روزی ۹ الی ۱۲ ساعت درس بخونم
من از خودم راضیم اگه غذای سالم بخورم..
من از خودم راضیم اگه همون غذای سالم رو به اندازه و حتی کمتر بخورم.
من از خودم راضیم اگه به سادگی شاد باشم :)
من از خودم راضیم اگه همچنان چیزایی مث سیگار یا ... رو واسه خودم گنده نکنم.
من از خودم راضیم اگه شروع کنم یه تکونی به بدنم بدم.. شاید مث جنگجوها یهویی بزنم به دل کار و برم تو سرما با پوتین بدوم...؟
اینارو گفتم که بدونی... زندگی عجیبه زود از دستت در میره. و به چه سختیای برمیگرده!
میخوام بدونی اوضا سخته. و من ترسیدم...
ولی میخوام ایندفه تو این هم الگوهامو بشکنم و یه جور جدیدی عمل کنم.
اینجارو مینویسم که بگم من قراره تلاشمو بکنم.
به شکل معجزهآسایی میشه گفت هفتهی شیشمیه که سیگار نمیکشم.
شاید اگه یه سری خوششانسیا نبود خیلی زودتر از اینا خودمو شکستخورده اعلام میکردم... ولی خب! گاهیهم باید از خوششانسیات ممنون باشی.
از اینا که بگذریم... یه چیز دیگه هست که میخوام بهش اشاره کنم. اون شکستن الگوهامه.
بذار اینجوری توضیح بدم، من قبلا کارهایی رو طبق الگوهایی که اون زمان داشتم انجام دادم و اگه زندگی رو به یهسری ظرف تشبیه کنیم، حاصلش پر شدن این ظرفا شد. بعضی بیشتر و بعضی کمتر.. بعضی وقتا ظرف مهمی حسابی خالی موند و بعضی وقتا هم ظرفی پر شد که خودش پیشنیاز خیلی چیزای دیگه بود.
اگه همیشه به یه شکل، طبق همون الگوهایی همیشگی زندگی کنی که همون نتیجههارو میگیری. این شد که این روزا تقریبا هرکاریو که "دلم" میخواد انجام بدم، قبل از چشم گفتن اول از خودم میپرسم الان دارم طبق همون الگو قدیمیا عمل میکنم یا نه؟
بلافاصله نتایج همون الگوها میاد تو ذهنم... نتایجی که چیزیو رقم زد که الان هست. این میشه که انگار همهچیز میاد جلو چشمم... اگه کاراییو کنی که همیشه میکردی، نتایجیو میگیری که همیشه میگرفتی.
----------
نشستم کف دانشگاه پایین برج ابنس، لپتاپم رو پامه و آهنگ تو گوشم. لیوان قهوه کنار دستم و دانشجوهای دیگه رو نگا میکنم.. آهنگ گوش میکنم و مینویسم.
چقدر دلم واسه اینجاها تنگ شده بود. چقدر دلم واسه -دوستداشتنِ دانشگاه و دانشجویی- تنگ شده بود. اگه بخوام کاملا صادق باشم یکمی هم دلم میسوزه از دورانی که میشد خیلی بهتر از اینی که هست سپریش کنم.
ینی میشه تو این فرصت کمی که باقی مونده، تلافیِ همهی اینارو دربیارم؟ کارایی که میخواستم بکنم و نکردم؟ لذتایی که از تحصیل نصیبم نشد؟
از اون وقتاس که آدم یهو دلش واسه خودش تنگ میشه. واقعا چی میشه که ماها به روش خودمون زندگی نمیکنیم...؟
همین الان چی جلومونو گرفته که تبدیل به آدمی بشیم که همیشه آرزوشو داشتیم بشیم..؟