خبریه؟
الان متوجه شدم در طی این 4سالی که وبلاگ مینویسم اینماه ینی مهر 96 بیشتر از همیشه پست نوشتم و حرف داشتم.
خبریه؟!
- ۳ نظر
- ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۹
الان متوجه شدم در طی این 4سالی که وبلاگ مینویسم اینماه ینی مهر 96 بیشتر از همیشه پست نوشتم و حرف داشتم.
خبریه؟!
هنوز تصمیم نگرفتم با کانال میخوام چیکار کنم.
شاید گاهی از این عکس مکسا که گرفتم پست کنم
یا جمله طور
May-2016
دیدم هیچی نمیفهمم.. خواستم بیام خونه(!) دیدم زشته به بچهها قول داده بودم که با هم بخونیم. سعی کردم ادامه بدم یهچیزایی فهمیدم ولی فایده نداشت... میخواستم بیام یه قهوه بخورم اقلا.
ایمانمو به زندگی از دست دادم. در قعر .. میدونی؟ همیشه تو کف مشکلات که بودم اقلا Aیه دلخوشی ای داشتم که زندگی رندوم نیست .. که همهی اینا به یه دلیلی و یه هدفی اتفاق میفته ولی حالا چی دارم؟
این روزا سوار ماشین که میشم قبل از این که استارت بزنم یه سیگار روشن میکنم. سیگار پشت سیگار ... حتی وقتایی که لذتی هم برام نداره باز هم سیگار..
اومدم خونه. خونه که چه عرض کنم... یه ماه پیش اومدن گفتن باید از اینجایی که هستین بلند شین. ما هم که نمیخواستیم ولی به کلی زور مجبورمون کردن بریم یه جای موقت و قول دادن که ۱۲-۱۳ روز دیگه یه جای خوب و جدید و نوساز بهمون بدن.. تو اون دوهفته بنیان زندگیم از هم پاشید.
و هنوز ادامه داره.. یه ماه میشه که از زندگی هیچی نفهمیدم. اتفاق و بدشانسی پشت سر هم. کمردردی که فکر میکردم دیسک کمره.. یکی دوتا تصادف تو همون بازه و .. امتحانا و شکست خوردن یهسری روابط با آدما و زحمتا و کارای آزمایشگاهیم..
اینجایی که اومدیم وسایلمون تو کارتونه چون فکر میکردیم دو هفته دیگه باز میریم یه جای مناسب هنوز وسایل رو باز نکردیم.
اینجا زیاد قابل زندگی نیست.. کف خونه کثافته آشپزخونه رو نمیشه رفت توش... دیروز دیدم سوسک تو یخچال و لباسامون تخم ریزی کرده ... میتونی تصور کنی؟ در یخچالو باز کردم و تا چشم کار میکرد شاید بالای ۱۰۰ تا بچه سوسک توش بود..
یه روز آب قطعه یه روز برق.. البته چراقای خونه سوخته و فقط با نور چراغ مطالعم روشنه... که لامپ اینم نیمسوز شده.
اقدام کردم چند روز برم خوابگاه پیش یکی دوتا از همکلاسیای خوابگاهی زندگی کنم ولی درست حسابی جوابمو ندادن.. منم دیگه رو نزدم.
دسشویی و حموم که افتضاح.. از چیزی که تصورشو میتونی بکنی هم افتضاح تره. خلاصه اوایل فقط خودمو بیرون خونه سرگرم میکردم که فقط و فقط واسه خواب بیام اینجا ولی بیرون خونه هم اوضاع خوب پیش نرفت. تقریبا با همه دعوام شده و فقط اگه هم برم پیش کسی یکی دوتا از همکلاسیامن که واسه درس خوندن میریم دانشگاه پیش هم. جز این دوتا تو شبانه روز با هیچکس وقت نمیگذرونم... جوری شده که وقتایی که امتحان دارم و زیر فشارم خوبه واسم چون مجبور میشم انقدر تند تند بخونم که به هیچی فکر نکنم. ازاسفند کلاس نرفتم.. سر کلاسا نمیرم و مجبورم همرو خودم شبای امتحان یاد بگیرم... او اینترنت و این کتاب و اون کتاب. تعجبیم نداره که امروز فهمیدم جزو پایین ترین نمرههام.
از فکر سرم درد میگیره... از شدت اعصاب خوردی و آرامش نداشتن ... هیچ نقطهی روشنی تو زندگیم نمیبینم. دلخوشیام یکی یکی خاموش شدن.
واسه غذاهای آشغالی که میخورم حالم از خودم به هم میخوره همش فست فود شاید روزی دوتا از بس عصبیم زیاد هم میخورم.. روزی ۱۲ ساعت میخوابم! انگار نمیخوام بیدار شم... بیدار میشم میبینم لنگ ظهره ... اولین کار سیگار روشن میکنم یه قهوه میخورم فقط شیشهی قهومه که گذاشتمش یجایی که مطمئنم سوسک توش نمیره. وقتی با یه دوست یا کسی از خانواده میخوام حرف بزنم کلی با خودم کلنجار میرم و خودمو نیشگون میگیرم که صدام شاد باشه.
امروز موقع رفتن تو دانشگاه یه پرنده هم فضله انداخت رو لباسم. خندم گرفت ...واقعا خندم گرفتا..
چرا؟
یه ماه پیش چقدر اوضاع خوب بود... ورزش میکردم امید داشتم و ایمان داشتم. نمیدونم تو این گیر و دار از دست دادن ایمانم به زندگی چی بود! درست وقتی که بیشترین نیاز رو به ایمان داشتن به مثبت فکر کردن دارم...هیچی ندارم که بخوام مثبت فکر کنم. به نظرم هیچ فایده ای نداره. ماها فقط یهمشت جونوریم که ازاتم م مشتقاتش درست شدیم.
خیلی وقته ذهنم زیبا نیست... خیلی وقته از حیوون پست تر دارم زندگی میکنم. سه روز دیگه امتحان همون درسیو دارم که توش کمترین نمره شدم... هیچ ایمانی ندارم که بتونم پاسش کنم.
از کمردرد پشت صندلی نمیتونم درست بشینم... تو دلم زجه میزنم که کاش یکی بود میرفتم چند روز پیشش... کاش یکی بود که اقلا باهاش حرف میزدم. حتی خیلی چیزارو اینجا هم نمیخوام بنویسم... حتی روم نمیشه تو این متنی که خطاب به خودمه بنویسم.
اوضاع خوب نیست... همیشه تو سختیای زندگی با فکر مثبت و یکم تلاش و یکم فعالیت خودمو میکشیدم بیرون ولی الان واقعا فکر میکنم این که میگن مثبت فکر کنید یا ایمان داشته باشید دروغی بیش نیست که باهاش آدمارو نسبت به سخت ترین شرایط راضی نگه دارن.
البته دیروز فهمیدن این مشکل کمرم دیسک نیست ولی هنوز نمیدونیم مشکل چیه... روزی یه بار تصمیم میگرم یه گوشهی زندگیو جمع کنم ولی یه گوشهی دیگش از دستم در میره.
حتی اشک از چشمام نمیاد که به حال خودم چند قطره اشک بریزم. هیچکی نمیدونه چه حالی دارم و همهرو از خودم روندم.
پشیمونم نیستم... حوصلهی هیچکیو ندارم.
پریرون میخواستم ول کنم و از تهران برم یه شهری که چند تا فامیل باشه یکم پیش اونا باشم ولی چه فایده؟ بعدش برمیگردم و اوضاع همینه... دستم کوتاه شده.. زورم به خودم نمیرسه. هر روز بیدار میشی و از همون لحظهی بیدار شدن نصفه روزت رفته... از سیگار نفسات سنگینه و پولی هم تو حسابت نیست .. هه! خنده داره..
شاید دارم اینارو مینویسم که اگه این ترم درسیو گند زدم بعدا یادم بیاد که حق داشتم.. شاید دارم مینویسمش که بدم به یهنفر که بخونه و به این امید باشم که بیاد کمکم کنه...
دوست دارم گوشیمو خاموش کنم... دوست دارم برم گم و گور شم ... دوست دارم یه صدا بیاد بگه هنوز ایمان داشته باش بگه مثبت فکر کن که فاید ه داره..
دوست دارم از این بازی برم بیرون...
حس میکنم پیر شدم..
دیگه نمیکشم.
واقعا آدم شرمنده میشه میبینه انقد بعضیا لطف دارن!
ایشالا لایق باشم.
بعدا میگم این پاک کردنیکه در نهایت به تغییر اسم منجر شد از کجا میاد.
بطور خلاصه گاهی برمیگردی میبینی جایی که وایسادی رو دوست نداری. دو حالت داره: یا آماده تغییری که اونوخ حسابی جاتو عوض میکنی.. بهتر میکنی.
یا نیستی.. آماده نیستی و میخوای زمان بگذره بلکه درس شه. من از این حالت متنفرم که زمان بخواد اوضارو بهبود بده.
خلاصه تر بگم... سال شیشمیه که مستقل زندگی میکنم و درحال کشف دنیام..
هر سالش یه ماجرا بوده هرسالش یه ضعف زمنیم زده و برطفش کردم در نهایت.
الان با قطعیت میگم مستقلتر از همیشم و خیلی خیلی خیلی نزدیکم به یه سری چیزا.
الان جاییم که خودمو خیلی دوست دارم! نه تنها بخشیدم بلکه خیلی دوست دارم... !
ولی راضی نیستم و حتی عصبانیم. ولی واسه اولین بار تو این شیش سال دارم حس میکنم که اون خود درونیمو میتونم در آغوش بکشم... و این واسه من چیز جدیدیه.
-----------------
دنبال اسمم.
شاید با همون ادامه بدم شاید یه چیز جدید.
امروز تقریبا همه چیزو نو کردم. از وسایل و تجهیزات کوهنوردی و قهوه بگیر تا شستن خونه و برق انداختن حموم دسشویی و آشپزخونه و خرید اساسی و پر کردن یخچال و یکی دوتا ایمیل و قرار کاری و....
و تصمیمای جدید... که نه ، عزم جدید برای عملی کردن تصمیمای قدیمی.
از این ببعد بیپروا تر میتونم بنویسم.