های
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
واقعا اینجا خونهی من نیست. هیچوقت انقدر طولانی نمونده بودم اینجا و هیچوقت اینقدر رو اعصابشون نبودم. قشنگ انگار اضافیم و فقط دارن تحمل میکنن که این روزای اخر بگذره.
خارجیا یه اصطلاح دارن، گرگِ تنها lone wolf آلان واقعا دارم باهاش همزادپنداری میکنم.
نمیدونم شایدم اینهمه سال دوری انتظارمو بالا برده بود ولی حقیقت بدجوری کوبیده شد تو صورتم؛ خونوادهی منهم مثل خودم پرفکت نیست و همینو هم به زودی از دست میدم.
ترس ورم داشته
نمیخوام واقعی شه
نمیخوام خوب شم داری مجبورم میکنی
زندگی بدون تلاش چقر پوچه
میترسم از اعتیاد، مواد مخدر
میترسم از «ناامیدی» که نسبت به خودم دارم.
و خشم که حتی حاضره همهچیو با خودش به نابودی بکشونه
دلم واسه تکتک اونایی که واسه شنیدن حرفام بودن تنگه. یه رفیق یه آدمی که میتونی حالتو باهاش شریک بشی.
گند زیاد زدم...
روی گندها هم،
زیاد جا زدم، شانس هوامو داشته.
هنوز به خودم میبالم وقتی یادم میاد چه جنگندگیهایی کردم.
حسرتی که تو دلمه
ترسی که تو وجودمه
که نکنه دیگه نتونم از جام بلند شم؟
از همهجا و همهکس رفتن،
سر تعظیم فرود آوردن،
این منم؟
شاهین
ازت راضی...
چقد گوشت پره از این حرفا... نه؟
کز کردی یه گوشه بیرون نمیای.
خجالت میکشی
عذابوجدان داری.. میترسی
غرور داری و مهربونی.
بس نیست؟ تا خودت نخوای که نمیشه..
خودت
دلم تنگه و دارم پیمیبرم که حداقل از جایی ببعد خودم نمیخوام مثکه
- پذیرش،
وضعیت قهوهایه! باید تغییر دادهبشه.
- تمرکز،
شاید بشه گفت چند قدم دورخیز و زیرنظرگرفتنِ اوضاع..
- غلبه،
سرکوب صدای تنبلِ درون، صدای سکونپسندِ درون، صدای کمالگرا و البته ایدهآلگرای کسشرِ درون.
- آگاهی،
بعد از کلی کشمکش، میدونی که سنگریزههای جلوی پات از کجا میان و چرا میان.
- شروع،
به منزلهی ایجاد تغییر، بذار حس کنی که با چندتا سیخونک داری وادار به تغییر میشی.
- دومینو،
حرکت شروع شده و داره به نقاط مختلف سرایت میکنه. عجله نکن! تمرکزِ خودتو حفظ کن.
- هدایت،
این حرکت رو فرماندهی کن. به جایی که میخوای ببرش.
دیروز تاحالا یکم فکر کردم که منِ ۳۴ساله چهشکلیه؟
[ ] صبحا زود بیدار میشه. یک یا دوساعت حداقل قبل از خارج شدن از خونه واسه خودش داره که همینجور که داره قهوشو میخوره یه چیزی بخونه یا بنویسه یا گوش کنه.
[ ] خودم تعجب کردم از فهمیدنش ولی مثکه باشگاه میره :))
[ ] آکادمیکه. سرش تو ریسرچ و مقالس تمام مقالههای روز رو دنبال میکنه و سعی میکنه دقیقا بدونه که مرز تکنولوژی کجاست؟
[ ]
به قول معروف کار به جایی میرسه که میگی Enough is enough
من چقد اینجارو دوست دارم که با مشتای گره کرده میگی بابا بسه دیگه.
من امروز به اونجا رسیدم.
میدونم که باید واسه خودم کاری کنم اصلا زنده بودن همینه، کار کردن... کاری کردن!
چندماهه که هیچ کاری نمیکنم. خدا میدونه چقدر واسه به دست گرفتن افسار دلم تنگ شده.
تغییر از درون شروع میشه و توی بیرون نمود پیدا میکنه.
حالا من اینجام، یک ماه مونده به مهاجرت، بزرگترین قدمی که شاید تو زندگیم قراره بردارم.
خندم میگیره وقتی مثلا به این فکر میکنم که چند نسل بعد از من ممکنه از من ممنون یا عصبانی باشن که همچین تغییری رو توی زندگیشون ایجاد میکنم.
همونجور که گفتم در کمال ناباوری هیچوقت فکرشو هم نمیکردم اینقدر آمادهی رفتن نباشم، اینقدر واسم سخت باشه، زانوی غم بغل بگیرم و شروع کنم به داغونکردن خودم به صورت ناخودآگاه و حتی شاید یکمی هم خودآگاه.
ده سال پیشو یادته؟ کجا بودی؟ پنج سال پیشو چطور؟
ده سال پیش من کسی بودم که تمام آرزوش این بود که بتونه امتحانای تیزهوشان و سمپاد رو قبول شه و بعد از اون هم بتونه اسم و رسمی به هم بزنه. خدارو چه دیدی؟ شاید میتونستم دانشگاه شریف قبول شم و بعدشم یه روز اپلای کنم...
پنج سال پیش سال اول دانشگاهِ شریف بودم. تمام فکر و ذکرم این بود که بفهمم دنیا چجوری کار میکنه؟ چقدر از این دنیارو میتونم تجربه کنم؟ با کیا میتونم دوست شم. عشق چیه؟ هیجان چیه؟ غم یا افسردگی وجود دارن؟ چجوری آدم میتونه به چیزی که میخواد برسه و مهمتر از اون چجوری بفهمیم که چی میخوایم؟ آرزوم این بود که هم درسمو بخونم و هم -زندگی- کنم. آرزوم بود واقعا چیزی به دلم نمونه تهرانو تجربه کنم یا نه بیشتر از اون، تهرانو تو مشتم بگیرم بچرخونمش و از بالا نگاش کنم. بعد از همهی اینها دلم میخواست یه مهندس شم و بعدش واسه ادامه تحصیل از ایران برم ولی باید میتونستم بورسیه شم چون پولشو نداشتیم که با جیب بابام برم تازه اون موقعا فک کنم دلار زیر ۳هزارتومن بود.
ده یا پونزده سال دیگه کجاییم؟ ده سال دیگه به طور قطع میرسه ولی سوال اینه که اون موقع کجاییم؟ -الآن- وقتیه که باید این دهسالو طراحی کنیم. نه وقتی که نزدیکشیم. اینی که الان هستم و هستیم حاصل تمام طراحی کردنها یا نکردنهاییه که تو این سالها داشتیم. وقتی از شکل دادنِ سرنوشت حرف میزنیم به طور خاص باید کنترل کارهایی که همیشه انجام میدیم رو به دست بگیریم، نه کارهایی که فقط گاهی انجام میدیم. درست مثل یه مهندس باید این بدنهی اولیهی پروژه رو بشناسی و طراحی کنی و بدونی حتی کوچیکترینکارها در زمان طولانیای مثل ۱۰ سال چه اثر قابل توجهی میتونن داشته باشن.
دهسال از الان من ۳۴ساله میشم. کافیه چشمامو ببندم و ببنم اون آدمی که من دوست دارم تو ۳۴سالگی ببینم(باشم) چه عادتهایی داره چه کارایی رو به طور روتین انجام میده و چه لایفاستایلی داره. میدونی؟ خیلی وقتا دلیل تلاش نکردنامون ناامیدیه چون خیلی چیزارو در زمان کم انتظار داریم. ددلاین داشتن یه فشاری به من حداقل وارد میکنه که انگار تفنگ میذارن روی سرم. این باعث میشه همهچیز چندبرابر سختتر بشه چون -انگار مجبورم کردن- ولی ده سال خیلی زمان زیادیه. حتی دو سال! از بچگی همش به خودم میگم تو دو سال میشه یه کوهو جابجا کرد.
مخصوصا وقتی اوضا خرابتر شد که اولا مهاجرت رو به اشتباه آسونتر از چیزی که هست تصور کرده بودم. دوما یه ددلاین واسه خودم گذاشته بودم که مثلا منی که قراره مرداد مهاجرت کنم دیگه باید همهچیزو سروسامون داده باشم و حسابی شستهرفته در بهترین حالت بار سفر ببندم و یه شروعِ ایدهآل داشته باشم. همینجا بگم که لعنت به ایدهآل. خلاصه که اسلحهرو خودم گذاشتم روی سر خودم و بقیشو هم میتونید حدس بزنید.
همونجور که تصمیمای دهسال پیشم اینجوری زندگیمو شکل دادن، الآن دوباره وقت تصمیمگیریه. و تصمیمنگرفتن هم یجور تصمیمه. حالا درست یا غلط، خوب یا بد، الآن اینجاییم. اینجای زندگی خوشحال یا غمگین، پیر یا جوون، چاق یا لاغر پولدار یا بیپول، درسخون یا هرچی امروز بیستم تیرماه ۹۷ اینجاییم. درست همینجا همین لحظه میتونیم تصمیم بگیریم. قشنگترین جمله واسهی من همون کلیشهی هیچوقت واسهی شروع دیر نیسته! بخصوص که اکثرا هنوز تازه اول جوونیمونه تازه داریم دستوپای خودمونو پیدا میکنیم. امروز هم یه روز عادی مثل تمام روزای دیگس با این فرق که من میخوام اقلا دوباره شروع کنم به کاری که خیلیوقته انجامش ندادم:
-تصمیمگرفتن-
ولی هیچوقت به این که نمیخوام بچهدار شم شک نکردم، البته امیدوارم شک کنم.
خیلی باید ظالم باشیم که بخوایم یهنفرِ دیگه رو هم به این دنیا بیاریم بدون این که معنیِ این زندگی رو بدونیم و البته بهش مطمئن باشیم.
معنیای که شما از زندگی میدونید چیه؟ چیا میتونه باشه؟
ایران، اصفهان.
آخرین روزای ایران بودنه. حالِ امشبمو با دنیا عوض نمیکنم. داشتم سعی میکردم اشک بریزم بلکه سبک شم یکم ولی نشد.. خیلی وقته گریه نکردم نمیدونم چرا.
برخلاف تصورِ همه و حتی خودم، حالم خوب نیست.
اصلا هم خوب نیست چیزی نیس مثل تمام اون وقتای دیگهای که تو این سالها خوب نبوده.
باز جای شکرش هست که فشار و استرس درس یا کار بیهودهای روم نیست.
کمتر از دوماهِ دیگه از ایران میرم این روزا مثلا باید اووووووج روزای جوونیم و آزادی و سلامتیم میبود ولی خب...
نبود.
یه روند منفی و رو به پایین با شیب منفی. تا این که خیلی کمکم خیلی آروم یه تحرکاتی کردم.
شاید باورتون نشه بگم داشتم معتاد میشدم حتی. خطر خیلی نزدیکه... درست وقتی که فکرشم نمیکنی. یا اینقد به خودت مغرور شدی که باورت نمیشه.
ترکِ تهران انتخاب درستی بود.. چند روزه اومدم اینجا.
جالبته اولین باره که به اینجا حس خونه دارم همیشه خونم تهران بود. مسخرس نه؟ اخرین هفتهها تازه دارم اینو تجربه میکننم.
همین چند روز کافی بود یکم فقططططططط یکم با سرعت بسیار کم بتونم یه تکونی به مغزم بدم.
یکم فقط یکم با خودم وقت بگذرونم.
مثل تمام دفعات دیگه که سعی میکردم بالاخره به یهچیزی چنگ بزنم و از یه جایی شروع کنم و هیچ ایدهای نداشتم... از خوندن اینجا شروع کردم.
میدونی؟ که یادم بیاد من کیم و کجام؟
شرو کردم از اینجا یادداشت برمیداشتم و کمکم یادم میودم که من کیم؟ تاحالا یادت رفته خودتو؟ ینی اصلا زندگی و کل این زمین بازیو یادت بره فقط توی یه فضای سیاه بینهایت معلق باشی؟ احتمالا نمیفهمی چی میگم و امیدوارم هیچوقت هم نفهمی.
افسردی داره با تمام زورش آخرین ضربههاشو میزنه. آره شاید این همون افسردگیِ معروفه.
تا امشب.
که دستم رفت به نوشتن
یا اقلا دلم خواست گریه کنم
اینا نشونههای خوبیه.
:)
بالاخره هرجوری بود دارم خودمو راضی میکنم به بستن و رفتن.
بستن و رفتن!
کتابارو از قفسه در میارم و یه نگاشون میکنم یادم به خاطرات میفته و میدونم که دیگه نمیبینم این وسایلمو.
یه سریو میبخشم به دوستام یه سریو به خانواده. کارتنها و کیفها پر میش و این خونه و قفسههاس خالی. اما کجا دارم میرم؟
تهران دیگه جای موندنم نیست..