آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

لازم‌الخطا

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۹ ق.ظ

الان سوال نپرسم، جواب بدم فردا چی؟

 

 

ایندفه یه حسی بهم میگه قراره یه شاهکار بسازم از خیلی وقت پیش واسش آماده شده‌بودم. آخه لامصب یکی دوسال نیستش که من دارم رو خودم کار میکنم که. امروز بای یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم توی ایران حرف میزدم. دوست که چه عرض کنم میشه گفت اولین دوست‌دخترم بود ولی هنوز با هم دوستای خوب و نزدیکی هستیم. بهش گفتم که چقد احساس بدی دارم از اشتباهایی که کردم و دونه دونه روی هم تلنبار شدن تا جایی که خودمو گرفتار دیدم. بهم گفت انسانی خب، انسان هم لازم‌ الخطاس!

 

خیلی احساس خوشبختی میکنم که به هرکی میگم اول از همه شجاعت  پذیرفتن و گفنش رو تحسین میکنه و برخلاف انتظارم هیچ‌کدوم از دوستا و عزیزانم برخورد ناجوری نکردن باهام. خودمم دیگه خودمو سرزنش نمیکنم سعی میکنم بیشتر روی جایی که میخوام برم تمرکز کنم و به خودم حق اشتباه بدم. امروز به آشپزی و نظافت و کتاب‌خوندن و البته خواب گذشت.

 

دو سه ماه پیش رفته بودم و برای اهدای مغز‌استخوان به سرطانی‌ها ثبت‌نام کرده بودم و آزمایش‌ داده بودم. امروز جوابِ‌ آزمایش‌ها اومد و همه‌چیز خوب بود. یه کارت اهدای عضو هم ضمیمه بود که نشون میداد رسما اسمم رفته توی لیست و تا سن ۶۱ سالگیم اگه از نظر ژنتیکی و خونی با کسی مچ بشم، باهام تماس میگیرن. اخر نامه هم نوشته بود اگه فکر میکنید ممکنه نظرتون عوض بشه از الان بگید که با احساساتِ بیمارها بازی نشه. یادمه وقتی توی فکر انجام این کار بودم دلم میخواست یه معنیِ قشنگ به زندگیم بدم. من یه اثبات به خودم بدهکارم و چقدر یاد‌آوریش قشنگ بود. این منم، منِ واقعی.

 

ماه‌هاست که مینویسم واسه خودم، یادداشت‌هامو مرور میکنم و بیشتر وقتمو توی کتابخونه‌ی شخصیم میگذرونم. یه احصاص اطمینانی دارم که تاحالا نداشتم. در کمال تعجب، حالم خوبه و میخوام بهتر بشم. اشتباه و خطا جزئی از مسیره و خیلی قدر‌دانم از این که شانس برگشت بهم داده شده.

  • آقای مربّع

مرض‌قند

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۵۹ ق.ظ

یه وقتایی شهامت توی پذیرفتنه. سرمو گرفته بودم بالا و جلوی آدمایی که واسه اولین‌بار میدیمشون گفتم:

سلام. آقای مربَع هستم، یک معتاد!

یکم مکس کردم و گفتم این اولین باره که این جمله رو به -زبون- میارم. واسم دست زدن. گفتم قدردانِ این فرصتِ دوبا‌ره‌ای که بهم داده شده هستم قبل از این که به کف برسه. قبل از این که نتونم جبرانش کنم. هنوز دیر نیست.

----------------------------------------

اعتیاد درمان نمیشه. هست و هست و خواهد بود. مثل مرض‌قند میمونه. و من متوجه شدم که توی مصرف ماریجوانا کنترل دست من نیست.

اولش اینجوری نبود. توی ایران که همیشه در دسترس بود و اینجا هم که آزاده، مغازه‌ها میفروشن اگه بالای ۲۱ سالت باشه. من از الکل متنفرم از اول نبودم اما یکم که بیشتر عقلم رسید و تجربم بیشتر شد خوشبختانه ازش متنفر شدم. این شد که بعد از کلی تحقیق و جستجو و حتی پاس‌کردن درسایی از نوروساینس قانع شده بودم که علف چیز اوکی‌ایه بلکه حتی مفیده واسه خیلیا. اولشم واقعا خوب بود اما از یجا به‌بعد انگار شده بود جزو باید‌ها. مثل هر معتادِ دیگه ماه‌ها به انکار گذشت، ماه‌ها به کشمکش، و مثل هر کمالگرایِ دیگه ماه‌ها صرف تلاشِ ناموفق برای -اثباتِ من قوی‌تر از این حرفا هستم- شد. این شد که اعتیاد و افسردگی و obsession با هم قاطی شدن.

واسم سخت بود که بپذریم من جزو اون چند درصد آدمایی هستم که مغزشون مستعدِ وابستگیه .. طبق یه تحقیق ۹٪ آدما اینجورین. 

بارها و بارها سعی کردم که خلافشو به خودم ثابت کنم درگیر یه بازیِ مسخره که تنها شرکت‌کنندش خودم بودم و این بازی برنده نداشت.

به جایی رسید که به شکل قابل ملاحظه‌ای روی کار و زندگیم داشت تاثیر میذاشت و من هنوز نمیخواستم بپذیرم که درمقابلش عاجز و ناتوانم. 

 

شانس همیشه باهام یار بوده. اگه یکم فقط یکم کم‌شانس‌تر بودم، دار و ندارمو از دست میدادم. تمام موقیت‌هام تمام چیزایی که توی این سالها کسب‌کرده بودم.با خون و اشک و عرق کسب کرده بودم. آدم همیشه فکر میکنه بعضی اتفاقا فقط واسه بقیه میفتن ولی بالاخره باید میپذیرفتم که منم مثل پسر خانم فلانی، مثل فلان فامیلِ فلان کس، مثل اون آقاهه که با صورت شطرنجی توی تلویزیون نشونش میدن، معتادم. ولی از پذیرفتنش تا با صدای بلند اعلام کردنش خیلی راهه. نمیدونم چجوری بنویسم که کشمکش و عذابی که روح و جسمم کشیده و میکشه رو بیان کنم. بارها شکست و بارها خورد شدن جلوی خودم. اوجِ فقری که من تجربه کردم وقتیه که آدم عزَتِ نفسشو از دست میده. منِ تجربه‌گرای بازیگوش ایندفه بدجوری افتاده بودم توی هچل. بزرگترین کابوسِ هر پدر و مادری واسه فرزندشون، خانمان‌سوز‌ترین باتلاقی که هرچی بیشتر توش دست‌وپا میزنی بیشتر فرو میری. به معنی واقعی هرچی بیشتر دست‌وپا میزنی فرو میری. غرورِ کارایی که تاحالای عمرم موفق به انجامشون بودم هم کمکی نمیکرد بلکه بدتر، ایندفه فقط وسیله‌ای میشد که خودمو باهاش  سرزنش کنم.

 

قضیه وقتی وخیم‌تر میشه که نمیخوای بپذیری اعتیاد قابل درمان نیست. ماه‌ها مطالعه کردم که خلافشو به خودم ثابت کنم. رسیدم به جایی که دیگه مقاله‌های علمیو نمیفهمیدم یا جایی که دیگه علم قرن ۲۱ام متوقف میشه. ما واقعا هنوز نمیدونیم مغز چطوری کار میکنه. اینجوری که چندبار تونستم خودمو از شرش خلاص کنم و با این دیدگاه که یبار تونستم، بازم میتونم یا با این دیدگاه که یه بیماری‌ای بود و درمان شد و البته از سر حرصصصص که مگه میشه که من زورم به خودم نرسه؟ من!! منی که این همه راه اومدم و این همه جلو خودم ادعام میاد. یه وقتایی اصلا عمدا دوباره میرفتم سراغش که به خودم ثابت کنم این منم که کنترل مغزم دستمه. ولی بالاخره یجایی در میرفت. و تمام این مدت در حال پرداختِ بهای سنگین بودم. آدمی که باید فکر و ذکر و انرژیش جاهای دیگه باشه.. 

 

باید به روش سخت یادش میگرفتم که بعضی ضعف‌ها، هستن و خواهند بود. حتی اگه سالها بگذره، 

مربَع خواهم بود،

یک معتاد.

 

 

 

پ.ن:  گفتن تک‌تکِ جملاتِ این پست واسم خیلی سخت بود.

 

 

  • آقای مربّع

سه

پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ب.ظ

روز سوم همونجوری که انتظار میرفت شروع شد. یه‌ذره از هرچیز.

مثل حسی که وقتی از مسافرت برمیگردی داری هم دلت تنگ شده بود هم .. انگار یهو تنها شدی.

حس غالب روز سوم خشم بود واسم. نه -از- خودم ولی با خودم درون خودم. امروز برگشتم به خودم و مسیری که توشم سر زدم، همه‌جا سرک کشیدم. اون روزی که تصمیم گرفتم خوب شم میدونستم که دو روز اول رو فقط میخوام یکم به خودم زمان بدم و آرامشمو به‌دست بیارم.. 

حدود یه‌سال پیش بود که ناخودآگاه به این سمت رفتم که بعد از هر شکست یه ورژن قوی‌تر از خودم بسازم. یه کاری که همیشه پشت گوش مینداختمو مثلا انجام بدم یا توی یه چیزی یه‌ذره‌هم که شده بهتر شم. ایندفه بلندشدن از خاک خیلی درد نداشت واسم شاید چون خوش‌شانسم و تایم خوبیه. آخرای سال میلادیه و تقریبا همه‌چی رو هواس درس مث نوروز خودمونه. مردم حال‌وهوای تعطیلات و کریسمس برداشتن. شایدم اثرات تمرکزیه که چندماه اخیر روی ذهنم داشتم. هرچی که هست.. یه چیز جدیدیه درونم. ترکیب خشم و آرامش.

من بهش میگم خشمِ خوب. اینجوریه که حریصم واسه ساختن. حریصم واسه زندگی کردن.. واسه ثابت‌کردن خودم به خودم. سنه داره میره بالا و هر زندگی‌ای که قراره من باهاش تعریف شم همین روزاس.

 

یه خشمی تومه یه حرصی تومه که با هر نفسی که میکشم انگار از ته دلم، درست وقتی که دم به بازدم میخواد تبدیل‌شه، از اون ته دلم یه آتیش زبونه میکشه. اولین باره که همچین حسی دارم راسیتش حس خوبیه یجور خشم تحت کنترله. 

 

دارم پیش‌میرم. گاهی کند گاهی سریع ولی نسبت به کی دارم میسنجم؟ فقط دارم میرم.

همش به این فکر میکردم که چه تضمینی وجود داره که دوباره اشتباه نکنم؟ درست همونجور که دفه‌ی پیشش نگران بودم و .. کردم.

هیچی. هیچ تضمینی وجود نداره.

 

روز سوم در کل خوب بود. پر از احساساتِ عمدتا سنگین بود که خب منطقیه. فهمیدم چقدر از مسیرم پرت شدم. فهمیدم چقدر هر روزی که میگذره میتونه ارزشمند باشه قشنگ لمسش کردم.

 

 

  • آقای مربّع

منِ گناهکار

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۹ ق.ظ

هر آدمی یه‌جوره. 

منم یه‌جورم. گاهی وقتا دلم میخواد رو به آسمون فریاد بزنم چرا؟ ولی نمیدونم بگم چرا چی؟

اما یقه‌ی خودمو خوب میتونم بگیرم.. بگیرم و بگم لعنتی چرا؟ چرا گناه میکنی در حق خودت؟ گناه ینی تکرار اشتباه. تکرار آگاهانه.

راستی آدم باید چندبار اشتباه کنه تا یاد بگیره؟ یه بچه که دستشو با آتیش میسوزونه همون بار اول میفهمه که دیگه نباید آتیشو لمس کنه؟

شاید از خودم زیادی انتظار دارم. ولی من فقط زورم به خودم میرسه... خودِ بیچارم.

 

خودی که بدون این که ازم بپرسن منو آوردن توی این دنیای ناعادلانه. مغزمو با تناقضات پر کردن و همیشه بهم گفتن -خوب- باش بدونِ این که بهم بگن خوب بودن ینی چی؟ خوب بودن عملی منظورمه. آی خود بیچاره... خودی که همیشه غریب و تنها بوده. نه کسی بهش میگه چطوری زندگی کن چطوری شاد باش حتی چطوری نفس بکش. این انصاف نیست خدایا. این انصاف نیست که آدمارو بیاری تو این دنیا بدون این که بهشون بگی واسه آوردیشون. این انصاف نیست که دین و معنویت اینقدر پیچیده باشه و در نهایت ِ نهایتِ نهایت توی حدس و گمان خلاصه شه.

ای خود بیچاره... که به هر دری زدی دنبال شادی. دنبال موفقیت. بدون اینکه بدونی شادی و موفقیت ینی چی. منم حق دارم... چجوری میتونستم پس خوب و بد رو یاد بگیرم وقتی هیچ نقطه‌ی ثابتی نیست؟ وقتی تنها چیزی که میتونم بهش مطمئن باشم اینه که هستم.

 

 

همه‌ی اینا توجیهه واسه این که بگم به خودم حقِ اشتباه میدم. وقتی راهی جز آزمون و خطا نداری معلومه که اشتباه جزوی از مسیره. اما من گناهکارم. من اون بچه‌ایم که باید بیشتر از یبار دستش بسوزه انگار میخواد مططططمئن بشه که آتیش میسوزونه. که بتونه ازش یه قانون دربیاره و بنویسه. به همه آدما بگه آی مردم... آتیش میسوزونه! ماها اگه همه‌ی عمرمونم بذاریم تهش نمیتونیم بفهمیم که آیا آتیش -همًیشه- میسوزونه یا نه. 

 

چمیدونم شاید یه زاویه‌ای یه شرایطی باشه که آتیش نسوزونه و ما هنوز نمیدونیم. تو فکر میکنه اگه همه‌ی دانش‌ای که وجود داره رو صدتا در نظر بگیریم، بشر چقدرشو کشف کرده؟ من میگم کمتر از ۵. چقدرشو من میدونم؟ پف.. نزدیک به صفر درصد. تو بهم میگی من حق اشتباه ندارم؟ خیلی گمم و زخمی از دست خودم. یه وقتایی بچه‌کوچولو دلش میخواد بدونه آتیش چقدر میسوزونه؟ حالا این گناهه یا اشتباه؟ که بیش از یبار خودتو بسوزونی؟ وقتی به عقب نگاه میکنم، به تک‌تک اشتباهام.. میبینم یه‌جورایی حق داشتم. همه‌ی آدما حق داشتن. این که نشد که.

 

نشستم این‌گوشه، سوخته و زخمی. به این فکر میکنم که آخرین باری که سوختم گناه بود یا اشتباه؟ اگه اشتباه بود... حق داشتم. اگه گناه بود..؟ گناه از سر ناچاری بود؟ اگه گناه از سر ناچاری یا ضعف باشه هنوز گناهه؟... منِ بیچاره هیچی نمیدونم و نشستم اینجا و حتی نمیدونم میخوام خودمو دلداری بدم یا سرزنش کنم.. ؟ یا جفتش؟ چی بنویسم که آرومم کنه؟ نمیدونم. ولی میدونم که آتیش‌بازی بسه. 

 

ترسیدم مث سگ درسیدم از این که نکنه فردا روزی دوباره یادم بره یا شک کنم به سوزوندنِ آتیش. ماها چقدر میتونیم به تجربه‌هامون متکی باشیم؟ نمیدونم. ولی اینم میدونم که اشتباهه خودتو درگیر بازی‌ای کنی که احتمال باخت توش نزدیک به صد‌درصده. مشکل من با خودم دقیقا اینجاست که یادم میره. انگار این بچه‌ها تا سوختگیش خوب میشه و یکم از زندگیش میگذره فکر میکنه اینبار یه ایده داره که دیگه نمیسوزه. یا بلده جلوی سوختنو بگیره یا حتی فکر میکنه سوختن‌هم بخشی از زندگیه؟؟ به هر توجیهی خلاصه ... میره سراغ آتیش. نشستم اینجا.. سوخته و زخمی به تمام دفعاتی فکر میکنم که با خودم کنار اومدم که دیگه آتیش‌بازی نمیکنم و... باز کزدم. چجوری میتونم به خودم مطمئن باشم؟

 

ولی مگه راهی هم جز مطمئن بودن به خودم دارم؟

 

اومدم اینجا نشستم با خودم خلوت کنم.. ته این کلاس تاریک که خودمو مجبور کنم به فکر کردن... به رجوع به ناخودآگاهم.

منِ پر از شتباهم، شایدم گناهکارم ولی خودمو هنوز دوست دارم. 

سوال اینه که به خودم اعتماد دارم یا نه؟ میدونم وقتی راهی جز اعتماد داشتن وجود نداره بی‌معنبه اگه بگم آره. ولی فرض کن داشت.

حاضر بودی به خودت به این خودی که الان هستی اعتماد کنی؟ این خودی که این مسیر دور ودراز رو باهاش اومدی.

 

  • آقای مربّع

یه فیلِ گنده

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ق.ظ

 

 

 

شکر.

- اگه بخوام کل این ۲۵ سال عمرو توی یه جمله بگم، اینه که تنها چیزی که ازش اطمینان میتونم داشته باشم اینه که - هستم.-

- چندماهه که نیستم. تو این چندماه اندازه‌ی عمری چیز یادگرفتم که هرچیی فکر میکنم حاصلشو چجوری میتونم بنویسم، نمیتونم.

- نوشته بودم که دلم میخواد ۱۷ سالگیمو توی ۲۵ سالگی تَکرار کنم. 

- واسه هرکدوم از سیستمایی که باهاشون کار میکنم اسمای خنده‌دار گذاشتم که کامپیوترارو قاطی نکنم :)) امروز سیستم‌عاملِ -تحفه- رو آپدیت کردم :)) تحفه قوی‌ترین کامپیوتر خونمه.

- یه مدت که نبودم به ارتباط به آدما و دختر‌بازی گذشت. یه مدتش حسابی به باشگاه و بدن‌سازی گذشت. مدتی هم به کار کردن روی مهم‌ترین پروژه‌ی عمرم که جوابش تا ۱۰ روز دیگه میاد... لطفا واسم دعا کنید 🙏 و انرژی مثبت با لبخند بفرستین :) خیلی دوست دارم که قبول بشه واقعا یه قدم بزرگ به چیزی که میخوام نزدیکم میکنه. 

 

- نوشتم من الان دیگه یه فیل گنده شدم.

میدونین بچه فیلارو وقتی میبرن توی سیرک به یه ترکه‌ی چوبب میبند؟ فیل از همون بچگی باورش میشه که نمیتونه اون ترکه رو از جا دربیاره و هرچی تلاش کنه زورش بهش نمیرسه.

بچه فیل با همین دیدگاه بزرگ میشه و دیگه حتی به ذهنشم نمیرسه که ممکنه الان بتونه با یه تکون کل سیرکو خراب کنه. حتی تلاش هم نمیکنه که خودشو آزاد کنه و تا همیشه اسیر میمونه. اسیر هرچیزی که ازش واسه خودمون بت ساختیم. واسه یکی لاغریه واسه یکی ساعت خوابه واسه یکی ورزش و لایف استایله. واسه یکی عاشفیه. خلاصه یه روز نشسته بودم تو رستوران همیشگی و داشتم علف‌خواری میکردم که این ایده به ذهنم رسید. دفترمو بازکردم نوشتم:

                                                                                          آقا مربع فیلی شده واسه خودش

 

اون نقاشی اون بالا هم یه بخشی از ایده‌ایه که واسه سیستمی که دیزاین کردیمه که خواهشا کاپی نکنین 🤓

  • آقای مربّع