7MPH
- ۰ نظر
- ۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۸:۳۸
آدم وقتی خودش حال خوب نداشته باشه از شنیدن حال خوب بقیه شاید خوشحال نشه.
نه که بخیل باشه، ناخودآگاه میخواد خودشو مقایسه کنه. من این روزا حالم خوبه خیلی هم خوبه. میخوام تعریف کنم.. نه که تصمیم بگیرم. اگه حالتون خوب نیست، این پست رو نخونید و بذارید با حال خوب بخونید. این پست شامل تعریف از خوده. معمولا پستهایی که از خودم تعریف میکنم رو رمزدار میکنم چون ... متنفرم از آدمایی که از خود راضین به خصوص تو فضاهای مجازی. ولی اینجا بلاگه.. کسایی به بلاگ سر میزنن که اتفاقا میخوان از دلِ نویسندهها خبر داشته باشن. خب.. همونجور که آدم از غمها و فکراش میگه، میتونه هم از حال خوبش بگه. فقط میخوام بگم نمیدونم منتشر کردن این پست کار درستیه یا نه، چون شاملِ تعریف از خوده...
اگه میخونید.. این پستو با حال خوب بخونید :)
بهترین حسهایی که اینروزا تجربه میکنم:
- احساس باهوشی میکنم!!! دوباره مغزم مث موتور داره کار میکنه. کاملا حس میکنم که همهچیزو فقط تو چند کلاک مغزی میگیرم، ایدههای خوب میزنم و سرعتم رفته بالا. آخرینباری که همچین حسی داشتم ۸ سال پیش بود. تو یه کلام حس میکنم مغزم ۸ سال جوون شده.
- احساس قدرت فیزیکی میکنم. قطعا به خاطر ورزشه. تو طول هفته: ۴ روز بدنسازی با مربی(رفیقم) - دو روز دو استقامت چربیسوزی - ۳ روز الپتیکال چربیسوزی - ۴ روز دوچرخهسواری بیرون اقلا ۵۰ کیلومتر تو شیب سربالایی. اینقدر انرژی تومه که خسته نمیشم انگار... هفتهی ۵امه که این برنامه رو دارم به نسبت هفتهی اول تمام وزنههام تو باشگاه دو برابر شده، تو دوچرخهسواری و دو واقعا بیشرفت کردم هم از نظر نفس هم عضله.
- سبکم! صبحا با سبکی و لبخند بیدار میشم. حتی منی که روزی ۵ لیوان قهوهمیخوردم دیگه فقط یه لیوان میخورم که امیدوارم اونو هم به زودی ترک کنم. قهوه این روزا تنها تقلبیه که واسه زندگی دارم. روزی ۱۰-۱۲ لیوان آب میخورم، صبحتا ظهر فقط میوه و سبزیجات. ۴ روز تو هفته کاملا گیاهخواری (به جز تخممرغ آبپز بعضی شباش). هر روز یک یا دو شات عصارهی جوانهی گندم و ۴-۵ روز تو هفته مدیتیشن که زندگیمو عوض کرده.
نه قرص خوابی نیازه که خوابم ببره و نه قهوهای که بیدارم کنه. قهوه کمک میکنه به سرحال شدن ولی -الزامی- نیست دیگه.
- خوشحالم! چشمام برق میزنه. مردم تو خیابون بهم لبخند میزنن منم با لبخند گرم جوابشونو میدم.. تعجب نکنید کلا تو آمریکا فاز اینجوریه. مردم خیلی برونگراطورن و دوست دارن این برونگراییو به همه منتقل کنن. یه باور عمومی هست که اگه حس مثبت و خوبتو تو دنیا پخش کنی، در نهایت به خودت برمیگرده... این همون تعریفِ دینه واسه من.
- آدما! دلم معاشرت میخواد و مردم دلشون میخواد با من معاشرت کنن. وقتی با کسی حرف میزنم با یه لبخند باریک تو چشماش نگاه میکنم. وقتی یه مکالمهای دارم با کسی کاملا اونجا حضور دارم با تمام ذهن و وجودم. مکالمه! سادهترین ابزار واسه کسب و نشر حس و دانش. دورم شلوغ شده جوری که دیگه واقعا گاهی گوشیمو خاموش میکنم که بتونم رو کارم تمرکز کنم.. بازم بچهها میان آزمایشگاه دنبالم که بریم قدمی بزنیم یا ... مثلا یه کار خوبی که واسه خودم کردم دیگه ناهارهامو تنها نمیخورم. همیشه با یک یا دوتا دوست میریم یه رستوران و -مکالمه- میکنیم.
- عاشق کارمم. صبحا راش میکنم که زود برسم به ازمایشگاه. دلم میخواد بیشتر و بیشتر بدونم و بخونم و انجام بدم. وقتی میام پشت میزم میشینم، باور دارم که دقیقا جایی هستم که باید باشم و دقیقا کاری رو میکنم که باید بکنم... این روزا حس میکنم اگه قادر مطلق بودم و میخواستم واسه خودم یه زندگی طراحی کنم دقیقا همینی که الان هست رو طراحی میکردم. حسِ جای درست بودن در زمان درست.
- روی گوشیم هیچ شبکهی اجتماعیای ندارم. شاید هفتهای یه بار به اینستاگرام یا فیس.....بوک سر میزنم اونم به زور که جواب پیاما رو بدم. کاملا میتونم بگم خودمو از شبکههای مزخرف اجتماعی آزاد کردم و توی دنیای واقعی زندگی میکنم.
- واسم مهم نیست بقیه دربارم چی فکر میکنن. تاحالا اینقدر خودم نبودم.. و چقدر آدم دوست داشتنی تره وقتی واقعا خودشه. بخصوص خودی که همیشه میخواسته باشه.
زندگی قلهها و درههاست. (یه کتاب خوب هست به همین اسم که توصیش میکنم). معلومه که این حال پایدار نخواهد بود. معلومه که شکست و سختی و لغزش تو راهه. بخصوص که زمستون سرد و سخت بوستون داره میاد. توی اون کتابه نوشته بود که هربار که به قلهمیرسی، خودتو واسهی دره آماده کن.
وینتر ایز کامینگ.
- ادامه دارد...
امروز با این که روز تعطیله، ۶ صبح بیدار شده بودم.
هر روز صبح سه لیوان نوشیدنی درست میکنم!
قهوه که بیدارم کنه،
پروتئین چون هرروز دارم میرم باشگاه،
آبِ جوانهی گندم چون عصارهی طبیعته.
قرار بود ساعت ۹ باشگاه باشم با دوستم عرفان که مربی بدنسازیم شده قرار داشتم.
همینجوری که آروم آروم قهوهمو زیر بینیم جابجا میکردم و بو میکشیدم، با یه دست دیگم اون مقالهی ریسرچی که یه قسمتیشو نمیفهمیدم نگهداشته بودم و به حاشیهنویسیهایی که دیروز نوشته بودم نگاه میکردم.
امروز گذشت.. باشگاه، رستوران،آزمایشگاه.. هنوزم آزمایشگاهم ساعت ۸ شبه. یه شب تابستونیِ بارونی. بارونا خیلی قشنگه ولی چرتم همراهم نیست، وسط کار خسته شدم میخواستم برم بیرون قدمی بزنم که نمیشد.. نه که شبیه آدمبزرگا شده باشم و از خیس شدن بترسم، باید بعدش برگردم آزمایشگاه و دوتا مقالهی دیگه رو تموم کنم، لباس اضافی همرام نیست.
این شد که پست قبلی رو نوشتم.
پایین بلاگ تاریخو به شمسی مینویسه. تیرِ ۹۸ شده!...
کنجکاویم گلکرد، از این فهرست کنار رفتم ببینم تیر ۹۷ چه حالوروزی داشتم؟
پشمام ریخت!
نوشته بودم:
دیروز تاحالا یکم فکر کردم که منِ ۳۴ساله چهشکلیه؟
[ ] صبحا زود بیدار میشه. یک یا دوساعت حداقل قبل از خارج شدن از خونه واسه خودش داره که همینجور که داره قهوشو میخوره یه چیزی بخونه یا بنویسه یا گوش کنه.
[ ] خودم تعجب کردم از فهمیدنش ولی مثکه باشگاه میره :))
[ ] آکادمیکه. سرش تو ریسرچ و مقالس تمام مقالههای روز رو دنبال میکنه و سعی میکنه دقیقا بدونه که مرز تکنولوژی کجاست؟
تصمیمای جدید:
هر روز آخر شب از ساعت ۹ - ۹.۵ به اسکرین گوشی یا موبایل نگاه نکنم. اگه خواستم چیزی بخونم روی کاغذ باشه نه مانیتور. جدا از اون، هر شب یه صفحه بنویسم. روی کاغذ با مداد یا خودکار شایدم نقاشی.
امروز پرسیدم شما به ناخودآگاه اعتقاد دارید؟ همه گفتن آره.
گفتم چجوری میشه باهاش ارتباط برقرار کرد؟
مربیمون میگفت با دست چپ (اگه راستدستید) بنویسید.
یا نقاشی کنید هرچی دوست دارید.. اصن هم مهم نیست که چی میکشید.
یا نمیدونم چقدر از مدیتیشن سر در میارید، شخصا تازه شروع کردم ولی یه حالتی هست که بهش میرسی که -صرفا هستی- و جریان فکرها میان و میرن. اونجا هم میشه به ناخودآگاه سری زد.
البته راهای غیر سالمی هم هست مثلا م-س-ت= کنی یا چی..
روزای بعد از سنگین ترین طوفان زندگیمو به برنده ترین دوران زندگیم تبدیل کردم. کارایی که همیشه آرزوشونو داشتم..
یه سالیه که هربار زمین خوردم بعدش وحشیتر سعی کردم بلند شم. الانم وحشیتر از همیشمم.
میدونم آدم به توجیه زندس. میدونم اگه توجیه نکنیم خودمونو سرزنش میکنیم.
ولی ... حتی اگه توجیهباشه چیزی که واقعا دارم حس میکنمو مینویسم، این که حس میکنم بعد از اون بگایی که رفتم یه کارایی رو دارم میکنم و یه بخشی از خودمو کشف کردم که اگه اون بگاییا نبودن هیچ وقت نمیکردم.
نمینوشتم یه مدت چون هنوز فکر میکردم آدمی شدم که فقط حرفای خوب میزد. اگه به حرفاش عمل هم میکرد هیچوقت یه سری اشتباهارو تکرار نمیکرد. مثلا مسلمترین اشتباه دنیا چیه؟ از یه بچه هم بپرسی میدونه اعتیاد بده.
ولی یه سوال. مگه فکر کردی اونایی که معتاد میشن، دزدی میکن آدم میکشن یا سیگار میکشن یا هرچی فک میکنن این کارا خوبه؟
هیچ آدمی دلش نمیخواد اشتباه کنه ولی بعضی وقتا اشتباهای دیگمونن که به اینجاها ختم میشن.
اونی که سیگار میکشه یا عصبیه یا استرسی یا تنها یا هر چیزی.. من نمیدونم. خودشم نمیدونه! اگه میدونست که حلش میکرد. ولی این آدم اگه به خودش بیاد چه آدم قشنگتری میشه.
حتی اگه همهی این حرفا صرفا توجیهات باشه، یادمه وقتی هنوز چاق بودم مینوشتم:
آرزوی یه آدم چاق این نیست که لاغر باشه، اینه که آدمی بشه که در حال لاغر شدنه.
دوباره، حتی اگه همهی این حرفا توجیه باشه، از این اشتباهای اخیر خیلی چیزا یاد گرفتم!
واقعا میگم.. باعث شد جاهایی برم و آدماییو ببینم و کاراییو شرو کنم که بخش ثابت و قشنگی از زندگیم شدن. مهارتهاییو یاد بگیرم که همیشه کمشون داشتم.
چیا؟ به مرور میگمشون...
به خودم اومدم و در کمال پشمریزونی دیدم که من الان خودمو بیشتر از اون دورانِ قبل سقوط دوست دارم! چرا؟ چون تونستم برگردم.. نه تنها برگشتم.. الان اون آدمی شدم که اون موقعا آرزوم بود.
فکر میکردم سالها باید طول بکشه تا اینی بشه که الان هست ولی انگار مجبور شدم از comfort zone خودم بیام بیرون. زندگی رام شدنی نیست ینی اگه کسی هیچ مشکلی نداشته باشه مرده.
بخووای یا نخوای زندگی از دستت در میره، یا حتی بدتر از اون اشتباه میکنی.
باید زندگی کنی تا به جوابا برسی.. البته که هرچی میری جلوتر و هرچی بیشتر کسب میکنی بهای اشتباهات بیشتر میشه ولی ..
میدونم مسخرس میدونم بخدا چقد مسخره به نظر میاد اگه بگم خوشحالم از این اشتباهات.
ولی هیچ مسخره نیست اگه بگم: خوشحالم که اینی شدم که الان هستم.
بارها به خودم میگفتم فصل دوم زندگیم دیگه از فلان لحظه شرو میشه. اما هیچوقت به معنی واقعی حس و حال و شورشو حس نمیکردم. اما این روزا واقعا فصل جدیدی از زندگیم شروع شده.
فصلی که قراره پر از اشتباه باشه. بالاخره بخشی از مسیره.. فصلی که قراره خیلی جدید باشه.