شکر : )
بیشتر از این که نمیتونم قدردان باشم. همهچیز خوبه و خوبتر میشه.
وقتایی که خیلی ناامید میشم، مثل دیشب، فقط کافیه که یکی دو قدم بیام عقب و دوباره نگاه کنم ببینم کجای کارم. آره خب صعودیِ مطلق نیست که بالا پایین داره ولی وقتی که Big Pictureرو میبینی خوبم صعودیه.
یدفه توی یه پروژه وارد شدم و چندروز گذشته رو کاملا مشغول نوشتن یه بخشی از مقالهی دوستم بودم. راستش خودم اصلا فکر نمیکنم که حقم باشه که توی این پروژه باشم چون واقعا کاری واسش نکردم و برای جای خیلی معتبری هم داره فرستاده میشه...
از نتیجهی کارم اصلا راضی نیستم و وقتی که برای تیم فرستادم اوناهم خیلی محترمانه بهم گفتن که ... نوشتنت خسته کنندس. راست هم میگن منم نباید از خودم انتظار داشته باشم که هنوز نیمده بتونم خیلی عالی و درخشان باشم تو همهچیز. یکم پنیک کردم وقتی به کارام و جوری که زندگیم داره پیش میره نگاه میکنم.. من گند زیاد زدم حاجی. خیلی وقتا حس میکنم صرفا خوششانسم. وقتی آدما ازم تعریف میکنن مثلا میگن تو باهوشی یا فلان هیچوقت قبول نمیکنم و فورا میگم همه باهوشن همه خوبن همه سختکوشن و اونا خوششون میاد و فکر میکنن من چقد متواضعم.
تواضع نیس من واقعا به خودم نمیتونم کردیت بدم...
شانس باهام یار بوده آدمای خوبی دورم داشتم.. من نه خاصم و نه خفتن و نا نابعه ولی بخصوص فامیل و آدمای نزدیک خیلی انتظارشون رفته بالا. هرچی بیشتر (تو نظر اونا) موفق میشم استرسی که رومه بیشتر میشه. به خودم میگمم حاجی اگه برینم چی؟ کوچیکترین سختی یا complicationای که توی کارام پیش میاد فوری پنیک میکنم در صورتی که تمام اینا بخشی از راهیه که توشم. بارها و بارها و بارها قراره شکست بخورم و ریجکت شم و حتی مسخره شم تا بالاخره بشه و من هنوز با شکست خیلی غریبم. دیشب همین که یه فیدبک منفی گرفتم پنیک کردم تمام جاهایی که فکر میکنم شانس آوردم اومدم جلو چشمم و تمام ترسهام هم اومد جلوی چشمم.
الانه که خیط شم الانه که آبروم بره. تمام جاهایی که زیرآبی رد کردم اومد جلو چشمم زیاد میشه که اینجوری پنیک کنم...
ولی حقیقت اینه که هنوز خیلی جای بهتر شدن دارم. حتی نه، حنوز خیلی ضعیفم. خیلی حاجی ولی خب گناه که نکردم.... آدم باید از یهجایی یاد بگیره. دلم میخواد که بهم افتخار کنن هم دانشگاه هم استادا هم خونواده ولی خب آدم که از اولش کاربلد نیست. و من بزرگترین ترسم اینه که این -----بقیه----- ای که خیلی رو من حساب بازکردن رو سرافکنده کنم. این که من بلد نیستم تقصیرِ من نیست. شکست هم کاملا محتمله... اینا تو فکرم بود که با استرس خوابیدم و تصمیم گرفتم فرداش ینی امروزو به خودم استراحت بدم.
صبح زود بیدار شدم باز یکم با خونواده تو ایران حرف زدیم و قهوه خوردم و قرار دوچرخه سواری داشتم با مربیم. رفتیم دوچرخهسواری ۶۱ کیلومتر.
چون خوب نخووابیده بودم و کلا ذهنم پر از استرس بود اصلا تمرکز نداشتم.. همش عقب میموندم انگار پاهام و کلا بدنم به مغزم گوش نمیکرد یه صدای لجبازی تو سرم همش میگفت که نمیتونی نمیتوی نمیتونم... میخوام به راس (مربیم) بگم من امروز حالم خوب نیست یا مثلا امروز یکم کمتر رکاب بزنیم... همش عقب میافتادم و اون خیلی از من جلوتر بود. با خودم فکر کردم چقد مشابهِ همون دغدعههامه شرایط...
کاری هست که توش خوب نیستم اقلا هنوز. یکی هست که توی اون کار از من خیلی بهتره و قوی تره و اون داره منو حمایت میکنه که منم مثل اون بشم. عالی نبودن شکست نیست، کنار کشیدن شکسته.
یکم آروم شدم ... همینجور که رکاب میزدم متوجه شدم چقد نفسام سطحیه واسه همینه که خستم. انگار مغز وقتی استرس زده میشه نفسهای آدم یکم سطحی میشه و دیگه عمیق نیست.. چرا؟
شاید واسه همین بود که جسمم خسته بود شاید اکسیژن بهم نمیرسید. چقد جالبه اینجوری که مسائل میتونن به هم وصل باشن.
همون کمالگراییم بود. همون ترس و وحشتم از شکست از خوب نبودن از ضعیف بودن این دوتاره بذاری کنار هم... چی میشه؟ کنار کشیدن. جا زدن میشه یه مکانیسم دفاعی همینه که خیلی جاها صورت مساله رو پاک کردم. خلی جاها کنار کشیدم. منطقی هم بود.. همیشه شعالم این بود که من شکست نمیخورم ... این اشتباه بود. با خودم گفتم من کنار نمیکشم. I'm not a quitter این شد که به هر بدبختی ادامه دادم...
رسیدم خونه و میدونستم که امروز میخوام استراحت کنم. نیاز داشتم استراحت کنم. نشستم کنار استخر (دوباره از شانس؟ خونهی یکی از آشناهامون خیلی دنج و بزرگ و قشنگه و من بعد از تعطیلی دانشگاها و کرونا ۲۹ ساعت رانندگی کردم و موقتا اینجا ساکنم.) آهنگ گوش میدادم و چایی و ... کتابای روانشناسیمو میخوندم. دربارهی کمالگرایی دربارهی ذهن. چقدر ریلکسینگ بود واسم چقد بهش نیاز داشتم.. دفترمو باز کردم از فکرام و استرسهام بنویسم.
با خودم قرار مدار گذاشتم که مهم نیست که عالی نباشم. به خودم قول دادم کنار نکشم. فقط کنار نکشم.
به خودم قول دادم اگه خستو بودم، استراحت کنم،کنار نکشم.
به خودم قول دادم حواسم به استرسم باشه. استرس باعث میشه آدم برگرده به الگوهای منفیش باعث میشه فکر خاموش شه. باعث میشه نفس نکشی باعث میشه مغزت درست کار نکنه.
به خودم قول دادم اگه کاری عقب بود و به هر دلیلی باید خودتو زور میکردی به ادامه، ندارم استرسم منو گول بزنه. نذارم مغزم فکر کنه که مزخرفاتی مثل سیگار یا هرچیزی که در لحظه میونبر به نظر میاد، میتونه راه حل مناسب هرچند موقت باشه.
به خودم قول دادم حواسم به عادتام باشه. بیشتر به کارام فکر کنم که کدوماش از سر عادته و کدوماش از سر فکر؟؟؟ وقتی بیدار میشم عادته که دستور میده یا عقل؟
با خودم قرار گذاشتم مستقل از همهچیز مستقل از همهی شکستا و استرسها، موفقیت ها و خوشی ها، سلامت جسم و روحم واسم در اولویت باشه.
که هیچوقت روح و روانمو فدای موفقیت نکنم. که هیچوقت هیچوقت هیچوقت به خودم آسیب نزنم. این حداقل کاریه که میتونم واسه خودم بکنم. نه؟