این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
هرموقع که میتونی، تصمیم بگیر. حالت خوب نیست؟ تصمیم بگیر. حالت خیلی خوبه؟ تصمیم بگیر. حس میکنی یهچیزی یا چیزایی کمه؟ تصمیم بگیر.
از تعطیلات برگشتم و حس غروب ۱۳بدر رو دارم. بزرگسالی بیشترش همینشکلیه.
دلم میخواد برگردم به شبکههای اجتماعی اینقدر که تنهام شایدم دارم فکر میکنم که وقتشه که بازم آدم جدید بشناسم بخصوص که الان آدما اصلا حضوری همو نمیبینن. اعتراف میکنم اولین باره توی این ماهها که دلم واسه دنیای مجازی تنگ شده. دنیایی که من توش یکی از بهترینا بودم. دنیایی که توش همه بهترینن شاید. این هفته میشه ۶ ماه که پاکم. پسر چقدر دیر میگذره.. کلا دقت کردم که وقتی زندگی نرمال داری همهچیز کندتر میگذره که منطقیهم هست.
خوبیش اینه که بیشتر زندهای.
توی این دو-سه ماهی که گذشت خیلی چیزا کسب کردم. شاید به اندازهی یهسال. یکی دوجا هم پام لغزید که ذهنم انگار تمرکز کرده روی همون لغزیدنا و این روزا که روحیم پایینه داره حسابی میتازونه و دعوام میکنه. مثلا نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که دوباره رفتم سمت سیگار. شاید چون خیلی از آدمای دورم سیگار میکشن یا شایدم چون هیچ راه دیگهای نداشتم که خودمو سرزنش/خالی کنم. بیشترین ناراحتیم شاید همینه ولی از یجا به خودم اومدم و بعد از یکی دوهفته دوباره تونستم کنترل رو به دست بگیرم. واسه این خیلی خودمو سرزنش میکنم... جز این شاید همهچیز خوب باشه. هم تو درسم تونستم حسابی پیشبرم و هم روی یکی دوتا مقاله کار کنم. تونستم حسابی ورزش کنم تقریبا هر روز! تونستم یه دوندهی مبتدی باشم یه دوچرخهسوار متوسط. تونستم یه بدنساز نیمهحرفهای باشم. توی تعطیلات کالیفرنیا کوهنوردی کردم و حالم جا اومد! گفتنی از سفر خیلی زیاده.
هم استراحت بود هم مسئولیت.
ولی یدفه فکرش اومد تو سرم. چه فکری؟ این که روزای عمر من همینان. چقد بدیهی!
ولی دیدی بزرگترا از سالهای گذشتهی عمرشون و کارایی که کردن حرف میزنن؟ واسه من همین روزاس! باید خیلی با شوق و ذوقتر از اینا باشم براش ولی نیستم. همین -باید- عه یدفه خورد تو سرم. خلاصه امروز اومدم نشستم پشت میزم، میز نهارخوریای که به میز کار تبدیلش کردم که چندتا تصمیم بگیرم. اومدم که فکر کنم چه چیز یا چیزایی کمه تو زندگیم؟ وقتی که در آستانهی ۲۶ سالگی هستم... چه چیزایی دارم و چه چیزایی میخوام داشته باشم؟ چه آدمی میخوام باشم؟ اومدم که فکر کنم، یادداشتهامو بخونم... آرزوهامو مرور کنم :)
شروع میکنم به ورق زدن..
ورق میزنم و مینویسم.
سعی میکنم تمام چیزایی که یادگرفتم رو مرور کنم برای خودم.
چیزایی که از خودم شناختم... -نمیشه- ها و -میشه- ها.
سعی میکنم مرور کنم چه چیزایی منو خوشحال میکنه و چه چیزایی منو غمگینترین موجودِ دنیا میکنه.
بلد شدم که گاهی از سختگیریای که به خودم دارم بیشتر دلگیر میشم تا چیزی که بر وفق مرادم نرفته.. چکشهامو میگم.
که بالاتر از همهچیز اینه که خودمو دوست داشته باشم،
که اگر هم روزگار منو کوبید، خودم خودمو نکوبم، چکش برندارم.
این که اگه شکست خوردم، فقط دوباره شروع کنم...
همینجور که مینویسم، یادم میاد که قبلنا چقدر جسارتم بیشتر بود. باعث شد فکر کنم، اگه میدونستم هر تصمیمی بگیرم بهش عمل میکنم،
اگه مطمئن بودم که شکست نمیخورم.. چه تصمیم یا تصمیمهایی میگرفتم؟
شروع کردم به نوشتن تصمیمام. نوشتم.. همونچیزای قدیمی همون چیزایی که شاید بارها و بارها نوشتمشون. بازم نوشتم.
و بعد تصمیم گرفتم یه نامه بنویسم برای خودِ آیندم ۶ ماه از الان.
توی نامه به خودم ۴ تا قول دادم. محکمتر از همیشهی زندگیم. به خودم گفتم مهم نیست که الان اوضاعت کار و درس و حتی سلامتیت چطوره.
به خودم خول دادم که آشغال واردِ بدنم و فکرم نکنم و به خودم احترام بذارم.
راستی، تو مسئولِ حالِ بقیهی آدما نیستی..
ولی مسئولِ پناهدادن به دلِ آدما هستی. بدجورم هستی :)