آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

ادامه بده. لطفا

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

همینجوری تو ذهنم دارم بهش فحش میدم. فلان فلان فلانِ فلان.

چرا؟ چرای اینقد عصبانی واسه چیز کوچیک؟؟ دوچرختو بردن اینقد ناراحت نشدی که الان شدی.

چون خشم همیشه واسه من انعکاسِ حال‌وهوایی که خودم نسبت‌به خودم دارم، در بقیه بوده.

 

یکمی از خشم هم نرماله. دقیقا انتظارشو میکشیدم. روز ۱۴ام تا ۱۷-۱۸ام همیشه پر از خشم و tension بوده. جالبه که درست همین‌روزاس که بایستی بیشتر خواسم به خودم باشه.

قشنگ دارم میبینم که همیشه چه اتفاقی میفتاده توی این روز. میدونی؟ آدمو دور برش میداره. همین ۳-۴ هفته سختی کشیده فکر میکنه شق‌القمر کرده و خودشو مثل قهرمانای تو فیلما میبینه.

این همون ویژگیِ دولبه‌ی ذهنه که بر اساس آینده‌ی نزدیک خودشو تعریف میکنه. نه. آروم باش و ادامه بده. لطفا :)

 

 

  • آقای مربّع

Assaf

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

تو چشمای بی‌روحش نگاه کن و بگو: 

Thank you for reminding me how unfair life can get.

Thank you for having a role in me creating a stronger character.

  • آقای مربّع

سر صپی

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۷ ب.ظ

خب، از امروز چه شاهکاری بسازیم؟ :)

 

  • آقای مربّع

بشمار ۴

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۹ ق.ظ

بشمار، ۴!

امشب سخت‌ترین شبه.

امیدوارم بتونم.

 

  • آقای مربّع

شیشه و پر

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ق.ظ

امشب واسه بار سوم تا دریاچه دوییدم و برگشتم. 

Friday Night سنگین‌ترین روزِ هفته واسه من روزی که با شبش باید دوتا ریپورت سابمیت کنم هر هفته واسه دوتا از درسای آخرین مرحله‌ی دکتری. سخت‌ترین درسایی که تاحالا داشتم. شبی که فرداش آخر هفته شروع میشه ولی من آخر هفته هم ندارم چون دوشنبه‌ها و سشنبه‌ها باید به سه‌تا رئیس گزارش بدم. همین امشب بعد از سابمیت کردن ساعت طرفای ده شب بود. قدیما وقتی بیکار میشدم فقط به این فکر میکردم که چرا دورم شلوغ نیس. وقتایی هم که دورم شلوغ بود فقط به این فکر میکردم که such a waste of time. وقتایی که با هر آدمِ خاکستری‌ای وقت میگذروندم چون تمام عمرم فکر میکردم کول بودن با تنها بودن در تناقضه. نمیگم نیس ولی من الان توی سخت‌ترین مقطع زندگیمم. نه. یکی از سخت‌ترینا. خداییش وقتی به عقب نگاه میکنم یه صحنه‌هایی جلو چشمم فلش‌بک میزنن که  دیگه سختیا واسم کوچیک میشن. ولی نیمدم از این چیزا بنویسم.

 

نمیدونم ساعت چنده، از قبل از اینکه برم بدوئم گوشیمو ول کردم حتی نمیدونم کجا. دوباره شبا گوشیمو میندازم یه طرف. دورخونه ساعت‌ هم ندارم، کامپیوتر‌ها و دیوایسامم جوری تنظیم کردم که ساعتو نشون ندن. نمیدونم الان ساعت چنده، از دو که برگشتم مستقیم رفتم زیر دوش آب سرد و اومدم نشستم پشت میزِ چوبی با یه چراغ خیلی خیلی کم نور و دفتر یادداشتم و چندتا کتاب که همیشه دوست داشتم ورقشون بزنم (غیر درسی). شروع کردم یادداشتامو خوندن، این کارو خیلی دوست دارم. یه چیزی که همیشه باید یاد میگرفتم همین بود که چی حالمو خوب میکنه. این یکیشه. میشینم با خودم خلوت میکنم با حال خوب. نگاه میکنم ببینم کجای کارم و قدم بعدیم چیه. همین عادتِ کوچیک که سالها باهامه منو اینی کرده که الان هستم. خوب یا بد. انگار نمیخوام رندوم پیش بره میشینم و تا جایی که میتونم ناخودآگاهمو جهت میدم. یه کتاب که از ایران اوردم جلومه. کتابی که دوم دبیرستان که بودم از یه غریبه گرفتم و مسیر زندگیم عوض شد. سال ۲۰۰۸، من ۱۵ ساله بارها خوندمش و دورش پر از حاشیه نویسیه. همیشه دارمش آخرین یادداشتی که توش نوشتم همین امسال بود، ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۰. نوشتم: - هنوزم میخونمش، با چشمای اشک‌‌آلود از حسرتِ رسیدن.

 

وقتی تونستم یکم از ددلاینا و یه هفته‌ی واقعا کشنده فاصله بگیرم، یادم اومد کجای کار بودم. تمرکزم رو عزت نفس بود. حس میکردم بدجور خورد شده بود و باید ترمیمش میکردم. این که درس و ورزش داره عالی پیش میره خیلی کمک کرده تا الان. انصافا هم تو این ۲۶-۲۷ سال عمرم اینجوری تلاش نکرده بودم. بدون اغراق میگم. واسه بار سوم مسیریو که همیشه واسم غیر ممکن به نظر میرسید دوییدم و یدفه متوجه یه چیزی شدم. هیچ نیازی نمیدیدم که بیام یه اسکرین شات از ۱۴-۱۵ کیلومتری که دوییدم بذارم اینستاگرامم یا اصن به کسی از دوستام بگم که همیشه با هم از دوییدن تا دریاچه حرف میزدیم. انگار جدی‌جدی این واسه خودمه. انگار ناخودآگاهمم داره بهم کمک میکنه که دوباره عزت‌نفسمو بسازم. نمیگم هیچوقت نمیخوام اینجور چیزارو با بقیه به اشتراک بذارم اتفاقا گاهی کار خوبیه ولی همین که نیاز به تایید بقیه نداری انگار جدی‌جدی فقط واسه خودم بعضی کارارو میکنم. به معنی واقعی. خودمو رشد میدم ذهنمو چلنج میکنم دوش آب سرد میگیرم مدیتیشن میکنم مث سگ درس میخونم. تازه فهمیدم چقد تاثیر داره مدیتیشن یه چیزی بهم یاد میده (که دوباره مثل کل چیزایی که تو این پست نوشتم به حرف آسونه) اینه که به هر چیزی فکر نکنی. تمریناش اینجوری شروع میشه که از جلسه‌های ۵ تا ۲۰ دیقه‌ای فقط روی تنفست تمرکز میکنی و بعد چیزای جالب‌تری بهش اضافه میشه. یکی از چیزای قشنگی که توی یکی از دوره‌هاش یاد گرفتم یه تشبیه قشنگِ ذهن به آسمون آبی بود. نمیگه فکر نکن میگه اتفاقا نمیشه فکر نکرد مثل ابرایی که میان و میرن تو آسمون ولی یکم برو عقب و فقط نگاه کن. حتی اگه حسابی هوا ابری بود آسمون ابری اون بالاس قطعا هس. بعد یه تکنیک بهت یاد میده میگه حالا فکر که میاد تو ذهنت که قطعا هم میاد، تصور کن جوری که یه پَِر رو آروم به شیشه میزنی، با همون حالت انگار پر رو به اون فکر میزنی و بعدش دیگه فکره نیست. نمیگه فکرارو سرکوب کن میگه acknowledge کن. ابر که میاد آروم با یه پر بهش بزن بگو اوهوم متوجهت هستم :) بعد بذار ابره بگذره. میگه فرق فکر و احساسو بدون ینی بدون که فلان فکر، فکره یا احساس. این courseش که اینارو توش یاد میده اصن اسمش Self Esteemعه. همون عزت‌نفس. 

 

یه چیز دیگه که یاد گرفتم اینه که ورزش بخصوص دوییدن میتونه یه تمرین عالی باشه واسه تمرکز. هم تمرکز به ورزشت کمک میکنه هم ورزش به تمرکز. این تمرکزه بعدا به همه‌جنبه‌های زندگی سرایت میکنه. اولین بار اینو تو دوچرخه سواری یاد گرفتم. مربیم میگفت روی نفست و رکاب زدنت تمرکز کن میگفت همش ریتمه. روی ریتم تمرکز کن. چقد ساده به ‌نظر میومد حرفش و البته اسون -به‌ نظر میومد-

انگار ذهنم داره اون پشت صحنه فکر میکنه چجوری خودشو ترمیم کنه. منم گاهی مثل الان که میتونم از روزمرگی‌های سختِ این روزا فاصله بگیرم سعی میکنم کمکش کنم. همین کتابی که ۱۲سال پیش با تمام وجودم میخوندمش. یه کتاب دیگه دیروز میخوندم (تو حموم!) نوشته بود فکر کنید یه ریل قطار جلوتونه از چپ به بی‌نهایت میره و از راست هم به بی‌نهایت. سمت چپ کل گذشتتونه و سمت راست آینده. بعد ازت میخواست که سرتو به چپ بچرخونی و کل گذشته رو از جولی چشمت -با تمرکز- بگذرونی. صحنه‌های boldرو ببینی. سختیایی که گذروندی، نمره‌ی ۱۴ای که یه زمانی واسش خیلی ناراحت بودی و الان خنده‌داره، بزرگ‌ترین درد‌هات و سیاه‌ترین لحظه‌هات که واسه من همین اخیرا بوده مثل یه فیلم رو دور سریع از جلو چشمت رد میشه.. و بعد ازت میخواد تصور کنی سمت راست ریل‌رو. مسیر زیادیو اومدم در نوع خودمم مث هر کس دیگه دهنم صاف شده. تمام جون‌کندناتو یادت بیاد تموم دووم آوردناتو. بذار عزت‌نفست ذره ذره ترمیم بشه. یادش بیار. دونه دونه تیکه‌هاشو از رو زمین جمع کن بذار کنار هم. خودشون به هم جوش میخورن به مرور.. با خودم حرف میزنم.

 

نوشته بود:

شروع می‌کنی به محاکمه‌ی خود،

میترسی غمش کمرنگ شده باشد... 

 

ایندفه با هیجان منتظر زمستونم. منتظر استادِ بزرگم، سرما! امیدوارم زمستون سردی باشه. خودمو میبینم که با شورت و پوتین توی برفا میدوئم. امیدوارم بتونم زودتر ۸ مایلو بزنم. 

 

مهم‌نیست نتیجه‌ی این ترم چی بشه. اون آدمی که از اونورش میام بیرون رو دوست دارم ببینم. یک‌چهارمش رفت.

  • آقای مربّع

Embrace the Uncertainty

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ق.ظ
  • آقای مربّع

Rebooting Concept

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ق.ظ
  • آقای مربّع

بازگشتِ گودزیلا

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ق.ظ

دوباره تا دریاچه دوییدم و برگشتم. ایندفه خیلی سخت‌تر بود چون اون هیجانِ -بالاخره به هدفم میرسم- دیگه نبود. وقتی یبار رسیدی دفه‌ی دیگه میگی خب که چی؟ دقیقا همینجاس که میشه تمرین ثبات. بعد از رسیدن نوبت نگهداریه.

بهترین‌چیزی که توی این مقطع از زندگیم دارم یاد میگیرم مفهومِ -هرچقد میتونی-عه. هروقت خواستم برم بدوئم و صداهای توی سرم هزاران هزار بهونه آوردن که منو از رفتن بازدارن، به خودم گفتم باشه میرم هرچقد تونستم میرم. موقع وزنه زدن امشب تمام ترسم این بود که وای بعد از سه ماه تمرین نکردن چجوری میخوام شروع کنم؟ ۲ هفتس که میخواستم شروع کنم و همین -ترس۰ لعنتیِ که همش میگه -اگه نتونم اگه نتونم؟- جلومو میگرفت. باشه شروع کن با ده‌پوندی شروع کن جای سی‌پوندی. باشه یدونه بارفیکس برو فقط برو. موقع درس یا پروژه‌هایی که ازشون وحشت داشتم هم همین بود. اگه نتونم؟ قبلا نتونستم بازم اگه نتونم؟ باشه شروع کن، ایندفه یکم بیشتر یاد میگیری. همین کانسپت به همین سادگی داره منو از عمیق‌ترین دره‌ی زندگیِ ۲۶سالم درمیاره. جالبه بلااستثنا وقتی خودمو -با مهربونی- راضی به -شروع- کردم ینی بدون استثنا خودمو شگفت‌زده کردم. یادم رفته بود من هویج‌محورم! در جریانی که؟ هویجی که جلوی خر میگیرنو میگم. این همون دومین‌چیزیه که حس میکنم دارم یاد‌میگیرم که بازم بی‌نهایت سادس: مهربونی با خودت. سخت‌ترین ترم زندگیم وارد هفته‌ی سوم شد. یک‌شیشمش رفت و من در شگفت‌زده‌ترین حالتم. چون هیچوقت اینقد خوب نتونسته بودم هندل کنم. رو میزم پر از چکنویسای ریاضیو الگوریتمه، کنارش بوردای الکترونیکی و بوردای development. این همون نیست که همیشه میخواستم؟ صبحا قبل ۸ میرسم آزمایشگاه و ۸وربع نشده شروع میکنم به کار. این همون نیست که خودمو به‌خاطرش میگــــــــایــــــــدم؟ آره سه‌چار هفته پشمم نیست  منم جوگیر نشدم که با سه‌چار هفته -تونستن- اونم بعد از اون روزای سیاه بیام ادای این مربیای مزخرفِ انگیزشیو در بیارم. نه حاجی مشکلا هستن خوبم هستن. اصلا نمیگم حالم همیشه خوبه، شاید بیشتر طول روز -خوشحال- نیستم ولی میدونی؟ حتی همینم کیف میده. همینم آرزو بود واسم: تلاش در ناامیدی. تلاش با خستگی. جلو رفتن با وجود ناراحتی. خوب‌شدن و درمان تدریجیه.. بعد از چندین بار زمین‌خوردن بلند‌شدنو یجورایی یاد میگیری. اول صورتتو از خاک برمیداری. بعد آرنجتو میزنی زمین سینتو از خاک برمیداری. دستتو میزنی زمین و بلند میشی. از بلند‌شدن خوشحالی، همین میشه دلخویشی.. وای‌میستی. وایسادنه میشه دلخوشی، شروع میکنی قدم زدن.. هر مرحله رو روی مرحله‌ی قبل میسازی. مثل استقرا (deduction) تو ریاضی. دیدی آشپزا چقد تند‌تند سبزیجاتو خورد میکنن؟ از بس که تمرین کردن. نه که عاشقِ خورد کردن باشن، باید خورد میکردن تا غذایی پخته شه. منم ناخواسته بارها باید بلند میشدم از جام. چون ناخواسته زمین‌خورده بودم.  عجب مثال مزخرفی زدم :)) ولی میرسونه دیگه..

 

- کِی بشه ۸مایل بدوئم... مث یه آرزوس.. جدی.

ولی چه از اون آرزوها که -میدونی میرسی- چقد قشنگه. کاش همه‌ی آرزوهام اینجوری بودن. که میدونستم میرسم.

شایدم خودم به خودم اجازه نمیدم باورش کنم؟ ... احتمالا همینه.

 

 

  • آقای مربّع

دکمه‌ی خاموش

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۵۵
  • آقای مربّع

شنبه

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۱۹ ب.ظ

یه کتابس دارم میخونم، میپرسه واسه هدفاتون چیکار حاضرید بکنید؟ میگه همش هر لحظه از خودت بپرس آیا حاضرم؟ (am I willing?) منو برد به فکر که من واسه چیزایی که میخوام و همش نمیشه، آیا واقعا حاضر بودم بهایی بدم؟ تلاشی بکنم؟ نمیشه که صرفا خواست. 

امروز شنبس! بعد از یه هفته‌ی کشنده، امروز بالاخره آخرهفتس. شهر آروم و خلوته، آسمون بعد از ۴-۵ روز ابری نیست و خورشید پاییزی داریم. منم تصمیم گرفتم بمونم خونه. یکم با خودم وقت بگذرونم. که در صندوقچه‌رو باز کنم.

تعداد خیلی زیادی احساسات و فکر هستن که لیاقتشو داشتن بهشون بپردازم، ولی شرایطش نبود بیشتر هم به‌خاطر کمبود وقت. این هفته اینقدر نشستم پشت میز که کاملا حس میکنم گردنم خشک شده. ولی خوشحالم که یکمی هم ورزش تو برنامم چپونده بودم.

 

این هفته به یکی از خفن‌ترین هدفام رسیدم که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم. یه دریاچه‌هست شمال بوستون، مسیر کاملا سربالایی، همیشه میگفتم خدایا کی بشه من اینقدر توی دوییدن خوب بشم که بتونم تا دریاچه برسم؟ تو اون سربالایی؟ این هفته نه تنها کل مسیر شیبدارو دوییدم تا دریاچه بلکه برگشتمش! از یکی از ۴راه‌های اصلی شهر تا دریاچه و بعد برگشت تا همون ۴راه. این واقعا نقطه‌ی اوج هفته بود. 

 

مشکلات که همیشه هستن، سوال اینه که تو چقد متعهدی؟ وقتی مثلا یه برنامه میریزی واسه خودت و حوش و خندان فکر میکنی دیگه دقیقا میدونی چیکار کنی سخت در اشتباهی. چون حساب غیر مترقبه‌هارو نکردی.. ممکنه یه روز بارونی باشه، ممکنه با سردرد بیدار شی،

 

نگاه میکنم به دورتا دور اتاقم، تمام چیزایی که هنوز ازشون استفاده نکردم و کتابایی که نخوندم. حتی مبلی که فقط چندبار روش نشستم. همیشه فکر میکردم به راحتی میتونم روزی نیم‌ساعت بشینم روی این مبل و کتاب بخونم. از خودم میپرسم از چیزایی که داری استفاده میکنی؟ به بوردای الکترونیکی کوچیکم نگاه میکنم که همیشه دلم میخواست بتونم کد خودمو روش بزنم. به دوچرخه‌ی جدیدم (قبلیو هفته پیش دزدیدن). حتی به مداد‌خودکارایی که باهاشون ننوشتم. 

 

تصویری که از خودمون داریم معمولا یه حالت ایده‌آلی داره. واسه همون انتظاراتمونو هم توی همون سطح ست میکنیم. ولی واقعیت ایده‌آل نیست درحالی که انتظارات همچنان ایده‌ال موندن. 

 

سوال پرسیده‌بود توی این مقطع زندگیتون، چی حالتونو خوب میکنه؟ what brings joy to you. شاید استفاده از تک‌تک وسایلی که گفتم، واسه بهتر ساختنِِ‌خودم. واقعا چیزی که حالِ منو خوب میکنه، بهتر شدنِ. نمیگم سرمایه‌گذاری چون وقتی اینجوری میگی انگار منظرِ یه -بعد- فوق‌العاده‌ای که سودشو ببری. ولی اینجوری نیست کاکو. همینه هرچی هست.

 

اون‌یکی کتابه فصل اولش همش درباره‌ی صحبتی که با خودت میکنی بود، self talk میگفت شاید همه‌چیز تو این خلاصه میشه. بدیهی هم به‌نظر میاد و البته ساده. ولی وقتی خودمو گذاشتم زیر ذره‌بین توی یکی دو هفته‌ی گذشته، متوجه شدم من توی ذهنم با خودم جوری رفتار میکنم که یه رئیسِ گوساله و سگ‌اخلاق و پر ادعا با کارمند بیچارش رفتار میکنه که واقعا داره تمام تلاششو میکنه. و نتیجه‌هم میگیره! کارمندی که با ذوق یه پروژه‌ی شاهکار رو میبره پیش رئیسه و انتظار تشویق داره ولی رئیسه خیلی حشک و سرد میکه بذارش رو میز، پشت سرت درم ببند. وای به‌حال وقتی که نتونه پروژه‌ایو انجام بده.

 

شروع کردم به فکر کردن که چرا من با خودم اینجوریم ولی این روش فکرکردن هم درست نیست. بهت داره القا میکنه که تو، اقلا دوتتا صدای مختلف تو ذهنت داری یکیش خوب و پاک و مهربونه و همه‌ی خوبیارو داره و اون‌یکی همه‌ی بدیارو. من با این مدل فکر کردن مخالفم. آخر روز هردو تویی. حتی اگه بخوای به ذهنت اونجوری هم نگاه کنی اقلا اینجوری نیست که یه صدا مظهر پاکی باشه و اون یکی مظهر هرچی بدی.

 

متوجه شدم بادی‌لنگوییجم خیلی خرابه. تازه با این که اینهمه بهش اهمیت میدادم و فکر میکردم میدونم باید چیکار کنم. توی کلاسای آنلاینی که ضبط میشد خودمو دیدم. درحالی هم که تازه میدونستم دوربین رومه و تازه کلی خودمو جمع‌وجور کرده بودم. اونی که دیدمو اصلا دوست نداشتم.. اصلا! جوری که نشسته بودم، جوری که همش دستم صورتمو لمس میکرد جوری که چشمام ناامیدی و خستگیو نشون میداد.

 

بنویس بازم بنویس هرچی تو ذهنته!

 

قضیه‌ی عشق‌وعاشقی هم که همیشه بوده. تا وقتی هیچکس نیست فاز تنهایی داری وقتی هم که یکی هست احساس میکنی دست‌وپاتو بستن. وقتی یکی بهت اهمیت نمیده حسابی میری تو کفش، وقتی تمام عشق و توجهشو به‌پات میریزه احساس خفگی بهت دست میده. قبلا واسم راحت تر بود چون اینقدری به خودم بها میدادم که هرجا لازم بود یکم سنگدل باشم. الان نمیتونم.. همش با شرایط مطابقت میدم خودمو. همش مواظبم -بقیه- ناراحت نشن مستقل از این که من چی میخوام. مشکل اعتماد یا عزت نفسه. بعد از این تابستون احساس میکنم خورد شده. وقتی پای انتخاب بین خودم و بقیه میفته بقیه رو انتخاب میکنم. بخشیشم واسه اینه که نمیتونم اینی که الان هستم آیا منِ واقعیه یا منِ در حال خوب شدن؟ میبینی چقدر بین این -من-ها تفاوت میذارم؟ آره شکی توش نیست که هنوز زمان میخوام که ریکاور شم. هم جسمی و هم روحی. مخصوصا روحی..

 

خلاصه حس میکنم اون دنیای درونم دنیایی که توش به تمام احساساتم بها میدادم، دیگه نیست. یا من نمیدونم کجاستو اینقدرر فشار کارم زیاد شده که فقط میتونم احساساتمو سرکوب کنم. 

 

ولی باید دوباره بتونم فکر کنم به چیزایی که دلم میخواد. هنوزم نقطه‌هایی هستن که میشه ازشون شروع کرد. 

 

با این که یه هفته‌ی خیلی خوب و مفید داشتم انگار خوشحال نیستم. و بعد ناراحت و خشمگین و درنهایت ناامید میشم از این که خوشحال نیستم! د بابا جان اگه خوشحال نیستی اقلا عادی باش. اینم یه جور از تعادله که باید همونجور که چیزای دیگه‌رو یادگرفتم، اینم یاد بگیرم.

 

وقتی میخوای استراحت کنی قرار نیست اتفاق خارق‌العاده‌ای بیفته. کاملا اوکیه اگه تایم خالیتو توی تخت بگذرونی. بالاخره اگه اون موقعای وقتِ آزادت این کارو نکنی کی بکنی؟ زندگی فرق کرده با وقتی که ایران بودم که مقدار زیادی از تفریحا توی جمع معنی میداد. اینجا کلا آدما سرد ترن. هوا هم که سردترینه، کرونا هم که قربونش برم :دی هیچ اشکالی نداره آدم با خودش وقت بگذرونه. جوون‌تر(!) که بودم همیشه فکر میکردم یه آدم باید خیلی بیچاره باشه که نتونه واسه خودش یه جمع یا جمع‌هایی داشته باشه. ولی گاهی واقعا شرایطش نیست یا تو آمادش نیستی.

 

چندبار که به دیدِ پیله به این ۵-۶ ماه دیگه‌ای که از کرونا مونده فکر کردم هیجان زده شدم. مثل هرچیز دیگه‌ای هیجان از یجا به‌بعد کمرنگ میشه. چندباری اومدم کارایی که میخوامو امتحان کنم ولی همش -خیال- میکردم من آماده نیستم من آماده نیستم! به خودم جواب میدم که کی گفته که اعتمادبنفست خورد شده؟ کی میگه که دیگه پیش خودت عزت و آبرو نداری؟ شاید اینقدر گفتی که گمش کردی فقط نمیبینیش.

 

واقعا دلم میخواد تمومش کنم و اینقد هی تابستون تابستون نکنم. تئوریشو خوب بلدم که فایده‌ای نداره آخه که چی بشه و فلان. چرا فکر میکنی نمیتونی؟ همیشه یه تناقضی توم بوده که کاملا ناخودآگاه فکر میکرد هیچ نباید به خودت آسون بگیری. چون دراون صورت فکر میکنی فلان اشتباهت اونقدرا هم big deal نبوده پس باید بزنی دهن خودتو سرویس کنی که دفه‌ی دیگه که داشتی اشتباه میکردی یادِ این دهن‌سرویسیه بیفتی و مثلا اشتباه نکنی دیگه. خب ریدم توی این استدلال. چرا فکر میکنی آماده نیستی برای هر کاری که بالاخره یه‌روزی میخوای انجامش بدی؟

 

  • آقای مربّع