خطاب به پسرم
- ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۳:۱۴
ساعت 7 عصر بود. عجب بارون به موقع ای اومده بود
با دوستم رفتیم غذا خوردیم .
میگفت دوست نداره کارمند شه میگفت دوست دارم یه روز باشه اصن هیچی کار نکنم یه روز باشه 20 ساعت کار کنم.
میگفت نظم و discipline این نیست که هر روز مثلا 7 صبح بیدار باشی و بری سر کار. نظم اینه که اگه میگی فردا 7 صبح اونجام؛ بدون تاخیر اونجا باشی. میگفت من اینو میخوام.
نزدیکای دانشگاه بودیم؛ رسوندمش.
داشتم میرفتم سمت خونه
خیلی ترافیک بود
حوصله ترافیک نداشتم
یه تابلو دیدم نوشته اصفهان فلش زده از این سمت
سر ماشینو کج کردم
زدم به جاده
الان خونم
یه لیوان چایی با خانواده
وقت خوابه : )
دوست دارم یه جنبش راه بندازم با این عنوان : "تصمیم گرفتن که کنتور نمیندازه"
دوست دارم یه جایی باشه که خودم و بقیه گاه گاهی بیایم و یه سری تصمیم بگیریم.
کوچیک و بزرگ! از زمین و زمان
بیاید تصمیم بگیریم همین الان چی میتونه حالتو بهتر کنه؟
یا چی میتونه کیفیت زندگیتو بهتر کنه؟ یا چی میتونه روابط یا خورد و خوراک یا روحیه یا درس یا فلان یا بسار رو بهتر کنه؟
یه جایی باشه که اسمش تصمیم دونی باشه واسه کل آدمای دنیا اصن.
هرقدر تصمیمات بیشتری بگیرید، در انجام آنها بهتر عمل خواهید کرد.
هر تصمیمی که با بقیه share میکنی میتونه خیلی قویتر و موثر تر باشه. نمیدونم چیزی که میخوام از آب در بیاد یا نه! ولی امیدوارم جایی بشه که واسه هممون "امید" رو تداعی کنه، بدون این که از هم یا از خودمون خجالت بکشم یا بخوایم خودمونو بگیریم
حتی به صورت ناشناس
بیاید چند تا تصمیم بگیریم!
به منوی سمت راست اضافه شد
نزدیکای ظهر بود که تو سایت دانشکده امیر رو دیدم بعد از کلی وقت. پرسیدم چرا پیدات نیست چند روزه استاد(که تو یه پروژه رییسمون هم هست) از دستت شاکیه.
رفتیم بالا طبقه ۷
استاد بسیار بداخلاق:
- چرا پیدات نیست و فلان پروژه رو نرسوندی ؟
امیر:
- خبر نگرفتید آخه!
استاد داشت آماده میشد بتوپه به امیر :
- من باید خبر میگرفتم؟!؟!؟!
امیر:
- پروژه یه هفتس که آمادس راستش از دستتون ناراحت بودم بد حرف زده بودید این بود که مایل نبودم تماس بگیرم.
خب شت :))) !!!! هیچی دیگه !
بقیشو حوصله ندارم تعریف کنم...
تهش این میشه که جفتمون کیفا رو کول از دانشگاه میزنیم بیرون و بعد از دعوا سر این که کی ماشین بیاره، میریم سمت انقلاب.
میرسیم نزدیکای دانشگاه تهران اونجا دو تا پاتوق همیشگی داریم که یکیش همیشگی تره
--------------------
اینا مقدمه بود که به یه جمله اشاره کنم که در طی صحبتامون گفته شد:
اگه یه کاری رو کامل نمیتونی انجام بدی، لزومی نداره انجامش ندی. اصن ۵۰٪ انجام بده.
ساده به نظر میاد نه؟
چیزایی که میخوام بنویسم فکرای خودمه
هروقت حتی یه قدم بری سمت یه چیزی ینی اقلا محکم و مردونه تصمیمشو بگیری، از همون لحظه انگار همه چیز دست به دست هم میده که تو به اون سمت بری.
همین که احتمالا زیاد شنیدیم هممون بهش میگن قانون جذب و قانون راز و فلان... یا یه ورژن دیگه از این جذب فکر کنم تو قرآن داریم اگه یک قدم برید سمت معبودتون اونم ده قدم میاد سمتتون یا یه همچین مفهومی.
خب این حرفارو زیاد شنیدیم و گاهی هم به طرز مشکوکی تجربش کردیم.
اما با حس که نمیشه چیزی رو درست حسابی پذیرفت... مثلا فکر کن چقد گاهی منقی میشیم و فکر و خیال مزخرف میکنیم نکنه اینا جدی جدی بتونن تو دنیای مادیمون ینی همون زندگی سه بعدیمون اثر بذارن؟ مگه میشه ؟ چرا یه چیز غیر مادی از جنس فکر باید بتونه یه چیز مادی رو تداعی کنه ؟
مثلا چرا باید فکر تصادف باعث تصادف بشه یا فکر قبولی و موفقیت در فلان امتحان باعث قبولی تو اون امتحان بشه ؟
ینی خلاصه ی کلام! چیزی هست که بتونه ماده رو به فکر یا همون انرژی تبدیل کنه؟
اگه بپذیزیم افکار یه طول موج داشته باشن یا درواقع هر فکری یجور فرکانس داشته باشه و بشه فکر هارو یجور موج دونست. حالا نه به ملموسی امواج الکترو مغناطیس! ولی بالاخره یجور موج تلقی میشن که انرژی دارن.
از اون طرف یه نظریه ی معروف هست به نام نسبیت و اینا که کاریش نداریم. اینشتین کلی خودشه به در دیوار زده و اینا رو هم کاری نداریم خلاصه ی این نظریه توی یه فرمول که اکثرمون دیدیمش خلاصه میشه : E = MC^2
که E ینی انرژی، M ینی جرم یا ماده , C به توان دو هم یه عدد ثابته ینی سرعتِ نوره.
الان اینجا چی داریم؟ سمت چپ انرژی رو داریم و سمت راست ماده رو ! حالا با یه ضریبی.
خیییلی حرفه ها ! خیلی حرفه ! انرژی به ماده ربط داده شد!
فکر تصادف که یجور موج انرژی داره به تصادف دوتا ماشین که از جنس ماده هستن ربط داده شد
فکر موفقیت فکر پولدار شدن فکر فارغالتحصیل شدن ... از اونطرف احساس خنگ بودن یا بی اراده بودن یا خیانت یا خلاصه هر چیز دیگه.
همه ی اینا میتونن نمود مادی پیدا کنن.
فاز مذهبی نمیخوام بردارم اما برعکسش کارامون کارای خوب و بدمونم میتونن نمود انرژی مانند داشته باشن و با یه فرکانس و طول موجی ثبت شن حتی روی یه دیسک :))
خلاصه یه چیزایی هست که ما درست حسابی نمیدونیم.
تا الان فقط میدونیم E = MC^2 پس اقلا خودتو دوست داشته باش : )
پس اقلا مطمئن باش ینی مطمئن باش ها ! که اگه یه حرکت یا یه طرز فکری رو شروع میکنی اون حرکت یا طرز فکر هم تو رو شروع میکنه !
شک نکن که اگه یه قدم با یه فرکانسی بری سمت هر چیزی، اون هم با یه فرکانس مرتبطی میاد سمتت.
تصمیم گرفتن یا آرزو کردن یا شروع کردن که کنتور نمیندازه.
-------------------
چند تا قدم بزرگ میخوام بردارم...
E = MC^2
نزدیک ۵ صبحه، تازه رسیدم خونه. میخوام قبل خواب یه لیوان چایی بخورم و بنویسم...
بیاید قرار بذاریم هر روزی که میگذره، یه چیز رو هرقدر هم که کوچیک باشه بهتر کنیم.
بیاید هرقدر هم وقتشو نداریم یا اعتماد به نفسشو نداریم دلو به دریا بزنیم و فقط روزی یه قدم برداریم.
اگه میخوای رژیم بگیری فردا فقط یکم شکر چایی شیرینتو کم کن.
اگه میخوای سیگارو ترک کنی فردا فقط یه پک کمتر بزن.
اگه میخوای زبان بخونی فقط یه کلمه حفظ کن..
ینی میدونی ؟ بزرگ فکر کن ولی کوچیک شروع کن.
باور کن تغییرات بعد از یه مدتی یدفه شیب میگیرن ! مثل تابع نمایی e^x تو ریاضی آروم و نرم شروع میشه و بعد از یه مدت به خودت میای میبینی به بینهایت میل کرده !
ینی من از این عدد نپر کمترم ؟!
بنده خدا فقط ۲.۷۱۸۲۸۱۸۲۸۴۵۹۰۴۵۲۳۵۳۶۰۲۸۷۴۷۱۳۵۲۶۶۲۴۹۷۷۵۷۲۴۷۰۹۳۶۹۹۹۵ هست ! تا ۵۰ رقم اعشار ملاحظه میکنید به ۳ نمیرسه :دی
-------------------------------
من فکر میکنم سخت ترین ماهی که تاحالا تو زندگی داشتم رو گذروندم. سخت ترین از نظر فشار و استرس کاری و درسی و حوادث غیر مترقبهی زندگی.
و چقدر جالبه که روحیم هم به همون نسبت بالا بود.
ولی روحیهی بالا نبود که باعث شد از پسش بر بیام، این که از پسش بر میومدم باعث میشد روحیه بالا باشه. و این یه چرخه بود که خودشو میساخت..
فقط و فقط هر روزی که میگذشت اقلا یه چیز رو بهتر کرده بودم
چرا همیشه باید خراب شدنها مثل دومینوهای پشت سر هم باشن ؟ چرا یبارم که شده اتفاق ها و حسای خوب رو به دومینوها تشبیه نکنیم؟
خلاصه تجربهای که میخوام باهاتون درمیون بذارم اینه که :
انقدر پررو باش که هرقدر هم فشارِ جوانب مختلف زندگی زیاده، باز هم هر روز اقلا یه چیز رو، یکم بهتر کنی !
فردا چیو میشه یکم بهتر کرد ؟
این کپشن آخرین پست اینستاگرامم بود که امروز گذاشتم:
فلان موضوع میاد تو ذهنت
دنبال یه گوشه میگرده که بشینه
موضوعه تازه وارده و خجالتی، موضوع های قدیمی تری که تو ذهنت جا خوش کردن زل زدن به تازه وارد. انگار هرکس داره فکر میکنه من مهمترم یا این تازه وارد؟
بالاخره یه جا پیدا میکنه که بره بشینه و منتظر باشه نوبتش برسه بره تو.
همینجوری نگاهشو روی در و دیوار ذهنت میچرخونه ...
در باز میشه و یه خانم منشی میاد دم در از روی یه آیپدی که تو دستشه میخونه :
موضوع بعد لطفا! شماره ی ٩٣٨٨١٧! مغز در یازده درصد پردازش خودش قرار داره و منتظره شما رو ببینه!!
یکی از موضوعای پا به سن گذاشته بلند میشه و لخ لخ کنان میره سمت اتاق ویزیت.
خانوم منشی که با دست مسیرو نشونش میده میگه ای بابا آقای دغدغه شما که هنوز حل نشدی ایشالا زود تر رو به راه میشی امیدت به خدا باشه، حل همه دست اونه!
دغدغه جواب نمیده فقط لبخند میزنه و مییره تو.
تازه وارد پیش خودش فکر میکنه آقای مغز چجوری وقت میکنه این همه موضوعو ویزیت کنه؟ اگه وسط ویزیت ینفر یه موضوع بد حال اورژانسی برسه چی میشه؟ ینی ممکنه بعضیارو که یکم به هم شبیه ترن رو گروهی ویزیت کنه که کارشون زود تر راه بیفته؟ پس با این همه شلوغی کی وقت میکنه استراحت کنه؟ اینا رو ول کن چه پولی در میاره فلان فلان شده !!
تو همین فکرا بود که آقای دغدغه عصا به دست میاد بیرون و نفر بعدی میره تو.
تازه وارد تعجب میکنه! انتظار داشت کار دغدغه ها بیشتر طول بکشه ، اونم دغدغه ای به این سن !
نکنه مغز منواصلا تحویل نگیره وقتی دغدغه ی قدیمیشو انقدر سریع فرستاد بیرون؟؟نکنه؟
ما این همه راه اومدیم ! حالا میگی اهمیت نمیدی؟ :دی
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، میره پیش آقای دغدغه و من من کنان دلیل زود بیرون اومدنشو میپرسه؛
آقای دغدغه با همون لبخند تلخه میگه :
ما ها از یه سنی که میگذریم دیگه کنار میایم با همه چی ، بقیه هم با ما کنار میان.. یادمه وقتی جوون تر بودم ینی به سن الان تو بودم، خیلی مشتاق بودم بتونم ساعت ها با آقای مغز صحبت کنم و حسابی یه دل سیر از خودم براش بگمو اونم کلی برام نسخه بنویسه و مرتب هوامو داشته باشه.
ولی هرچی میگذره دیگه همه ی حرفام براش قدیمی میشه..
حرفای اونم همینجور! منم دیگه زیاد حوصله ندارم تو این سن این همه راهو بیام برای شنیدن حرفای همیشگی... ینی میدونی؟ هرچی لازم بوده بهم بگه گفته، جاهاییم که نمیدونسته حسابی باهام همدردی کرده و دلداری داده.
این آخر عمری فقط گاهی میام که بهش بگم من هنوز هستم و با رفیق قدیمیم یه فنجون چایی بنوشم!