شمارو نمیدونم. من وقتایی که حواسم به خودم نیست، تمرکزمو از دست میدم.
اصن از همونجاس که میفهمم باید یکم بشینم با خودم خوش و بش کنم. امروز از ۷ صبح به خودم میگم دیگه امروز باید برم یه کافه یه گوشه بشینم با خودم بنویسم.. ۹ تا ۱۱ تدریس داشتم گفتم بعدش میرم این کافهی کنار آفیسم خداییشم رفتم ولی اصن جا نبود بشینی از بس شلوغ بود. با بیحوصلگی برگشتم سر کار ولی به قول چندلر Could I be less focused? البته که نه.
آقا من همونجور که وقتی حالم خوبه نمیتونم حال خوبمو واسه خودم نگه دارم، حال بدمم نمیتونم پنهان کنمم. ینی کافیه یکی تو چشام زل بزنه حتی اگه غریبه باشه میفهمه یهجای کارم میلنگه و من متنفرم از این که بخوام به آدما حسای منفی القا کنم.
تا چند سال پیش غر میزدم به خودم میگفتم من آمادهی یهویی بزرگشدن نبودم. تو دلم انگشت اتهامو به سمت خونوادم میگرفتم یا مثلا شرایط زندگیمو با بقیه بچهها مقایسه میکردم مثلا خیلیاشون تهرانی بودن و پیش خونواده و خب... ما تو اون واحد ۳۹ ای که نمیدونم واسش کلمهی کذایی رو بکار ببرم یا دوست داشتنی. میبینی؟ زمان چیز عجیبیه دلت واسه یه چیز تنگ میشه بهش فک میکنی هرچی یادت میاد بگایی بوده.
ولی باز دلت تنگ میشه باز فک میکنی.. خوبیاش یادت میاد.
با خودت فک میکنی اون روزا اگه یکی بهم میگفت دلت تنگ میشه، دلت میخواست برگردی، امکان نداشت باورت بشه این روزاتم همینه. اما هرچقد هم که بگی خاصیت زمان همینه.
تنها چیزی که عادلانه تقسیم شده همون ۲۴ ساعتِ توی یه روزه. همون ۳۶۵ روز توی سال و همون ۱۱۵۲ هفتهی توی ۲۴ سال. خیلیم نیستا .. سال فقط ۵۲ هفتس حاجی.
ولی الان چی؟ این همه آدم همسن و سال از این همه کشورای مختلف همه به یه اندازه حقوق میگیرن همه یه میزان لود کاری دارن همه تنها زندگی میکنن همه یه هدف دارن، دکتر شن! بعضیا شبانهروز تو دانشگاهن بعضیا مثل کارمندا صبح میان عصر میرن، بعضیا کلا نمیان بعضیا گاهی میان سر میزنن. اینجا هرکسی خودتش زندگیشو طراحی میکنه جوری که میخواد. خوبیش همینه یه چیزی بین کارمندی و دانشجوییه. ۵ سال بهت میدن که خودت بفهمی ازش چی میتونی بسازی. یک دهمش رفت!
بارها به طور جدی با خودم فکر کردم که از پسش بر نمیام.
بارها به طور جدی با خودم یقین داشتم که از پسش بر میام.
تا وقتی این نوسان روحیه هست نمیتونم به خودم مطمئن باشم. فشار زیاده هم بعد کاری هم بعد شخصی... بدبختی اینه که حال خوب آدما به خیلی فاکتورا بستگی داره. به نظر من همه آدما زندگیاشون از یه جا به بعد شبیه هم میشه.
انگار که یهسری ظرف هستن، که همه نشتی دارن و تو باید مرتبا حواست باشه که نذاری اینا خالی شن.
ظرفِ احساسات
ظرف زندگی اجتماعی
ظرف زندگی حرفهای
ظرف زندگی شخصی و با خودت وقت گذروندن
ظرف ورزش
و هزارتا چیز دیگه.
این روزا پر نگه داشتنِ همهی اینا با همدگیه اینقدر سخت شده که اگه کسی بخواد به همهی جنبههای زندگیش برسه بهش برچسب کمالگرا میزنن. شاید دلیلش اینه که زندگیا خیلی تخصصی شده و از هرکس انتظار میره اقلا توی یکی دوتا چیز -خیلی خوب- باشه تا بتونه واسه خودش کسی باشه.
و لعنت به تمامی شبکههای اجتماعی و این حجم استرسی که به زندگیِ آدما آورده. استرسی از جنس اجتاعی و جدید که خیلی دربارش نمیدونم که بخوام بنویسم فقط من خیلیوقت پیش دیدمش، درکش کردم و سعی کردم خودمو اقلا ازش نجات بدم.
این روند فقط داره بدتر میشه، کمتر کسیو میشناسم که توسته باشه حواسشو به همهی این جنبههای زندگیش جمع نگهداره.. بعضیاشون اصلا با هم تناقضهم دارن بالاخره که نمیشه هم دکتر بود و هم عکاس و هم ورزشکار... به فرضی هم که بشه دیگه نمیشه سوشال بود.. به فرضی هم که میشه دیگه عمرا نمیشه احساساتو هندل کرد! به فرضی که بشه، انصافا نمیشه وبلاگ نوشت کتاب خوند پارتی رفت قدم زد، سفر کرد، گاهی غیرقابل پیشبینی بود، به فرضی که بشه تو همش یه حد متوسط خواهی بود...
همیشه تو هرکاری رسیدن به ۵۰ آب خوردنه، رسیدن به ۷۰ کار هرکسی نیست، واسه ۸۰ باید خودتو جر بدی، ۸۰ تا ۹۰ باید پاتو تا آخر بذاری رو گاز.. به فرضی که تا ۹۵ هم رسیدی، اون ۵تای آخر خودش از کل مسیری که تا اینجا اومدی سختتره.
کمالگرایی ینی اگه حتی یدونه از این ظرفا، حتی یکم زیر اون حدی بود که میخوای باشه (نه لزوما هم ۱۰۰) تو بزنی فلکهرو روی همهی ظرفای دیگه هم به نشانهی اعتراض ببندی.
- من کمالگرا نیستم، ولی استانداردهای بالایی واسه خودم دارم. استانداردهامو هم تا جایی که بتونم بالاتر و بالاتر میبرم. تا جایی که زورم برسه هربار میپرم، انقدر دستوپا میزنم تا بتونم تثبیتش کنم، دوباره میپرم.
گاهی پام میلغزه سر میخورم پایینتر، گاهی زا مغز زمین میخورم،
گاهی بلافاصله بلند میشم گاهی یکم اون کف میخوابم ولی بالاخره مگه واسه یه آدم زمینخورده راهیم جز بلندشدن وجود داره؟
ذهن آدم بدجور علاقه به روتین سازی داره. مثلا من اینجوری شدم که وقتی خسته میشم، خودمو میزنم زمین. میکوبم زمین چون اون ته باور دارم هربار زمین بخورم بلند میشم حتی قویتر از قبل.
ولی آقاجان، خانمجان.. اگه خسته میشی فقط باید استراحت کنی.
کمکم پذیرفتم که زندگیامون یه جبره، یه جبر زودگذر.
همون جملههه که میگه: آرام باش عزیز من... آرام باش. الآن سال ۱۴۹۷ هست و همهی ما رفتهایم.
این یکم کارو سخت میکنه واسه من.
من از ددلاین متنفرم، کمترین عملکردم همیشه نزدکای ددلاینا بوده و الان دارم زندگیمو با یه ددلاین مواجه میبینم. بخصوص بعد از مهاجرت.. درد کمرم به قوت خودش باقیه، گردنمهم شروع شده. موی سفیدو توی آینه میبینی موهات مث قبل پرپشت نیست انگار چند روز دیگه چین و چروک و چشم هم بذاری جوونی تموم شده. نمیگم احساس پیری میکنم (هرچند گاهی واقعا این حس از نظر ذهنی بهم دست میده) ولی اتفاقا از نظر جسمی به خصوص خودمو از همیشه سالمتر و نیرومندتر میبینم فقط گاهی یهچیزایی تورو به خودت میاره اون ددلاین بزرگه رو یادت میاره که میگه آرام باش عزیز من.. آرام باش عزیز من.. ولی تو نهتنها آرام نیستی، با این حرف خودتو گیجتر از همیشه میبینی.
تناقض. تناقض از وقتی واسم شروع شد که زندگی رو به شکل اردوگاه کار اجباری دیدم. ینی به خودم اومدم و دیدم انگار باورم شده که آدما به این دنیا بیان و رنج بکشن.. منم یکیش. انگار ماهایی که رنج میکشیم، فقط ماییم که معنی درست زندگیو شناختیم و بقیه اینایی که الکی خوشحالن ول معطلن! انگار ماهایی که دهن خودمونو جر میدیم داریم کار درستو میکنیم و اونی که از من شادتره احمقتره. اگه نبود، میفهمید که به دنیا اومده که رنج بکشه. این که مهم مسیره و آدم باید از مسیرش لذت ببره فقط شده یه کلیشه که این بچه خوشگلای اینستاگرام و روشنفکرای توییتر میگنش .. ولی آخه عزیز من.. اگه روزگار داره بهت سخت میاد که نباید به کل زندگیت تعمیمش بدی یا بدتر از اون به کل آدما تعمیمش بدی.
به شکل بازی ببینیش یا به شکل جنگ
به شکل -هیچ- ببینیش یا به شکل یجور صافی برای رسیدن به کمال
چرخه ببینیش یا مسیر،
معما یا آزمایش،
وظیفه ببینیش یا توهم..
زندگیو،
زندگیتو،
هرجوری ببینیش واقعیت همونه.
این تویی که همش در تلاشی به رنجهای خودت معنیبدی. رنج منظورم چیز اونقدر سیاهی هم نیست،
میتونه همین صبح زود سرکار رفتن باشه میتونه درسخوندن باشه میتونه هرچیزی باشه.
شده بودم اون آدمی که زندگیو به شکل یه اردوگاه کار اجباری میدید. یاد کتاب -انسان در جستجوی معنا- میفتم وقتی این کلمههارو تایپ میکنم و یاد داستایوفسکی که میگه: تمام ترس من در زندگی ایناست که شایستهی رنج خویشتن نباشم.
که شایستهیِ رنجِ خویشتن نباشم!
یادمه با دوستم هومن از ایران تلفنی صحبت میکردیم، من تو آفیس نشسته بودم که این جملهرو اولین بار واسم خوند و منم روی یه کاغذی که جلوم بود نوشتمش. اون کاغذه هنوزم باید یجایی روی اون میز شلوغ باشه. ولی امشب واقعا دارم بهش فکر میکنم.
این جمله اینقدر قشنگ بود که من بدون ذرهای فکر پذیرفتمش. رنجِ خویشتن؟ رنج؟
هرچی بیشتر مینویسم بیشتر باورم میشه که آدمی شدم که زندگیرو مثل یه اردوگاه کار اجباری میبینه و درست مثل آدمی که اسیر نازیها شده روز به روز پژمردهتر میشه.
ببین شاهین!
تو دنیای شلوغ پلوغ امروز، این دنیایی که با سرعت نوری که توی فیبرهای نوری در جریانه، در حرکته باید قبول کرد که ما آدما یا همیشه حالمون بدتر از اونیه که بتونیم چند قدم بیایم عقب و خودمونو زندگیمون و کل آدمای داخلشو از دور ببینیم; یا تحت فشار و استرس و ددلاینتر از اونی هستیم که وقتشو داشته باشیم یا ... به سادگی خوشحالتر و سرحالتر از اونی هستیم که بخوایم وقت با ارزشی که میشه به شادی گذروند رو صرف فکر کردن کنیم.
ماها، با این همه ظرف که واسه خودمون تعریف کردیم، این حجم از استرسی که از دنیامون میگیریم هیچوقت انگار اون حالت وسط نیستیم.
مشکل من سادس، الان میتونم شفاف ببینمش.
وقتی زندگیمو یهجور رنج (هرچند مقدس) میبینم، ناخودآگاه این تصور ایجاد میشه که قرار هم نیست روزهای سخت تموم بشن. اگر هم بشن، دیگه رمقی نمونده، عمره که داره میگذره. ذهن سرکشت سعی میکنه از هرچیزی استفاده کنه که این حقیقتو بهت یادآوری کنه. برای منی که همیشه تا الآن نیرویی که منو به جلو میکشونده، امید بوده این ینی فاجعه.
جواب ساده به این که چمه؟ اینه که امید رو تو خودت کمرنگ کردی و پوستکلفت بودن رو واسه خودت ارزش کردی.
اما جوابی که به درد بخوره چیه؟
تا اینجای زندگیت، به هر شکلی که اومدی، از اینجا بهبعدشو هم میتونی به همین روند ادامه بدی یا تغییر ایجاد کنی. تغییر هم قبل از هرچیز با تصمیمگرفتنهای بهموقع شروع میشه.
آدمی که صبح بیدار میشه چون مجبوره با اخم بیدار میشه، اولین چیزی که حساب میکنه اینه که چند ساعت خوابیده. آدمی که صبح بیدار میشه چون میخواد که صبح بیدار شه، به یه هدفی به یه امیدی، حتی اگه با اخم بیدار شه، حتی اگه حساب کنه چند ساعت خوابیده، شاید به خودش یه آفرین هم بگه که گل کاشتی.
جوابی که به درد میخوره اینه، هدفات باید جوری باشن که تو رو به وجد بیارن. اگه به هر شکلی غیر از اینه، یا هدفای درستی رو انتخاب نکردی، ترکیب درستی از هدفهارو(ظرفهارو) انتخاب نکردی، یا به سادگی یادت رفته که چرا این هدفارو انتخاب کردی. هدفات باید تورو به وجد بیارن، باید اولا بتونی تصورشون کنی(ترکیب درست)، دوما وقتی تصورشون میکنی اقلا قلبت تندتر بزنه (هیجان درست).
باید باور کنی ترکیب درستی از هدفا وجود داره که تو فقط باید پیداشون کنی.
بالاخره یه چیز هست که واسه تو ارزش ادامه دادن داشته باشه. از اون گذشته، هرازگاهی بزن کنار، چند قدم برو عقب، دوباره نگاه کن.
آرام باش عزیزِ من... : )
آرام..
حالا دوتا تصمیم بگیر، یکی آسون و یکی سخت!
---------------------------------------------------------------
روزای سخت که تموم نمیشن، اینو همه میدونم. ادم تو هر دورهای سختیهایی داره که بعد از اینکه ازش میگذره میبینه خب خیلی هم سخت نبود، الان خیلی بدتره. کلا رنجها با اومدن یه رنج بزرگتر از بین میرن، همینطوری که تو لولآپ میشی.
Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]
[In reply to Shahin Roozkhosh 🔆]
بنظرم بستگی داره از زندگی چی میخوای
Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]
ادمها قد خواستههاشون از دنیا هویت دارن
Hooman Hasani, [14.02.19 02:57]
شاید تو یه زندگی باغبونی تو شیراز مد نظرته
Hooman Hasani, [14.02.19 02:58]
شاید یه دکتر که داره نیویورک کار میکنه
میدونی، بستگی به اینکه از زندگیت چی میخوای هویت داری. و اون رنجهایی که برای خواستهت تحمل میکنی چیزایی هستن که تو باهاش تعریف میشی.
-------------------------------------------------------------------
واسه اینه که انگار ناراحتی رو عار میدونم
درصورتی که
مگه میشه هیچوقت ناراحت نبود؟
شاید اصن ناراحتیه که آدمو به فکر وا میداره، و باعث میشه آدم -تصمیمبگیره-