آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

روز ۱

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۳۱ ق.ظ

روز اول

 

 

 

خودمو جمع کردم. یکم تمرکز که ببینم کجای کارم. چندتا هدف واسه خودم گذاشتم؛ 

زنگ زدم به رئیسم یکم حرف زدم. ۳۹ روز دیگه ددلاین خیلی مهمی داریم. دیشب دومین مقالمو سابمیت کردم ولی فقط باعث شد بیشتر حریص شم چون میدیدم که چقدر بلد نیستم هنوز. 

 

بعد از ۵ روز انفعال شروع کردم یه تکونی به خودم دادم. جایی که الان هستم جنوب امریکاس با شهر خودم خیلی فرق داره. زمین تا آسمون! اینجا ایالتِ آفتاب و تمساحه! ولی امروز بارونی بود. واسه خودم تو دوران قرنطینه یه باشگاه کوچیک درست کردم. و شروع کردم به دوباره تراشیدن خودم.این بهترین قسمت روز بود.

واسه بعد از اون ددلاین یه بلیط گرفتم و یه ماشین رزرو کردم؛ یه برنامه‌هایی دارم ولی دلم قرص نیست. میترسم؛ ولی به خودم اعتماد میکنم که از پسش بر بیام.

 

 

دارم فکر میکنم باید راه‌هاییو امتحان کنم که هیچوقت نکردم. 

یه تکونی بدم به ظرف زمان

هیچوقت انقد ... نبودم

 

 

 

 

 

  • آقای مربّع

July 17 2020

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۲۱ ق.ظ

سابمیت کردیم. ینی تا چند دقیقه‌ی دیگه میکنیم.

حالا که ددلاین ندارم مجبورم روبه‌رو شم. با خودم.

 

بازم که ریدی پسر.

بازک که جا زدی.. با مهدی حرف میزدم بهم میگه: مشکلات روحی تورو گ***دن. ینی من اینقد وضعم خرابه؟

آره دیگه .. نگا کن شاد نیستی عصبی هستی. نگا کن تو هیچی خوب نیستی... گاهی میزنی میرینی تو هرچی که ساختی و واسش تلاش کردی.

مهدی میگه حاجی اینا همش ژنه.

اولش خیلی ناراحت شدم. بیشتر که فکر کردم، دیدم آره جور هم درمیاد. همینه که هست حاجی. زمینِ بازی اینه که چیده شده جلوت. 

اقلا تکلیفت مشخصه. داری شنا میکنی کلی وزنه بسته شده به پات. به حق یا ناحق. ولی همینه که هست. اگه ول کنی که با خودشون میبرنت به گا. 

تنها راهی که داری اینه که قوی‌تر شنا کنی. تنها راه. 

اگه عصبانی میشی پر از خشم میشی حق هم داری بشی ولی کاری از پیش نمیبری. کلا عصبانیت هیچوقت به کمکِ‌ هیچکس نیمده.

 

 

خیلیشم بهونس. خیلیشم برمیگرده به همون کلیشه‌های اگه آسون بود که همه میتونستن.

همون که اگه بخوای درگیر خوش گذرونی بشه که کاری از پیش نمیبری. همون که زندگی سراسر دام و چلنجه؟

 

چند وقتیه ولی حاجی بدجور پاچیدم.

از وقتی که یه لحظه افسار دور گردنو ول کردم. 

یه حظه کافیه که آدم به فنا بره. حالا هم که گذاشتمش به امان خدا تا که بخوام دوباره به خودم بیام و خودمو جمع کنم.

عصبانی میشم از تمام ضعف‌هام انگار میخوام بقیه رو سرزنش کنم یا شرایطو. باشه اصن بگو همینم هست. حالا چی؟

دیوونه میشم وقتی میبینم اینقد عقبم از خودم. وقتی میبینم که زورم‌هم به خودم نمیرسه. انگار سوار یه اسب باشی که هرچی سعی میکنی بهش فرمون بدی به حرفت گوش نمیکنه لامصب.

 

خشمگینم از خودم و ناامید و دپرس و هرچی. ولی اینجوری نمیمونه نمیذارم بمونه.

  • آقای مربّع

July 16 2020

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ق.ظ
  • آقای مربّع

July 15 2020 10:25 pm

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۳۴ ق.ظ

خالی 

خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

 

حاجی ببین چقدر خالیه آدم بدونِ هدفاش. ببین چقدر پوچیم ما وقتی به هیچ سمتی نمیریم، یا کنار میکشیم.

دقیقا دو روزه که دنیا واسم خیلی خالیه. خودمم خالیم. نه شوقی نه ذوقی..

 

  • آقای مربّع

July 14 2020 ... :(

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۰ ق.ظ
  • آقای مربّع

تواضع؟

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

شکر : )

بیشتر از این که نمیتونم قدردان باشم. همه‌چیز خوبه و خوبتر میشه.

وقتایی که خیلی ناامید میشم، مثل دیشب، فقط کافیه که یکی دو قدم بیام عقب و دوباره نگاه کنم ببینم کجای کارم. آره خب صعودی‌ِ مطلق نیست که بالا پایین داره ولی وقتی که Big Pictureرو میبینی خوبم صعودیه.

 

 

 

 

یدفه توی یه پروژه وارد شدم و چندروز گذشته رو کاملا مشغول نوشتن یه بخشی از مقاله‌ی دوستم بودم. راستش خودم اصلا فکر نمیکنم که حقم باشه که توی این پروژه باشم چون واقعا کاری واسش نکردم و برای جای خیلی معتبری هم داره فرستاده میشه... 

از نتیجه‌ی کارم اصلا راضی نیستم و وقتی که برای تیم فرستادم اوناهم خیلی محترمانه بهم گفتن که ... نوشتنت خسته کنندس. راست هم میگن منم نباید از خودم انتظار داشته باشم که هنوز نیمده بتونم خیلی عالی و درخشان باشم تو همه‌چیز. یکم پنیک کردم وقتی به کارام و جوری که زندگیم داره پیش میره نگاه میکنم.. من گند زیاد زدم حاجی. خیلی وقتا حس میکنم صرفا خوش‌شانسم. وقتی آدما ازم تعریف میکنن مثلا میگن تو باهوشی یا فلان هیچوقت قبول نمیکنم و فورا میگم همه باهوشن همه خوبن همه سخت‌کوشن و اونا خوششون میاد و فکر میکنن من چقد متواضعم.

تواضع نیس من واقعا به خودم نمیتونم کردیت بدم...

شانس باهام یار بوده آدمای خوبی دورم داشتم.. من نه خاصم و نه خفتن و نا نابعه ولی بخصوص فامیل و آدمای نزدیک خیلی انتظارشون رفته بالا. هرچی بیشتر (تو نظر اونا) موفق میشم استرسی که رومه بیشتر میشه. به خودم میگمم حاجی اگه برینم چی؟ کوچیک‌ترین سختی یا complicationای که توی کارام پیش میاد فوری پنیک میکنم در صورتی که تمام اینا بخشی از راهیه که توشم. بارها و بارها و بارها قراره شکست بخورم و ریجکت شم و حتی مسخره شم تا بالاخره بشه و من هنوز با شکست خیلی غریبم. دیشب همین که یه فیدبک منفی گرفتم پنیک کردم تمام جاهایی که فکر میکنم شانس آوردم اومدم جلو چشمم و تمام ترسهام هم اومد جلوی چشمم.

الانه که خیط شم الانه که آبروم بره. تمام جاهایی که زیرآبی رد کردم اومد جلو چشمم زیاد میشه که اینجوری پنیک کنم...

 

ولی حقیقت اینه که هنوز خیلی جای بهتر شدن دارم. حتی نه، حنوز خیلی ضعیفم. خیلی حاجی ولی خب گناه که نکردم.... آدم باید از یه‌جایی یاد بگیره. دلم میخواد که بهم افتخار کنن هم دانشگاه هم استادا هم خونواده ولی خب آدم که از اولش کاربلد نیست. و من بزرگترین ترسم اینه که این -----بقیه----- ای که خیلی رو من حساب بازکردن رو سرافکنده کنم. این که من بلد نیستم تقصیرِ من نیست. شکست هم کاملا محتمله... اینا تو فکرم بود که با استرس خوابیدم و تصمیم گرفتم فرداش ینی امروزو به خودم استراحت بدم.

 

صبح زود بیدار شدم باز یکم با خونواده تو ایران حرف زدیم و قهوه خوردم و قرار دوچرخه سواری داشتم با مربیم. رفتیم دوچرخه‌سواری ۶۱ کیلومتر.

چون خوب نخووابیده بودم و کلا ذهنم پر از استرس بود اصلا تمرکز نداشتم.. همش عقب میموندم انگار پاهام و کلا بدنم به مغزم گوش نمیکرد یه صدای لجبازی تو سرم همش میگفت که نمیتونی نمیتوی نمیتونم... میخوام به راس (مربیم) بگم من امروز حالم خوب نیست یا مثلا امروز یکم کمتر رکاب بزنیم... همش عقب میافتادم و اون خیلی از من جلوتر بود. با خودم فکر کردم چقد مشابه‌ِ همون دغدعه‌هامه شرایط...

کاری هست که توش خوب نیستم اقلا هنوز. یکی هست که توی اون کار از من خیلی بهتره و قوی تره و اون داره منو حمایت میکنه که منم مثل اون بشم. عالی نبودن شکست نیست، کنار کشیدن شکسته.

یکم آروم شدم ... همینجور که رکاب میزدم متوجه شدم چقد نفسام سطحیه واسه همینه که خستم. انگار مغز وقتی استرس زده میشه نفسهای آدم یکم سطحی میشه و دیگه عمیق نیست.. چرا؟

شاید واسه همین بود که جسمم خسته بود شاید اکسیژن بهم نمیرسید. چقد جالبه اینجوری که مسائل میتونن به هم وصل باشن. 

 

همون کمالگراییم بود. همون ترس و وحشتم از شکست از خوب نبودن از ضعیف بودن این دوتاره بذاری کنار هم... چی میشه؟ کنار کشیدن. جا زدن میشه یه مکانیسم دفاعی همینه که خیلی جاها صورت مساله رو پاک کردم. خلی جاها کنار کشیدم. منطقی هم بود.. همیشه شعالم این بود که من شکست نمیخورم ... این اشتباه بود. با خودم گفتم من کنار نمیکشم. I'm not a quitter این شد که به هر بدبختی ادامه دادم...

 

 

رسیدم خونه و میدونستم که امروز میخوام استراحت کنم. نیاز داشتم استراحت کنم. نشستم کنار استخر (دوباره از شانس؟ خونه‌ی یکی از آشناهامون خیلی دنج و بزرگ و قشنگه و من بعد از تعطیلی دانشگاها و کرونا ۲۹ ساعت رانندگی کردم و موقتا اینجا ساکنم.) آهنگ گوش میدادم و چایی و ... کتابای روانشناسیمو میخوندم. درباره‌ی کمالگرایی درباره‌ی ذهن. چقدر ریلکسینگ بود واسم چقد بهش نیاز داشتم.. دفترمو باز کردم از فکرام و استرس‌هام بنویسم.

با خودم قرار مدار گذاشتم که مهم نیست که عالی نباشم. به خودم قول دادم کنار نکشم. فقط کنار نکشم.

به خودم قول دادم اگه خستو بودم، استراحت کنم،‌کنار نکشم.

به خودم قول دادم حواسم به استرسم باشه. استرس باعث میشه آدم برگرده به الگوهای منفیش باعث میشه فکر خاموش شه. باعث میشه نفس نکشی باعث میشه مغزت درست کار نکنه. 

به خودم قول دادم اگه کاری عقب بود و به هر دلیلی باید خودتو زور میکردی به ادامه، ندارم استرسم منو گول بزنه. نذارم مغزم فکر کنه که مزخرفاتی مثل سیگار یا هرچیزی که در لحظه میونبر به نظر میاد،‌ میتونه راه حل مناسب هرچند موقت باشه.

 

به خودم قول دادم حواسم به عادتام باشه. بیشتر به کارام فکر کنم که کدوماش از سر عادته و کدوماش از سر فکر؟؟؟ وقتی بیدار میشم عادته که دستور میده یا عقل؟

 

با خودم قرار گذاشتم مستقل از همه‌چیز مستقل از همه‌ی شکستا و استرس‌ها، موفقیت ها و خوشی ها، سلامت جسم و روحم واسم در اولویت باشه. 

که هیچوقت روح و روانمو فدای موفقیت نکنم. که هیچوقت هیچوقت هیچوقت به خودم آسیب نزنم. این حداقل کاریه که میتونم واسه خودم بکنم. نه؟

 

 

 

 

 

  • آقای مربّع

حد نداره

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ق.ظ

که یادم بمونه

 

که امشب تونستم ۳.۵ مایل (۵.۶ کیلومتر) بدون توقف بدوئم.

که دیروز رکورد دوچرخه‌سواریمو جابجا کردم، ۳۷ مایل (۵۹.۵ کیلومتر)

که در حال نوشتن دومین مقاله‌ی دکتریم هستم و نه روز دیگه سابمیت میکنم.

کی دیشب، ۸ام اپریل شد ۴ ماه که پاکم 🌱

که یک ماه شد که دیگه قرص ضدافسردگی و فشارخون نمیخورم؛

 

 

 

۱۹ ماه پیش، وقتی هواپیما از فرودگاه امام تهران بلند میشد، بغض گلومو گرفته بود. آهنگ هدف حد نداره‌ی عرفان تو گوشم بود و چندتا از آرزوهامو توی چکنویس نوشتم. دومین آرزوی منِ ۱۰۰ کیلویی این بود: روزی که میتونم ۴۵ دقیقه مداوم بدوئم! امروز ۴۶.۵ دوئیدم. وقتی میبینم که به یکی از محال‌ترین آرزوهام رسیدم؛ به بقیشونم میرسم نه؟ اقلا محال نیست. 

 

  • آقای مربّع

حرمت جّبار

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۵۵ ق.ظ

این پست چsoنالس

 

 

دله دیگه :)

نوازش میخواد. محبت میکنه و محبت نمیبینه.. حسودی میکنه و میشکنه.

آخه پسر چندبار از یه سوراخ گزیده شی؟ یه سوراخ و مارهای مختلف.

هه. سوراخو ببند حاجی. حاجی دل نبند به هر عنی ولی مهربون باش... با هر عنی! تو خودتو داری دلتو داری.. تهشم هیشکی نمیمونه جز همین خودت.

من با گرفتنِ دلم غریبه نیستم. چندساله؟ از وقتی یادم میاد وقتی به -خود-میرسم دلم زرتی میریزه. 

 

حال دلم مثل سیزده‌به‌دریه که تموم شده و من هنوز پیک نوروزیمو حتی ورق هم نزدم. مثل اون روزا که بعد از مسافرت شیراز برمیگشتیم سر خونه‌زندگیمون و یدفه تنهایی تنهایی. اون لیزر طلایی با یاب زرد رنگو یادته؟ وقتی از شلوغیِ مسافرت برمیگشتیم مادرم واسم هدیه میخرید که یهو دلم نگیره.

 

 

سرتو بالاتر بگیر حاجی. خودتو ببین 

خودتو داری چون احترامتو پیش خودت خیلی بالا بردی

مخصوصا تو این ۴-۵ ماه که پاک و صافی هرچند اگه غیر از اینم بود چیزی عوض نمیشد.. تو بودیو خودت و قلبت. این دنیا به کسی وفا نکرده به منم نمیکنه. روزای سختی تو راهن؛ واسه هممون خودمون و عزیزامون. قراره محک بخوریم. منم ترسیدم اما ایندفه ترسمو دوست دارم. از اون ترساییه که داره منو هل میده جلو.

 

دلم انگار عاشقه؛ واقعا راست میگن دلِ شکسته هزاربرابر قشنگ‌تره. سنگینه خیلیم سنگینه مثل بغضم.. ولی حرمت داره :) گاهی فکر میکنم این تنهایی هیچوقت پر نخواهد شد. شاید باید منم مث بقیه خودمو خر کنم؟ شایدم این منن که دارم خودمو خر میکنم نه اون آدمایی که دنبال یه بر‌ و روی زیبا میگردن تا پاهاشونو توی ساحلِ کم‌عمقش تمیز کنن و به عمق حتی فکر هم نمیکنن. جدی شاید این منم که دارم اشتباه میزنم؟ میبینی که اونا همه شادن و تو سنگین. کلمه‌ش حتی ناراحت نیست؛ سنگینم. سنگینم از این دنیای جبّار و ناعادلانه.

 

میگه تو دنیایی مرد بمون که توش پرچمِ نامرد بالاس.

چرا؟ هه مگه کار دیگه‌ای هم ازت برمیاد جز یه گوشه نشستن؟

 

چقدر خودمو نمیبینم..

.

 

 

  • آقای مربّع

June 28th

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ
  • آقای مربّع