۱۷ اشتباه در ۲۴ ساعت
- ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۳۱
حاضری یه تابستون به خودت هدیه کنی؟
حاضری بشینی پای کار؟ کارایی که عقب افتادن این همه وقته؟
حاضری یباردیگه هم مثهمیش، رو خودت تمرکز کنی؟ به قول بچهها بارتو ببندی؟
حاضری تنهاییشو به جون بخری؟ حاضری پایاستانداردات واستی؟
حاضری پای خودت واستی؟ پای دلت. حاضری دست از جستجو برداری؟
حاضری جلو احساساتت واستی؟
حاضری بری درست همونجای زندگی که شکست خوردی، مث بچهپرروها وایسی؟ حتی صداتو ببری بالا؟
یادمه یبار، چندسال پیشا اومدم اینجا نوشتم: بچهپررو.
حاضری بازم بچهپررو باشی؟.
حاضری اگه ۹ بار خوردی زمین ۱۰بار پاشی؟
تو راه این کافه یه اتفاق جالبی افتاد، به یهنفر که گدایی میکرد ۵ دلار که ته کیفم داشتم کمک کردم. انگار یادم اومد عه؟ من هنوز میتونم تاثیر بذارم. یاد یه صحبتی افتادم، که میگه بزرگترین دهنکجی به این زندگی همینه که حالت خوب باشه. یه احساسیو تجربه کردم یهو که یادمرفته بود وجود داره. از جنس اون احساسی که وقتی تنهایی میشستم پای آتیش تا صبح، با یه لیوان نوشیدنی. پادشاه عالم بودم تو قالب یه درویش.
زندگی داره واسم ناز میکنه چند وقتیه. سرسنگین شده. طاقچهبالا میذاره.
بهر یک جرئهی می منت ساقی نکشیم. هم؟
تصمیم مهمی گرفتم. چندروزه که بعد از طوفان تونستم بشینم و با خودم یکم فکر کنم. تصمیم به این که میخوام دوباره شروع کنم یا نه؟
بهر یک جرئهی می..
شروع کنم یا نه؟
حاجی خیلی چیزا به دلمه خیلی کارا هس که دلم میخواد همیشه فکر میکردم وقت هس وقت هس ولی دنیا بام سرسنگین شده. منم میخوام باش سرسنگین شم. میخوام یه مدت -صبر- رو تمرین کنم. میخوام چندماه شده حتی با خودم روبهرو شم. بازیِ خطرناکیه.. چندباری دقیقا همینجا زمینخوردم. برخلاف تمام غریزههامه شاید همون که همش بهم میگه که دیگه وقت نداری.. ولی اتفاقا میخوام به خودم وقت بدم.
از جنس دوییدن تو سرما از جنس دوش آب یخ گرفتن تو زمستون. از جنس کار نکردنای شب ددلاین.
از جنس خیلی چیزا.
بهر یک جرئهی می...
منّت ساقیِ نکشم.
آها، از جنس اعتصابغذا
از سرما میترسیدم؟ رفتم زیر دوش آب یخ.
از تنهایی میترسم؟ باید یاد بگیرم اول با خودم وقت بگذرونم.
نگاه میکنم به این همهکاری که میخوام انجام بدم.. ولی انگار یه پیشنیازی واسه همش هست.
بیقرارم و تا وقتی که چندتا چیزو سروسامون ندم آروم نمیگیرم. چندتا هم، نه. یه چیز.
اونجای زندگیم که باید صبررو تمرین کنم. مثل تمام این سالهایی که به خودم هدیه دادم میخوام بازم سهماه به خودم هدیه بدم.
از خودم میپرسم، حاضری سطح جدیدی از فشارو تحمل کنی؟ تجربه کنی؟
میترسم.. ولی منطقیه که بترسم نه؟
حالت چطوره؟
هممم حالم؟ خوبم. یکم بیقرارم فقط. چجوری باید خودمو آروم کنم؟
چرا بیقراری اصن؟
راستی چرا واسه بابابزرگ ناراحت نیستی؟ چرا عزاداری نیستی؟ شاید باورت نشده؟ شایدم عزاداریاتو همونموقه که که ترکشون کردهبودی کردی؟ شایدم... واقعا ناراحت نیستی؟
----------------------------------------
چرا یادت میره دلیلی که پشتِ همهی اینا داریو؟
این ریاضتا باید از جنسِ سیری باشه نه از جنس حسرت. باید از جنس تمرین باشه،
واقعا هم هست. وقتی که چیزی بهت تارف میشه با لبخند میگی: نمیخوام :)
----------------------------------------
حاضری؟
قدم اول اینه که یکم واقعبینانهتر ببینی شرایطو
بعدشم، بپذیری که خودت داره انتخابش میکن.
-----------------------------------------
خیلی از چیزا درست وقتی که دست از جستجو برمیداری پیدا میشن.
نیاز داری واسه خودت وقت بذاری، خب بذار :) حق مسلم هر کسیه.
ولی فرار نکن. یه چیزیو سفت و محکم دارم بهت میگم، فرار نکن. نترس، منت هم نکش.
همینجور روی خودت کار کن، مسیر کمیو نیومدیم. الانم جسم و روحم هردو دارن بهم سیگنال میدن که استراحت کن، به حرفشون گوش کن... حالا باید یاد بگیری که چجوری استراحت کنی؟
باید یاد بگیری کی از سرمیز پاشی؟
باید یاد بگیری کی بگی نه؟
باید یاد بگیری چجوری قبل از این که آمادهباشی، شروع کنی؟
باید یاد بگیری تنهایی رو چجوری ببینی؟
دیگه جونم برات بگه، باید یاد بگیرم چجوری قید چیزایی رو بزنم؟
شاید خندت بگیره ولی باید یاد بگیرم چجوری تفریح کنم؟
همهچی سریع اتفاق افتاد،
فوت پدربزرگ و خیانت، شکوندن روزه و سراشیبیِ سقوط. پرخوریها عصبی و چرخهی معیوبِ آشنا.
درد زانو و وجدان و روح، سقوطی که شروع شده بود ولی باید همینجا تموم میشد.
پایانِ (دوبارهی) رابطه، اینبار شاید یکم بهتر از دفهی قبل. حس درموندگی و اخرینپایانترم و جواب داوری مقاله.
پایانِ دورهی نهچندانشیرینِ مشق نوشتن، موفقیت.
تونستم جلو سقوطو بگیرم، با یکم شانس البته. درد زانو هنوز بود، هنوز هست. واسه خودم هدیه گرفتم و ۴ روز ریکاوری تجویز کردم. دارم دوباره یکم تو سکوت کشوقوس میدم به خودم. باید چندتا تصمیم بگیرم واسه اینجای بازی. شروع میکنم با تایپ سوالا توی فایل.
سوالای بیجوابی که من و نگاهمو به بردگی گرفتن، واسشون راهحل موقت تجویزکرده بودم و منو تا اینجا آورد.
مینویسم بدون این اینکه نگران جواباشون باشم فقط دارم سوالارو مینویسم.
این پست با قلمِ سغید نوشته شده.
ورقی که داره برمیگرده. یادِ حرف محمد میفتم میگفت حواست باشه ورق میتونه یدفه برگرده.
اومدم امشب اینجا، از تخت پاشدم اومدم، اومدم که بهت قول بدم نذارم برگرده.
۵ روزه که باباجون مرده. شاید داره نگام میکنه شایدم دورتادورشو، حتی خودشو، عدم فرا گرفته.
اگه داره نگاه میکنه که.. لغزیدنمو دید. ماها همیشه درست و غلط رو خوب بلدیم. ینی تهش میدونیم درست چیه غلط چیه.
منم.. غلط کردم.
چرا اینقد حال داد گفتنش؟ غلط کردم.