هر آدمی یهجوره.
منم یهجورم. گاهی وقتا دلم میخواد رو به آسمون فریاد بزنم چرا؟ ولی نمیدونم بگم چرا چی؟
اما یقهی خودمو خوب میتونم بگیرم.. بگیرم و بگم لعنتی چرا؟ چرا گناه میکنی در حق خودت؟ گناه ینی تکرار اشتباه. تکرار آگاهانه.
راستی آدم باید چندبار اشتباه کنه تا یاد بگیره؟ یه بچه که دستشو با آتیش میسوزونه همون بار اول میفهمه که دیگه نباید آتیشو لمس کنه؟
شاید از خودم زیادی انتظار دارم. ولی من فقط زورم به خودم میرسه... خودِ بیچارم.
خودی که بدون این که ازم بپرسن منو آوردن توی این دنیای ناعادلانه. مغزمو با تناقضات پر کردن و همیشه بهم گفتن -خوب- باش بدونِ این که بهم بگن خوب بودن ینی چی؟ خوب بودن عملی منظورمه. آی خود بیچاره... خودی که همیشه غریب و تنها بوده. نه کسی بهش میگه چطوری زندگی کن چطوری شاد باش حتی چطوری نفس بکش. این انصاف نیست خدایا. این انصاف نیست که آدمارو بیاری تو این دنیا بدون این که بهشون بگی واسه آوردیشون. این انصاف نیست که دین و معنویت اینقدر پیچیده باشه و در نهایت ِ نهایتِ نهایت توی حدس و گمان خلاصه شه.
ای خود بیچاره... که به هر دری زدی دنبال شادی. دنبال موفقیت. بدون اینکه بدونی شادی و موفقیت ینی چی. منم حق دارم... چجوری میتونستم پس خوب و بد رو یاد بگیرم وقتی هیچ نقطهی ثابتی نیست؟ وقتی تنها چیزی که میتونم بهش مطمئن باشم اینه که هستم.
همهی اینا توجیهه واسه این که بگم به خودم حقِ اشتباه میدم. وقتی راهی جز آزمون و خطا نداری معلومه که اشتباه جزوی از مسیره. اما من گناهکارم. من اون بچهایم که باید بیشتر از یبار دستش بسوزه انگار میخواد مططططمئن بشه که آتیش میسوزونه. که بتونه ازش یه قانون دربیاره و بنویسه. به همه آدما بگه آی مردم... آتیش میسوزونه! ماها اگه همهی عمرمونم بذاریم تهش نمیتونیم بفهمیم که آیا آتیش -همًیشه- میسوزونه یا نه.
چمیدونم شاید یه زاویهای یه شرایطی باشه که آتیش نسوزونه و ما هنوز نمیدونیم. تو فکر میکنه اگه همهی دانشای که وجود داره رو صدتا در نظر بگیریم، بشر چقدرشو کشف کرده؟ من میگم کمتر از ۵. چقدرشو من میدونم؟ پف.. نزدیک به صفر درصد. تو بهم میگی من حق اشتباه ندارم؟ خیلی گمم و زخمی از دست خودم. یه وقتایی بچهکوچولو دلش میخواد بدونه آتیش چقدر میسوزونه؟ حالا این گناهه یا اشتباه؟ که بیش از یبار خودتو بسوزونی؟ وقتی به عقب نگاه میکنم، به تکتک اشتباهام.. میبینم یهجورایی حق داشتم. همهی آدما حق داشتن. این که نشد که.
نشستم اینگوشه، سوخته و زخمی. به این فکر میکنم که آخرین باری که سوختم گناه بود یا اشتباه؟ اگه اشتباه بود... حق داشتم. اگه گناه بود..؟ گناه از سر ناچاری بود؟ اگه گناه از سر ناچاری یا ضعف باشه هنوز گناهه؟... منِ بیچاره هیچی نمیدونم و نشستم اینجا و حتی نمیدونم میخوام خودمو دلداری بدم یا سرزنش کنم.. ؟ یا جفتش؟ چی بنویسم که آرومم کنه؟ نمیدونم. ولی میدونم که آتیشبازی بسه.
ترسیدم مث سگ درسیدم از این که نکنه فردا روزی دوباره یادم بره یا شک کنم به سوزوندنِ آتیش. ماها چقدر میتونیم به تجربههامون متکی باشیم؟ نمیدونم. ولی اینم میدونم که اشتباهه خودتو درگیر بازیای کنی که احتمال باخت توش نزدیک به صددرصده. مشکل من با خودم دقیقا اینجاست که یادم میره. انگار این بچهها تا سوختگیش خوب میشه و یکم از زندگیش میگذره فکر میکنه اینبار یه ایده داره که دیگه نمیسوزه. یا بلده جلوی سوختنو بگیره یا حتی فکر میکنه سوختنهم بخشی از زندگیه؟؟ به هر توجیهی خلاصه ... میره سراغ آتیش. نشستم اینجا.. سوخته و زخمی به تمام دفعاتی فکر میکنم که با خودم کنار اومدم که دیگه آتیشبازی نمیکنم و... باز کزدم. چجوری میتونم به خودم مطمئن باشم؟
ولی مگه راهی هم جز مطمئن بودن به خودم دارم؟
اومدم اینجا نشستم با خودم خلوت کنم.. ته این کلاس تاریک که خودمو مجبور کنم به فکر کردن... به رجوع به ناخودآگاهم.
منِ پر از شتباهم، شایدم گناهکارم ولی خودمو هنوز دوست دارم.
سوال اینه که به خودم اعتماد دارم یا نه؟ میدونم وقتی راهی جز اعتماد داشتن وجود نداره بیمعنبه اگه بگم آره. ولی فرض کن داشت.
حاضر بودی به خودت به این خودی که الان هستی اعتماد کنی؟ این خودی که این مسیر دور ودراز رو باهاش اومدی.