حس
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۱
دلم میخواد هم شب تا صبح هارو داشته باشم ، هم صبحهای زود رو ... شب تا صبحها واسه رادیو گوش کردن، واسه چک نویس پر کردن ، آره همون چک نویس هایی که قاطی کلی فرمول و محاسبت پیچیده ریاضی کلی کد C نوشته شده ، عمق فاجعه اینجاس که اون گوش کنارا بگردی چند تا شعر خیّام پیدا میشه !!!
صبحهای زود برای کوه رفتنها برای دیدن تهرانی (لس آنجلس/تورنتو/سیدنی/مگه مهمه؟؟) که داره کم کم بیدار میشه از اون بالاو پیرمردهای تو مسیر کوه که میگن "خسته نباشی جوون ، ماشالّا" ...
دلم میخواد بعضی وقتا که یهچیزی به ذهنم میرسه ، یه ایده یه درگیری یه سوال هرچی ، فورا جیمیل رو باز کنمو با چند نفر از جمله محمد درمیون بذارم... هر روز که میلمو چک میکنم قاطی ایمیلهای روتین روزانه چند تا ایمیل باشه از همین تایپ ... همیشه چند تا ایمیل باشه که اینجوری شروع میشه : "سلام شاهین جان ..."
دلم میخواد صبحها یه میز صبحانه داشته باشم... شاید نون تست شاید آب پرتغال ، مثلا رادیو داره اخبار میگه اگه هم من زود تر بیدار شده بودم من میز رو بچینم تا بقیه بیدار شن...
دلم میخواد عصر هم مال خودم باشه ، مثل همه آدمای عادی یه سریال رو دنبال کنم ، یه یه میز کنار پنجره که با نور آفتاب عصر یه عصرونه و یه کتاب ، یا یه پارک همیشگی واسه پیاده روی! همیشگی بودن خیلی مهمه... همیشه دنبال "همیشگی"ها بودم و هر "جدیدی" که رخ میده اول از همه به این فکر میکنم که آیا این "جدید" میتونه تبدیل به یه "همیشگی" بشه یا نه؟ اگه همیشگی نباشه انگار که مال من نیست ... انگار مال یکی دیگست که به من اجازه داده شده فقط تجربه کنم... از تجربهای که نتونه همیشگی باشه میترسم!...
یه "همیشگی" ای که باید باشه غیر قابل پیشبینی بودنه ، برای هرکس لازمه... هرکسی نیاز داره که گاهی تو زندگیش وقتی یکی بهش زنگ میزنه و میپرسه:
-فلانی خون ای؟ میخوام بیام پیشت...
-آقا من شمالم! (با خنده)
-ایییی عوضی کی رفتی؟ دیشب که با ما بودی تو کافه!!!
-آره دیگه از پیش شما که برمیگشتم خونه دلم دریا خواست ، سر ماشینو کج کردم...
اینجوری بودن سخت نیست، حداقل واسه ما که یه گوز استقلالی داریم سخت نیست، اما سوال اینه که وقتش کیه؟ شاید اگه بخوای خیلی محتاطانه زندگی کنی هیچوقت! زندگی محتاطانه اعتیاد میاره... شاید نظم اعتیاد میاره اصلا... شایدم الان وقتش نیست ، مثلا یکسری کارا هستن که امسال نشن ۳ سال دیگه میشن سوختو سوز نداره! اما بعضیاشونم هستن که بازم ۳ سال دیگه میشن ها،اما سخت تر میشن، یجورایی به صرفه تره که الان بشن(بشونیشون)! نمیدونم چرا خیلی وقتا فکر میکنم "جوونی" که میگن همین ۲۰ تا ۲۴ ساله... ۱۵ سال دیگه تازه ۳۵ سالمه!
ولی خودمونیم انقدری وقت داریم که در هفته ۱ یا ۲ روز رو بتونیم غیر منتظره باشیم... و همین غیر منتظره بودنس که یکی از قشنگترین همیشگی هاست.
همونجور که نباید به "غیر منتظره" ها معتاد شد، به "نظم" هم نباید معتاد شد، اما همین خودش یکجور نظم در بینظمی میشه... تناقض!
"شاید این تناقضی که زندگی هممون داره همینجاست که همیشه یا به طور منظم بی نظمیم ، یا به طور بی نظم منظمیم..."
roozkhosh theory #11
*بیشتر fact بود تا theory
*باز هم این تناقض رو ترجیح میدم به منظم/نامنظم مطلق بودن!
دلم میخواد مثل راس تو فرندز وقتی یه تلویزیون جدید میخرم دوستامو دعوت کنم خونم... یکی نوشیدنی بیاره یکی خوراکی یکی گیتار میاره بزنه ... آخرشم پوکری چیزی! یا نه! مونوپولی حتی... همونجا هم قرار میشه هفته آینده خونه فلانی جمع شیم همگی اما هرکی غذاشو بیاره یا همگی کالباس مثلا...آخه میدونی؟ قرار نیست ما که زیاد دور همیم صابخونه رو تو زحمت بندازیم! بعد پویا شروع میکنه غر زدن که نع کالباس سالم نیست من میگ...چند تا کفش از چند جهت پرتاب میشه سمتش :))
دلم میخواد وقتی توی محل کار/تحصیل دارم کار میکنم نفهمم کی شب شده ، یه نگاه به ساعت میندازمو تو دلم میگم اوخ! گفته بود سر راه یه کیلو هویج بخر امشب شام درست میکنم... همینجور که میدوام تا به ماشین برسم دارم فکر میکنم دستبندی که براش خریدمو بذارم تو همون نایلون هویج که سورپرایز باشه یا وقتی درو باز میکنه با یه لبخند احمقانه ی شاهینی بدم بهش ؟
دلم میخواد آخر هفتهها که دوره داریم و ما مردا نشستیم یه گوشه داریم خاطرات سال ۹۳ رو مرور میکنیم با همون لحن کلیشهای میگیم "عجب روزایی بود!" خانوما صدا میزنن : بفرمایید شام!! من رو میکنم به پسر مهدی که تازه پشت لبش سبز شده میگم عمو اون زمونا یه برنامه بود به همین اسم "بفرمایید شام" و اون موقعها ۲۰۰ تا کانال بیشتر نبود که ...
دلم میخواد تو ماشین تو راه برگشت سر آهنگ دعوا باشه ، من بخوام ویگن گوش کنم ، آخه ویگن منو یاد بابا میندازه ... اما بچه نمیفهمه که! چیکار کنیم آخرش خانوم تصمیم میگیره یکم ویگن بعد عوضش میکنیم...
----------------------------------------
-خیلیا دلشون نمیخواد برای اونجا بودن برن، دلشون میخواد برن چون از "اینجا" بودن لذت نمیبرن ، یعنی فکر میکنن دلیل اینکه از زندگیشون لذت نمیبرن همین "اینجا" بودنه. و با یجور دید fresh start زدن میرن و معمولا هم مهم نیست کجا میرن، هرجا برن یه fresh start مردونه و بعدشم همهچیز شروع میکنه به بهتر شدن و چقدر اونجا خوبه که همچی بهتر شده! شاید همون fresh start رو اگه همینجا هم میزدن همین میشد نه ؟ شاید اشتباه زندگی میکنن... نمیگم نباید رفت! نمیگم هم باید رفت...
-و منی که کوبیدم... که بسازم...
کلسیم
آب
پرتقال
طناب زدن
پیاده روی
اینو میخواستم اینجا ننویسم... آخه یجوری بود!
سه شنبه 16 دی بود 3 صبح...
تصمیم به خوب شدن.
تصمیم به کنار گذاشتن عادت های بد.
تصمیم به انجام کار درست به هر قیمتی.
تصمیم به ساخت اصول جدیدتر و محکم.
تصمیم به ثبات ... باز هم به هر قیمتی.
تصمیم به قابل تکیه تر بودن.
تصمیم به ایستادن پای تصمیم ها.
تصمیم به بهتر شدن.
تصمیم به الگو بودن.
تصمیم به نادیده گرفتن لجبازی های ذهن معتاد...
ذهن معتاد به تنبلی.
ذهن معتاد به بی توجهی به زمان.
ذهن معتاد به آرامش!
تصمیم به تلاش.
تصمیم به داشتن ذهنی سالم.
تصمیم به لبخند محکم.
تصمیم به غرور!
تصمیم به باور خود.
تصمیم به نترسیدن.
تصمیم به عمل.
تصمیم به ... ؟
نقطه, سر خط .
LAME#
نمیدونم چرا! نمیدونم چی شد ... بد از نماز تکیه داده بودم به تختم تو تاریکی... بعد شکست ! همون قلنج شکست ... حتا صداشم اومد :))
به همین مسخرگی ! میدونم بخدا خودم میدونم مسخرس.
از کجا شروع شده بود ؟ نمیدونم
چی شد که تموم شد ؟ نمیدونم!
من نقشی تو تموم شدنش داشتم ؟ نمیدونم
آخه خیلی مسخرس که بخوایم بپذیریم واسه آدما گاهی به صورت کاملا رندم یسری قلنجها رخ میدن که خودشونم نمیدونن از کجا نازل شده این قلنج بعدشم خودش یهو بشکنه و تموم شه در لحظه.
نه اینم تو کتم نمیره که نمیره ! اما پس ... ؟!
--------------------
از وقتی که خودآگاه یا ناخوداگاه، آینده رو وابسته به شخص دیگهای ببینی ، بدون به**ک رفتی! آینده از انجام یه تمرین درسی ساده باشه تا یه پست شغلی و از این حرفا.
به قول اون: "ببین قبول کن میخوای کاری رو انجام بدی تنهائی، میخوای انجامش بدی! خودت رو بکش انجامش بده روی کسی هم حساب باز نکن."
حالا فوقش نمیشه دیگه...
از جائی ترسناک میشه که حتا ۲ سال دیگتو نمیدونی، تو که همیشه اقلا تا ۵ سال آینده رو برای هر هفتش برنامه داشتی ... از خواب بیدار میشی و به سادگی میبینی که فاز اینه!
خوب؟ اینم یجورشه دیگه !!! :) :)
Enjoy It حتا!
انگار عادت کردیم به همهٔ حالت هارو برسی کردنو اینا. حالا یکم pause اقلا تا اطلاع ثانوی! یاد این حرف ینفر افتادم :
"آدما اصولشونو که از دست میدن، برای مدتی بدون اصول زندگی میکنن و هیچی براشون درست نیست، هیچی غلط هم نیست گاهی اعتماد به نفس خیلی زیاد...... اینجاها زر میزنه skip میکنم:))......آدمایی که اصولشونو از دست میدن تا زمانی که دوباره اصول جدیدی بسازن رفتارهای عجیبی دارن.......از اینجا به بعد هم زر میزنه :دی "
------------------------------------
- قلنج شکوندنم که یه درد کوچیکی داره اصن لامصب همون دردشه که کیف میده!
- آدمایی که حرص میزنن ! چقدر اون افرادی که حرص نمیزنن واسه هیچ چیزی جذابن! حتا یکسری scientific talk مسخره.
ترم ۲ بودیم به آقا پویا گفتم واحد بهم نرسیده...نگرانم. گفت واحدا باید نگران باشن که به من نرسیدن!
شما حساب کن ما هنوز که هنوزه داریم خشتک میدریم!
- بعد قلنج که میشکنه انگار دوباره یادت میاد ! یا مثلا پات سرّ میشه ،وقتی درست میشه دوباره پا داری :دی
- بعد همیشه هم سختترین قدم اولین قدم است و اینا!
-------------------
من یه چلنج شکست خورده دارم که بدجوری رفته رو مخم... به طور خلاصه میشه گفت انجام و پیگیری همزمان چند تا کاره که هرکدوم به تنهائی ساده هستن به مدت ۲۱ روز.
یعنی من تو کف اینم که چرا نمیتونیم فقط واسه ۲۱ روز یکسری کار رو به زور هم که شده انجام بدیم؟
توی این ۲۱ روز با انواع توجیههای منطقی روبرو میشی.
انواع تنبلیهای هوشمندانه رو میبینی.
با مغزت کشتی میگیری... به **ک میری!
لج میکنی!
نمیدونم تو کتم نمیره که آدم زورش به خودش نرسه... آخه نتونستن فقط وقتی قبوله که دلت دیپ اینساید نخواد...
وقتی میگم رو مخمه رو مخمه ها!
---------
- بعد به قول ینفر "یجوری شده که هممونم فکر میکنیم خاصیم!"
- بعد دوتا اسمایلی هست که زیادیش حال آدمو به هم میزنه ... :) و :|
- بعد
“Discontent is the first necessity of progress”
Thomas Edison
- خلاصه از اون آرامشه که دوباره داره میاد و یه درجه دیگه فقط یذره بزرگ تر شدن و چند تا نصیحت به دیتا بیس نصیحتات واسه نوه های بیچارت اضافه شدن (!) بگیر تا ... عاشق شدن و باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگان است و این حرفا ...
.Uhum! I'm in love
- بعد کار که نشد نداره! بعد قدر دونستنا که اسکیپ میکنیم.حوصله ندارم!
- و این که لزومی نداره همیشه برنامه داشت و مربع بازی در آورد... ینی میشه بدون برنامه هم گل کاشت!
- ییییباره دیگه...
+ همین :)
به قول اون ماها دیپ اینساید همیشه اینجوری ایم!!!
یعنی مثلا خیلی انگار زیادی فروتن طور ایم دیپ اینساید. فروتن نهها ، کلمه درستش نمیدونم چی میشه ...
مثلا انگار اون دیپ اینساید اون غرور رو خیلی گناه میدونیم. بازم اینجا غرور کلمه درستش نیست اممم
یعنی انگار اعتماد به نفس رو زشت میدونیم. دیپ اینساید ها!
حالا کلید خیلی چیزا تو اینجوری بودنه ...
بازم نمیدونم چرا... انگار باگ دنیاس.
شما هیچ گوزی نباش مثلا ، اما دیپ اینساید باشی خیلی چیزا "میشه" و خیلی چیزا میاد باهاش ...
الان میشه مثلا درباره followerهای instagram یا آدمای خود گوز پنداری که چنان بدون توجه به این که آیا این حقو دارن یا نه مجلسهای مختلف رو دست میگیرن و حتی چیزایی مثل SSC شریف ... مثال زد.اما میدونی دیگه! توضیح نمیخواد...
حالا نمیدونم چه فازیه! ینی نمیدونم مال سنه یا مال شرایطه که این بودن درونی که همیشه حال میکردم باهاش رفته رو مخ! شاید دلیلش اینکه میبینم یسریا یه جاهایین که they don't deserve و اینا... حالا این که من کی باشم که بگم کی deserve چیو داره ؟ همینم مال بودنه دیگه!! خب معلومه دیگه طرف دوزار...! ولم کن اصن حوصله ندارم .
از کار و پروژه حرف میزدیم... از پروژه هایی که شکست خوردن.
هرچی میگفتم خیلی ریلکس و با آرامش میگفت: "خوب دیگه وقتش بود" بعد یه جرعه از قهوش میخورد.
میگفت اون چیزی که لازم بود بفهمیو فهمیدی ،از یجایی دیگه اون علاقه هه نبود... منم فکر میکردم وقتشه!
کلا فازش این بود که لزومی نداره وقتی "علاقه" نیست یه شرایطی رو تحمل کرد. همیشه بیشترین محرکم علاقه بوده... از "کندن"ها نباید ترسید.
وقتایی میشه که یهچیزی صرفاً feels right مثلا.
بعضی وقتا صرفاً جواب خیلی چیزا میشه این باشه که "دلم میخواد" ... مثلا این روزای من که دارم به هر دری میزنم که یه دلیل غیر احساسی واسه ایران موندن پیدا کنم. که پسفردا اگه از خودم دلیل خواستم جواب احساسی ندم... مگه احساس ننگه؟
احساس به خانواده و مهدی و پگاه و چند تا دوست...
غیر از خاطرات ایران و کوچه خیابونای اصفهان و پاتوقهای شیراز ... تهران و تلخ و شیرینش ...جاهائی که "همون همیشگیم" میشدن واسه یه بازهٔ خاص تو زندگیم.
سپیدگاه ، بام ، ایستگاه ۲ توچال ، نزدیک باند پرواز ، اون زمین بسکتبال ، پارک پرواز ، کهف ، میدون ولیعصر ، زمین فوتبال ،نشاط(!) ،خانلری ،طبقه ۶ قائم ،دم در سعدآباد ... هر کدوم از اینا تو این ۲ سال واسه خودشون "همیشگی" ای بودن!
...نمیدونم چرا انقدر با این عبارت "دلم میخواد" غریبه شدم... یادم نمیاد آخرین باری که یکاریو کردم چون صرفا دلم میخواسته کی بوده ... حتا اگه واقعا دلم میخواست چنان توجیهی توی ناخوداگاه براش چیدم که در لحظه منطقیترین کار دنیا به نظر میرسید!!
نمیدونم چرا نمیشه simply بگم خوب دلم میخواد!
باگش اینجاس که وقتی یچیزیو ته ته دلت نخواد، یجای کارت میلنگه ... اینجاس همش میری تو کف که فلان کار یا فلان چیز که قبلا "میشد" چرا الان "نمیشه" ؟
آدمای تایپِ منم که دل و رودهٔ قضیهرو در میارن مثل یه تلویزیون که جو میگیرتت میخوای تعمیرش کنی همه قطعه هاشو باز میکنی میذاری رو میز دونه دونه دل و روده همون قطعه ها رو هم میریزی بیرون و این روند ادامه دارد !
دل و روده ی دل و روده ی دل و روده ی ... ! کی میخواد اینارو بذاره سر جاش ؟ :))
"وقتی دیپ اینساید دلت نمیخواد، وقتی با این که مطمئنی جائی اشتباه نمیکنی ولی بازم نمیشه، نگرد! نیست!"
roozkhosh theory #9
*روی دیپ اینساید خیلی تاکید دارم وگرنه چه گشادی هایی که میشه با این حرف توجیه کرد!
------------------------------
- یه وقتایی هست که مثلا توی تمام جنبههای خودت ۸۰-۹۰ درصدی، اما مثلا ۹۸ درصد از افراد دورت توی یک و فقط یک چیز خاص ۹۹.۹ درصدن! که متاسفانه توی اون محیطی هستی که همون چیز خاص ملاک برتری میشه.
با مفهومی مواجه میشی به نام "زیر میانگین بودن".
اونقدرا هم بدم نیست ... مثل اون خانومه تو یه فیلمی که اسمش یادم نیست که توی یه جاده ماشینش خراب شده بود و اینا بعد یه پیرمرد روستائی اومده بود کمکش و قرار شده بود با هم برن یه شهر نزدیک یه تعمیر کار بیارن پای ماشین ... تو راه این خانوم روی خر(!) ایشون نشسته بودو اون آقا جلو میرفت و افسار خره هم تو دستش بود... توی راه از جلوی یه درخت بلند رد میشدن که خانومه میگه : "این درخته همیشه اینجا بوده ؟ چرا من ندیده بودمش؟" پیرمرده هم میگه "شماها همیشه سوار ماشینهاتون با سرعت از اینجاها رد میشید و اصن حواستون نیست به زیباییهای جاده. من هر روز از اینجا رد میشم میبینم این درخت رو باهاش حرف میزنم... ".
خلاصه از این فازها :دی
------------------------
- وقتی از یه سطحی پائین تر میری تک تک کلمات معنیشونو از دست میدن.
- یا مثلا به این حس قشنگ میرسی که یشبه این نشدم که یه شبه از دستش بدم ! یشبه فلان چیزو به دست نیوردم که یشبه از دستش بدم!
- یا مثلا هرچی اون دیپ اینساید درباره خودت باور کنی همون میشی.
- یا مثلا با یه ذهن قوی سر و کلّه زدن خیلی سخته! قوی و بی منطق و تنبل...
- یا مثلا هرچی بیشتر از جسم کار بکشی بیشتر ریسپانس میده!
- یا این حرف که هرجا بگی میخندن بهت که زندگی زیادی آسونه و از آسونی مسخرس...!!!
و صدای مهدی که این تیکه رو میخونه : زندگی سخت نیس آدما بی عرضن!
- یا این که فقط کافیه پیشرفت خودت رو هرقدر هم کم باشه ببینی ... همین که ببینی داره کار میکنه!
- میگفت برو از بابات بپرس مثلا وقتی یه هواپیما داره سقوط میکنه و میخوان بکشنش بالا چه فشاری رو تحمل میکنن!
"رشد درد داره! بدون درد نمیشه رشد کرد یا بهتر شد. جسمی یا غیر جسمی فرق نداره."
roozkhosh theory #10
خعلی پرم.
چند وقت که حواسم به "خودم" نباشه اینجوری میشم.
انقدری که پهنای باندم کمه واسه بیان.
شاید جراحی بخواد! مثلا" کاسه ی جمجممو باز کنن و این دیتا رو با با چنگال مث وقتی که ماکارنی رو لقمه میکنن بردارن و در جمجممو بذارن سر جاش!
یا مثلا" مثل پروفسور دامبلدور توی هری پاتر یه "قدح اندیشه" داشته باشم و چوبدستیمو بزنم به شقیقم فکرارو بکشم بیرون و بریزم توی یه ظرف.
اصن کاش میشد فکر رید :))
والا ! سبک میشی ... در شرایط خاص هم قرص راینتدین میری بالا :ِدی
کاش اقلا" طبقه بندی داشت ینی به این فکر های خام پردازش نشده میگفتی شما ها که مربوط به درس و دانشگاهید سمت چپ وایسد.
شماها که مربوط به آینده اید برید اینور به صف شید.
شما دلتنگیها یه طرف،
شما شیطنتها یه طرف،
هروقتم میبینی مثلا" یکی از صف درس داره در میره بره تو صف آینده, تو میکروفون اسمشو اعلام کنی ...فلانی!! برگرد سر جات وگرنه از اپلای خبری نیست! که حساب کار دستش بیاد! آخه میدونی این بدبختا فکر میکنن همه چیز اپلایه! آخه میدونی؟ تلف میشن بمونن! آخه میدونی؟ مگه میشه تهش اینا که فکر شدن و تو مغزن با اونا که کرم ک.و.ن شدن توی یه بدن باشن؟ نع! آخه میدونی؟ یه مشت فکرن... عقل ندارن که از بچگی آموزش دیدن کلی هم کلاس کنکور و سمپاد و شریف و بنیاد نخبگان الان به درجه "فکر تمام" رسیدن.
بگذریم! خلاصه میشه بکوبیشون به گرز گران!
شنبه صبحها هم ناخوناشونو چک کنی که بلند نباشه و بعدشم به زور فلوراید تو حلقشون بریزی که دهن نخبه های مملکت ذهنت بو نده :|
اصن بحث چی بود ؟ :)) آها!
خلاصه اینجوری نیس که... یه گونیه همهٔ این فکرا میریزن توش پیاده سازیش هم Stack یا Queue نیست... حتا Priority Queue هم نیست ... گونیه ! اینا وقت و بی وقت ریخته میشن اون تو ، بالا پائین میشن هم میخورن ، قاطی میشن ، دیده شده جفت گیری میکنن بچه دار میشن حالا معلوم نیست این بچه هه مال کدوم category میشه !
آقای "تخصص درگیر" که معرف حضور هستن؟ ایشون این حرفارو بشنوه میره دنبال مجوز برای دوره های تخصصی "کنترل جمعیت ساکنان ذهن و حومه به جز احمد".
هعی
پهنای باند نداریم.
اگه فکر رو ریدنی فرض کنیم, یبس فرض میشم الان :))
دوشنبه ۱۳ مهر ۹۴ - ۱۴:۲۲ آزمایشگاه شریف ایده دونی! |
هیچوقت عذر خواهی نکنم |
تصمیم گرفتم 2000 تایی شم! |
فاز یک : طرح سالم سازی بدنی |
کوه رفتنم واسه خودت سختش کردی... لزومی نداره تا ایستگاه ۵ بری... شاید ۳ ساعتم کافی باشه |
صبح ها دقیقا همون موقع ی که میخوای برگردی تو تخت باید یادت بمونه گاهی 3 تا نفس عمیق همه چیزو عوض میکنه |
بیشتر برم تئاتر |
فاصله ی شاهین بودن تا آقا شاهین شدن |
بعضی از آدما محبت دارن .. |
پرینترِ آزمایشگاهو دریاب ! |
اگر از روش بوقلمون سرد در ترک سیگار استفاده میکنید، سختترین روزها، روزهای اول است. در این چندروز شما احساس زودرنجی، افسردگی، کندی و خستگی مینمایید. بعد از گذراندن این چند روز شما کم کم به حالت عادی برمیگردید(اما هنوز هوس سیگار دارید). |
اولین فکری که به ذهن افراد سیگاری خطور می کند، این است که چرا باید سیگار را ترک کنم؟ |
چه چیزی شما را وادار به سیگار کشیدن می کند؟ |
تو یه شرایط... صبح تو بیدار شی و بری کوه... |
هرچه زود تر باید کاملا" تو چیزای جزیی رو پای خودم وایسم.... |
هنوز مشکل خواب دارم بعدش غذا و ساعت های فیکس روزانه... همه چیز درست میشه |
باید جوری باشه که شبا مثلا ۹ - ۱۰ خسته و کوفته برسی خونه و یکم تایم ریلکس و خواب. |
باید برنامه ریزی داشت... باید گاهی برای فلان کار ها یا فلان ماجراجویی ها گقت -نه- برنامه دارم |
میرسیم به بحث باور آدم درباره خودش... |
خانومه به آقاشون میگفت: حالا که سرم داد زدی مرد باش و پاش وایسا... |