چلوهف
دارم آخرین مشقم رو تایپ میکنم..
همم
همممم. ینی بعد از این دیگه مشق نمینویسم؟
روز 47! این خودش یه رکورده. تاحالا هیچوقت نتونسته بودم تا اینجا پیش بیام.
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۵۵
دارم آخرین مشقم رو تایپ میکنم..
همم
همممم. ینی بعد از این دیگه مشق نمینویسم؟
روز 47! این خودش یه رکورده. تاحالا هیچوقت نتونسته بودم تا اینجا پیش بیام.
با آدما که معاشرت میکنم، اینو تازه فهمیدم، من عموما همیشه بیشتر از اونا هیجانزده میشم؛ share میکنم و ذوقبهخرج میدم. مسلما بیشتر وقتی (خیلی بیشتر از نصف) اون میزان انرژی و توجهرو دریافت نمیکنم و در درازمدت این میشه یه تلنگر، هرچند کوچیک، ولی واقعی به عزتنفسم. راهش این نیست که روی هیجانات اجتماعیمو از قصد سرپوش بذارم، یا حتی این که با آدما عین خودشون، آینهوار برخورد کنم.. چون اونوقت من نیستم. از طرف دیگه بعضیا هم ذاتا نمیتونن انرژیِ اجنماعیشونو بروز بدن نه که نخوان، یا شاید در حال ردشدن از یکی از بحرانهای زندگیشونن و دلودماغِ «بروزدادن» رو ندارن.
گاهی وقتاجوونتر که بودم فاز داشتم خورشید باشم، نه؟ اقلا شمع باشم. گرم باشم و بتابم حتی به تاریکترین آدما، بلکه گرمشن. حتی به خورشیدایِ دیگه، بلکه دلشون قرص شه. گاهی به اونایی که با من تاریکبودن اتفاقا بیشتر میتابیدم و دورشون میگشتم، شاید اولش به این فکر که خب، اون بیشتر از هرکسی به نور نیاز داره، آخه سردش باید باشه. اون ولی، زمستون میموندو منم واسه این که به خودم نشونبدم زورِ آفتاب میچربه، یا شایدم، چون دنبالِ دلیلی برای تابیدن بودم، ادامه میدادم.. میتابیدم؛ حتی میباریدم. نرود میخِ آهنی در سنگ. نور که سهله. پروانهای شدهبودم که با خودم قولوقرارِ شمع بودن گذاشته بودم. حالا دیگه خودمم سردمبود. سوز میومد.
نه خورشید و نه پروانه. نه سنگ و نه آینه. نه شمع و نه لجباز.. پس چی؟
شاید دریا بشم، دریایی که کنارِ یه رشتهکوهه و هردو از همدیگه «صبر» رو یادگرفتن. منظورم تحمل و تعلل نیست، منظورم کنترلِ هیجاناته. منظورم نفسکشیدنه. جدی چرا ماها یادمون میره نفس بکشیم؟ چرا فقط از یه قسمتِ کوچیکِ بالای شُشامون استفاده میکنیم؟ شرط میبندم دریا نفساش عمیقه، از کوهستان کام میگیره و تمام و کمال بهش میوزه.
همم وزیدن! فرقداره با تابیدن ولی هنوزم میتونه گرم و شیرین باشه 🌱
قبل از این که بیشتر بنویسم باید به خودم یادآوری کنم:
گاهی به یه اشاره ورق میتونه برگرده. مواظب باش و هیجانزده نشو. با ثبات قدم بعدیو بردار.
از کارای جدیدی که در دست اقدام دارم یکیش درست کردن یه لیسته از فکرایی که نمیخوام بکنم! و احتمالا یه لیست مکمل از فکرایی که میخوام بکنم.
وقتی مدیتیشن رو یاد گرفتم یه چیزی که واسم آسونتر شد خاموش کردنِ صداهای اضافیه. دیدی مثلا گاهی obsessمیشی به یه چیزی؟ مثلا گاهی به ظاهر خودت گیر میدی گاهی رفتارای نامطلوبِ بقیه رو تو ذهنت بارها مرور میکنی گاهی روی چیزایی که نداری به شکل مخرب تمرکز میکنی. همهی این چیزارو میگم.
وقتی میشینی این لیستو درست کنی، که بیا بهش بگیم Mental Cleansing Diet List همین که شروع میکنی به نوشتن ۴ مورد، ۵مورد.. یهو از خودت به شوخی میپرسی خب پس به چی فکر کنم؟ :)) یجورایی عمق فاجعه دستت میاد که میبینی چقدر بخش خوبی از فکرات دقیقا چیزایین که خودآگاهت و prefrontal cortexات نمیخوان بهشون فکر کنن. یه کاری که میتونه توی شکل گرفتن عادتای این مدلی کمککنه، لینک کردنِ یه عادتِ کمکیه. مثلا هرموقع مچ خودتو گرفتی موقع یه فکر نامطلوب باید اول از همه با خودت مهربون باشی. باید یادت باشه این یه تمرینه واسه مهربون بودنه نه واسه فکر نکردنه. بارها و بارها خواهد شد که به خودت میای و میبینی به یه موضوعی که قرار گذاشتهبودی فکر نکنی، داره فکر میکنی و حینش حتی داری پوست لبتو میکنی. اینجا باید با مهربونیِ تمام با یه لبخند ذهنی فکرتو ببری سمت دیگه و مثلا بشکن بزنی. این کاریه که من میکنم بشکن زدنو خیلی سال پیش یاد گرفتم. مهم نیست چیکار میکنی صرفا میخوای الگوهای قدیمیو به هم بریزی و بشکن زدن یکی از راهاشه. اسم این لیستی که تا الان ۵ مورد توش نوشتمو گذاشتم -لیستِ بشکن-. واسه دوماه میخوام به یهسری چیزای سمی و پراستهلاک فکر نکنم به همین راحتی (:-شانههایش را بالا میاندازد). این همه فکر کردیم چی شد؟ به تکتک ایتمای این لیسته نگاه میکنم ذرهای سود نداشتن جز استهلاک و فکر میکنم صرفا از روی عادت وقتایی که به هر بهونهای میخوام از روزمرگی فرار کنم ناخودآگاه مثل یه سیدی پخششون میکنم. من بدون این فکرا آدم راحتتریم. حتی نمیگم شادتر، راحتتر.. بیا دو ماه به چندتا مورد پرهزینه فکر نکنیم ببینیم چی میشه؟
پ.ن: البته که خیلی کار سختیه و مدیتیشن خیلی کمکمیکنه که بتونی فکر نکنی. یا مثلا یه base line مثل نفس کشیدن داشته باشی که هرموقع لازمه و دکمه ریستو زدی برگردی روی نفسکشیدنت تمرکز کنی.
باید خودمو جمع کنم.
وقتی که یه تریلیرو میرونی یه ذره از مسیر که خارج میشی خیلی سختتره که برشگردونی به مسیر به نسبتِ یه ماشین سواری.
دوماه بیشتره که دارم تریلی میرونم. بهترین و سازندهتر از همیشه. این آخرهفته یکم سخت شد. همیشه وقتی سخت میشه که میخوام یکم شل کنم یکم -پارتی- کنم و من متوجهشدم که بلد نیستم استراحت کنم.
همیشه جوریه که بعد از استراحت تازه نیاز به یه استراحتی دارم که خستگیِ اون -پارتی- کردنه در بره. نیاز دارم یکم چشمامو ببندم با این که آلردی چندروزه که پروداکتیو نبودم گاهی بستنِ چشما و کاری نکردن اتفاقا نهایتِ پروداکتیویتیه.
فشار عصبی خیلی بالاس توی این ماراتن. یکم یکم از جاده خارج شدم و به حرف خودم گوش نکردم بازیگوشی کردم دیگه. اومدم بنویسم که کاکو It's not easy نگران نباش. قرار نیست آسون باشه.
این فشاری که داری حس میکنی همونیه که همه همیشه از سختیش میگن. آروم باش و مشاهدهکن.. نفس بکش، قبول کن که سخته و acknowledgeکن. مثل وقتی که میری دوش آب یخ اولش ترسه وقتی بهش غلبه میکنی حالا سرمای واقعیه اگه بخوای پنیک کنی
که وای دارم یخ میزنم بدتر میشه. وقتی میگی آره سرده و با لبخند نفس میکشی شروع میکنه به بهتر شدن و حتی لذتبخش شدن. خلاصه نگران نباش همهی این لغزیدنا جزوی از مسیره.
اصن اگه تهِ این مارتن به عقب نگاه کنی ببینی هیچ جاییش هیچ چلنج خاصی هم نداشتی شاید شک کنی که واقعا هدفِ قدرتمندی بوده یا نه؟ این سختیا و فشارای درونی و بیرونی همون چیزایین که بعدا میتونی بهشون -بنازی-.
یادت نره، نفس بکشی :)
نمیدونم چرا یکی دو سه روزه(!) دلم تمایل به گرفتن داره.
به خودم قول داده بودم نذارم دلم بگیره. ولی انگار داره نمیشه. ینی.. گاهی میخوای که دلت بگیره.
همونجور که گفتم تو پست قبلی گاهی چون میتونی انتظاراتتو از خودت بیاری پایین چون خب، دلت گرفته.
میتونی افسارو شل کنی.
مغز من حداقل، تمایل خاصی به پیچیدهتر کردن شرایط داره. جالبته بیشتر وقتایی دلم میگیره همیشه که سرم شلوغه و مثلا نیاز بیشتری دارم که کار کنم. یا تحت استرسم مثل امروز و باید کار کنم و نمیکنم.
سالهاس دارم مثلِ هرکس دیگه سعی میکنم خودمو بشناسم. پیشرفتِ نسبتا خوبی هم داشتم. ولی این شناختیه که هیچوقت کامل نمیشه چون خب در حال رشدیم. ماهها و سالهای عمر داره میگذره و ددلاینای زندگی مثل همون هویجین که میگیری جلوی اون خره که صرفا بره جلو... منم دارم خودمو خر میکنم. ترم داره تموم میشه و سختترین سال تحصیلیعمرمم باهاش تموم میشه.. حس غالب این روزام فشاره و استرس... میدونم اگه چند قدم برم عقب همهچیزو جور دیگه میبینم ولی وقتی اینقد نزدیک به -ددلاین-ای نمیتونی big picture رو ببینی.
گاهی دلم میخواست یکی مثل خودمو داشتم واسه حرف زدن باهاش واسه همین نوشتنو دوست دارم. یه کتابه باعث شد دقت کنم به جوری که با خودم حرف میزنم.. گاهی اول شخص گاهی بهش میگم تو انگار یکی دیگس و گاهی هم میگم ما. امروز از اون روزاس که باید بگم -ما-. این مسیری که با هم اومدیم. بعضی شبا که میرم واسه دوییدن وقتایی که خیلی خسته میشم بهش گاهی بهش میگم باید ادامه بدیم.. گاهی میگم فککن یهدرصد استاپ کنم. من با خودم هم تو رقابتم هم هواشو دارم.. بلکه اونم هوای منو داشته باشه تو روزایی مث امروز :)
فعلا باس برم..