آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

حالا دلتنگیا به کنار

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۵۰ ق.ظ

مگه چندنفر تو دنیا که از لیسانس پریده باشن دکتری میتونن یه درسی که خودشون تاحالا پاسش نکردن و اصن نمیدونن چیه و تو مقطع دکتری‌ تو یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا ارایه میشه، تدریس کنن؟ وقتی چندتا دانشجوی دکتری‌ از تو بزرگتر ازت وقت میگیرن که اشکالاشونو تو زمینه‌ای که هیچی ازش نمیدونی حل کنی... خب حاجی حق دارم دیگه.


حالا دلتنگیا به کنار تنهاییا به کنار کارای خونه و هندل کردن آدما و کم‌کردن اضافه‌وزنو شاد موندن به‌کنار. همینجور که تا اینجاش طی شده از اینجا ببعدشم طی میشه و من پوست‌کلفت‌تر از همیشه با این که کمرم از سه‌جا درد میکنه نشستم اینجا و به این فکر میکنم که ۵ ماه پیش تو خواب هم نمیدیدم در حال انجام حتی یدونه از کارایی باشم که توی این ۲۴ ساعت انجام دادم.


فقط میخوام بگم به خودت حق بده که بترسی یا گاهی وحشت کنی.

ولی تو این دنیا هرکاری فقط با وقت گذاشتن انجام میشه.

هرچی هم بیشتر وقت گذاشته باشی توش سریع‌تر و حرفه‌ای تر میشی.

پس نترس از این که میترسی

نترس از ان که نتونی حتی. همین که تا اینجاش اومدی گل کاشتی پسر.

یک سوم ترم سپری شده فکرشم نمیکردم همین یک‌سوم رو بتونم پیش بیام.

ریز ریز و ذره ذره میریم جلو با همدیگه همشو یاد میگیریم..

سال دیگه این موقعا با هم میگیم: 

OK then, what's new?



عکس همین الان ۱۱:۱۹ شب یکشنبه‌ی مثلا تعطیل، دانشکده

  • آقای مربّع

آرام باش عزیز من

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ق.ظ

شمارو نمیدونم. من وقتایی که حواسم به خودم نیست، تمرکزمو از دست میدم.

اصن از همونجاس که میفهمم باید یکم بشینم با خودم خوش و بش کنم. امروز از ۷ صبح به خودم میگم دیگه امروز باید برم یه کافه یه گوشه بشینم با خودم بنویسم.. ۹ تا ۱۱ تدریس داشتم گفتم بعدش میرم این کافه‌ی کنار آفیسم خداییشم رفتم ولی اصن جا نبود بشینی از بس شلوغ بود. با بی‌حوصلگی برگشتم سر کار ولی به قول چندلر Could I be less focused? البته که نه.


آقا من همونجور که وقتی حالم خوبه نمیتونم حال خوبمو واسه خودم نگه دارم، حال بدمم نمیتونم پنهان کنمم. ینی کافیه یکی تو چشام زل بزنه حتی اگه غریبه باشه میفهمه یه‌جای کارم میلنگه و من متنفرم از این که بخوام به آدما حسای منفی القا کنم.


تا چند سال پیش غر میزدم به خودم میگفتم من آماده‌ی یهویی بزرگ‌شدن نبودم. تو دلم انگشت اتهامو به سمت خونوادم میگرفتم یا مثلا شرایط زندگیمو با بقیه بچه‌ها مقایسه میکردم مثلا خیلیاشون تهرانی بودن و پیش خونواده و خب... ما تو اون واحد ۳۹ ای که نمیدونم واسش کلمه‌ی کذایی رو بکار ببرم یا دوست داشتنی. میبینی؟ زمان چیز عجیبیه دلت واسه یه چیز تنگ میشه بهش فک میکنی هرچی یادت میاد بگایی بوده.

ولی باز دلت تنگ میشه باز فک میکنی.. خوبیاش یادت میاد.

با خودت فک میکنی اون روزا اگه یکی بهم میگفت دلت تنگ میشه، دلت میخواست برگردی، امکان نداشت باورت بشه این روزاتم همینه. اما هرچقد هم که بگی خاصیت زمان همینه.

تنها چیزی که عادلانه تقسیم شده همون ۲۴ ساعتِ توی یه روزه. همون ۳۶۵ روز توی سال و همون ۱۱۵۲ هفته‌ی توی ۲۴ سال. خیلیم نیستا .. سال فقط ۵۲ هفتس حاجی.


ولی الان چی؟ این همه آدم هم‌سن و سال از این همه کشورای مختلف همه به یه اندازه حقوق میگیرن همه یه میزان لود کاری دارن همه تنها زندگی میکنن همه یه هدف دارن، دکتر شن! بعضیا شبانه‌روز تو دانشگاهن بعضیا مثل کارمندا صبح میان عصر میرن، بعضیا کلا نمیان بعضیا گاهی میان سر میزنن. اینجا هرکسی خودتش زندگیشو طراحی میکنه جوری که میخواد. خوبیش همینه یه چیزی بین کارمندی و دانشجوییه. ۵ سال بهت میدن که خودت بفهمی ازش چی میتونی بسازی. یک دهمش رفت!


بارها به طور جدی با خودم فکر کردم که از پسش بر نمیام.

بارها به طور جدی با خودم یقین داشتم که از پسش بر میام.

تا وقتی این نوسان روحیه هست نمیتونم به خودم مطمئن باشم. فشار زیاده هم بعد کاری هم بعد شخصی... بدبختی اینه که حال خوب آدما به خیلی فاکتورا بستگی داره. به نظر من همه‌ آدما زندگیاشون از یه جا به بعد شبیه هم میشه.

انگار که یه‌سری ظرف هستن، که همه نشتی دارن و تو باید مرتبا حواست باشه که نذاری اینا خالی شن.

ظرفِ احساسات

ظرف زندگی اجتماعی

ظرف زندگی حرفه‌ای

ظرف زندگی شخصی و با خودت وقت گذروندن

ظرف ورزش

و هزارتا چیز دیگه.

این روزا پر نگه داشتنِ همه‌ی اینا با همدگیه اینقدر سخت شده که اگه کسی بخواد به همه‌ی جنبه‌های زندگیش برسه بهش برچسب کمال‌گرا میزنن. شاید دلیلش اینه که زندگیا خیلی تخصصی شده و از هرکس انتظار میره اقلا توی یکی دوتا چیز -خیلی خوب- باشه تا بتونه واسه خودش کسی باشه.

و لعنت به تمامی شبکه‌های اجتماعی و این حجم استرسی که به زندگیِ آدما آورده. استرسی از جنس اجتاعی و جدید که خیلی دربارش نمیدونم که بخوام بنویسم فقط من خیلی‌وقت پیش دیدمش، درکش کردم و سعی کردم خودمو اقلا ازش نجات بدم.


این روند فقط داره بدتر میشه، کمتر کسیو میشناسم که توسته باشه حواسشو به همه‌ی این جنبه‌های زندگیش جمع نگه‌داره.. بعضیاشون اصلا با هم تناقض‌هم دارن بالاخره که نمیشه هم دکتر بود و هم عکاس و هم ورزشکار... به فرضی هم که بشه دیگه نمیشه سوشال بود.. به فرضی هم که میشه دیگه عمرا نمیشه احساساتو هندل کرد! به فرضی که بشه، انصافا نمیشه وبلاگ نوشت کتاب خوند پارتی رفت قدم زد، سفر کرد، گاهی غیرقابل پیشبینی بود، به فرضی که بشه تو همش یه حد متوسط خواهی بود...

همیشه تو هرکاری رسیدن به ۵۰ آب خوردنه، رسیدن به ۷۰ کار هرکسی نیست، واسه ۸۰ باید خودتو جر بدی، ۸۰ تا ۹۰ باید پاتو تا آخر بذاری رو گاز.. به فرضی که تا ۹۵ هم رسیدی، اون ۵تای آخر خودش از کل مسیری که تا اینجا اومدی سخت‌تره.


کمالگرایی ینی اگه حتی یدونه از این ظرفا، حتی یکم زیر اون حدی بود که میخوای باشه (نه لزوما هم ۱۰۰) تو بزنی فلکه‌رو روی همه‌ی ظرفای دیگه هم به نشانه‌ی اعتراض ببندی.



- من کمالگرا نیستم، ولی استانداردهای بالایی واسه خودم دارم. استانداردهامو هم تا جایی که بتونم بالاتر و بالاتر میبرم. تا جایی که زورم برسه هربار میپرم، انقدر دست‌وپا میزنم تا بتونم تثبیتش کنم، دوباره میپرم.

گاهی پام میلغزه سر میخورم پایین‌تر، گاهی زا مغز زمین میخورم،

گاهی بلافاصله بلند میشم گاهی یکم اون کف میخوابم ولی بالاخره مگه واسه یه آدم زمین‌خورده راهیم جز بلند‌شدن وجود داره؟


ذهن آدم بدجور علاقه به روتین سازی داره. مثلا من اینجوری شدم که وقتی خسته میشم، خودمو میزنم زمین. میکوبم زمین چون اون ته باور دارم هربار زمین بخورم بلند میشم حتی قوی‌تر از قبل.

ولی آقاجان، خانم‌جان.. اگه خسته میشی فقط باید استراحت کنی. 


کم‌کم پذیرفتم که زندگیامون یه جبره، یه جبر زودگذر. 

همون جمله‌هه که میگه: آرام باش عزیز من... آرام باش. الآن سال ۱۴۹۷ هست و همه‌ی ما رفته‌ایم.

این یکم کارو سخت میکنه واسه من.

من از ددلاین متنفرم، کمترین عملکردم همیشه نزدکای ددلاینا بوده و الان دارم زندگیمو با یه ددلاین مواجه میبینم. بخصوص بعد از مهاجرت..  درد کمرم به قوت خودش باقیه، گردنم‌هم شروع شده. موی سفیدو توی آینه میبینی موهات مث قبل پرپشت نیست انگار چند روز دیگه چین و چروک و چشم هم بذاری جوونی تموم شده. نمیگم احساس پیری میکنم (هرچند گاهی واقعا این حس از نظر ذهنی بهم دست میده) ولی اتفاقا از نظر جسمی به خصوص خودمو از همیشه سالم‌تر و نیرومندتر میبینم فقط گاهی یه‌چیزایی تورو به خودت میاره اون ددلاین بزرگه رو یادت میاره که میگه آرام باش عزیز من.. آرام باش عزیز من.. ولی تو نه‌تنها آرام نیستی، با این حرف خودتو گیج‌تر از همیشه میبینی.


تناقض. تناقض از وقتی واسم شروع شد که زندگی رو به شکل اردوگاه کار اجباری دیدم. ینی به خودم اومدم و دیدم انگار باورم شده که آدما به این دنیا بیان و رنج بکشن.. منم یکیش. انگار ماهایی که رنج میکشیم، فقط ماییم که معنی درست زندگیو شناختیم و بقیه اینایی که الکی خوشحالن ول معطلن! انگار ماهایی که دهن خودمونو جر میدیم داریم کار درستو میکنیم و اونی که از من شاد‌تره احمق‌تره. اگه نبود، میفهمید که به دنیا اومده که رنج بکشه. این که مهم مسیره و آدم باید از مسیرش لذت ببره فقط شده یه کلیشه که این بچه‌ خوشگلای اینستاگرام و روشن‌فکرای توییتر میگنش .. ولی آخه عزیز من..  اگه روزگار داره بهت سخت میاد که نباید به کل زندگیت تعمیمش بدی یا بدتر از اون به کل آدما تعمیمش بدی. 


به شکل بازی ببینیش یا به شکل جنگ

به شکل -هیچ- ببینیش یا به شکل یجور صافی برای رسیدن به کمال

چرخه ببینیش یا مسیر،

معما یا آزمایش،

وظیفه ببینیش یا توهم..

زندگیو،

زندگیتو،

هرجوری ببینیش واقعیت همونه.

این تویی که همش در تلاشی به رنج‌های خودت معنی‌بدی. رنج منظورم چیز اونقدر سیاهی هم نیست،

میتونه همین صبح زود سرکار رفتن باشه میتونه درس‌خوندن باشه میتونه هرچیزی باشه.


شده بودم اون آدمی که زندگیو به شکل یه اردوگاه کار اجباری میدید. یاد کتاب -انسان در جستجوی معنا- میفتم وقتی این کلمه‌هارو تایپ میکنم و یاد داستایوفسکی که میگه: تمام ترس من در زندگی این‌است که شایسته‌ی رنج خویشتن نباشم.


که شایسته‌یِ رنجِ خویشتن نباشم!

یادمه با دوستم هومن از ایران تلفنی صحبت میکردیم، من تو آفیس نشسته بودم که این جمله‌رو اولین بار واسم خوند و منم روی یه کاغذی که جلوم بود نوشتمش. اون کاغذه هنوزم باید یجایی روی اون میز شلوغ باشه. ولی امشب واقعا دارم بهش فکر میکنم.

این جمله اینقدر قشنگ بود که من بدون ذره‌ای فکر پذیرفتمش. رنجِ خویشتن؟ رنج؟

هرچی بیشتر مینویسم بیشتر باورم میشه که آدمی شدم که زندگیرو مثل یه اردوگاه کار اجباری میبینه و درست مثل آدمی که اسیر نازی‌ها شده روز به روز پژمرده‌تر میشه.


ببین شاهین!

تو دنیای شلوغ پلوغ امروز، این دنیایی که با سرعت نوری که توی فیبرهای نوری در جریانه، در حرکته باید قبول کرد که ما آدما یا همیشه حالمون بدتر از اونیه که بتونیم چند قدم بیایم عقب و خودمون‌و زندگیمون و کل آدمای داخلشو از دور ببینیم; یا تحت فشار و استرس و ددلاین‌تر از اونی هستیم که وقتشو داشته باشیم یا ... به سادگی خوشحال‌تر و سرحال‌تر از اونی هستیم که بخوایم وقت با ارزشی که میشه به شادی گذروند رو صرف فکر کردن کنیم.


ماها، با این همه ظرف‌ که واسه خودمون تعریف کردیم، این حجم از استرسی که از دنیامون میگیریم هیچوقت انگار اون حالت وسط نیستیم. 


مشکل من سادس، الان میتونم شفاف ببینمش.

وقتی زندگیمو یه‌جور رنج (هرچند مقدس) میبینم، ناخودآگاه این تصور ایجاد میشه که قرار هم نیست روزهای سخت تموم بشن. اگر هم بشن، دیگه رمقی نمونده، عمره که داره میگذره. ذهن سرکشت سعی میکنه از هرچیزی استفاده کنه که این حقیقتو بهت یادآوری کنه. برای منی که همیشه تا الآن نیرویی که منو به جلو میکشونده، امید بوده این ینی فاجعه.

جواب ساده به این که چمه؟ اینه که امید رو تو خودت کمرنگ کردی و پوست‌کلفت بودن رو واسه خودت ارزش کردی. 


اما جوابی که به درد بخوره چیه؟

تا اینجای زندگیت، به هر شکلی که اومدی، از اینجا به‌بعدشو هم میتونی به همین روند ادامه بدی یا تغییر ایجاد کنی. تغییر هم قبل از هرچیز با تصمیم‌گرفتن‌های به‌موقع شروع میشه.

آدمی که صبح بیدار میشه چون مجبوره با اخم بیدار میشه، اولین چیزی که حساب میکنه اینه که چند ساعت خوابیده. آدمی که صبح بیدار میشه چون میخواد که صبح بیدار شه، به یه هدفی به یه امیدی، حتی اگه با اخم بیدار شه، حتی اگه حساب کنه چند ساعت خوابیده، شاید به خودش یه آفرین هم بگه که گل کاشتی.

جوابی که به درد میخوره اینه، هدفات باید جوری باشن که تو رو به وجد بیارن. اگه به هر شکلی غیر از اینه، یا  هدفای درستی رو انتخاب نکردی، ترکیب درستی از هدف‌هارو(ظرف‌هارو) انتخاب نکردی، یا به سادگی یادت رفته که چرا این هدفارو انتخاب کردی. هدفات باید تورو به وجد بیارن، باید اولا بتونی تصورشون کنی(ترکیب درست)، دوما وقتی تصورشون میکنی اقلا قلبت تندتر بزنه (هیجان درست).


باید باور کنی ترکیب درستی از هدفا وجود داره که تو فقط باید پیداشون کنی.

بالاخره یه چیز هست که واسه تو ارزش ادامه دادن داشته باشه. از اون گذشته، هرازگاهی بزن کنار، چند قدم برو عقب، دوباره نگاه کن.

آرام باش عزیزِ من... : )

آرام..



حالا دوتا تصمیم بگیر، یکی آسون و یکی سخت!

---------------------------------------------------------------

روزای سخت که تموم نمیشن، اینو همه میدونم. ادم تو هر دوره‌ای سختی‌هایی داره که بعد از اینکه ازش می‌گذره می‌بینه خب خیلی هم سخت نبود، الان خیلی بدتره. کلا رنج‌ها با اومدن یه رنج بزرگتر از بین میرن، همینطوری که تو لول‌آپ میشی.

Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]

[In reply to Shahin Roozkhosh 🔆]

بنظرم بستگی داره از زندگی چی می‌خوای


Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]

ادم‌ها قد خواسته‌هاشون از دنیا هویت دارن

Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]

شاید تو یه زندگی باغبونی تو شیراز مد نظرته

Hooman Hasani, [14.02.19 02:58]

شاید یه دکتر که داره نیویورک کار می‌کنه

می‌دونی، بستگی به اینکه از زندگیت چی می‌خوای هویت داری. و اون رنج‌هایی که برای خواسته‌ت تحمل می‌کنی چیزایی هستن که تو باهاش تعریف می‌شی.


-------------------------------------------------------------------

واسه اینه که انگار ناراحتی رو عار میدونم

درصورتی که

مگه میشه  هیچوقت ناراحت نبود؟

شاید اصن ناراحتیه که آدمو به فکر وا میداره، و باعث میشه آدم -تصمیم‌بگیره- 



  • آقای مربّع

Fri Feb 1 2019 - 23:01

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۱۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۵
  • آقای مربّع

قدرتِ تصمیم

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۱۷ ب.ظ

برگشتن تو مسیر که یادمون نرفته؟


- اولین و مهم‌ترینش اینه که خود قبل از هر چیز اصن -بخوای- خوب شی. واسه‌ی اینم باید خودتو دوست داشته باشی :)

- فرض کن الان همه‌چیز در بهترین حالتش بود، الان، این لحظتو داشتی چجوری میگذروندی؟

- باورش کنی حالِ خوبو.

--------------------------------------------------

- امروز یه روز فوق‌العاده میشد اگه؟..

- بهترین کاری که امروز میتونم واسه خودم بکنم اینه که؟...

-------------------------------------------------- 

- هروقت حالت خوب نیست، تصمیم بگیر!




من ایمان دارم که روزای خوب و روشن‌تر از همیشه تو راهن :)

درست جایی که این‌همه تلاش قراره نتیجه بده.


  • آقای مربّع

تد

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۴۸ ق.ظ

آقا

چی داره میشه؟

من جدی جدی ایرانو ترک کردم؟!

انگار همش منتظر بودم این سفر تموم‌شه برگردم خونم.

خونه؟

:)) کدوم؟


حاجی!! 

واقعا دارم یه زندگی جدیدو شروع میکنم!!

ولی من اگه این کارارو ایران هم میکردم موفق میشدم.

دلم که خیلی تنگه ولی ..

دلم یه اتفاق خوب میخواد دروغ چرا؟؟

انگار از یه جا به بعد زندگی اسلو‌موشن میشه. لامصب انگار فقط به نظر میاد همه‌چیز آروم شده ولی در عمل، به همون سرعت در حال ادامس.


اوج جوونی.

اینه! بیست‌وچهارسالگی.


یه چیزایی تو زندگیم کمه. خیلی باید جون بکنم.

یکم دچار سختی شدم توی حرکت×

نمیدونم چیه شبیه‌   خستگیه اما از این خستگیاس که کیف میده.


به شددددت نیاز به گدروندن یکم وقت با خودم دارم.

وقت خوب..


  • آقای مربّع

ساز

يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۱۹ ق.ظ

نه که رفته باشم تو خودم نه که درونگرا شده باشم یا تنها،

انگار صبور شدم.

یا واقعا چیز جدیدی اتفاق نمیفته.

سخته ولی سختیای تکراری.

تنهایی هست

غم هست

امید هست

پیشرفت هس

ناامیدی هست

بغض هست.

فک کنم این همون سرازیری‌ای باشه که زندگی از یه جایی به بعد میفته توش.


یه حقوقی میگیری

خرید میکنی واسه خودت غذا درس میکنی

پس انداز میکنی واسه خودت لباس مباس و وسایل ضروری میخری

حواست هست که پول و وقتتو چجوری خرج میکنی

رئییس داری باید بهش جواب پس بدی

اجاره نشینی خودت اجاره‌ی خودتو میدی

تختتو از همه‌جای دنیا بیشتر دوست داری و ..


خلاصه  یه روتینِ‌ دانشجویی مجردی.

خوبم هست. به هر حال معامله‌ای بوده که من با خودم کردم.

که حاضر شدم این ۵ سالو واسه همین قضیه بذارم کنار.

ولی شما که غریبه نیستین،

آرزو میکردم میشد جلوی زمان رو بگیرم.

کاش میشد برگشت به خیلی قدیما به هممون چیزایی که اون موقعا فکر میکردم دیگه اوج بگاییه.

به همون ۵ سال پیش به بهمن ۹۲ که وبلاگ شروع شد. اون شب یادمه داشت برف میومد و منم مثل همین امشب یهو بغضم ترکیده بود. راستش من زیاد گریه نمیکنم اتفاقا از اون آدمای خشکی هستم که فکر میکنم مردا نباید گریه کنن. تازه یه سال ونیم بود که از خونه جدا شده بودم ولی برگشته‌بودم خونه واسه تعطیلات، مامان بابا خواب بودن داداش کوچیکه هم تو اتاقش بود من توی نشیمن نشسته بودم از پنجره برفو نگاه میکردم ... الانم همینه. حال دلم هییییییییییچ فرقی با اون‌شب ۶ سال و نیم  پیش نداره.


چند وقت دیگه هم واسه الآنم همین حرفارو میزنم.


چشم به هم بزنیم داریم میان‌سالی رو میگذرونیم و بعدش پیری، تازه اگه خوش شانس باشیم.

کاری ندارم، ولی دلم میخواست اگه خدایی اون بالا بود و میشنید، میشد ازش پرسید واسه چی اینقد ما و خودتو علاف کردی؟

کاش اقلا وجود نداشته باشی که اگه داشته باشی خیلی ازت گله دارم. نه واسه خودم، من که اوضام تازه خیلی خوبه... 


شدم بیست‌وچهار سال و ۶ماه.

و هیچی نمیدونم.

ول معطلم


کاش ساز بلد بودم..


هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین
اشک خون آلوده ام  دامان، می کند رنگین

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا
آه از این دم سردیها، خدایا

نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا
داد از این بی دردیها، خدایا

نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا
وای از این بی همرازی خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد...یارا
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی
به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا
وای از این افسون سازی، خدایا

  • آقای مربّع

ژان ۱۹

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۱۸ ق.ظ
دوم دبیرستان که بودم بزرگ‌ترین آرزوم این بود که بتونم یه جوری مایه افتخار اول خونوادم،‌دوم خودم باشم.
تیزهوشان قبول شده بودم و از همه طرف تعریف میشنیدم از فامیل.. باعث شده بود که کم‌کم باور کنم که میتونم کارای مهم‌تر بکنم. خیلی هم جالبه که توی اون سن هرچیزی به آدم نوجوون بگن میشه ملکه‌ی ذهنش.

ما خوش شانس بودیم و به ما گفتن باهوش.
گفتن با استعداد گفتن تیزهوش.
ما هم باورمون شد.
خدا گواهه اینو به هر نوجوونی تو اون سن بگی همونم میشه... همینه که من همیشه یه فکر فقط میاد تو ذهنم وقتی کسی ازم تعریفی میکنه:

وقتی یکیو میبینم که از پس کاری که واسه من راحت بوده، بر نمیاد خیلی خجالت میکشم. شاید اگه اونم شرایط منو داشت خب میتونست..

--------------------------------------

فکر میکردم بالاترین کاری که میتونم به عنوان هدف واسه خودم قرار بدمش چیه؟ توی اون سن ارزش واسم فقط درس بود و ظاهرا هم چیزی بود که توش خوب بودم... تصمیم گرفتم واسه المپیاد ریاضی بخونم و مدال آور بشم.

نشد.
نتونستم..
دوباره تلاش کردم سال سوم دبیرستان بلکه این‌بار بشه.


اینقد انگیزم بالا بود که وقتی دوستامو میدیدم تو دبیرستان تیزهوشان مدالشونو میگرفتم تو دستم که فقط سنگینیشو حس کنم این واسم اوج افتخار بود.



اولین بار بود تو عمرم که اینقد جدی و متمرکز روی چیزی زوم کرده بودم. شبا تا صبح بیدار میبوندم رو ذهنم کار میکردم شبا رادیو گوش میکردم تا صب و با ریاضیات خودمو سرگرم میکردم. یه دوست داشتم که  از من ۲ سال بزرگتر بود، نغمه الان کالیفرنیاس داره دکتری‌شو میگیره البته ارتباطمون قطع شده سر چیزای کسشر ولی اونم آرزوش بود المپیادی باشه و نتونسته بود. یادمه شبی که نتایج اومد و قبول نشده بود چقدر سعی میکردم آرومش کنم.
وقتی داشت کنکور میخوند واسه یه هدیه فرستاد، مدالی که واسه انگیزه داشتن با مقوا واسه خودش درست کرده بود.
حالا این مدال انگیزه‌ی من قرار بود باشه این بار باید دیگه میتونستم!

کلی کتاب خوندم کلی تمرین کردم حتی وقتی از استادی خواستم که باهام ریاضی کار کنه گفت من دیگه چیزی بلد نیستم به شما یاد بدم آماده‌اید واسه المپیاد..


نشد.
قبول نشدم.





حالا باید کنکور میخوندم اما من کل ۴ سال دبیرستان رو یه درسای دیگه متمرکز بودم نه عربی بلد بودن نه ادبیات نه شیمی نه هیچی فقط ریاضی حتی این ریاضی هم چیزی نبود که مث حسابان یا دیفرانسیل کنکور باشه. ینی میشد دانشگاه قبول شد؟
شد.

ینی میشد سراسری قبول شد؟
شد.


دانشگاه شد.. میخواستم بدرخشم.
نشد.

میخواستم اپلای کنم، باید تافل میدادم.
بار اول تافل ثبت‌نام کردم نشد.

باید اون ترم فارغ میشدم، که بتونم به ادمیشنام برسم، باید همه درسارو پاس میشدم،
نشد.

دوباره تافل ثبت‌نام کردم، ترامپ اومدم گفت ایرانیارو راه نمیدم.
نشد. حتی سر تافل نرفتم هیچ انگیزه‌ای نداشتم. اون شبو یادمه رفتم تنهایی تجریش.
کف زمین نشستم یه عید مذهبی بود چای دارچین میدادن تو این لیوان پلاستیکیا.
یه چایی گرفتم نشستم یه گوشه کف زمین به صدایی که از بلندگوها پخش میشد گوش میکردم خیلی سرد بود خیلی دل گرفته بودم و تنها. میخواستم دیگه خوب شم یه آدم قوی باشم.
نشد.

دوباره فکر کردم باید همه تلاشمو بکنم،
دوباره تافل ثبت‌نام کردم، میخواستم خیلی بخونم واسش
نشد.

ولی دیگه این آخرین شانس بود، باید شرکت میکردم امتحانو،
باید مدرکمو میگرفتم، 
باید کلی مصاحبه میکردم پذیرش میگیرفتم،
ویزا؟

شد.


شد.


شد.


شد.

---------------------------------------------
پس باید همه‌چی از این ببعد بشه؟
البته که نه.


۵ ماه شد که اومدم.
۵ ماه خیلی غلط اندازه لامصب.
هم کمه هم خیلیه.. نمیشه دربارش قضاوت کرد.
ولی آیا این ۵ ماه در کل موفقیت‌آمیز بوده؟ آره.
ولی آیا باید همین فرمون ادامه د اد؟ نه به هیچ عنوان.

این یه ماه اخیر ژانویه ۲۰۱۹ پر از اشتباه بود. پر از اشتباه‌های پشت هم و لجبازی و حاشیه.
اشتباه نیست اگه بگم ژانویه ۲۰۱۹ از دستم در رفت. این روزا دقیقا همون روزای المپیادو یادم میاره.
چون همه‌چیز سر یه سری اشتباه مسخره به باد رفت. وقتایی هست که حسابی تمرین کردی و آماده‌ای ولی درست وقتی که باید آخرین ضربه‌رو بزنی و کارو تموم کنی.. یهو میکشی کنار.

میخوام باز هم از تغییرات حرف بزنم.
خیلی نزدیکه اون چیزی که میخوام و بازهم باید خودمو با شرایط تغییر بدم.
زندگی همیشه اونقدری بهم داده که تونستم هندلش کنم،
اگه این روزا سخت‌تر از همیشه بودن، منم گردن‌کلفت‌تر از همیشمم..
باورم نمیشه تا اینجای راهو یه‌تنه که نه ولی خب به هر شکلی اومدم دیگه.
الان فقط دارم مینویسم چون فکر میکنم اینم یکی از نقاط عطف زندگیم خواهد بود،
بعد از یک‌سری اشتباهی واسه منِ تجربه‌گرا لازم بود، فکر میکنم وقتشه که یبار دیگه با دشنه و چکش بیفتم به جون خودم.


- متنفرم از این که بذاری یه چیزی خراب شه که بعد بخوای جبرانش کنی.
ماها بذهکار بار اومدیم
همیشه داریم جبران میکنیم..
از یه جایی باید تو باشی که افسارو دست میگیری.


  • آقای مربّع

طرف

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ق.ظ

آخرش ما آدما به هم خیلی نیاز داریم.

اینو همش یادمون میره. قرار نیست همیشه از هر رابطه ای که توش هستی چیزی به دست بیاری

قرار هم نیست که به طرف مقابلت از تو چیزی اضافه شه. کلید هرنوع ارتباطی بین آدمای بزگسال احترامه.

.....................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................00

  • آقای مربّع

ولی افتاد مشکلها

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۴۴ ق.ظ



قدرت ینی بتونی توی بحث طرفتو خورد کنی، ولی نکنی.

آدما اتفاقا تو دعواها معلوم میشن.




نگران نباش.

بذار خیالتو راحت کنم،

آدما به هیچ عنوان شبیه هم نیستن.

به هیچ عنوان هم توی مسیرهای مشترک نیستن.

بذار خیالتو راحت کنم، 

فقط باید بفهمی چی میخوای

متمرکز شی روش.

شک کنی، بری دنبال جواب،


متمرکز شی روش.





که عشق آسان نمود اول..؟

ولی افتاد مشکلها!

قدیما فکر میکردم مسیر موفقیت مثل کوهنوردیه، 

سخت و ناهموار، پر شیب و پر پیچ و خم تا قله.

همینجور که توی این مسیر پیش میرم، بیشتر یادش میگیرم.

این مسیره دائم در حال تغییره. 

این مسیر پر از گرگ و موانع طبیعیه..

میدونم واقعی نیست ولی سخته.


  • آقای مربّع

Sat Jan 10 2019 - 16:52

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ق.ظ



 

Sat Jan 10 2019 - 16:52

 

 بیا بهت بگم من چجوری فکر میکنم. 

بیا بهت بگم که حتی اگه شکست بخورم باز از جام بلند میشم،

بهت بگم تنها کاری کا باید بکنم اینه که ناامید نشم و ادامه بدم و تلاش کنم.

قسم میخورم تا پای جونم تلاش کنم،

تا جایی که مغز و بدنم میکشه تلاش کنم و حواسم‌هم حسابی به خودم باشه.

به خودم میدم از مواتع احتمالی سر راه نترسم، 

اگه اشتباهی کردم فقط ازش درس بگیرم.

به خودم قول میدم که یادم نره که آدما از اول همه‌چیزارو بلد نیستن، بلکه کم‌کم یاد میگیرن،

به خودم قول میدم خودمو دوست داشته باشم، بیشتر از هرچیزی.

به خودم قول میدم حالا که مسیرمو میشناسم، حالا که دارم هرروز بیشتر از دیروز خودمو بلد میشم،

هیچوقت کنار نکشم. هیچوقت به خودم شک نکنم.. مشکلاتو کوچیک ببیننم.

به خودم قول میدم قدر خودمو بدونم و حسابی حواسم به خودم باشه.

 

من اونیم که میخوام توی کارم اینقدر خوب باشم که همه بخوان من توی تیمشون باشم.

  • آقای مربّع