چیزایی که دیگه هرگز نمیپذیرم توی زندگیم. انجام شده.
- ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۲:۰۲
نشستم یادداشتای شیش هف ماه گذشته رو میخونم.
چقد پرامید بودم. در حرکت بودم. ولی مهم نیست مهم اینه که الان چی هستم.
بذار از حسم بنویسم.. شاید یکم سبکشم. هرچند، خودمم میدونم که هیچکدوم از این حسا درست نیستن و به این معنی نیست که کنار میکشم.
ولی بذار اعتراف کنم.
وقتی یه آدمیو میبینم که از من کوچیکتره پر میشم از حسرت. حس میکنم زندگیم مثل یه برگ خشکی بوده که توی یه چشم به هم زدن سوخته.
شاکیم از این -بودن- طلبکارم از این دنیا. یجا خوندم افسردگی خشمیه که به داخل هدایتش میکنیم. این انصاف نیست این انصاف نبود که من بیشترِ نوجوونی و جوونیم حالم خوب نباشه.
این عادلانه نبود که بیشتر از همه تلاش کنم و به خودم سختبگیرم ولی حالم از همه بدتر باشه. این روزا اتفاقا آدماییو میبینم که تازه شده ۱۹-۲۰ سالشون. تو آمریکا تو بهترین دانشگاها همراه با خونواده.
این عادلانه نبود که دهنم صاف شه که بیام اینجا و هیچ لذتی ازش نبرم. این عادلانه نبود که از چیزایی که همه یا اکثر آدما لذت میبرن نتونم لذت نبرم. این عادلانه نیست که خودم اینقد با خودم سر لج افتادم..
دلم میخواد کروموزومامو سرزنش کنم، ژنمو سرزنش کنم حتی پدر و مادرمو سرزنش کنم. البته که خودمو هم سرزنش میکنم. میگن نوشتن کمک میکنه که احساساتتو بفهمی.
خودمو یه پیرمرد خموده میبینم که دنیا بهش بد کرده که پره از اشتباه. محیط دانشگاهم عجیبه هر سال یه سری ۱۸-۱۹ ساله وارد میشن و تو هرسال مسنتر میشی. نمیدونم چرا اینقد حس کهولت دارم تو ۲۷ سالگی میدونم این حسا درست نیستن ولی بذار اعتراف کنم دیگه؟
دلیل این که نمیتونم خودمو ببخشم اینه که به خودم خیلی سختگیر شدم. ینی کوچیکترین چیزی که سرجاش نباشه تمام اون احساسات منفیمو دوباره میکشه بیرون. نمیدونم چجوری کمتر حساس باشم؟ چرا بقیه اینجوری نیستن؟ این عادلانه نیست. هیچیه این زندگی عادلانه نیست. ولی جالبیش اینجاس، اینی که هستمو دوست دارم. خودم از نوشتن این جمله تعجب میکنم. شاید چون خیلی وقته اینجوری به خودم سر نزدم اینقد این گرهّا کور شدن که واقعا نمیتونم بفهمم چمه.
بدنم درد میکنه از باشگاه وزنههامو تا جایی که میتونم سنگین میزنم. روزای باشگاه بهترین قسمت هفته هستن واسم. نشستم پشت میز ناهارخوری خونهی دوستم خودش رفته باشگاه.
خسته شدم اس متاسف بودن.
میدونی چی بیشتر از همه رو مخمه؟ این هویتِ قربانیای که به خودم گرفتم. بابا من -برنده- بودم.
همین که حس میکنم دنیا باهام بد کرده، این که شادی واسه بقیس. این که ته دلم میدونم بازم قراره گند بزنم و ...
حس میکنم تموم شدم. واقعا انگار آخراشه، مثل یه بازیکنی که بدجور گند زده و مربی میخواد از زمین بکشتش بیرون.
:(
یادمه مینشستم تو همین وبلاگ به معنی زندگی فکر میکردم، دنبال خوشبختی میگشتم. سعی میکردم آرزوهامو پیدا کنم و برم دنباشون.
امید داشتم میدونی؟ اگه اون موقع بهم میگفتن که قراره ۲۷سالگی اینقد ناراحت باشم مطمئنم که بدجور خودمو میباختم. این که این هویتو به خودم گرفتم تقصیر خودمه، حتی سر همینم میخوام خودمو سرزنش کنم.
میدونم.. میدونم که باید بذارم بره باید واقعا -بگذرم- بذارم این کولهبار گذشته رو زمین. یا بابا اقلا خوبیامو هم ببینم. ولی هربار که میام شروع کنم به خودم باور داشته باشم، تمرکزمو از دست میدم.
میدونی چیه؟ یادم میره. حتی یادم میره که یادم میره. اگه بخوام خیلی عمیق بهش فکر کنم، چندتا چیز به ذهنم میاد، یک
- اول سختگیریِ بیش از حد اینجوری که باید همهچی سریع فوری انقل**ابی درست شه و نه تنها درست شه کوچیکترین اشتباهای هم نباید بکنم :)) خب چرا؟ جدی چرا اینجوریم؟ چون عجله دارم همهچی به نرمال برگرده؟ چون عجله دارم که به آرزوهام برسم؟
سختگیر نباش. آسونبگیر باش.
- دوم هم Biased بودنه به خاطر گذشته. مثل یه قاضی که با متهم خصومت شخصی داره. میدونی چی میگم؟ قبل از شروع انگار محکومم به شکست.
Biased نباش. بیطرف باش.
- سوم لوس بودنه، ینی باز به خاطر همون گذشته، انگار آمادم که شکستو بپذیرم. هرکاری که چلنجینگ باشه، همین که یکم سخت میشه یادم میاد که عه راستی من یه بازندهام و دست از تلاش برمیدارم + سرزنشکردن خودم.
لوس نباش. سرسخت باش.
چهارم فک کنم اینه که همهچیزو به هم وصل کردم ینی پیچیدهکردم مسایلو. یه عالمه should ریختم سر خودم. این یکی خیلی قدیمیه و خوب بلدمش. خواب باید اینقد باشه بیدار شدن باید اینقد باشه درس باید اینجوری باشه توی فلان محیط. دارم خفهمیشم با این همه بایدها. چرا؟ چرا اینهمه باید؟ چون یه زمانی واسم کار میکردن؟ چون یه زمانی تونسته بودم و باید بازم بتونم؟ باید؟؟؟
بایدی نباش.
جمعبندی:
آسونبگیر و با خودت بیطرف باش. سرسخت باش ولی بایدی نباش.
تصمیم بگیر مربعجان شروع کن به دوباره تصمیم گرفتن.
- تصمیم میگیرم فستفود نخورم.
- تصمیم میگیرم نون نخورم.
- تصمیم میگیرم روزو از همونجایی که شروع میشه ادامه بدم.
- ...... مسخرس همهاینا مسخرس. هی مینویسم و هی انجام نمیدم. افتادم توی لوپ. خب چه لوپی؟ چه لوپایی؟
- سیگار؟ پیتزای لعنتی؟؟؟؟؟؟؟ چرا توی پذیرش گیر کردی؟ که همهی اینا اعتیادن؟ میتونی بپذیری؟
و پنیک و ناامیدی که مثل سیگنال ریسته.
چرا سیگار واسم کار نمیکنه؟ چون هر کامی واسم مثل فروخوردن خشم و احساساته. هر پک واسم مثل یه توگوشی به خودمه.. من نمیخوام دیگه سیگار بکشم.
چرا پرخوری نه؟ چون احساس کثافت بعدش.. فقط مثل یه قرص خوابه فقط زمان میره جلو.
چرا داستان نه؟ ...
خسته شدم :(
دیگه توان شروعو ندارم. ینی دارم ولی غرم میاد. نمیدونم چیکار کنم هیچی بهم لذت نمیده.
لعنت به اونچیزی که بود. ببین چی جلوته. تغییر سخته حاجی. شاید سختترین کار دنیا. تغییر کردن تصمیم میخواد و تصمیم هم .. باور به خودتو میخواد.
شروع کردم.
شروع کردم به دوباره از جا بلند شدن. از صب توی جلسهام و کمکم دارم یه تکونایی میخورم. وسط روز رفتم باشگاه و بعدشم الان برگشتم آزمایشگاه.. راستش دلم تنگ شده بود واسه خودم. اعصابم خیلی خورده از تمام شکستهایی که خوردم و تمام وقتایی که تلف کردم امروز توی جلسه یه پسره که باهام سر یه چیزی مخالفت میکرد یه لحظه چشممو بستم میخواستم بکوبم تو صورتش ینی توی این لِوِله خشمم.
حقیقتا اوضا خیلی **یه ولی بالاخره باید از یجا شروع کنم. منم شروع کردم... بهترشو میسازم.
دارم فکر میکنم چه کلمهای حالمو بهتر از همه توصیف میکنه؟
Damaged شاید.
چی میتونه احساساتمو بیان کنه؟ فک کنم یهذره از هرچیز دارم.
ناامید؟ یکم.
خسته؟ نه. اتفاقا پرانرژیم.
احساس گناه؟ خیلی..خیلی.
ناراحت؟ نه، غم نیست. بیشتر ترسه.
ترس؟ از چی؟ از این که نتونم واسه خودم کاری کنم. از این که تمام تلاشمو نکنم.
باید بفهمم احساساتم چه چیزاین، اقلا من یکی آدمی نیستم که بتونم با این سردرگمی ادامه بدم. خیلی وقته میخوام بنویسم، ولی اینقد گیج و سردرگمم و اینقد احساساتم به هم گرهخوردن که نوشتن سخت شده.
از نوشتنم میترسم چون نمیدونم اگه یه سری درهارو باز کنم با چی مواجه میشم؟
دقیقا از چی میترسم؟ از سختی؟ از درد؟ نه واقعا. من با درد رفیقم. من از شکست میترسم. واسه همینه که شروع نمیکنم؟
یه زمانی افتخار میکردم که یه دادهی پرتم. چرا الان اینقد از متفاوتبودنه دارم میترسم؟
شاید یه ماه گذشته رو روی -پذیرش- کار کردم. پذیرفتم که اشتباه کردم. پذیرفتم که درستکردنش قراره سخت باشه. پذیرفتم که یجور بیماری دارم که تا آخرعمر باید باهاش زندگی کنم. پذیرفتم زورم به بعضیچیزا نمیرسه.
پذیرفتم که موفقیت میونبر نداره، اگه چیزی کسب کردم واسش زحمت کشیدم. اگه جایی کاری چیزی هم نشد، خودم تنبلی کردم و دنبال پیچوندن بودم. پذیرفتم میشه از چشمِ آدما افتاد، میشه یهنفر انتخاب کنه که دیگه دوسِت نداشته باشه.
پذیرفتم که هیچ عامل بیرونی مسئول حال من نیست، معجزهای وجون نداره. پذیرفتم که دکمهی ریست نداره، پذیرفتم که ... بعضی چیزا هم ارزششو نداره. پذیرفتم که نمیتونم. اقلا فعلا. پذیرفتم که آسیب زانوهام شاید حالاحالاها باهام باشه. پذیرفتم که جدی جدی سال ۲۰۱۸ وقتی اومدم اینجا از صفرِ صفر شروع کردم.
بعدش روی چیزایی که درمقابلشون مقاومت دارم تمرکز کردم.
فهمیدم بیشترین مقاومتو به کار و درسم دارم. چرا؟ چون قسمتی از زندگیمه که داره بیشترین سیگنالارو بهم میفرسته و قطعا ایگنور کردنشون کار درستی نیست.
میدونم که قراره روزهای آینده حالم خوب نباشه. میدونم قراره کاراییو بکنم که مغزم در اون لحظه دوسشون نداره، مثل صبح زود توی سرما بیدار شدن، مثل ساعتها نشستن پشت میز و مواجهشدن با تمام مزخرفانی که مغز سرزنشگرم -ممکنه- تحویلم بده.
میدونم که ذهنم قراره باهام بازی کنه. خودمونیم، شوخیم گرفته؟ من که از جا بلندشدنو بهتر از هرکار دیگه بلدم. ایندفههم بلدم بلند شم و فکر میکنم بتونم. نمیخوام به بعدش فکر کنم فعلا.
حتی اگه بدترین دانشجوی دنیا بوده باشم تا الانش.
حتی اگه بازندهترین ادم دنیا باشم. از خودم یه سوال دارم، از الان از ایانجا بهبعدش، میتونی تمام تلاشتو بکنی؟
گفتنش آسونه.
شروع کن روزی یکم نوتاتو بخون.
شروع کن روزی یکم کدهای دنیسو بخون پایتون و وریلاگ.
شروع کن روزی یکم ویدیو ببین درباره افپیجیای.
شروع کن روزی یکم کد بزن.
شروع کن روزی یکم پیپر بخون.
قراره خیلی آروم و کند پیشبری.
خیلی هم چیزی واسه از دست دادن نداری اگه بهش فکر کنی.
دوباره شروع کن داشاقو بپوش.
دوباره شروع کن روزی یه صفحه زبان بخون.
میدونم چقد درد داره. مینویسم که اصن یادمون بمونه... جنس جدیدی از درد رو.
از جنس ناامیدی :)
میتونی خونهرو تغییر دکور بدی.
میتونی محیط کارتو عوض کنی.
اگه یه چیزیو نمیفهمی، وقتبذار و یه قدم برو عقب.
آره باید از بیسیکترین چیزها شروع کنیم.
حالمون تا وقتی که شروع نکنیم خوب نمیشه.
میتونی ۴سال دیگه داشته باشی. ۴ سال!!!!!!! ۴ سال پیش ۲۳ سالت بود. میخوای بری ۴سال پیشتو بخونی؟
باید بیشتر واسه خودت وقت بذاری :) قدم قدم.
آره هرچقدم ناعادلانه باشه یا هرچی.
کاملا اوکیه که ندونی خیلی چیزارو. میدونم حس میکنی داری از صفر شروع میکنی. ولی واقعا هم اینجوری نیست :)
شاهین... چیکار کنم خودتو باور کنی دوباره؟ قرار هم نیست کار خیلی شاقی انجام بدی.
قول میدم هفته دیگه بهتر از این هفته میشه.
میتونی قول بدی فردا بهتر از امروز باشه؟
بازم سیگار خریدم و بعد از همون پکای اول فهمیدم حالمو بهتر نمیکنه.
به خودم یکم حق میدم که چنگ بزنم به هر چیزی که فک کنم شاید کمکم کنه.
ولی حاجی میونبر وجود نداره :)
دلم واسه مادربزرگ چقدر تنگه.
این که میگن مثلا بسپارش به خدا. چقد آرامش بخشه.. اگه میشد اگه واقعا میشد باورش کنم که بسپارم بهش
که مثلا از من حرکت از اون برکت... چقد دلم یکم امید میخواد...