آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یکشنبه - ۲۷ تیر ۱۳۹۵ - صبح - مربعِ مثبت‌اندیش!

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ

صبحِ زود، کتابخونه‌ی دانشگاه.

چقد خوبه و چقد دنجه! همچین جای مشتی‌ای هست اینجا هم مثل آی‌پی‌ام واسه درس خوندن و رشد کردن و مطالعه‌ی هرچی که لازمه در اختیارمه.

وقت تنگه و تنگه و تنگه واسه تافل و واسه کنکور و خیلی کارای دیگه.


دیروز تصادف کردم.. شاید بخوای بگی تو دیگه خیییلی مثبت‌نگر بازی داری میکنی! ولی حقیقتشو بخوای یجور تلنگرِ مشتی بود واسم.

دیروز به معنی وافعی پیروزی بود... شک ندارم تو هر سنِ کمتری و هر میزان رشدِ کمتری نسبت به الانم بودم، الان یا خواب بودم یا داشتم یجایی یه گوشه‌ای وقتمو به فنا میدادم..

دیروز پر از اتفاقای بدی بود که .. بازم میگم مثل یه تلنگر بود.

نباید وقتو از دست بدم.

دیگه دورانِ تنبلی و راحتی رو به پایانه... میخوام از تک‌تکِ ثانیه هام واسه رشد استفاده کنم.

باید زود روزا از خونه بکنم و بزنم بیرون! این یکی از مهم ترین تصمیما میتونه باشه.

باید حرکات ورزشی رو دوبار تو روز انجام بدم..

باید تافل رو بخش ثابتی از روزهام بکنم..

خیییییییییلی کار دارم با زندگی :)


  • آقای مربّع

یکشنبه - ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - مینویسم که بمونه!

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۰۸ ق.ظ

مینویسم که یادم بمونه..

بزرگ‌ترین آرزوی الانم اینه که برمیگشتم به سه‌شب پیش و اون نخ سیگار رو روشن نمیکردم..

که مثل یه ضامن نارنجک باشه..

مینویسم که یادم بمونه،

هفتاد‌ سال عبادت، یک‌شب به باد میره...


مینویسم که امیدی باشه واسه‌ی یه شروع دوباره..

واسه فردایی که میخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم..

نه،

فردا نه..

همین امشب، همین الآن.


+امید

  • آقای مربّع

یکشنبه - ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - منِ ضعیف

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ق.ظ

  • آقای مربّع
امروز یه کار باحال کردم.. کلا چند وقته دارم بیشتر و بیشتر عکاسی میخونم از اینترنت و کتابای مختلف.
چیزی که امروز یدفه ایدشو زدم اینه که بعضی از عکسامو کارتونی کنم!
خلاصه رفتم تو کارش و الان چند تاشو واست میفرستم‌:)
یه حس خوب دیگه هم اینه که جدیدا واسه خودم عکس میگیرم نه واسه بقیه. شاید یه ماهی میشه عکسی رو اینستاگرام نذاشتم.. شاید میخوام دست پر برم اینستا شایدم کلا اینستاگراممو بستم.
ولی حس میکنم دارم تو عکاسی بهتر میشم! خودت ببین:
آدمایی که تو عکسا میبینی دوستامن! جزو دیوار نیستن :))
بردمشون اکباتان جایی از تهران که معروفه به گرفیتی های دیواری. جلو دیوارا ازشون عکاسی کردم و با کامپیوتر این بلا هارو سر عکسا آوردم!




  • آقای مربّع

جالب ترین قسمت امروز شاید این بود که وقتی ۶ صبح بیدار شدم و میدونستم از اون روزاس که اقلا تا دانشگاه ۱ساعت ترافیکو باید تحمل کنم، فکر کردم از وقتم یه استفاده‌ی باحال بکنم و به جای این که تو خونه صبحونه بخورم، صبحونمو (پنیر خامه‌ای و عسل + نون سبوس‌دار تست شده) درست کردم و بردم تو ماشین که همینجوری تو ترافیک حوصلم سر نره یک ساعت هم از روزم جلو باشم!
خیلی وقته دنبال یجور لیوانیم که در دار باشه نوشیدنی‌هایی مثل قهوه یا چایی رو بتونم بذارم تو کیفم یا تو ماشین و هروقت لازم بود یا مثلا تو ترافیک بخورم.. یکی دو مدلشم دیدم ولی هنوز نتونستم بخرم. 
دوستم واسه همچین منظوری از یه شیشه‌ی مربا استفاده میکرد خودش به شوخی صب به صب که توشو با قهوه پر میکرد که ببره تو ترافیک با یه نخ سیگار فیلترپلاس بزنه تو رگ، یه ژستی میگرفت و میگفت لیوانِ استارباکسمو دیدی؟! منِ احمقم اون اولا فک میکردم واقعا استارباکس طرح شیشه مربا زده :))
منم هرچی شیشه مربا داشتیم تست کردم ولی هیچکدوم چیزی که میخواستم نبودن که مایعات ازشون نریزه..
خلاصه صب شما صحنه رو تصور کن که همه تو ماشیناشون کلافه و بوق و اکثرا سیگار به دست، دود از ماشینا میره بالا من خیلی شیک و سکسی رادیو انگلیسی گوش میدم و ساندویچای تستمو میخورم پشت فرمون :)) واسه همین زود رسیدم جاپارک مشتی در دانشگاه رو تسخیر کردم و روز آغاز شد..
-----------------------
طبق روال این ایمیلای روزانم، هر روز یه عکس از دلخوشی هرچند کوچکی از همون روز هم میفرستم ولی الان که اینجارو واسه نوشتن باز کردم فهمیدم اونقدرا هم روز هیجان انگیزی نبود. نه‌ این که روز خوبی نبودا! روز هیجان انگیزی نبود وگرنه طبق برنامم پیش رفتم و کارامو انجام دادم..
یکم کلافه بودم که حس میکنم هنوز تو سراشیبیِ انجام کارا نیفتادم انگار کند پیش میرم.
خلاصه به اینجای ایمیل که رسیدم و فهمیدم عکسی ندارم که سمبلی از حال خوبیِ امروز باشه، فکر کردم وات د هل! یه حال خوب میسازم همین حالا و همین لحظه و ازش عکس میگیرم..
پس wait تا برم ببینم چیکار میتونم بکنم :))
.
.
.
یه لیوان نوشیدنی داغ و دفتر نقاشی / یادداشت ها و .. یه اسب کشیدم :))

  • آقای مربّع


من کلا خیلی وقته از دانشگاه ناامید شدم..

فقط کاراییشو میکنم که حال میکنم

درساییرو جدی میگیرم که خوشم میاد

فقط سعی کردم از میانگین خیلی پایین تر نرم

حالا یه بحث مطرح میشه که خب پس چرا تو دانشگاه موندی؟

چرا کلا انصراف نمیدی؟

جواب اینه که به نظرم بعد از لیسانس بهتر میشه.. ینی تو دکتری و ارشد دستت بازه که راحت ریسرچ کنی. ریسرچ رو دوست دارم.

این دلیل اول

دلیل دوم هم که به نظرم مدرک داشتن به درد میخوره.. ینی انقدری وقت دارم که هرکاری که قرار باشه بعد از انصراف انجام بدم رو الان انجام بدم


مثلا اگه قراره برم تو بازار کار کنارش میتونم درسارو به زور پاس کنم که مدرکو بگیرم

و دلیل سوم، یه جمله هست که میگه اگه قانونی رو دوست نداری بهش عمل کن تا رشد کنی به یه جایی برسی و قانونو عوض کنی :)) 

شاید تونستم استاد دانشگاه بشم و اقلا دانشجوهای خودمو راحت کنم

  • آقای مربّع

اصن روزای آدم باید اینجوری باشه که بعد از بیدار شدن، هرقدر هم محیط خونه دنج و خوب و مشتیه فوری بزنی بیرون تا آخر شب خسته و کوفته برگردی خونه و ازتو اون فاصله‌ی رسیدن تا خواب یه چیزی واسه خودت درست کنی شام یا یه نوشیدنی، یکی دوتا وبسایت همیشگی رو چک کنی، یکی دوتا کتاب همیشگی رو ورق بزنی، به چند تا از دوست و آشنا ها تکست بدی یا زنگ بزنی...

بعدشم رادیو تو گوش بری یکم پیاده‌روی تو خیابون همیشگی.. آخر شب هم یه دوش مشتی و یکم مطالعه دیدنِ چهارتاعکس حتی یکم نوشتن یا نقاشی(!) و بری تو تخت با صدای رادیو چشماتو ببندی تا خوابت ببره..

صبح از اون طرف وقتی بیدار میشی مقدمات صبحونه رو میچینی ... نون میذاری تو تستر کنار تخم‌مرغی پنیری گوجه ای سیب‌زمینی‌آب‌پزی..هرچی..

بعد آماده‌میشی آستینارو میزنی بالا، ادکلن یادت نره که مرد همیشه باس بوی ادکلنش جلو تر از خودش بیاد! سوت زنان میری سمت ماشینی که برق میزنه! یه استارت و بسم‌الله!


یه روز کامل جلوته تا وقتی که برگردی خونه، ینی ۹-۱۰ شب..

دانشگاه، کار و شرکت، دیدنِ آدما، دیدنِ‌عزیزا... گاهی عکاسی گاهی برنامه‌نویسی گاهی خوندن مقالات مختلف... گاهی پول در‌‌آوردن..

وسطش خسته که میشی استخر دانشگاه همون بغله میری‌ یه ساعت سرحال میشی دوباره برمیگردی تو آزمایشگاه یا شرکت یا کتابخونه... 

میتونی عصراتو زبان بخونی که خودش عالمی داره..بعضی روزا دم غروب میتونی بری یه گشتی تو شهر بزنی دوست و رفیقارو ببینی.

بعضی روزا هم یه ساعت وسط کار میتونی بری باشگاه بدنسازی یا یه روز تو هفته هم باشگاه بسکتبالی که نزدیکه..

جمعه‌ها میتونی زودتر از معمول بیدار شی و بزنی به دل طبیعت.. کوهی بری رودخونه‌ای چیزی..

خلاصه‌که صب به صب آفتاب که میاد بالا باس پاشی و بیفتی دنبال زندگی و تا خون تو رگاته کسب کنی و کسب کنی و کسب کنی.

او وسطاشم دلخوشی‌های کوچیچو بزرگ فت‌و‌فراوونه.. همین که هر روز بیفتی دنبال زندگی به ماه نکشیده ازش جلو میزنی.. حالا دیگه زندگیه که صب به صب دنبال تو میفته. 

خونه‌ی آدم باس سمبلِ آرامش باشه.. که آخر روز بیای و یکی دوساعت به معنی واقعی آرامشو تجربه کنی..

تختت باید بهترین قسمت خونه باشه.. تو تابستونا خنک باشه چون باد کولر خورده. میز صبحونه، میز مطالعه، آشپزخونه‌ای که کیف میده واسه‌آشپزی آخر هفته ها و گلدونای دم در که من بهشون میگم دلخوشی‌های کوچیکِ دانشجو!

عکسی که رو میز کاره..

قفسه‌های پر از کتاب و دفتر های پر از نوشته و ایده و برنامه‌ریزی..

کتابای فارسی و انگلیسیِ از داستان بگیر تا مهندسی و اون وسط هم یکی دوتا کتاب نقاشی و مدادرنگی و یه دفتر نقاشیِ فیلی!

تو شرکت بچه ها میگن یادت نره که هدف، لذت بردنه..

تو زندگی هم همینه یادت نره که هدف لذت بردنه.. 

لذتی که صب به صب با طلوع خورشید بیفتی دنبال زندگی تا آخر شب... دست پر برگردی خونه.

که هر روز بدونی چندمه ماهه و امروز قراره چیکار کنی؟ چه تیکه‌ای از پازلِ هفتگی رو قراره پر کنی..


اینایی که نوشتم ترکیبیه از چیزی که هست و چیزی که تازه شروع شده و میخوام همیشگی بشه.


عکس امروز، موزه‌ی آثار استاد فرشچیان!

  • آقای مربّع

Today was amazing! I woke up immediately after my alarm and that was wired because last night I was sleeping for like 3 hours.

I had a date today morning so I woke up early to finish my tasks before going on a date.
But I was starving! so I decided to celebrate the weekend with an amazing breakfast!
I spent about an hour in the kitchen and cooked the most professional breakfast in the world  :D


Today me and my girlfriend, Pegah were planning to visit her old English teacher who is an adorable old lady. I was going to meet her for the very first time but the minute I saw her I felt like I've been in touch with her for years!
she made us an amazing coffee and then she and Pegah started practicing English which I should mention they both had an excellent accent. I wish I could start earning money ASAP so that I could join that friendly class every Friday morning even though she told me I'm always welcome but I prefer to pay.
she had a huge and rich library the books were mainly about history and literature. she was a bit artist, I realized that the paintings on her wall and some of the statues were her own handcraft.
The lady was so nice that I can't stop writing about her! She tried to involve me in discussions they had and then during discussions I was wondering she has lots of information in almost any area! she had so many stories to tell and so many memories...
Well enough about the meeting, After that we went to see the Barcode movie which I really enjoyed.
----------------------
This upcoming week I'm planning to take a plunge in my professional life, I've planned so many things to do and some new experiences what I don't want to jinx myself by being ahead of myself :))
at the end I wanna send U some of my creative cartoony edits on some photos of mine, hope U like them.

  • آقای مربّع

شاید چون داری خودتو مقایسه میکنی اینطور حس میکنی. خودتو بین آدمای کول و موفق میذاری و با خودت میگی من چرا اینجور نیستم؟ من چرا طرفدار ندارم؟ من چرا شانس و موقعیت اینارو ندارم؟
یه نگاهی به گذشته خودت بنداز. یه نگاهی به مسیری که داری طی میکنی. یه نگاهم به الان. شاهینی که من میبینم خیلی با شاهین سه ماه پیش و حتی پنج هفته پیش فرق کرده. سیگار نمیکشه، به خودش و خونه ش میرسه و برای کار و درسش وقت میذاره. مطمئنم اگه رو همین دنده بری تا آخر شهریور اتفاقای بهتری هم می افته.
روابط اجتماعی هم به نظرم نیاز به مهارت و مطالعه داره. یکم تو نت سرچ کن یه چیزایی دستگیرت میشه. بعد کم کم رو خودت کار کن. اول از همه هم روی صبر و لبخندت کار کن. پرحرف نباش. غرنزن. شوخ و پرانرژی باش. آماده کمک کردن باش :)

 

ولی خوب به نظر من تو قوی هستی در برابر زندگیت.. باور کن همچین باوری و نسبت به تو دارم .. تو تا همین الانم قدمای خیلی خیلی بزرگی واسه هدف و زندگیت برداشتی

این که داری مقایسه میکنی مشکل بزرگیه .. خودتو با جامعه و دوستاتو جو دانشگاه مقایسه نکن .. خودتو با گذشته خودت مقایسه کن .. همین .

مطمئنم راضی میشی از الانت :)


بذار یه چیزی رو بهت بگم دوست من،هر وقت به جاهای سخت رسیدی ، به این فکر کن الان جایی هستی که قبلا آرزوش رو داشتی. مهم نیست در چه وضعیتی، خوب یا بد...، به یاد ِ خودت بنداز که چقدر برای بدست آوردن همین خونه به زحمت افتادی و سختی کشیدی. اون وقت می تونی در هر شرایطی پا رو پا بندازی و یه نفس عمیق بکشی، العان چیزی رو داری که قبلاً آرزوش رو داشتی پس قدرش رو بدون. لبخند بزن. چون اگر امروز رو هم به تلاش کردن ادامه بدی فرداهای ِ دیگه پا روی پا میندازی و به چیزهایی لبخند می زنی که آرزوشون رو داشتی و بدست آوردی.

+ از نظر ِ من ِ ناظر که از بیرون نگاه می کنم، شاهین در بین هم کلاسی هاش هم تاپ ِ هم خاص ِ هم پاپیولار. 
خودت رو از بقیه کمتر ندون هیچوقت. اما هیچ اشکالی نداره که بخوای در این زمینه پیشرفت کنی. راه حل؟ یکی از افرادی که در این زمینه ها سرآمده و خیلی به چشمت میاد رو سلکت کن، بعد دقیق شو و آنالیز ِ رفتاریش کن، اون وقت خصوصیاتی که در این فرد دوست داری داشته باشی رو انتخاب کن و سعی کن کم کم در خودت بوجودش بیاری. (این هم از مشق ِ جدید)
موفق باشی. فعلا. شب خوش و خدا قوت.

حافظ می گه: 
چمن حکایت ِ اردی بهشت می گوید                            نه عاقلست که نسیه خرید و نقد بهشت
بمی عمارت ِ دل کن که این جهان ِ خراب                     بر آن سرست که از خاک ِ ما بسازد خشت


  • آقای مربّع

How I've been lately and what I've done today , let's write in English

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ
Hiii

Once again I need to thank you for doing this favor to me :)
from now on I'm gonna write my daily notes in English and send them to you. You could revise them anytime you want and send me your opinion about my writing, you could do it by email or telegram or you could even record your voice immediately after reading them.

First, let me fill you in on how I've been lately. About a month ago I decided to make some decisions to level-up my life's quality and performance, back then I was so mad at myself that you couldn't even imagine! Aside from this anger,  I was dealing with stuff like being homeless (!) or a backache and my roommate issues which you know his lifestyle and you also know he isn't a good roommate or even a friend.
Well, I made some decisions and put all of my soul and body into that!
Since then, I quit smoking, I cook for myself, I make the new house clean and organized, I wake up early in the mornings, I have some weekly adventures, I'm doing great with Pegah, I exercise a lot! I study English (mostly daily readings) and ...
I've written done my daily report on those decisions and today I checked my overall performance. Let me say that I'm just proud of myself :D
--------------------

Today I didn't set an alarm, I needed to sleep so I woke up after 10:00 AM, I had an amazing breakfast and then I went shopping.
I bought the TOEFL books I needed then I met a friend at Sepidgah's cafe' which is my favorite in Tehran, we talked and discussed some of our life issues and then on the way back to home, I bought another plant for the apartment \:D/, you know, I live alone so I decided to make the best of it so every week I buy a plant with a vase for my house. So far I've bought four. 

Then I went climbing, which that actually made my day!
I'm going to make more and more decisions and I'm so excited for the rest of this summer :)
my 22nd's birthday is coming and I wanna be ready for my 22nd.

Sorry for my poor writing, this is my first try, and It's kinda hard to think and write simultaneously, I promise I gonna get better :) 



  • آقای مربّع