ایدهدونی و رفلکشن فبریه ۲۰۲۳ - 2
- ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۳۰
من باید بر علیه طبیعت خودم قدم بردارم تا بتونم زنده بمونم.
میدونی چقد سخته؟ و میدونی چقد رهاییبخشه؟
من باید خیلی قویتر از اینا بشم. تو سختیا هم هست که ادم قوی میشه.
دلخوری این روزام شاید اینه که شایستهی رنج خودم نیستم. من با احساس شایستگی غریبم.
داستان زندگی من اصن این نبود. یه تیکههاییش اینجا نوشته. هرکسی هم از ظن خویش شد یار من.
فرق اول داستانم تا اینجای کار حکایت پشتبهزینی تا زینبهپشتیه.
ایمان ینی علیرغم هر چیزی، من اوکی خواهم بود. اگه کارمو درست انجام بدم.
حال این روزا شبیه سقوط کنترل شدس. اروم و با یه طناب محکم دارم میرم ته چاه وجود خودم.
هدفم چیه؟ میخوام بچه کوچولو نباشم. انگار باید برسم به اون کف☝🏼 همونجایی که شاید کوچولوترین ورژن من داره گریهزاری کنان پاشو با لجاجت آمیخته به ضعف به زمین میکوبه تا پدرمادرش بهش هرچی که میخواد رو بدن.
خشم. ته این چاهه باید زیستگاه بچگیای خودم باشه. دلم میخواد بگیرم تا میتونم بزنمش. همش اون آشغال گریهکنه و منِ نفهم محکمتر بزنمش تا یا گریش بند بیاد یا دیگه -نتونه- گریه کنه. منی که شعورم نمیرسه اون بچه شاید عشق بخواد. منی که فک میکنم اون بچه مثل یه لامپ نیمسوز، خرابه.
بغض. درحال پایین و پایینتر رفتن توی این چاه، نمیدونم چجوری با اون بچه روبهرو شم. حس بابایی که بچشو از سر ضعف و نفهمی خودش کتک زده و قلبش داره تیر میکشه. این رابطه دیگه شاید هیچوقت مثل قبل نشه. بابایی که بغض کرده.
امیدم به ناقص بودن علممونه از این دنیا. اگه این دانشمون از کوانتوم گرفته تا اصول شبیهسازی؛ کامل و صد درصد بود که وای به حالمون. امید دارم به چیزایی که شاید تا هزاران سال دیگه هم کشف نشن ولی نشون بدن قدرت عشق، مهربونی، رنج و درستکاری رو. اون روزی که ظلم و عشق بهتر درک بشن، جبر و اختیار هم یکی بشن.
امید من به اونروزیه که این ایمان به اندازهی گرد بودن زمین توجیهپذیر باشه. امید، ایمان، توجیه. امان از این کلمات.
- ولنتاین ۲۰۲۳،
همونجای پارسال
الان که باید کم کم بتونم حس کنم. حالت چطوره؟ خاکستری. خیلی خیلی خاکستری.
یه کاری هست یه اتاقی و ماشینی و چندوقت یبار چارتا ادم که بهشون میگی دوست. هیچ خبری نیست هیچ هیجان و عشق و قهقههای نیست.
نبودن اینا توی تنهایی بدجور اکو میشن. دارم میبینم که این همهسال تنها زندگی کردن باهام چیکار کرده. یه سیستمی که من درست وقتی که توش قرار میگیرم شروع میکنه به جواب دادن.
یه پرنده که ذره ذره چوبای خیلی کوچیکو جمع میکنه و میاره یه لونه بسازه. تنها چیزی که این روزا آرومم میکنه کیوانه.
اصن تکلیفم با خودم مشخص نیست خیلی گم و گورم. خیلی متوسط رو به پایین شاید. یه چرخدندهی نهچندان مهم. حسی که به خودم دارم واقعا خالی از هر رنگ و مزهایه.
چیزی که واقعا نمیفهمم اینه که مگه چی شد که اینجوری شد؟ لامصب عکسای ۶ ماه پیشمم انگار اصن یه آدم دیگس.
باز قبلا وقتی یه سری چیزا بودن اونارو سرزنش میکردم که تقصیر ایناس. من واقعا این ۶ ماه خوب زندگی کردم حتی مطمئنم که افسردههم نیستم گندی نزدم، زیادهرویای نکردم حتی شکستی نخوردم!
چرا اینجوریه همهچی؟ چرا همهچی یهجوریه؟ ... چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟؟؟؟؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنم؟
چی کمه تو زندگیم؟
صلح درون؟ نه. پذیرش؟ نه. عشق حتی؟ نه. همه اینارو با خودم دارم ینی وقتی من و خودمیم، همهی این عبارتها هستن هم خودمو دوست دارم هم پذیرفتم هم صلح هست هم افتخار میکنم هم آرومم ولی یه چیزی میلنگه.
واقعا خودمو پذیرفتم؟ با شک تایپش کردم. هممم.
یه مدیتیشنی هست که میپرسه what are you resisting من همش نمیدونم چی جواب بدم.
من این روزا از نگاه کردن تو چشم آدما هم احساس مقاومت دارم. اصطکاک؟
تنهاییم باحاله. میتونی بشینی بنویسی. میتونی اخر شب سوار ماشینت شی بری هرجایی. یه زندگی اون بیرونه. من نمیدونم منتظر چی هستم که از این لاک کهنه بیام بیرون.
امروز پوتین گرفتم.
آره من چرا اینقد اصرار دارم به دروغ گفتن؟ من هیچ خودمو نپذیرفتم. چون میدونم میتونم بهتر شم. و هی نمیشم.
یه جوریه که انرژیم خالی خالی خالیه. من نمیدونم انرژی ادم از کجا میاد. ولی اگه به بختک اعتقاد داشتم میگفتم انگار یه دوماهیه یه بختک افتاده روم و دارم از روحم میمکه.
---------------
حالا از غر که درگذریم، چیکار باید کرد؟
ولی این آدم داره تلاش میکنه. این آدم تا اینجای زندگی همینقد بلد بود. من همینقد میتونستم.
در بنیادیترین حالت زندگی به دو دونیای درون و بیرون تقسیم میشه واسه من. این بودن، در درون خودم در تعامل با خودم و در بودن با بقیه تعامل باهاشون. هرچقدر که اوضاع یکی از این دنیاها خراب میشه، ناخودآگاه وزن اون یکی میره بالاتر. یه وقتاییم هردوتای این دنیاها به چخ میرن.
یه چیزاییو قبول کردم، این که آره این دنیا میتونست اینقد سخت نباشه. که من میشد جور دیگهای هندل کنم از همون اول خودمو، یه آدم دیگه باشم با اخلاقای دیگه با پیچیدگیهای کمتر حتی با کروموزومهای -یواش- تر. فرق هست بین پذیرفتن و تسلیم شدن.
پذیرش ینی مواجهشدنباهاش، دیدنش، قبول کردنش. تسلیم ینی دست از تلاش و جنگ و حتی شیطونی برداشتن. تسلیم ینی تفنگتو زمین گذاشتن.
دیگه حس قویبودن ندارم راستش. وقتایی بوده تو زندگیم که میگفتم از همیشه قویترم. الان که دارم مینویسم ۶:۳۴ صبحه خورشید داره اینجا طلوع میکنه و من بیدار شدم که آماده بشم واسه یه روز دیگه از زندگی. یه بوم خالی و منی که انصافا اخیرا نقاش خوبی نبوده ولی همینقد هم بیشتر بلد نبوده. ولی همین من هیچوقت اینقد پذیرش نداشته. دیروز به ماتیلدا میگفتم که نه خیلی خوب نیستم ولی به هیچ عنوان تسلیم هم نیستم.
به سادهترین مفاهیمم مثل شادی غم عشق ایمان رضایت اعتماد دوستی خیانت انصاف وجدان برگشتم. متوجه هستم که به قول این یارو خوانندههه خیلی دلم گرفته از خیلیا. دیشب توی مدیتیشن بالاخره حسمو کشف کردم:
اخیرا اتفاقی افتاده که متوجه شدم بخشی از حلقهی دوستیمو باید از نو بسازم. متوجه شدم که ینی خورد تو صورتم که هر آدمی یه جوری بزرگ میشه، من خیلی تلاش کردم که این باشم. منظورم از این بودن ریسپانس سالم دادن به دنیا و مخصوصا آدمای اطرافمه. بقیه شاید اینقد خوش اقبال نبودن که عشق و صداقت و محبت و کامیونیکیشن جزو ارزشای اصلیشون باشه. شایدم من چیزم خله. به هرحال بالاخره فهمیدم مهم این نیست که من اینم و بقیه اونن. مهم نیست که ماها همو نفهمیم حتی حتی حتی مهم نیست اگه کسی به کسی ضربهمیزنه یا مفاهیمی مثل عدالت به چالش کشیده میشن.
فهمیدم این گرهای که داخلمه، در نهایت یه دلخوری (انصافا کوچیک) از خودمه. من ناراحت نیستم که چرا -بقیه- اینجوری رفتار میکنن. من از خودم ناراحتم که چنین به خودم شک کردم، خودمو وقتی نیاز داشتم بغلش نکردم و شک کردم. من اصلا ریختم. و این داشت مثل یه خار ریز تو پا منو می--گا--یید.
آسمون داره روشنتر میشه و ابیبودنشو نشون میده. یه صبح زمستونی سرد.
ولی من همینقد بلد بودم، ولی من پذیرشم بیشتر از همیشست و به هیچ عنوان تسلیم نیستم.
ولی من ایمانمو به مفهوم عشق به هیچی نمیفروشم. و اگه اجازهی گ۱و۱ه خوری داشته باشم، عشق ینی من.
راستی، تولدت مبارک آقای مربع :) این ۹ سال. ببین خودتو.
- فبریه ۲۰۲۳