در انتظار جولای
- ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۳
یهو دلم پاچید
از خستگی از حس درجازدن. مث تراکتورم دارم کار میکنما
رسیدم خونه یه نامه زیر در بود ۵۰ دلار جریمه واسه کلید جا گذاشتن.
رستوران همیشگی بعد از بیشتر از یهسال.
زندگی نرمال کم کم. اینجا بهش. میگن The new normal. واسه منم صدق میکنه The new normal me.
بعد از تمام اون چیزایی که از سرم گذشت کاکو. این منِ جدیدی که بهش تبدیل شدم. منی که هم مجبور شدم هم خودمو مجبور کردم با ضعفام روبهرو شم و دستوپنجه نرم کنم و شکستشون بدم.
نمیدونم اگه خودِ نرمالِ جدیدمو بیشتر دوست دارم یا نه. نمیدونم چقدر از این تغییرات رو من شخصا اعمال کردم و چقدرش جبر روزگار بود. اما قطعا من تاثیر بسزایی داشتم. تمام اون مدتی که -بودم- روآگاه بودم و افسار دستم بود. اما این روزا کمتر شادم بخاطر حجم فشاری که رو خودم گذاشتم.
منم اینجور آدمیم. وقتی که مثلا به یه دلیلی حالا شرایط اونجوری که باید فان نیست سعی میکنم از شرایط استفاده کنم و بیشتر پیشرفت کنم. تو این سالا هم به تعریفای درستی از -پیشرفت- رسیدم. حسابی هم بهینه شدم توی همین پیشرفت مثلا میدونم تو هر زمینهای از زندگی چی میخوام، اگه مانعی هست مثلا دقیق میدونم چیا و اگه همهچیز فقط باید بهترشه هم بازم میدونم چیا هستن که تو چی چقد باید بهتر شن. قدمای بعدی واسم اینا هستن که یهبار دیگه چک کنم تعاریفی که دارمو. ینی درست نگاه کنم ببینم این چیزایی که چندسالیه واسم مفهوم پیشرفت بودن آیا هنوزم باید باشن یا نه؟
جالبه. انگار که نمیتونم بدون سرزنش خودم کار کنم. در حالی کی باید پذیرش داشته باشم.
پستای قدیممو میخونم چقد خوشم میاد از اون پسری که بودم. انگار فلسفیتر مینوشتم شایدم چون خودِ اونموقعمو یه فسقلی میبینم حسی بهم دست میده که وقتی میبینی یه بچه دو ساله الفبا رو از بر میخونه بهت دست میده.
نگرانم و موقع حرف زدن انگار آرامش ندارم. اینا مشاهداتم از خودمه وقتی خودو اون بیرون میبینم.
آرامش آرامش ارامش... ندارم! همش نگرانم. انگار از درون یه چیزی هم داره گازم میگیره.
آرامشم کجاس؟ چرا همش نگرانِ بعدا و بعدا و بعدا هستم؟ خیلی هم دارم تلاش میکنم خداشاهده.
بذار اینجوری ازت بپرسم: چی باید بشه که حس کنی آرامش داری؟:)
-
-
-
-
-
دیشب داشتم ۵ سال پیشمو میخوندم..
وای پسر! واااای پسر :) اون کجا و من کجا.
-----------------
ریسرچو باید بازی ببینی. انگار قشنگ داری بازی میکنی. مثلا ماینکرفته که اینگار همش سعی میکنی مرحله رد کنی :)
ماه چهارمه که پاکم
و روز دوازدهمو که تمیزم.
دلم لک زده واسه نوشتن. بشینم واست بنویسم و بگم :) هیچی مثل نوشتن حال آدمو خوب نمیکنه.
ایندفه زودتر از دفهی پیش دارم با خودم مواجه میشم. ریلپسی که داشتم واقعا ریست نبود. هرچند خیلی درد داشت. مغزم هنوز ابریه. brain fog. کار و ریسرچ واسم یه حالت سنگینی پیدا کردن.
دو روز بعد، روز چاردهم.