آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

آواز سال نو

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۰ ق.ظ
همونجوری که وش گفت این شاید آخرین نوشته‌ی سال 95 شاهینه. همونی که روزخوشه! 
یک سال دیگه هم رفت و چقدر چیز با خودش آورد. 
میدونی شاهین؟ خسته نباشی :)
تو تونستی واقعا امسال پرفکت بودن رو تجربه کنی... تونستی بزرگ بودنو تجربه کنی. یادم نمیره چه شبا و چه روزاییو گذروندی که هم اوج لذت و شادی بودن و هم اوج غم و تنهایی.
سالی که فرشته کوچولو رو از دست دادی، سالی که دوستای زیادی‌رو پیدا کردی.. 
سالی که تو چند تا  حرفه تونستی یکم بهتر شی تعامل با آدمارو یاد بگیری... سالی که اعتمادبنفسو بتونی تمرین کنی و شاید کنارش یکم بزرگ‌شدن رو. امسال اپلای کردم.. امسال فهمیدم میخوام آیندم چجوری رقم بخوره.. امسال فهمیدم چیزایی که از دور واسم بزرگ بودن چقد دست‌یافتنی تر از چیزین که به نظر میان. امسال شاید به هرررچی میخواستم رسیدم آره حرف گنده‌ای دارم میزنم ولی واقعا همینطوره. شرایطی بود که از دور به خودم میگفتم میشه ینی من تجربش کنم؟ میشه من فلان جا باشم؟ میشه کنار فلان شخص باشم؟ ولی جوری بهشون میرسیدم که خودم باورم نمیشد.
چند جا کار کردم.. امسال درآمد خوبی داشتم. امسال بیشتر از هر سالی با آدما تعامل داشتم... امسال خیلی کوه رفتم.. 
بازم میگم شاید امسال حقش بود که بیشتر ثبت بشه. ینی روزایی میگذشت که آخر روز باورم نمیشد واقعا این زندگی منه.
جالب بود با نوشتن این پست و مرور فقط چندتا از کارایی که از 95 یادم بودن (که البته فقط بخشیشون بودن) منی که فکر میکردم از خودم خیلی دلخورم، فهمیدم که نه! اتفاقا در کل میتونم بگم که از خودم خیلیم راضیم..

میگن با احساساتت رفیق باش. وقتی احساساتت سیگنال منفی بهت میدن باید ببینی کجای کارت میلنگه .. من تو به دست‌آوردن‌ها خیلی خوب عمل کردم... ولی تو نگه‌داشتن‌ها نه.
نه تنها تو نگه‌داشتن‌ها ضعیف بودم، توی از نو ساختنها هم تعریفی نداشتم. ینی برخلاف شعارایی که میدادم و میگفتم "آسون شکست بخورید" خیلی شکستو سخت میگرفتم. من همیشه قضایارو سخت گرفتم.. همه هم بهم میگفتن.
الانم نمیخوام که به واسطه‌ی سال نو کلی تصمیم بگیریم که فقط چند روز بخواد دووم داشته باشه. ترجیح میدم یکم سنجیده تر عمل کنم..
چون ایندفعه دیگه واسم جدی تر از همیشس. 
مربی میگفت همیشه همینه. قانونش اینه که قبل از این که بخوای دستآورد عظیمی داشته باشی یه مدت باید سکون رو تجربه کنی. جوری که بتونی خودتو یکم بیشتر بشناسی به یه آرامش نسبی برسی.
من یه طوفانو میتونم بگم رد شدم. و این که آره مثل همیشه خوب شدن توی یه لحظه اتفاق میفته. این که میگن زمانش برسه معنیش این نیست که دست روی دست بذار و هیچ کاری نکن، نه اتفاقا به هرررر دری که میتونی بزن. ولی اون خوب شدنه فقط توی یه لحظس.
خلاصه که بعد از چندین ماه آرامش دارم. آرامش داشتن با خوب بودن اوضاع فرق میکنه البته.
آرامشمو پیدا کردم، عجله‌ی خاصی هم ندارم. فقط آمادم واسه قدمای خیلی بزرگ.
یقین دارم خبرای بزرگی تو راهه.
قدم اولو هم خوب میدونم چیه :  )
  • آقای مربّع

آدموی تصور کنکه روزشو

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

آدمیو تصور کن که روزشو خیلی زودتر از بقیه شروع میکنه. حتی زودتر از خورشید.

آدمی که به محض بیدار شدن با یه لبخند از تختش میاد بیرون و مقدمات چای رو فراهم میکنه. 

  • آقای مربّع

بعد از رسیدن‌ها، گامی دگر باقیست

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ

امسال وقتی داشتم دفترچه‌ی کم حجمی که واسه یک سال اکثر مواقع همرام بوده رو ورق میزدم چندتا چیز دستگیرم شد. اول این که چقدر نسبت به تمام سال‍های دیگه کمتر نوشتم و دوم این که انگار دغدغه‌هام هیچ فرقی نکردن هنوز همونان که پارسال این موقع‌ها بودن البته به جز یکی دو مورد که انصافا هم جا داره به خودم یه آفرین ریز بگم. ولی خب... انتظارم از خودم توی یه سال خیلی بیشتر بود.

وقتی یه نگاه سطحی میندازم، جاییو پیدا نمیکنم که بگم مثلا فلان‌جا رو اشتباه کردم یا اگه جور دیگه عمل میکردم بهتر بود. بیشتر از این که از خودم راضی نباشم از شرایط راضی نیستم. مثل امروز که یه پراید با قلدری تمام خیابونو بند آورده بود که بار پیاده کنه میشد دعوا کرد ولی خب که چی؟ دعوا هم در نهایت دو حالت داره یا باید دیه بدی یا کتک بخوری تازه بقیه روز و یا حتی هفتتو از دست میدی. شاید کار درست فقط همین بود که واسه چند دقیقه ماشینو خاموش کنی و پیامای تلگرامتو جواب بدی.

هنوز نمیدونم چیزی به اسم اشتباه انسانی وجود داره یا نه. چون بستگی داری چجوری نگاه کنی. مسلمه که همه‌ی آدما در لجظه با توجه به شانس و فرصت بهترین انتخابشونو کردن. این که گاهی انتخابای آدما یا حتی انتخابای مختلف یه نفر با هم دیگه تداخل پیدا میکنن واقعا بخشیش تقصیر اون نیست. ولی نمیشه که همش جبر باشه. بالاخره ته تهش خودمون میدونیم که کم نریدیم. 

به هر حال شاید امسالو میشد خیلی بهتر از این سپری کرد ولی انگار منم انتظارم از خودم خیلی زیاده. پربارترین سالی بود که بعد از نوجوونی داشتم درسته که به هیچ عنوان احساس ارضا بودن نمیکنم یه تناقض عجیبی هست. 

ولی میدونی چیه؟ تهش آدم اگه زود راضی بشه و به قانع بودن عادت کنه، اون موقس که باید نگران باشه.

با این که یه حس خیلی خیلی عمیق ناامیدی و سردرگمی آمیخته با خشم دارم ولی این آخر قصه نیست. اینم اقتضای زمان و البته آخر ساله. مخصوصا وقتی تشدید میشه که میبینی چیزایی که میخوای رو تونسته بودی موقتا به دست بیاری ولی از دستشون دادی. واسه من که اینجوریه. همیشه به دست آوردن دفه اولش هیجان‌انگیز تره بعد که میرینی و دوباره میخوای همون مسیرو بری خب یه جوریه دیگه... ولی خوبیش اینه که به مسیر آشنا تری.


آقا من همیشه فکر میکردم اگه میرفتم رشته‌پزشکی چقد میتونست جذابیتش از مهندسی بیشتر باشه تا این که پریشب توی جمع پزشکا دعوت بودم و همشون خیلی از شغلشون ناراضی بودن. همه تایید میکردن که توی سن زیر 30 سال درآمدهای بالای 14-15 تومن داشتن ولی ذره‌راضی نبودن. خیلی واسم عجیب بود کسایی که شاید شرایطیو دارن که آرزوی همه باشه اینجوری میگفتن. مثلا من تو ذهنم میگفتم خب شغلت هرچی که میخواد باشه وقتی پول داشته باشی و کل بعدازظهرت مال خودت باشه بهترین تفریحاتو میتونی داشته باشی.

انگار آدم واسه رسیدن طراحی نشده. سال کنکورم بود داشتم به دوستم کمک میکردم مغازشو سقف کاذب بزنه و از این کارا آخر شبا دیگه میشستیم تو مغازه گپ میزدیم یه‌بار گفت من میدونم لذتی که این شبا از کارکردن تا دیروقت واسه اینجا میبرم اگه مغازه آماده بشه و کارمو شروع کنم نخواهم برد.

این روزا با این که همه‌ی چاشنی‌های لازم واسه دوباره شروع کردن رو دارم، نمیتونم شروع کنم و به یه سمتی برم. نشستم مثل احمقا ماتم گرفتم به خاطر چیزایی که الان میتونستم داشته باشم و ندارم. سعی میکنم عصبانیتمو کم کنم ولی انقدر این دغدغه واسم بزرگه که نمیتونم. اتفاقی که در آخر میفته اینه که فقط یه روز یه هفته و حتی یه ماه دیگه میگذره و خشم من کمتر که نمیشه، بیشتر هم میشه. 

همین خشمه نمیذاره دوباره شروع کنم. مثل یه رییسی که حالا بخواد دوباره از کارمندی شروع کنه غرورش نمیذاره. میگه من فلان بودم بسار بودم حالا بیام از اول شروع کنم؟ ولی مگه نه این که مسیر مهمه؟ مسیر قشنگه. مهم نیست تو قبلا کوه رو تا کجا میرفتی بالا، مهم اون حسیه که موقع بالا رفتن داشتی. اگه الان نمیتونی مثل اون موقع‌ها صعود کنی مهم نیست. مهم اینه که انقدری بری که اون حس لذت رو تجربه کنی... وگرنه که قله رو با هلیکوپتر هم میشه رفت. اینم بگم که هیچ لذتی بالاتر از تجربه کردن پیشرفت نیست. از اول شروع کردن اگه هزارتا بدی داشته باشه اقلا یه خوبیش اینه که دوباره لذت پیشرفت با شیب تند رو میتونی تجربه کنی. حتی همون مسیری که شاید دیگه جذابیت قبل رو نداشته باشه هم میشه یه کاراییش کرد..


  • آقای مربّع

Now

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ

اگه الآن نه، چرا بعدا آره؟

اگه الان تبدیل به اونی که میخوای نشی؛ چرا بعدا بشی؟؟؟؟؟

  • آقای مربّع

از لوبیا که بگذریم

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۰۱ ب.ظ

از لوبیا که همون پست قبلی باشه که بگذریم، بریم سر اصل مطلب.

عجب سالی بود پسر! چقد کار چقد کار چقد تجربه و چقد رشد. بذار یکم ذهنمو آزاد کنم که هشونو ببینه... بذار یکم اوج بگیره..

باید فقط به این فکر کرد که چیا میخوای ؟ :‌ )

من میخوام: 

- روزی یه ساعت ME TIME که توش بنویسم! وبلاگ یا دفتر یا هردو.

- روزی دو ساعت ورزش و خستگی و کوفتگی بعد از ورزش که همیشه همرام باشه.

- میخوام سیگاری نباشم. سیگاری نباشم ینی چی؟ ینی این که هیچوقت پاکت سیگار نخرم یا سر هر موقعیتی نگم سیگار میخوام. یا اگه کسی بهم تارف کرد قبول نکنم. سیگاری نبودن ینی تو هر شرایطی که پیش میاد واسش اول از خودت بپرسی ینی بدون سیگار نمیشه بیشتر لذت برد؟ ینی اگه هم تو شرایطی میخوای سیگار بکشی برای شادی باشه نه غصه یا اعصاب‌خوردی.

- میخوام صفرو‌یکی نباشم ینی سر هیچ و پوش یا هر نوع لغزشی کوچیک یا بزرگ نکشم زیر همه‌چیز. حتی اگه پام سر خرد و با مغز خوردم زمین حتی اگه نشد... منی که میدونم همه چیز در لحظه خلاصه میشه. فوری از جام بلند شم.

- میخوام سحر خیز باشم. صبح ها رو داشته باشم نور رو داشته باشم. میخوام با اولین آلارم گوشیم از تخت بلند شم! بلند شم!

- میخوام داستان نباشه. تصور کن غذای سلول‌های مغزیتو هربار اینجوری حروم میکنی و آدم آگاهانه اعتمادبنفسشو میریزه دور...

- مراقبت از دندونا نباید فراموش شه! مسواک و دهانشویه.

- بالاخره هر روز یه سری کار هست که مخصوص اون روز خاص هستن و نباید اونارو پشت گوش انداخت.

- دوست دارم تمرین ساز‌دهنی کنم... بتونم ساز بزنم. دوست دارم تمرین عکاسی و ادیت کنم. بتونم بیشتر یاد بگیریم و توشون بهتر شم.

- دوست دارم کوه‌نوردی کنم زیاد.

- من عاشق اجتماعی بودنم. دوست دارم از همه با خبر باشم و آدمای جدید زیادیو بتونم بشناسم.

- دوست دارم شبا از یه ساعتی به بعد مثلا ۱۲ با گوشی کار نکنم تا جای ممکن. 

- دوست دارم فکرای خوب بکنم : ) هر روزموقع بیداری و هر شب قبل خواب به چیزایی که میخوام به چیزایی که دوست دارم و چیزایی که دارم حتی فکر کنم و این حس رو تو خودم تقویت کنم.


  • آقای مربّع

لوبیا

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ب.ظ

آدم زمین خورده رو دیدی؟ یه جنمی میخواد که از جاش بلند شه.

نمیدونم الان زمین‌خورده محسوب میشم یا ناامید یه هرچی که اسمشو بذاری.. گاهی فقط با دیدن یه عکس قدیمی به خودم میگم شت! این من بودم؟ انقدر شاداب و سرحال؟

آخه پسر بار چندمته که اینجوری وا میدی؟ مگه اون‌ همه ساختنا و رشد کردنا آسون بودن که اینجوری میدیشون به امون خدا؟ چرا وقتی حتی یکم افسار زندگیتو ول میکنی دیگه مثل یه اسب سرکش بهش اجازه میدی به هرجا خواست ببرتت؟

چقدر از خودم دلخور و دلگیرم..

قشنگ معلومه که انگیزه‌ای هم برای بلند شدن ندارم. انگیزه واسه هیچی ندارم اگه هم دارم انقدر اون زیر میرا دفن شده که نمیبینمش.

فقط دلم تنگ میشه. گاهی به خودم میگم زندگی چقدر میتونه ناب باشه. ببین چجوری دارم حرومش میکنم. انگار خاصیت آدمه که همش منتظره یه چیزی بشه. انگار قدرت لحظه رو یادمون میره.. لعنت به زمان که همیشه گولمون میزنه.

چی شدیم ما؟

چی شدم من؟

بغض داره خفم میکنه ولی حتی حسش نمیکنم.

میدونی؟ فقط نمیدونم که این منم یا اون من بودم؟ نکنه اونی که فکر میکردم منم فقط اثری از یه سری هورمون بود و منِ واقعی اینه؟

جالبه. آدم همونقدر که میتونه امیدوارانه و شاداب زندگی کنه، میتونه سرافکنده و ناامید باشه. من هر دوطرفُ تجربه کردم. لامصب یه وقتایی انگار این زندگی هر لحظش یه معجزس و بعضی وقتا مثل الان... فقط میخوام گریه کنم.

داره میشه بیست‌و‌چهار سالم و هنوز نتونستم ثبات رو تجربه کنم. هنوز نتونستم کارایی که میخوام رو بکنم و هنوز نتونستم به خودم واسه مدت طولانی افتخار کنم.

ناامیدم... دارم جو میدم خودم میدونم که فقط ناامیدم. حرصم گرفته خشمگینم چون این همه بالا و پایین رفتنا تهش هیچ. آخرش نشستم یه گوشه و فقط از سیگارم کام میگیرم.

الانم خیلی دوست دارم غر زدنارو تموم کنم و بشینم از امید و آرزو بگم ولی کو امید؟ :(

هیچی تاسف‌بار تر از اون لحظه نیست که میپذری افسرده‌ای و در عین حال میدونی که همممش دست خودته. آره که تو یه لحظه میتونی ازش بیای بیرون. 

خب اولین قدم پوشیدن شلوارم بود.. حالا بهترم : )

میدونی؟ ذهن چیز عجیبیه. واقعا تو زندگی همیشه همیییییشه حق با شماست. آره هرچی بخوای میشه و روی هرچی تمرکز کنی همون همون همون میشه. و من اگه نمیخواستم کاری واسه خودم بکنم هیچوقت اینجارو باز نمیکردم که بنویسم.

شاید همون ناخودآگاهیه که فکر میکنه اگه بدون غر زدن و کلی ریشه یابی و فلان و فلان و فلان بخواد خوب شه انگار کم لطفی کرده یه اهمیتِ موضوع رو کم جلوه داده. در صورتی که برعکس. من میخوام خوب شم بدون هیچ مقدمه. مگه نه این که میتونم؟ بذار برم چای سبز بذارم.

خب

من میدونم تهش قراره چی بشه. فک کن الان کللللی غر زدم کلی ریشه یابی و چس ناله.

از بررسی این که چی شد که اینجوری شد بگیر تا این که چرا همونا رخ دادن و چه عامل قابل حل یا غیر قابل حلی هست که هیچوقت نمیذاره همه چیز واسه طولانی مدت خوب بمونه. بعد به این میرسی که آیا الان اصلا به صرفه هست بخوایم کلی تصمیم بگیریم که از جامون پاشیم یا نه؟ اصلا تا چقدر وقت دیگه اوضاع میتونه با ثبات بمونه و فلان. بعد مثلا به این فکر میکنی که به فرض که این تصمیمارو گرفتم اگه قبلا نشد چرا الان بشه و شکستات میاد جلو چشت تازه شانس بیاری این وسط دچار دور و تسلسل و هزار کسشعر دیگه نشی.... من بلدم این چرخه رو با تمام وجودم حسش کردم.

من این زمانی که باید قربانی بشه رو از حفظم میدونم که انگار آدم نمیخواد بپذیره همه چیز تو یه لحظس و بقیه‌ی اون زمان این فقط ماییم که داریم خودمونو آماده میکنیم. شاید یجور سوگواری درونی..

خلاصه سرتو درد نیارم میخوام بگم بلدم دیگه و میخوام سنت شکنی کنم. همینش قشنگه که هربار که شکست میخوری توی یه مسیری، باید بلند شدنت اقلا یکم یکم آسون تر از قبل بشه.

من آدمی نیستم که رو زمین بمونم و قبول دارم -اشتباه کردم- که انقدر داشتم طولش میدادم. حتی الانشم که دارم اینارو مینویسم دارم طولش میدم که سرِ اصل مطلب نمیرم. فقط میخوام اینجا ثبت بشه واسه بقیه‌ای که شاید یه روز بخونن و بگم برای خوب شدن هیچ پیش‌نیازی لازم نیست.



خوب شو.


  • آقای مربّع

به خودم اومدم دیدم دارم از زندگیم لذت نمیبرم

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۰۸ ب.ظ

به خودم اومدم دیدم دارم از زندگیم لذت نمیبرم. اونم درست وقتی که هههمه چه خوبه! نگرانش نیستم، یجور زنگ خطر داخلیه که بهت میگه باس بیشتر به خودت بپردازی. یه چیز بگم؟ فکرامو ایده‌هامو روشون وقت نمیذارم و همین نگرانم کرده.

خب راستش یه سری چیزا از زندگیم کم شده و در مقابل یه سری چیزا هم اضافه شدن. روزایی که میگذرن رو اگه به بخش‌های دوهفته‌ای بخوام تقسیم کنم، میبینم که تو هر دوهفته ای از زدگیم من یه چیزای جدیدی رو امتحان کردم و به زندگیم اضافشون کردم که تونستن کیفیت و مرزای زندگیمو خیلی گسترش بدن. گاهی باید به عقب نگاه کرد و تو هر بازه‌ی زندگی دنبال چیزایی گشت که ارزش دارن جزو همیشگی‌هات بشن..

وقت خوبیه که یکم بگردم.

چیا میخوام؟ اینارو:

- صبح‌ها زود بیدار شم. وقتی بیدار میشم یه تایم کمی داشته باشم قبل از شروع روز واسه خودم. تایمی که یه لیوان نوشیدنی و یکم قهوه بخورم. یکم بخونم و یکم بنویسم.

- یه جاهایی واسه خودم و زمانی که میخوام واسه خودم بذارم داشته باشم. یه سری تایم که خیلی بهشون مقید باشم. مثل میز کنار پنجره واسه صبح‌ها و یا کافه‌ی همیشگیم و حتی یه میز توی‌ یه کتابخونه و البته زمین ورزشی که وزنه‌های روزانم هستن.

- روزانه مقدار خوبی از وقتم‌ رو پشت میز بگذرونم و صرف یه کاری کنم. این زمان نمیتونه توی کافه باشه مگه این که تنها باشم اونجا.. شاید کتابخونه یا آزمایشگاه. میتونه صرف درس یا تحقیق یا حتی یاد گرفتن ابزار بشه.

- روزانه ورزش کنم یه ساعتای خاصی منظم بدونم وقتشه که برم ورزش و جسممو پرورش بدم. یه برنامه‌ی روتین و یه رشدِ آهسته و پیوسته. برنامه‌ای که میتونه به مرور سنگین و سنگین‌تر بشه و یه روز‌به عقب نگاه کنم ببینم چقدر تونستم رشد کنم‌ :)

- صبر. صبره که تلاشامونو به نتیجه‌ها وصل میکنه. باید صبر کرد و ذره ذره پیش رفت. باید آخر هر روز فقط مطمئن باشی از صبحِ همون روز تونستی اقلا یه چیزیو، هرقدر هم کم، بهتر کرده باشی. انقدر دلت قرص باشه که بدونی فرداهم نوبت قدم بعدیه..

- یادمه وقتاییو که هرشب به گلدونام میرسیدم و ازشون قلمه میزدم؟ حالشونو بهتر میکردم. بعدش با یه لیوان چای یا قهوه میشستم کنارشون به کارام میرسیدم یا مطالعه میکردم.. گاهی که هوا خوب بود همون بیرون بعد از آبپاشی کردن ایوون مینشستم رو زمین یا صندلی میبردم.

- وقتایی که هر روز صبح اکسلِ خوبمو باز میکردم و  فقط به این فکر میکردم اونروزو چجوری بسازم و کارایی که با قودم قرار مداراشو گذاشتم تیک بزنم؟

- وقتایی که گاهی نقاشی میکشیدم و یا طراحی میکردم!

- شاید بخوام نوشتهای قدیمیمو بخونم ... شاید همه اونا واسه همچین روزی هستن.. هم؟

  • آقای مربّع

جمعه - ۱۳ اسفند ۱۳۹۵

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ق.ظ

چقدر حیفن که این همه روزایی که میشه دربارشون ساعت‌ها نوشت، ثبت نمیشن و به فراموشی سپرده میشن.


  • آقای مربّع

عزنف

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ

سلام.

میدونم دارم کم‌لطفی میکنم و خیلی برات وقت نمی‌ذارم. میدونم لیاقت و البته پتانسیل‌هات خیلی خیلی بیشتر از ایناست و من اونجور که باید حواسم بهت نیست. دروغ چرا؟ مشغولِ دنیا شدم. گاهی به خودم میام و میبینم مشغولِ نوازشِ زنی هستم که انگار آرامشمو توی لطافت ذاتیِ روحِ اون جستجو میکنم. گاهی خودمو میبینم که لابه‌لای روزمرگی‌های آدما چرخ میزنم و معنیِ وجودِ خودمو تو گذشته‌ی بقیه کند‌وکاو میکنم.. یه وقتاییم که از همه‌جا خسته میشم، تنها چیزی که دلخوشم میکنه اینه که بدونم حتی اگه شده واسه یه لحظه، تونستم یه‌جای دنیا اثری داشته باشم.

هنوز همون آدمم. شاید یکم کِدِر تر. یکم بی‌رحم تر یکم دروغگوتر و البته مادی تر. ولی راس میگن که سرشتِ آدما عوض نمیشه. هنوز گاهی میشه که زمان مجبورم میکنه تمام لایه‌های نقاب‌مانندِ روی روحمو کنار بزنم و مثل الان بتونم با خودم یه گپی بزنم. آره مخاطب خودِ بی‌نقابمم. اینجور وقتاس که میبینم هنوز رویاهای بزرگی توی سرم دارم. هنوزم میخوام دنیارو تغییر بدم.. هنوزم یه چیزی تو وجودم هست که با تمام وجود به نشانه‌ها گوش میکنه. یه وقتایی عاجزانه ازشون میخوام راهنماییمکنن و یه وقتای دیگه هم انقدر مصممم که تو مشتم میگیرمشون.


چند وقتیه از خودم راضی نیستم. چیز جدیدی نیست... راست میگن که اولین شرطِ بهتر شدن همین نارضایته. دلیلاشم زیادن شاید اولیش همین که کمتر واست وقت میذارم و خیلی به حرفام عمل نمی‌کنم. میدونم.. بزرگ‌ترین دغدغه‌ی روزام میدونی چیه؟ اینه که قبحِ خیلی چیزا واسم ریخته. حتی قبحِ ریختنِ قبح‌ها هم واسم کمرنگ شده. اینجوری میشه که ممکنه به شکست عادت کنی. ا این که صبح‌ها پتورو بکشی رو سرت و بخوابی بگیر تا این که تصمیما و درنتیجه عزت‌نفستو ببری زیر سوال. این که پای حرفا و تصمیمات نباشی..

همیشه آدما خودشونن که میدونن چشونه.

میخوام دوباره بسازمت. محکم‌تر از همیشه.

بهت قول میدم قدرِ فرصتی که بهم میدی رو میدونم : )


امشب شب مهمیه چون میتونم با اطمینان درباره‌ی یکی از مشخص ترین ارزش‌های زندگیم حرف بزنم..

عزّتِ نفس


  • آقای مربّع