آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خبریه؟

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ

الان متوجه شدم در طی این 4سالی که وبلاگ مینویسم این‎ماه ینی مهر 96 بیشتر از همیشه پست نوشتم و حرف داشتم.

خبریه؟!


  • آقای مربّع

نامه‌هایی به یک دوست - شماره 4

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ق.ظ
28 مهر - 1:00 بامداد

امروز فهمیدم!
این که من یه غار تنهایی دارم که خیلی وقتا میرم توش و با یه سنگ گنده درشو میبندم.
صب باز دیر بیدار شدم آره... ولی دیگه معطلش نکردم میدونستم باس بزنم بیرون برم 4تا آدم ببینم. رفتم و چه‎کار خوبیم کردم.
امروز داشتم به این فکر میکردم که خب ما یه‎سری انتظارات از خودمون دارم که بعد از برآورده‎شدنشون بریم سراغ کارای دیگه. ینی چجوری بگم؟
مثلا تو میگی که من میخوام شروع کنم به ورزش.
میشینی نقشه‎میچینی که خب یه ورزشکار که نباس سیگار بکشه پس اول سیگار ترک کنم.
ولی معمولا انقد خوش‎اقبال نیستیم که با اولین تصمیم این اتفاق بیفته.. خلاصه که به خودت میای و میبینی که ماه‎ها گذشته و تو نتونستی مثلا سیگارو ترک کنی و خب ورزشو هم شروع نکردی دیگه..
در صورتی که شاید اگه همون هفته‎ی اول فقط اون صدای "ورزشکار که سیگار نمیکشه" رو خاموش می‎کردی و دلو میزدی به دریا.. کافی بود شروع‎کنی به ورزش. باورکن همون هفته‎ی اول سیگارو میذاشتی کنار.
ینی تهش ورزش بود که باعث میشد تو سیگارو ترک کنی... نه این‎که ترک باعث ورزشکار شدن!
واسه من که اینجوری بوده...
معمولا مسایلیو به هم ربط میدیم که وافعا ربطی به هم ندارن یا بدتر از اون جهت این ارتباطو برعکس میکشیم.

خلاصه که همین.. امروز فهمیدم که:
اولا حواست باشه خودتو تو تنهایی یا هرگونه محدودیتی اسیر نکنی. اگه مدتیه که درتلاشی و به هر دلیلی نتیجه نداده یکی از دلیلاش میتونه این باشه که محیطت کوچیکه (اینو دیروز تو یه مستند درباره موشهای آزمایشگاهی معتاد به مواد مخدر که سعی در ترک داشتن فهمیدم. فقط وقتی تونستن به راحتی ترک کنن که از قفس آزادشون کردن توی یه پارک بزرگ‎تر)

و دوم هم این که... برو سر اصل مطلب! الکی وقت تلف نکن. شاید مسایل اونقدرا هم به هم ربط ندارن و به فرضی هم که دارن، وقتتو صرف جزئیات نکن.


پ.ن:
امروز که از خونه زدم بیرون کل روز با یکی دوتا از دوستا مشغول صحبت درباره‎ی یه ایده بودیم یه استارتاپ که تقریبا 4 ساعت تمام داشتیم ایده‎هامونو مینوشتیم و تماس‎های لازمو برقرار می‎کردیم.
همین امروز اقلا چندتا ایده‎ی خیلی خیلی مهم زدم و 4تا قرار ملاقات مهم واسه هفته‎ی آینده فیکس کردم که هرکدومشون میتونه تاثیر قابل‎توجهی تو آیندم داشته باشه.
از همینجاها شرو میشه ;)
  • آقای مربّع

بتونم یا..

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ
دندونامو محکم رو هم فشار میدم...
یبارِ دیگه
یبارِ دیگه
یبارِ دیگه..
انقدر تلاش میکنم تا بتونم یا بمیرم
  • آقای مربّع

لینک کانال جدید تلگرام

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ب.ظ

هنوز تصمیم نگرفتم با کانال میخوام چیکار کنم.

اینجارو لمس کنید


شاید گاهی از این عکس مکسا که گرفتم پست کنم

یا جمله طور

  • آقای مربّع

نامه‌هایی به یک دوست - شماره‌ی ۲

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ
سه‌شنبه ۲۵مهر - ساعت ۹ شب

امروز به مراتب حالم بهتر از تمام دو‌هفته‌ی گذشته بودم. شاید چون همین که شروع کردم و باز دارم به تو مینویسم و دلم میخواد چیزی واسه گفتن داشته باشم... ولی یه اتفاق دیگه هم افتاد.
دیشب آخر وقت بود شروع کردم ایمیلای قدیمیمو بخونم. همونایی که میگفتم یه روز میخوام داستان موفقیتم باشه! همونایی که میخواستم چاپشون کنم...
همرو یه دور خوندم خیلی واسم جالب بود واقعا احساس پیشرفت میکنم تو این یه‌سال‌ونیمی که از اون ایمیلا میگذره.

یه ایمیل بود که حتی ریپلای هم نکرده بودی... خوندن اون خیلی حالمو خوب کرد.
این بود.
یادم اومد که اولا چقدر بهتر‌وبهتر و بهتر دارم با شرایط کنار میام، یادم اومدم که اگه جایی هم خراب کردم خب به دلیلی بوده... ینی تو اونو یبار دیگه بخون! از آدمی با این سطح زندگی چه انتظاری میشه داشت؟
همه میدونن من خیلی کم حافظم اصلا یادم نبود که خب بابا اگه در گذشته جایی ضعیف عمل کرده بودم خب دلیلی داشته مگه نه؟ اصن ضعیف در قیاس با چی؟ شاید در مقایسه با خودم اتفاقا خوب هم عمل کردم.

- عجیب در تلاشم که از داشته‌هام استفاده کنم. و فکر میکنم خوب تونستم از پسش بربیام.. خدا میدونه با این ابزاری که دستم دارم چه کارایی که نمیتونم بکنم. مهمترین ابزار ولی دانشه. 
دانشی که من از خودم دارم.. اگه بدونی من چه وقت و انرژی ای صرف شناخت خودم کردم.. اونم خودی که تو اوج تغییر و بزرگ‌شدنه.
هزاران صفحه و هزاران خط نوشته‌شده یا تایپ‌شده و همه‌ی اینا باید یروزی به‌دردم بخورن. این بود که یکم فکر کردم... خب من الان چی بلدم؟ یا بهتر بگم از چیزایی که بلدم چجوری میتونم الان استفاده کنم و محکم‌تر و مرتفع تر از همیشه اوج بگیرم؟ 
حتا نیازی نبود یادداشتامو زیرورو کنم دنبال جواب.. چیزی که با جون‌ودل کشفش کرده باشی تو وجودته.



چی میتونم به خودم و حتی به بقیه هدیه بدم؟
یه دستورالعمل! آره خودش بود.. من ادعا میکنم که شاید هزاران بار از جا بلند شدم و اوووووج گرفتم..
درسته که خب تقریبا هر بار با مغز زمین خوردم :)) ولی فکرشو بکنم اگه از هرکدوم از این سقوطا یه چیزی یاد گرفته باشم چه جعبه‌ابزار کاملی الان دارم! 

- من تاحالا اینقدر به خودم نزدیک نبودم.
- من تاحالا اینقدر رو پای خودم نبودم.
- من تاحالا اینجوری به مرزهام حمله‌ور نشده بودم.
- من تاحالا انقدر بدنم سالم و آماده نبوده!
- من تاحالا انقدر "باتجربه" نبودم.
- من تاحالا انقدر طعم "تونستن" رو نچشیده بودم.
- من تاحالا انقدر خودمو بلد نبودم..
- من تاحالا انقدر أدمای مشتی و با پتانیسل دوروبرم نداشتم.
- من تاحالا انقدر آزادی نداشتم!
.
.
- خلاصه که من  در بهترین و کامل‌ترین حالتیم که تاحالا بودم، خدا میدونه که چه عمارتی میتونم باهاش بسازم.


چه کلکسیونی از پادزهرای مختلف دارم! هر بار که پریدم و اوج گرفتم بیشتر تونستم بالا باشم و خیییییییییییییلی نزدیکم به اونجایی که بتونم دیگه نگران سقوط نباشم.
خلاصه‌ی بحث این که من "پریدنو" خوب بلدم! خیلی هم خوب بلدم. نه تنها اینو فهمیدم بلکه مشکلو هم پیدا کردم... مرحله‌ی بعد واسه من کارکردن روی "نگهداری" محسوب میشه. تای اینجای مسیری که من هستم فکر کنم میتونم هرچی که بلدم رو توی چند خط خلاصه کنم.. اول واسه خودم، دوم واسه بقیه.

۱- فقط بخواه که خوب شی، تو دلت بگو تمومه و وقت پروازه.
۲- حتی اگه شده موقتا، هر حسی که داری از خشم بگیر تا غم رو خاموش کن. این باعث میشه واقع‌بین باشی.
۳- به جایی که میخوای بری نگاه کن! نه جایی که هستی. روتو بچرخون
۴- مقصد رو به وضوح تصور کن. مهم‌تر از اون... خودتو اونجا تصور کن.
۵- مثل شماره ۲- ذهنو از هرگونه فکر مخرب یا به دردنخور حفظ کن. 
از حسرت گذشته بگیر تا نا امیدی.. کافیه هربار که مچ خودتو گرفتی یه بشکن بزنی مثلا.
۶- هر روز چند بار مقصدو تصور کن. یادت باشه انقدر عمیق باشه که تو مسیرهای نورون‌های مغزت حک بشه. یادت باشه مغز فرق بین تخیل و واقعیت رو نمیفهمه، اینجوری بهش الگو میدی.
چی جلوتو گرفته که بهش برسی؟
۷- موانع رو مخصوصا موانع ذهنی رو بردار. مثلا من فکر میکردم سیگار عامل ورزش نکردنه ولی فهمیدم این واقعا درست نیست!‌ حتی ثابت شده سیگار قبل ورزش خوبه! چیزیو باور کن که به نفعته.
۸- زیاد فکر نکن!!!!
فقط ببین.
مقصدو ببین..
حتی مهم نیست کجای راهی، فقط مقصدو ببین.
و مثل ۷ موانعو رفع کن.
۹- دو حالت داره.
چیزایی که تو مقصد میبینی یا در یه لحظه و فوری میتونن اتفاق بیفتن (مثل عادت به لبخند)
و یا تدریجی هستن و به مرور میشه بهش رسید (مثل ۹۰ دقیقه دو استقامت)
فقط شروع کن!
مهم نیست از کجا فقط شروع کن!
۱۰- همچنان ذهنت رو مقصد فیکس باشه و هرگونه آفتی رو نابود کن.
وقت شروع مرحله‌ی جدید به اسم نگهداری میرسه.
۱۱- وقت ساختن هویت جدیده.
بذار هویتت بر اساس گذشته‌ی نزدیکت باشه همین شخص در حال پیشرفت!
بذار هویتت تو مقصد جا بشه.
خودِ جدیدتو بشناس و باور کن.
۱۲- نقاط حساس و پرخطر رو بشناس و واسشون آماده باش.
از گذشته یاد بگیر به شکستهات رجوع کن.
یه پادزهردونی داشته باش.
۱۳- لغزش رو گندش نکن. شکست جزئی از مسیره.. همیشه یادت باشه
اولا: ذهن از تجربه قوی‌تره
دوما: خیلی وقتا لذت‌های لحظه‌ای نمی‌آرزه به شوق تو قله بودن.
۱۴- هر روز حداقل یه چیزی رو یکم بهتر کن. مخصوصا چیزایی که تو ۹ شروع کردی.
۱۵- به خودت جایزه بده..
خودتو هم دوست داشته باش.
۱۶- با عشق زندگی کن! 
حس سرباز خط اول جنگو داشته باش.. با هیجان زندگی کن.
بذار حتی نور خورشید یا برگ درخت حالتو خوبتر کنه.
به اینجا برس!

پایان.


از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو...
"حافظ"






  • آقای مربّع

داستان یک اوج

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ب.ظ
دوستی دارم که هرشب بهش ایمیل میزنم.
به این امید که روزی این ایمیل‌هارو بچسبونم به هم و بشه داستان یک اوج.
حتی اسم کتابو هم میتونم تصور کنم...
نامه‌هایی به یک دوست.
قبلا هم این کارو کرده بودم شاید الان بهترین وقت بود که دوباره شروع کنم و ادامش بدم.
بعضی از این ایمیلا ارزش منتشر کردن داره. بعضی قسمتاشو اینجا میذارم.

راستی تصمیم گرفتم آقای مربع بمونم.
تقریبا همه حدس زدن که اینجارو پاک نکردم و فقط آدرسو تغییر دادم.
اگه دوباره اینجارو پیدا کردید نوش جونتون.
  • آقای مربّع

من این بودم! بودم! با افتخار منتشرش میکنم

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

May-2016


دیدم هیچی نمیفهمم.. خواستم بیام خونه(!) دیدم زشته به بچه‌ها قول داده بودم که با هم بخونیم. سعی کردم ادامه بدم یه‌چیزایی فهمیدم ولی فایده نداشت... میخواستم بیام یه قهوه بخورم اقلا.

ایمانمو به زندگی از دست دادم. در قعر .. میدونی؟ همیشه تو کف مشکلات که بودم اقلا Aیه دلخوشی ای داشتم که زندگی رندوم نیست .. که همه‌ی اینا به یه دلیلی و یه هدفی اتفاق میفته ولی حالا چی دارم؟

این روزا سوار ماشین که میشم قبل از این که استارت بزنم یه سیگار روشن میکنم. سیگار پشت سیگار ... حتی وقتایی که لذتی هم برام نداره باز هم سیگار..

اومدم خونه. خونه که چه عرض کنم... یه ماه پیش اومدن گفتن باید از اینجایی که هستین بلند شین. ما هم که نمیخواستیم ولی به کلی زور مجبورمون کردن بریم یه جای موقت و قول دادن که ۱۲-۱۳ روز دیگه یه جای خوب و جدید و نوساز بهمون بدن.. تو اون دوهفته بنیان زندگیم از هم پاشید. 

و هنوز ادامه داره.. یه ماه میشه که از زندگی هیچی نفهمیدم. اتفاق و بدشانسی پشت سر هم. کمردردی که فکر میکردم دیسک کمره.. یکی دوتا تصادف تو همون بازه و .. امتحانا و شکست خوردن یه‌سری روابط با آدما و زحمتا و کارای آزمایشگاهیم..

اینجایی که اومدیم وسایلمون تو کارتونه چون فکر میکردیم دو هفته دیگه باز میریم یه جای مناسب هنوز وسایل رو باز نکردیم.

اینجا زیاد قابل زندگی نیست.. کف خونه کثافته آشپزخونه رو نمیشه رفت توش... دیروز دیدم سوسک تو یخچال و لباسامون تخم ریزی کرده ... میتونی تصور کنی؟ در یخچالو باز کردم و تا چشم کار میکرد شاید بالای ۱۰۰ تا بچه سوسک توش بود..

یه روز آب قطعه یه روز برق.. البته چراقای خونه سوخته و فقط با نور چراغ مطالعم روشنه...  که لامپ اینم نیم‌سوز شده.

اقدام کردم چند روز برم خوابگاه پیش یکی دوتا از همکلاسیای خوابگاهی زندگی کنم ولی درست حسابی جوابمو ندادن.. منم دیگه رو نزدم.

دسشویی و حموم که افتضاح.. از چیزی که تصورشو میتونی بکنی هم افتضاح تره. خلاصه اوایل فقط خودمو بیرون خونه سرگرم میکردم که فقط و فقط واسه خواب بیام اینجا ولی بیرون خونه هم اوضاع خوب پیش نرفت. تقریبا با همه دعوام شده و فقط اگه هم برم پیش کسی یکی دوتا از همکلاسیامن که واسه درس خوندن میریم دانشگاه پیش هم. جز این دوتا تو شبانه روز با هیچکس وقت نمیگذرونم... جوری شده که وقتایی که امتحان دارم و زیر فشارم خوبه واسم چون مجبور میشم انقدر تند تند بخونم که به هیچی فکر نکنم. ازاسفند کلاس نرفتم.. سر کلاسا نمیرم و مجبورم همرو خودم شبای امتحان یاد بگیرم... او اینترنت و این کتاب و اون کتاب. تعجبیم نداره که امروز فهمیدم جزو پایین ترین نمره‌هام. 

از فکر سرم درد میگیره... از شدت اعصاب خوردی و آرامش نداشتن ... هیچ نقطه‌ی روشنی تو زندگیم نمیبینم. دلخوشیام یکی یکی خاموش شدن. 

واسه غذا‌های آشغالی که میخورم حالم از خودم به هم میخوره همش فست فود شاید روزی دوتا از بس عصبیم زیاد هم میخورم.. روزی ۱۲ ساعت میخوابم! انگار نمیخوام بیدار شم... بیدار میشم میبینم لنگ ظهره ... اولین کار سیگار روشن میکنم یه قهوه میخورم فقط شیشه‌ی قهومه که گذاشتمش یجایی که مطمئنم سوسک توش نمیره. وقتی با یه دوست یا کسی از خانواده میخوام حرف بزنم کلی با خودم کلنجار میرم و خودمو نیشگون میگیرم که صدام شاد باشه.

امروز موقع رفتن تو دانشگاه یه پرنده هم فضله انداخت رو لباسم. خندم گرفت ...واقعا خندم گرفتا.. 

چرا؟

یه ماه پیش چقدر اوضاع خوب بود... ورزش میکردم امید داشتم و ایمان داشتم. نمیدونم تو این گیر و دار از دست دادن ایمانم به زندگی چی بود! درست وقتی که بیشترین نیاز رو به ایمان داشتن به مثبت فکر کردن دارم...هیچی ندارم که بخوام مثبت فکر کنم. به نظرم هیچ فایده ای نداره. ماها فقط یه‌مشت جونوریم که ازاتم م مشتقاتش درست شدیم.

خیلی وقته ذهنم زیبا نیست... خیلی وقته از حیوون پست تر دارم زندگی میکنم. سه روز دیگه امتحان همون درسیو دارم که توش کمترین نمره شدم... هیچ ایمانی ندارم که بتونم پاسش کنم.

از کمردرد پشت صندلی نمیتونم درست بشینم... تو دلم زجه میزنم که کاش یکی بود میرفتم چند روز پیشش... کاش یکی بود که اقلا باهاش حرف میزدم. حتی خیلی چیزارو اینجا هم نمیخوام بنویسم... حتی روم نمیشه تو این متنی که خطاب به خودمه بنویسم.

اوضاع خوب نیست... همیشه تو سختیای زندگی با فکر مثبت و یکم تلاش و یکم فعالیت خودمو میکشیدم بیرون ولی الان واقعا فکر میکنم این که میگن مثبت فکر کنید یا ایمان داشته باشید دروغی بیش نیست که باهاش آدمارو نسبت به سخت ترین شرایط راضی نگه دارن.

البته دیروز فهمیدن این مشکل کمرم دیسک نیست ولی هنوز نمیدونیم مشکل چیه... روزی یه بار تصمیم میگرم یه گوشه‌ی زندگیو جمع کنم ولی یه گوشه‌ی دیگش از دستم در میره. 

حتی اشک از چشمام نمیاد که به حال خودم چند قطره اشک بریزم. هیچکی نمیدونه چه حالی دارم و همه‌رو از خودم روندم.

پشیمونم نیستم... حوصله‌ی هیچکیو ندارم.

پریرون میخواستم ول کنم و از تهران برم یه شهری که چند تا فامیل باشه یکم پیش اونا باشم ولی چه فایده؟ بعدش برمیگردم و اوضاع همینه... دستم کوتاه شده.. زورم به خودم نمیرسه. هر روز بیدار میشی و از همون لحظه‌ی بیدار شدن نصفه روزت رفته... از سیگار نفسات سنگینه و پولی هم تو حسابت نیست .. هه! خنده داره..

شاید دارم اینارو مینویسم که اگه این ترم درسیو گند زدم بعدا یادم بیاد که حق داشتم.. شاید دارم مینویسمش که بدم به یه‌نفر که بخونه و به این امید باشم که بیاد کمکم کنه...

دوست دارم گوشیمو خاموش کنم... دوست دارم برم گم و گور شم ... دوست دارم یه صدا بیاد بگه هنوز ایمان داشته باش بگه مثبت فکر کن که فاید ه داره..

دوست دارم از این بازی برم بیرون...

حس میکنم پیر شدم..

دیگه نمیکشم.


  • آقای مربّع

بریم که داشته باشیم

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

  • آقای مربّع

بی‌پرواتر

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۲ ق.ظ

واقعا آدم شرمنده میشه میبینه انقد بعضیا لطف دارن!
ایشالا لایق باشم.

بعدا میگم  این پاک کردنیکه در نهایت به تغییر اسم منجر شد از کجا میاد.

بطور خلاصه گاهی برمیگردی میبینی جایی که وایسادی رو دوست نداری. دو حالت داره: یا آماده تغییری که اونوخ حسابی جاتو عوض میکنی.. بهتر میکنی. 
یا نیستی.. آماده نیستی و میخوای زمان بگذره بلکه درس شه. من از این حالت متنفرم که زمان بخواد اوضارو بهبود بده.

خلاصه تر بگم... سال شیشمیه که مستقل زندگی میکنم و درحال کشف دنیام..

هر سالش یه ماجرا بوده هرسالش یه ضعف زمنیم زده و برطفش کردم در نهایت.

الان با قطعیت میگم مستقل‌تر از همیشم و خیلی خیلی خیلی نزدیکم به یه سری چیزا.


الان جاییم که خودمو خیلی دوست دارم! نه تنها بخشیدم بلکه خیلی دوست دارم... !
ولی راضی نیستم و حتی عصبانیم. ولی واسه اولین بار تو این شیش سال دارم حس میکنم که اون خود درونیمو میتونم در آغوش بکشم... و این واسه من چیز جدیدیه.


-----------------

دنبال اسمم.

شاید با همون ادامه بدم شاید یه چیز جدید.

امروز تقریبا همه چیزو نو کردم. از وسایل و تجهیزات کوهنوردی و قهوه بگیر تا شستن خونه و برق انداختن حموم دسشویی و آشپزخونه و خرید اساسی و پر کردن یخچال و یکی دوتا ایمیل و قرار کاری و....
و تصمیمای جدید... که نه ، عزم جدید برای عملی کردن تصمیمای قدیمی.

از این ببعد بی‌پروا تر میتونم بنویسم.

  • آقای مربّع

RIP Mr. Square :)

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۲ ب.ظ

آقای مربع
بهمن ۹۲ - مهر ۹۶

  • آقای مربّع