آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

زور

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ
یه وقتایی هست که زورت نمیرسه.. که دندوناتو با خشم روی هم فشار میدی ولی نمیشه .
یاد بگیر نشدن رو. یاد بگیر گاهی عقب کشیدن رو..
یاد بگیر نذاری این نشدن ها خیلی روی زندگیت اثر بذارن آخه اتفاقای زندگی خیلی هم ربطی به هم ندارن.
مثلا یاد بگیر به نگهبان دم در لبخند زدن رو، مستقل از این که روزتو خوب شروع کردی یا بد.
شانس به اون شکلی که همه فکر میکنن وجود نداره.
خوب و بد هم به اون شکل وجود ندارن .. چیزی که امروز بد میدونی فردا ممکنه مهم ترین عامل سازنده‌ی زندگیت باشه.
شاید اصلا مفهومی به نام -بد- وجود نداره و واسه همینه که قدیمیا به قسمت و تقدیر اعتقاد دارن. البته که من ندارم چون نمیشه آینده از قبل به طور مکتوب نوشته باشه. اگه این باشه که ما فقط یه سری بازیگریم واسه اون نمایش.
خلاصه که هیچوقت واسه کسی ناراحت نباش، خوشحالم نباش چون خوب و بدی که من و تو یاد گرفتیم خیلی سطحی تر از اونین که بخوایم باهاش قضاوتی بکنیم یا احساساتی به خرج بدیم.

وقتایی که "نمیشه" رو بشناس. حرفه‌ای شو تو شناختن نشدن ها. این باعث میشه قبل از این که وقتت و یا شخصیتت بخواد الکی تلف بشه، دنبال مسیر جایگزین باشی.
صبر رو تمرین کن. این که کمین کنی یه گوشه و منتظر باشی... که همه چیزو زیر نظر داشته باشی و بالاخره در لحظه‌ی مناسب.. جهش!

اینارو که دستت بیاد میشه دیر به دیر شلیک کرد ولی همون‌ها رو درست زد به هدف.
در آخر هم که.. همیشه حق با تو نیست.
  • آقای مربّع

مربع و شیر توالت

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

پایداری در ناامیدی را از شیر توالت طبقه سه دانشکده آموختم که نیمه‌شب، پس از قضای حاجت، درست در لحظه ای که فکر میکنی آب قطع است و تو ماندی و دلی پر خون در حالی که ناامیدانه شیر آب را تا انتها می‌چرخانی و درست در آخرین پیچِ خود، آبی دلنشین روانه می‌سازد.

حتی موقع فلان هم پیچ آخره!

#طنز

  • آقای مربّع

commit yourself to change

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۹ ب.ظ

این جمله رو گوش کنید:

- من بهش فکر نمیکنم و حتی به بهش فکر نکردن هم فکر نمیکنم! به سادگی من دیگه اون آدم نیستم ، ایتس نات دِ پارت آو هو آی ام، رایت نَو.


اینجوری باید تغییر کرد! اینجوری باید عادتای مزخرفو دور ریخت و اینجوری باید کسی شد که برای این که بخواد یادش بیاد چند ماه پیش کی بوده و چی بوده، مجبور بشه چشماشو ببنده و سعی کنه به زور یادش بیاد.

وقتی متعهد میشی کاری رو بکنی یا تغییری رو ایجاد کنی این تعهد باید جوری از درون باشه و جوری باور‌پذیر باشه که همون روز اول این حسو داشته باشی که انگار سالهاست داری به این سبک زندگی میکنی.

دیروزت برات مثل یه خاطره‌ی خیلی دور میشه که دیگه توی تو وجود نداره.

بذار امید شروع شه و کار خودشو بکنه :)

  • آقای مربّع

برنامه‌ریزی دازنت وورک - پیش‌نویس بود

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ
یادمه گفته بودم که اگه کاری انقدر مهم باشه که ارزش انجام دادن داشته باشه، خودش تو ذهن میمونه و با یکم پیگیری تو ذهن نهادینه میشه.
و هیچوقت نیازی یه یه برنامه‌ی روزنه یا هفتگی یه هر‌ مزخرفی که بخوای دم‌و‌دیقه نگاش کنی نیست.

خب مدتیه کلا همه‌چیزو ول کرده بودم و نه برنامه‌ای بود و نه چیزی رو کاغذ و فلان...
یهو یادم اومد دو ماه پیش اینا یه سری برنامه روزانه داشتم یه ‌سری کار که میخواستم جزو روزمرگی‌هام باشه همرو یجا نوشته بودم و هر روز چند بار نگاش میکردم که یادم باشه چیکارا دارم و خودمو مجبور به انجامشون کنم.
با این که دوماهه اصلا به این چیزا فکر نکردم و ذهنم جاهای دیگه بودم امروز یادم به اون برنامه‌هه افتاد و از سر کنجکاوی رفتم که ببینم چیا نوشته بودم؟
دیدم تقریبا تمام اون کارای مهم آلردی جزو زندگی روزانم شدن درحالی که هیچ خبری از هیچ برنامه ای نیست

  • آقای مربّع

خود نیوتون پنداری در دانشکده

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ

کارامو تو دانشگاه انجام داده بودم.. رفتم سمت ماشین، یه کارگر رو دیدم که یه موتور-وانت پر از گل داشت و یه گوشه وایساده بود. رفتم جلو که ببینم میتونم باهاش دوست شم و ازش عکس بگیرم که نشد :دی بداخلاق بود... نه! بیشتر ناامید بود ینی همین که فهمید قصد خرید ازش رو ندارم دیگه ترش‌رو شد.

ماشینو روشن کردم و پیچیدم تو خیابون آزادی; ترافیک بود. فکر کردم که برم خونه هم خیلی کار خاصی ندارم انجام بدم و حوصلم سر میره. آخه هفته‌ی پیش باز هم اسباب‌کشی کردم و دو هفته یه جای موقتیم تا بعد بریم تو یه جای بهتر! یه جای خیلی خوب :)

و تقریبا اگه بعد از عیدو هم حساب کنی ششمین اسباب کشی من تو دوران دانشجویی بود یا حتی نهمی!!!! چون خونواده هم دوبار شهرشونو عوض کردن.

خلاصه داشتم فکر میکردم که برم یکم پیاده روی کنم تا شب شه ولی ترافیک اذیت میکرد! دور زدم و برگشتم دانشگاه.

تو راه تا در دانشگاه همش حس میکردم یه چیزی کمه! یکم عشق‌ یکم ذوق میخوام! نه از اون عشق دونفره ها ها! از اون عشق قدیمیا عشقی که تو خون باشه... گوشیمو درآوردم و شماره‌ی پدربزرگمو گرفتم.. چقدر حالم جا اومد!

بعدشم مادربزرگ مثل همشیه مشتی و سرحال.. بهش گفتم که چقدر دلم لک زده بیام شیراز.. تو حیاتشون همونجوری که اون گلدوناشو آب میده رو قالی‌ای که همیشه گوشه‌ی حیاط پهن میکنه بشینم و چای و بهارنارنج خوش عطری که واسم درست کرده رو بخورم... بهارنارنجی از همون حیاط :)

دیشب چون پهنای‌باند بالا میخواستم ساعت ۱۰ شب اومده بودم دانشکده که دیدم چراغا خاموشن و یه پسر ورودی ۹۴ نشسته وسط لابی داره تار میزنه...  نشستم کارامو کردم و اونم همینجوری تار میزد..

شبای دانشگاه خیلی عالیه! کلا دانشگاه عالیه. همین الان از در ماشین تا اینجا که تو دانشگاه قدم میزدم داشتم فکر میکردم که چرا یکی دو سال از دوران لیسانسمو از اینجا متنفر بودم؟ از جو و آدماش؟ خداییشم زیاد بالا پایین داشتم من تو این سالها..


یجا یه چیزی خوندم با این مضمون: 

تمام اتفاق‌هایی که واسه شما میفتن فرآیندی هستن که شمارو به اون چیزی که میخواید باشید یا میخواید به‌ دست بیارید میرسونه.

اتفاقا دیشب سر شام با دلبر بحث همین شد و فهمیدم اونم همینجوری فکر میکنه :) خیلی حس خوبیه که بفهمین تو بنیادی ترین "جهان‌بینی" نسبت به زندگی دید مشترکی دارین.

خلاصه که داشتم از بالا پایینای این سالها میگفتم. 

همش یه حسی دارم که هممه‌ی اینا برنامه ریزی شده بوده نه که کسی از بیرون برنامه‌ریزی کرده باشه..
خودم برنامه ریزی کردم با این که شاید حتی نمیدونستم چطور.

من فکر میکنم دنیا، همین دنیای مادی خیلی قانونا داره که هنوز کشف نشدن. 

مثلا قبل از این که نیوتون جاذبه رو کشف کنه‌ هم جاذبه وجود داشت، ولی کسی نمیدونست، نه؟ :)




  • آقای مربّع

بتمن

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ
سلام.
خوبم!
بهترین اتفاقای ممکن دارن واسم میفتن و تنها چیزی که این روزا تو فکرمه اینه که اگه همیشه انقدر آسون بوده چرا انقدر دیر دارم تجربش میکنم؟
از یه چیزایی دارم سر درمیارم و خیلی هیجانزده شدم!
میدونی؟ به جای این که بخوای همیشه از بیرون سوال کنی، باید از درون سوال کنی!
بذارید یه چیزیو واستون تعریف کنم. من میخواستم بدونم فکرم چقدر قویه و واقعا آدم کجا محدود میشه؟
شروع کردم به خوندن و گشتن و حتی آزمایش کردن، و کار میکنه! نه یبار و نه دوبار، بارها و بارهابهم ثابت شده که کار‌ میکنه.
هیچوقت خودتونو دست‌کم نگیرید!

- میتونید کارتونو از هیچ شروع کنید و از دل هیچ چیز و از دل هیچ راهی، راهیو پیدا کنید.
- جهنم یعنی کمتر بودن از آنچه که واقعا هستی و هیچ شکنجه ای بالاتر از این برای روح وجود نداره.
- تهش اینه که آدم زورش به خودش برسه.. عکس جمله‌ی بالا این میشه که بهشت یا به زبون قشنگ تر نهایت لذت و آرزوها اینه که آدم زورش به خودش برسه آدم همه‌ی اون چیزی که میتونه باشه، باشه! ینی انقدر بری جلو و انقدر راهو باز کنی که تا جایی که دیگه نتونی، نه که خسته شی یا تنبلیت بیادا ! نه! میدونی یه جاییه که دیگه تمومه، That's It! 
- با خاموش ماندن آغاز کن. دنیای بیرون را آرام کن، تا آنکه بتوانی دنیای درون را مشاهده کنی.

  • آقای مربّع

کلید

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۵۸ ب.ظ

پس باید تن داد به سختیا و پیش رفت.

میدونی بعضی از مسیرا اینجورین که اگه پیش‌روی نکنی لزوما به عقب پرت میشی حتی درجا زدن هم معنی نداره.

میدونی کیا سخت میشه؟ وقتایی که بخوای به سختیش فکر کنی..

مثلا وقتی بخوای واسه‌ی ینفر تعریف کنی. وقتایی بوده که تا اومدم واسه‌ یه‌نفر تعریف کنم از حال‌ و روز اون لحظم یهو فهمیدم که شت! بیچاره من :)) این شده که به نظرم اومده بود که بیام منم مثل بقیه فکر نکنم حرف نزنم.. اینجوری بودن کار میکنه ها ! ولی غمگینه.


آقا من همیشه مشتاق بودم کنترل این کلید فکر و احساساتو بتونم یاد بگیرم.

از اولم میدونستم احتمالا چیز غمگینی باشه ها ولی انگار یه چیزی تو دلم همش ورجه‌وورجه می‌کرد که باید تجربش کنی. مثل وقتایی که میخواستم ببینم بخاری واقعا داغه؟ میدونستم داغه ولی یه بخشی از وجود آدم هست که میخواد سوزش دستشو حس کنه تا باورش بشه.


وقتی به خودت میای و می‌بینی چقدر خاموشی، اولش یه حس آزادی داره. که هرکاری بخوای میتونی بکنی و به هیچ کس و هیچ چیزی هم نیاز نداری. آدما انگار فقط هستن که بیان و برن... وقتی رفتن آدمارو می‌بینی دیگه واسه موندنشون تلاش نمیکنی و حتی سوگواری هم نمی‌کنی!

هیچوقت نمیدونستم که چی خوبه و چی بد! کاش مجبور نبودم اینقدر با تجربه همه‌چیزو یاد بگیرم. چیزی که مسلمه دوتا چیزی رو تجربه کردم که هیچکدوم نیمخوام باشم.. زندگی میتونه یجایی بین شوری و بی‌نمکی به تعادل برسه.

هنوز نمیدونم کدوم‌وری باید تلاش کنم.. ولی یه چیزو مطمئنم!‌ این که نمیخوام احساساتم حتی ذره‌ای خاموش باشه !

من زندم و میخوام زندگی کنم با همه‌ی تلخی ها و شادی ها و اوج هاش!

من این بالا پایین های زندگی رو میخوام با تمام وجود زندگی کنم و حس کنم!

همین : )

  • آقای مربّع

تارزان و گوریلها

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

بذار با این جمله شروع کنم که خیلی وقت پیش یجا نوشتمش، چون خیلی وقت پیش‌تر یجا خونده بودمش:

"او می‌توانست کسی شود که میخواهد باشد."


زندگی من خیلی جالبه، وقتی نوشته‌ها و عکس‌ها و حتی خط‌خطی‌های کنار چکنویسامو از نظرم می‌گذرونم،میبینم رد پای یه روند فکری توی هر مرحله‌ای از زندگیم دنبال میشه.

مثل یه سریالی که توی هر قسمتش یه سوال، یه "ایده" رو دنبال کردم و تا نمیتونستم ازش نمره‌ی قبولی بگیرم، اجازه‌ی ورود به قسمت بعدی رو نداشتم.

یه وقتایی شک می‌کردم که این ترتیبی که داره تو زندگیم لحاظ میشه نمیتونه اتفاقی باشه. انگار یه چشمی هست که می‌بینه و یه دستی هست که نه از روی شانس، بلکه هوشمندانه تاس میریزه. سخت و آسون گذشت و رسیدم جایی که الان هستم.

مثل یه سری واحد دانشگاهی که پاس میشن، این قسمتا هم پیشنیازی و همنیازی داشتن و تا یه مرحله رو رد نمیکردی نمیتونستی وارد مرحله‌ی بعدی بشی. نمیدونم آخرای دبیرستان بود یا اولای دانشگاه، آقا پویا میگفت: "زندگی همیشه همونقدری بهت میده که بتونی هندلش کنی.".

این وسطا یه وقتایی pop quiz از واحدای قبلی گرفته میشد که نمیدونی چقدر میچسبید! منظورمو با یه مثال میگم.

فرض کن یه مشکلی، چیزی برات پیش بیاد، مشکلی که حل کردن یا هندل کردنش واست مثل آب خوردن باشه، بعد با خودت فکر کنی اگه همین مشکل چند وقت پیش برات پیش میومد عمرا نمیتونستی از پسش بر بیای! یا واسه بقیه آدمایی که توی این مسیر نبودن و سختیاشو تحمل نکردن همین مشکل میتونست تیر خلاصی باشه! این حسه خعیلی میارزه!



حالا چیزی که باعث شده بعد از این همه وقت بیام اینجا و بخوام بنویسم اینه که یدفه حس کردم خیلی عوض شدم!

واسه همه پیش میاد که دلشون واسه قدیمشون تنگ شه. گاهی یه‌سری چیزا مثل یه تلنگر تورو یاد قدیمت میندازه.

میدونی؟ دلم واسه شور اشتیاق قدیمم تنگ شده.. این که از همه‌چیز و همه‌جا واسه آدما تعریف می‌کردم. این که انقدر ذوق و اشتیاقم نمود بیرونی داشت که چه تو شادی و چه تو ناراحتی نیازی نبود حرف بزنم! چشمام همه‌چیزو میگفت.

به قول یه دوست زندگی مثل یه جنگله و ما هرکدوممون یه تارزانیم که باید زندگی بین گوریلارو یاد بگیریم..

شاید منم خیلی دوست داشتم هنوز انقدر چشمام شفاف باشه که تا ته دلم توشون معلوم باشه، اما زندگی داره منو میبره به یه سمت دیگه، به دنیای آدم بزرگا. دنیایی که باز هم به قول یه‌نفر تا نتونی مهارتاتو به پول تبدیل کنی توش پذیرفته نیستی. دنیایی که هر آدمی یه زیپ پشتشه(!) و باید از هرکسی انتظار هرچیزی رو داشته باشی. همین که دوتا "هر" آدمو میترسونه.

هر کسی و هر چیزی..

دلم واسه شبایی که تا صبح نمیخوابیدم تا یه تمرین ساده رو واسه درسام انجام بدم یه سوال قشنگ رو واسه دل خودم حل کنم تنگ شده. دلم واسه کبودی زیر چشمام تو روز بعدش تنگ شده.. انگار یه ردی از امید توشون بود که من یه دلگرمی‌ای داشتم که بخوام شب رو تا صبح نخوابم عوضش یه حس خوب رو تجربه کنم.

آخرین باری که یه کاغذ پر از چکنوسی به اضافه‌ی دردودل و چند خط شعر تو اون گوشه کنارا رو میز جلوم بود رو یادم نمیاد.

حتی آخرین باری که به جای ماشینم، با اتوبوس سفر کردم که تو راه بتونم کتاب بخونم یا فرندز ببینم(!) رو یادم نمیاد.. 

عاشق کسی بودم که انقدر درس رو دوست داشت که تا صبح نمیخوابید و با این که روز بعدش خسته بود، ولی پر انرژی ترین بود... چون پر از اعتماد‌به‌نفس بود! مطمئن بود که داره درست پیش میره و نتیجه می‌گیره. 

یادمه با خودم فکر می‌کردم چه کاری با ارزش تر از "فهمیدن" وجود داره؟ تلاش واسم مقدس‌تر بود و چشمام زلال‌تر... دلم پر نور تر.


میدونی چیه؟ اونی که قبلا بودم الگوی خیلیا بود... ولی اینی که الان هستم چیزیه که فقط به زندگی بهتر بین گوریلا کمک میکنه.

وقتی تو اوج سرمستی بودم از این که فکر می‌کردم چقدر خفنم! چقدر خوبم که تونستم از پس خودم بربیام و چقدر خفنم که تونستم این بشم.. وقتی تو دلم داشتم پایکوبی می‌کردم که چقدر دمم گرمه که اینی که الان هستم شدم، مثل یه صاعقه زد به سرم ... یه چیزی که بهم فهموند: "الان منم تبدیل به یه گوریل شدم.." و چشمای زلال یه دوستی که از دور با بغض و دلتنگی نگام میکنه... از این که شادی منو میبینه خوشحاله و لبخند میزنه... ولی توی دلش میگه: " به خواستت رسیدی، تبریک میگم! گوریل خوبی شدی.."


+اشک :‌)



  • آقای مربّع

یکشنبه - ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ - شب - پویا زنگ زد!

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ

پویا زنگ زد.

کمرم هیچیش نیست...

من سالمِ سالمم...

:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))


وای! چرا به همون سرعتی که همه‌چیز خراب شد حتی بیشترش داره همه چیز درست میشه ؟‌:))))))

خیییلی خوشحالم :)


درونم حس عاشق بودن دارم :)

خونه عالی شده :) امروز دل تو دلم نبود که بیام خونه! در این حد!

مقاله‌ی دومم ریلیز شد..

و فهمیدم که سالمم :)‌ ینی میتونم حسسابی ورزش کنم...

شکر

شکر

شکر :)


  • آقای مربّع

چهارشنبه - ۲ تیر ۱۳۹۵ - عصر - بیا ریشه‌هارو پیدا کنیم!

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ب.ظ
بذار بیشتر بگم! 
وقتی بهترینِ خودمو تصور میکنم عاشقش میشم!
فقط خودم میدونم که چه کارایی میتونم بکنم!
بیا مغرور باشیم و الکی مهربون بودنو بذاریم کنار... حتی اگه همه‌چیز جبری باشه من میتونم ازش جبرِ خوبی بسازم... جبرِ من جبرِ خوبیه.
چرا؟ چرا ما اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم زندگی نمیکنیم؟ این سوال منو میکشه!
من میتونم هر روز مثلا قبل از طلوع آفتاب برم کوه! حالا که فهمیدم کمرم سالمه و هیچیش نیست قدر این انتخابو میدونم.
من تا هفته پیش فکر میکردم هیچوقت نمیتونم کوه برم ولی الان ...
فکر کن هر روز صبحونتو بالای کوه بخوری... بری دانشگاه.. کار کنی تحقیق کنی زبان بخونی کتاب بخونی تا عصر و کل عصرتو هم بری بیرون تو شهر بگیردی با آدما آشناشی با دوستات وقت بگذرونی .. عکاسی کنی! فیلم ببینی... آخر شبا هم یه پیاده‌روی ساده و تو تخت رادیو گوش کنی تا خوابت ببره..
بعضی روزا استخر بری و بعضی روزا باشگاه. واسه خودت غذا درس کنی.. نمیدونی چه لذتی داره این رو پای خود بودن. و مهم تر از اون خوب رو پای خود بودن.

چرا من شروع نمیکردم؟
بذار یکم از مکالمات ذهنم برات بگم:
- فردا برم کوه؟ 
- نمیتونی! نفس نداری... امروز این همه سیگار کشیدی!
- اوه راس میگی... چقدر اعصابم خورده که نمیتونم... که سینمو داغون کردم... 
- بیا یه سیگار بکش آروم شی..

میبینی چرخه رو؟ این یه مثالش بود... باید ریشه هارو شناخت. شرط میبندم کل چیزایی که تورو از زندگیِ مورد پسندت باز می‌داره ۵-۴ تا چیز بیشتر نیستن!
ینی بگردی ریشه هارو پیدا کنی فقط چند تا چیزِ ساده هستن.
مثلا من اگه سیگار نکشم میتونم ورزش کنم... ورزش کنم، بدنم تنظیم میشه. بدنم تنظیم شه به موقعه خسته میشه و میخوابه و به موقع هم بیدار میشه. این که درس شه حسابی به درسا و پروژه‌هام میرسم و پول درمییارم..
می‌‌بینی؟ همه‌ی اینا به هم وصلن. 
اگه مدتِ زیادیه که گیر دادی به یه‌چیز که درستش کنی و هی نیمشه شاید باید همونو هم بشکافی و ببینی ریشه‌های اون چیان؟!؟!
بیا ۴ تا ریشه واسه خودمون لیست کنیم.


  • آقای مربّع