دل شیرینه
- ۶ نظر
- ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
تمرینای درس سیگنال ها و سیستم ها رو که مینوشتم خیلی طولانی بود خب !
کنار جواب بعضی از سوالا چیز میز چرت و پرت مینوشتم یا با یه شکلک ابراز فحش میکردم
الان دستیار آموزشی درس تو تلگرام تکست داده میگه دارم برگتو صحیح میکنم جر خوردم از خنده :))
اصن به فکر مصحح ها هم بود این بزرگوار
تبارک الله احسن ااخالقین ! چی آفریده ! :دی
گاهی انقدر درگیر میشی که یادت میره قدم زدن تو تجریش اونم تو پاییز چقدر لذت بخشه
یا این که انقدر ذهنت میره روی مسایل کاری که حتی به فکرت خطور نمیکنه میتونی دو ساعت مرخصی بگیری از خودت و زیر بارون بری محوطه ی کاخ سعدآباد رو ببینی.
همم خیلی وقته باشگاه انقلاب نرفتم !
یا کافه های همیشگیم لمیز ... سپیدگاه ..
یا اون قدم زدن های آروم بین کتاب فروشی های خیابون انقلاب.
اتفاقاً روزها خیلی هم خوب دارن میگذرن. فکر کنم مدتیه دارم جاهای جدید رو تو زمان های جدید کشف میکنم.
یادم باشه هفته ی آینده بیشتر رو نقشه جابجا شم
----------------
بخش معرفی برنامه های آتی :))
تکمیل بیوگرافی اینجا |
شروع بیزینس ! |
***** :دی |
گذارندن یک شب تا صبح بالای کوه + چای آتیشی |
دیدن طلوع آفتاب از بالای کوه |
شروع دوباره برنامه ی استخر |
کتاب مدیریت زمان - برایان تریسی |
شروع آشپزی آخر هفته ها |
صحبت با محمد |
جنرالز ! |
پیگیری سند ماشین |
املت ذغالی بالای کوه |
امروز استاد سر کلاس داشت یه سری معادلات ماتریسی حل میکرد رسید به یه قسمتی که دوتا معادله ی خطی با هم ساده میشدن، گفت :
خب این دوتا معادله هم با هم صفا میکنن .. =))
پاره شدیم از خنده !
کلا قبل از این اتفاق داشتم فکر میکردم چی ایشونو از بقیه آدما واسم متمایز میکنه ؟ ینی یه فرقی با بقیه داره ایشون که نمیتونستم بفهمم چرا !؟
یدفه فهمیدم ... خیلی ساده بود ! همیشه لبخند داشت اونم نه هر لبخندی، لبخند شیطنت آمیز حالا 50 - 60 سالشه ها.
----------------------
داشتم با رفیقم شوخی اینا میکردم گفت : اصن نمیدونم تو چرا همیشه به موقع سر و کلت پیده میشه
گفتم : به راستی که در آن نشانه هاییست !
گفت : همانند موزی که بین پدرانشان نصف شده باشند 😂
تفسیر پشت این حرف خودش یه کتابه
=)))
چند تا از این سایتا که پر از reading با موضوعای مختلفن پیدا کردم و روزی یه reading با صدای بلند واسه خودم میخونم
توی هرکدوم ۷ -۸ تا کلمه جدید یاد میگیرم و با بلند خوندن یه جورایی تلفظم بهتر میشه.
به نظرم واسه کسایی که وقت کلاس زبان رفتن ندارن ایده ی خوبیه
ظهر سرور داون بود کارامون عقب افتاد ... در واقع یه مشکل جدید خورده بود. طرفای ساعت ۳ مشکلو فهمیدن بچه های دکتری
بعد دیگه تند تند کارامو روی سرور سابمیت کردم که بتونم زود برم دنبال پگاه
نشسته بودیم تو کافه ی جدید درس میخوندیم گاهی شوخی میکردیم ... ۱۰ رسوندمش خونه و بعدش اومدم دانشگاه ساعت ۱۰:۳۰ شب فکر کن ! یه تمرین باید بنویسم که از اینجا باید میگرفتمش.
دم در مسجد دانشگاه مراسم عزاداریه شلوغه منم تنها کسیم که تو دانشکدم فکر کنم !
یه ساعت دیگه با علی قرار دارم
صبح قراره قبل از کلاسا بریم کوه... ینی حدود ۴ صبح بریم که ۹ دوش گرفته سر کلاس باشیم الانم ساعت از ۱۱ گذشته :))
البته دیشب مث اسب خوابیدم :دی
خداییش قرار کوه فردا منطقی نبود اما یه حسی میگفت بریم و ما هم که به حس و اینا بسیار معتقدیم.
اصن منظق به درک !
people like people who are, “Up for whatever happens”.
یاد بگیر بدون sacrifice کردن, بتونی محبوب باشی :)
هیچی مثل صحبت از ته دل نمیشه
صحبتی که توش بتونی صد درصد خودت باشی
که نترسی اگه نقطه ضعفات معلوم بشه
گاهی لازمه که نقاب "مردونگی" تو بذاری کنار و بگی تو هم دلت تنگه ...
بگی تو هم بر خلاف چیزی که نشون میدی گاهی میترسی ولی سعی میکنی محکم باشی
حتی بذار صدات بلرزه
خدا پدر گراهامبل رو بیامرزه
حامد یکی از دوستای جدید منه که ۶ -۷ سالی ازم بزرگ تره. ایشونم جزو افرادیه که علاقه ی زیادی به گیاهان داره و سعی میکنه در جاهایی که به طور زیاد رفت و آمد داره یکی دوتا گلدون داشته باشه.
یکیش همین محیط ریسرچ ما ینی طبقه ۷ دانشکده کامپیوتر که الان اونجا هستم و دارم مینویسم.
چند وقت یبار یه گیاهی رو قلمه میزنه که ازش تکثیر کنه و میاره اینجا میذاره قلمه زدن گیاها کاری نیست که همیشه جواب بده ینی خیلی وقتا گیاهی که شما قلمه میزنی خشک میشه و میمیره.
دو سه هفته پیش بود که حامد با دوتا لیوان کاغذی تو دستش اومد توی آزمایشگاه که دو شاخه ی بریده شده از گیاه حسن یوسف توشون گذاشته بود و لیوانا رو تا نصفه با آب پر کرده بود. قرار بود که تا یه هفته توی آب بمونن و بعدش بکاریمشون توی خاک.
یه هفته گذشت و این دوتا گیاه شروع کردن به پژمردن و زرد شدن ... روز به روز بی حال تر و زرد تر میشدن جوری که ما همه میخواستیم بندازیمشون دور تا فاسد نشدن و بوی بد تولید نکردن...
ولی حامد از اونا نا امید نشده بود و دور هرکدوم یه پلاستیک کشیده بود که یه حالتی مثل گلخونه دورشون ایجاد شه و گذاشته بودشون بیرون پنجره ی آزمایشگاه زیر نور آقتاب. حدود یه هفته ینی تا همین دو سه روز پیش این حالت بود و هیج فرقی نکرده بودن. اصلا فکرشم نمیکردم که امیدی به دوباره سبز شدنشون باشه.
۴شنبه شب رفتم اصفهان و امروز برگشتم تهران و توی آزمایشگاه دیدم که جفتشون سبز و محکم شدن انقدر سرحال که اصلا انگار نه انگار همین هفته ی پیش در حال مردن بودن!
امید خیلی مهمه... مثلا همین دوتا گیاه که حامد ازشون نا امید نشد : )