آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

حاجی حق

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۰۷ ق.ظ

تقریبا ذره‌ای وابستگی واسم نمونده، نمیدونم خوبه که اینجوری شدم یا بد.

تقریبا از همه‌ی آدما خستم و از خودمم خستم. عادت کردم به -اشتباه‌کردن- و بعدشم گاییدن غرور خودم برای جبران. عادت کردم به تلفات..


امروز زدم هرچی غرور داشتم رو آوردم پایین، تف انداختم روش. امروز بازم صبر کردم. بقیه بهش میگن ضعف.

تاحالا بهت توهین شده؟ چقدر تونستی تحملش کنی؟ 

تاحالا شده با تمااااام وجودت سعی کنی همه دوست داشته‌باشن؟ معلومه که نمیشه. حاجی من آدمیم که هیچوقتبه خودم حق ندادم.

  • آقای مربّع

پونزده

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ق.ظ

همه چیزی که بهش دل میبندنو دارن. یا خودش یا فکرش یا حتی تصورش.

حاجی دلم خیلی تنگه واسه تمام اونایی که بهشون دلبسته بودم اخه من که هنوز نرفتم و دلم داره اینجوری پاره پاره میشه! 

امشب به دوستم میگفتم خیلی حس تنهایی میکنم، گفت خب واقعا هم هستی. تا چندوقت پیشا نبودم حاجی؛ امسال شدیدتر از همیشه اوت کرد. آدمارو زدم روندم و خودمو زندانی‌کردم..

دوستای قدیمیم هنوزم با هم کلی ماجرا دارن ولی من دیگه نمیخوام و نمیتونم کنارشون باشم. از دوستا گذشته؛ آدمای خاص زندگیم، دختری که دوسش داشتم فرشته کوچولو.. الان میدونم با یکی دیگس و خب... خدارو شکر که اقلا شاده ینی امیدوارم باشه.


ایندفه خیلی ناجور اوت کرد. ایندفه منو با خودش برد به قسمتای سیاه‌تر به سمتای ممنوع حتی. زندگی شده‌بود درد و هرنوع فکر‌نکردنی نجات بود. دوستامو ازم گرفت و تلاشامو به باد داد؛ کسایی که دوسشون داشتمو روندم از خودم چون شده بودم آینه‌ی دق و نمیخواستن ناراحتشون کنم. 

هرچی تو این مدت دنبال خاطرات این سالها تو گوشه‌و‌کنار شهر دور زدم واسم همه‌ی حسا زنده میشد.

من با تهران خداحافظی کردم ولی با آدماش، نه.

میدونی چرا؟ اینقد داغونم که نمیخوام "این" آخرین تصویری باشه که از من میبینن. من این روزا خیلی زشتم حاجی خیلی تاریک.


وقتی به کل این سالها به چشم سریال نگاه میکنم سایشو میبینم که میخواد فرصت پیدا کنه و منو از پا بنداره. زشت و تاریکم قبول؛ اما حرصمم دراومده.

چقدرش تقصیر من بود، چقدرش تقصیر من هست؟ کاش حداقل یکی پیدا میشد و بهم میگف یه جاهاییم گل کاشتی، یه جاهاییم جبر بود.


ما که نمیدونیم که نمیفهمیم. فقط میشه بود و چه‌بهتر که خوب بود.

حاجی من میخوام خوب باشم، هم حالم و هم بودنم. وای اگه خوبمو ببینیی! 

چجوری میتونم به خودم کمک کنم؟ دلم تغییر میخواد.



  • آقای مربّع

حاجی جان

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۱ ب.ظ

ماها پوست‌کلفتیم حاجی. ماها گردن کلفتیم سّید جان.

تو نمیدونی ماها چه شباییو به خون‌دل گذروندیم و چه غروبایی بند دلمونو پاره‌کردن.


حاجی تو الانمونو نگاه نکن، حاجی تو نه خنده‌هامونو نگاه کن و نه اشکامونو

چقدر تابع زمان و مکانیم ما،

تو نمیدونی اگه پاش بیفته، اگه لازم بشه تن به چه سختیایی میدیم ما.

ما فقط خودمون میدونیم که مرد میتونه کوهِ درد باشه و هیشکی نبینه،

در عین حال همین مرد میتونه جوری لبخند بزنه که دلِ دنیا به بودنش گرم باشه.


  • آقای مربّع

بقیه

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۷ ب.ظ

شنیدی میگن پایان شب سیه سپید است؟

یا حتی بهتر از اون میگن تاریک‌ترین لحظه‌ی آسمون درست قبل از طلوعه. الان قشنگ اون لحظه‌ی قبل طلوعه خیلی قوی دارم حسش میکنم.



اون لحظه که خیلی هیجان‌زده‌ای واسه رقم زدنِ اولین روز از بقیه‌ی زندگیت!

  • آقای مربّع