پس باید راه حلی هم باشه
- ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۵
یاد بگیر احساس کنی، بدون این که بههم بریزی. مثلا احساس خشم کنی بدون این که به هم بریزی.
چه سفر خوبیه واقعا :) چقد آزادم، سبکم! چقد شیرینه این تسلیم شدن. این بهبودی.
خوشحالم از تازهوارد بودنم تو این مسیر چون میتونم هیچ انتظاری از خودم نداشته باشم. آرزو میکنم دعا میکنم حتی. من شایستگی آرزوهامو دارم. امروز پر از پیام بود واسم. من دیگه هیچوقت اون آدم قبل امروز نمیشم. بیس و پایه خیلی درسته. یجورایی تو تمام زمینه ها از هدفام جلوترم از ددلاینا جلوترم. و یه گپ امنیت خوبی دارم واسه خرج کردن. اینبار دیگه قضیه فرق داره. این تسلیم بودنو به هیچی نخواهم فروخت.
فک کنم تو مسیر درستی دارم میفتم.
سالهای سال طول خواهدکشید. هوف.. شاید ده سال دیگه بربخورم به این پست.
امیدوارم سالم باشم. شاید بچه داشته باشم. پشمام میریزه اگه اینطوری باشه.
عجب مسیر دور و درازی. این جادهای که دارم شروعش میکنم. متوجه هستم که الان با یه ارامش نسبی دارم مینویسم و قطعا تغییر خواهدکرد. این مسیری که داره بهم پیشنهاد میشه، فکر همهجاشو کرده. حتی پیری و تنهایی و ناتوانی آخرش. حتی تنهایی، ترس و آسیبپذیری اولش. ببین زندگی مارو کجا داره میبره..
ترسهایمان تبدیل به ایمان خواهدشد. ترسهایم.
دیگه قرار نیست بترسم قرار نیست همهچیو حل کنم؛ مواظب باشم یا غرور داشتهباشم. صلح و عشق جای غرورو میگیره.
امروز گفتم: من انتخاب میکنم که باور کنم.
پسر، چقد استرس دارم. فردا که صبح قراره ساعت زنگ بزنه.
امیررضا میگه تو هنوز فکر میکنی بیدار شدنت دست خودته. ماها بیدار شدنمون با خداست.
بزرگترین ترس این روزام کافی نبودنم سر کاره. بلد نیستم؛ نمیدونم دارم درست میزنم یا غلط. بلد نیستم با ادما ارتباط برقرار کنم. بلد نیستم منظم سر یه ساعتی برم سر کار. بلد نیستم رییس داشته باشم.. ناهار ببرم سر کار.
انگار ترس از اخراج شدن و تحقیر شدن پاشو گذاشته رو گلوم فشار میده. اگه این اتفاق بیفته میشه یه ابزار که خودمو باهاش بکوبم.. سرافکندگی، رو شدن دستم.. من همش منطظرم دستم رو بشه.
همش از دنیای اطرافم احساس قضاوت شدن میکنم. من خودم نمیتونم خودمو بپذیرم؛ استدلال میکنم همهی بقیه هم دارن منو قضاوت میکنن. من خودم متوجه شدم چقد درحال قضاوتم هر لحظه... و هیچکس جز خودم نبوده تو این سالها که بهش ضربه بزنم :(
تو چقد گناه داری پسر
اخراجم بشی من ... اومدم بگم هنوز دوست دارم، ولی چرت گفتم اگه بگمش. نمیدونم. تهش چیه؟ ته ته تهش.. دانشجوییه؟ تهش تا همیشه تنها موندنه؟ تهش یه زندگی مثل همینه تا مدت طولانیتر؟ من دانشجوی خوبیم اینو میدونم. ولی تا کجا میشه ادامه داد؟ پس کی میخوام بزرگشم؟ الان.
نقش درد در زندگی،
یه جا هست بهش میگن آخر خط. اونجاهایی که استیصال داری.
کاش میشد از یه سری دردهام عکس میگرفتم که هروقت نیاز بود مرورشون میکردم. که تکرار نکنم.
به سری ادمارو میبینم و میشنوم که واسه درداشون کاملا قدردان و متشکرن. میگن اگه این دردا نبودن این طیف تجربه رو نداشتن، این ادمارو نمیشناختن و این جهانبینی رو نمیداشتن.
درد شاید خوبه تورو متوجه آسیب میکنه. دردو باید به خاطر سپرد، شاید حتی برای اندازهگیری پیشرفت.
تو به هیچ عنوان خاص نیستی. متاسفم که باید با این حقیقت روبهرو شی.
-------
اینقد اوضا آشفتس که حتی روم نمیشه برای خودم عشقو آرزو کنم.
من بعد عاطفیم اگه یه آژیر به.گایی داشت تقریبا در تمام روزها و شبای ۱۰ سال گذشته در حال زنگ زدن بود.
نمیدونم، شایدم بهتر که کسی توی زندگیم نیست چون تو این اشفتهبازار درونی به هم اسیب میزدیم.
چیکار کنم سیگناله هست. شاید خلا درونی که جای خالی خداست شایدم واقعا نیاز به یه رابطهی سالم و انسانیه.
تهش چی میشه؟ با همین بزرگترین بیزاریت، تنهایی میمونی. اونقدرام بد نیست انصافا، فقط یح حس قربانی بودنی میده. ازینا که مگه مال ما خار داشت؟ خب خار هم کم نداشت.. و این همون حس قربانی بودنه.
مهم نیست چه حسی دارم. مهم اینه که چه کاری انجام میدم؟ فعلا؛ هیچی. ولی.. دعا میکنم
دعا میکنم تعادلو پیدا کنم. خدامو پیدا کنم. دعا میکنم توی کار خودمو پیدا کنم
دعا میکنم اخراج نشم..
اگه شدم بتونم ادم بهتری بشم.
دعا میکنم فردا صبح بیدارشم، دعا میکنم احساساتم ترمیم شن.
تهش اینه که اخراج میشی، تنها میمونی.
بعدش اروم میشینی؟ نه.
چه جاهایی رفتم این دوروز. فکرشم نمیکردم..
واقعا یه فصل جدیده