آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

جمعبندی ۲۷

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

- تصمیم گرفتم با روی بازتری زندگی کنم. غر نزنم و به چیزی که جلومه تمام عشق و توجهمو نثار کنم. سعی کنم آگاهانه‌تر حال کنم. تمرکزم روی داشته‌هام باشه. 

- تصمیم گرفتم به خودم بیشتر وقت بدم، یه‌سال یا حتی دوسال برای بیشتر ساختن. تصمیم‌گرفتم عجله نکنم واسه «برداشت» چون بعد از کاشتن، فصل نگهداریه. و البته که به کاشتن هم ادامه میدم اونم پرتوان‌تر، وحشی‌تر و البته با درونی آرومتر‌ از همیشه. با نفسای عمیق ولی پرحرارت، نگاه ثابت ولی نافذ.

- تصمیم گرفتم بیشتر explore کنم، آزادانه‌تر تجربه کنم بدون اینکه انتظارِ برداشتنِ حتی یه یادگاری داشته باشم. بیشتر بگم آره و ناز نکنم واسه فرصتایی که از جلوم میگذرن.

- تصمیم گرفتم بیشتر طلب‌کنم، اگه دلم میخوادش، با خودم بلند بگم به آسمون رو کنم و بگم اینو میخوامش! ازت میخوام اینو؛ حتی اگه نشنوی صدامو، اینو ازت میخوام! و بعدشم حس قدردانی کنم از داشتنش؛ حتی با وجودِ نداشتنش.

- تصمیم گرفتم محدودیتامو بپذیرم؛ به خودم حق بدم و بذارم برن. نذارم انرژیم صرف استهلاک حاصل از لجبازی شه. درسته که با تلاش بار اومدیم، با نپذیرفتن شرایط و بالا‌بردن استانداردامون؛ ولی همیشه هم بهینه نبودیم. پذیرشم مفهوم جدیدی بود واسم یا نه، مهارتِ تمرین نشده‌ای بود؛ آپشننِ کمتر دیده‌شده‌ای. 

- تصمیم گرفتم به بعضی از ضعف‌ها یا پیچیدگی‌هایی که هنوز واسشون توضیحی ندارم، برچسبِ موقت بزنم. مثلا مثل میگرن. گاهی میگرن برنده میشه، گاهی میگرنت قبل تو از خواب بیدار میشه، هستش. گاهی اون پشت تورو به خاک میزنه. اینجا هم میشه پذیرشو گاهی تمرین کرد؛ کم‌کم که بهتر میشی میگرنه شاید هنوز باشه ولی ماهی یبار، چند‌ماهی یبار زورش بهت میرسه. هر آدمی شاید میگرنِ خودشو داره شایدم تو تنها آدم توی این دنیایی که میگرن داره🥲. وقتتو با این فکرا تلف نکن چون مهم نیست. هیچوقت نخواهی فهمید و حتی فهمیدنشم در اون ادامه‌دادنه تغییر ایجاد نمیکنه. یه سردرد سادس؛ کم‌کم یاد میگیری تو که میگرن داری، مثلا به نور شدید خیره‌نشی ولی همیشه میتونی از عطرِ یه شاخه‌ رز سرمست‌شی.

- تصمیم گرفتم برم دنبال آدما، چون اونا هم اکثرا اشتباهی که من میکردمو میکنن انگار؛ نشستن تامن برم دنبالشون. خب منم میرم. تصمیم گرفتم اصن برم که ریجکت شم. یه گوشه‌ای نوشتم: امسال قراره سالِ راحت شدن با هرگونه rejection باشه. حسم میگه از هر ۱۰باری که از comfort zone ام خارج شم شاید ۷تا ریجکت شم، ۲تا رو هم اشتباه کرده باشم، ولی یدونه واسم میمونه.

- شاید مهم‌تر از همه، تصمیم گرفتم هر عنیو به خودم و زندگیم راه ندم. مهربونی با حماقت فرق داره. 

 

  • آقای مربّع

rest

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۸ ق.ظ

سلام. 

آخرای بریکه و دارم فکر میکنم به یه سوال خیلی خیلی احمقانه! این که... خستگیم چرا در نرفته؟ خستگیم؟ اصن در رفتن خستگیم ینی چی؟

-استراحت جانانه رو چی تعریف میکنی؟- اینو شاید یه ماه پیش نوشته بودم توی یه دفتر. یکم به خودم حق میدم که گیج باشم خب. مثلا خیلی روشا داشتم تاحالا که فکر میکردم استراحت باید اینجوری باشه. استراحتی که بیشتر هیجان بود تا رفع خستگی.

پریروز وقتی با یکی مطرح کردم این فکرارو گفت به این فکر کن: -جایگزین‌کردن رضایت با هیجان-

حتی نشستم یادداشتامو از وقتی که هنوز این استراحت رو شروع نکرده بود خوندم. نوشته بودم چه استراحتی میخوای؟ 

screen rest?

mental rest?

physical rest? 

environmental rest?

social rest?

 

خب اینا که همه رو داشتم ولی آره شاید اون هیجانه نبود. نبود؟ چرا اونم بود همین چند دقیقه پیش مثلا وقتی که همینجا که نشستم و دارم تایپ میکنم یه دختر زیبا اومد و نشست میز کناری. رفتم درحالی که صدای ضربان قلبمو تو مغزم میشنیدم بهش گفتم بیا ازت عکاسی کنم. هیجانه هم هست میدونی؟ چرا نمیتونم درست بفهمم که چی کمه؟ یه حدسایی هم خب میتونم بزنم ولی صرفا در حد حدسه. 

تصمیم گرفته بودم خیلی آگاهانه بیشتر به خودم گوش کنم. اولین چیزی که میگیرم اینه: خستگی‌ای که در، نمیره. ولی خب هرچی زوم‌تر میشم و زوم‌تر از خودم میپرسم چی میگی؟ اتفاقا هرچیزی رو که به عنوان استراحت میشناسم دارم انجام میدم. پس چی کمه؟ شاید صبر و ثبات همینه. هیچوقت اینجوری روی خط نبودم روی مسیر بدون این که پام بلغزه. اصلا خیلی وقتا که پام میلغزید اینجوری میشد که حوصلم سر میرفت. از سر سررفتن حوصله میزدم یه سری چیزایی که ساخته بودمو خراب میکردم و خب دوباره از اول اینجوری سرم گرم بود میدونی؟ اینم بگم این حرفا با این که خیلی ساده میتونن نوشته و خونده بشن ولی واقعا دارن از درون درون درون میان. ینی همون درون هم یه پشت‌پرده‌ای داره و من کل هدفم از تمام این زوم شدنا همون کنار زدن پرده بوده. 

و خب خیلی وقتا سخته ما آدما واقعا هنوز دلیل خیلی از کارا و فکرامونو نمیدونیم شایدم هیچوقت ندونیم شاید همه‌ی اینا یه تلاش بیهودس که من دارم میکنم. شاید به هیچجا هم نرسه.

برا خودم دعا میکنم، برای خودم آرزوی موفقیت میکنم توی این مسیر. مسیری که خیلیا حتی شروعش‌هم نمیکنن.

 

شاید هم خستگیم در رفته واقعا. میدونی؟ شاید خستگیم در رفته هیجاناتم هم بالاس و شایدم حاجی اصن همینه! شاید حوصلت سر رفته...؟

من حتی تعریف درستی از تفریح ندارم هنوز. اگه به نظرت حرفم مسخرس، بهت حق میدم. بله کلی کار هست که میشه انجام داد وقتی اسم تفریح میاد، اینو هم میدونم که زیاد دارم فکر میکنم. جلو فکرو همیشه میشه گرفت حاجی ولی حالا که تا اینجا اومدم میخوام چندقدمی هم بیشتر برم ببینم چی میشه. اقلا همین چند وقت توی این بریک تونستم چندتا تصمیم بگیرم. یه نگاه به مسیری که اومدم و یممه نگاه به ادامه‌ی مسیری که قراره برم. و تمام توجه و تمرکزمو معطوف کردم به اون ادامه‌هه. کی میخوام باشم؟ اصن چندنفر آدم میشناسم که اینجوری بشینن خیز بردارن واسه ادامه‌ی راهشون؟ از خودشون بپرسن کی میخوان باشن؟ بعد برن بگیرنش؟

شکی نیست که تعادل باید داشت ولی همین تعادل هم یه چیزیه که آدم باید تنظیمش کنه. به نظر من هیشکی زندگیش همینجوری بای دیفالت یا با شانس رو روال و قشنگ نیست. دکتر آزاد میگفت کار ینی حرکت در راستای نیرو.

کسی که داره کاری میکنه که نیرویی بذاره و در راستای اون نیرویی که گذاشته یه حرکتی هم شکل‌گرفته باشه. زور زدن خالی که کار به جایی نمیبره. و این آزادی توی انتخاب جهت حرکت هم حتی ترسناکه. البته اگه نخوای صرفا یه خط صاف باشی. من دلم میخواد تو چند جهت برم ینی بچه تر که بودم اصن حاجی همشو میخواستم هرچی بیشتر دارم میرم جلو، یه چندتا از اینار انتخاب کردم و تصمیم‌ها و انرژیمو روی اینا متمرکز میکنم. فهمیدن همینا خیلی سخته.... چون مسیرای زندگی یا همون هدفاهم با من دارن رشد میکنن. تو یه سری چیزا هم بالاخره محدودیم و خیلی خوب بودن توی بیشتر از یک‌چیز هم واقعا سخته. واقعا سخته و هیچچوقت نخواهم فهمید آیا برای همه همینقد سخته که واسه من هست؟؟ مهم هم نیست. فعلا این منم و اینم زندگی منه.

 

برم که ریجکت شم

 

 :)

  • آقای مربّع

تمدید قرارداد

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ق.ظ

من خیلی خوشحالم که با ورزش آشنا شدم. یه مکمل واقعی بود واسه درس خوندنا و حتی تنهاییا. به نظرم بهترین کاریه که میشه با وقتای آزاد کرد همینه. هم قوی‌تر میشی هم احساس رضایت و لذت خاصی بهت دست میده و هم یجور سرمایه‌گذاریه واسه آینده. دوباره رو همون مبل نشستم و ایندفه با ذوق بیشتر اومدم وبلاگو باز کردم. انگار میخوام حالا که خستگیم کم‌کم در‌رفته یکم تمرکزمو جمع کنم و استانداردهامو تعریف کنم. بعد از کرونا هم میگن The new normal فلان. آرومم و نه خیلی خوشحال و نه خیلی ناراحت مدت خوبی شده که احساس میکنم استیبل شدم. فکر میکنم هرکاری بوده که کردم کاملا کار درستی بوده منظورم مجموعه‌ی این کارا و روتیناییه که ساختم. حس تمدید قرارداد دارم اومدم بشینم و با خودم قرارداد جدیدیو تنظیم‌ کنم که حالا بعد بره واسه امضا :))

بیکاری هم جالبه. بهم فرصت میده نبودنِ یه سری دیفالت‌هارو تجربه کنم و بهم‌ یادآور میشه که توی همون مسیریم که اتفاقا میخوام باشم. حتی دلم واسه درس خوندن تنگ شده. اما خداییش داره خوش میگذره همین ریلکس نشستنای اینجا و کلا خیلی استرس نداشتنه خیلی داره میچسبه. بکگراند ذهنم داره همینجور فکر میکنه که چه چیزای جدیدیو میخوام تغییر بدم خیلی هم باحاله‌ها؟ انگار زندگی یه کاتالوگه یه منو داده دستم و من باید تصمیم بگیرم امروز چی میل دارم. ۵-۶ سال پیش بود که شروع کردم به اینجوری دیدنِ زندگیم. داره یادم میاد آقا خیلی چیزا داره یادم میاد مخصوصا هرچی بیشتر از پارسال و اون اتفاقا میگذره انگار بیشتر دارم ترمیم میشم مثلا دوباره برگشتم تو اتوبان از اون جاده‌خاکی. داشتن همچین بلاگی (در کنار نوشته‌ّها و داکیومنتای شخصی) هم خیلی کمک میکنه به این برگشتنه. چندروز پیش توی یه جلسه با آدمایی شبیه به خودم سخنرانی میکردم و حرفامو اینجوری تموم کردم: فکر کنم هممون موافق باشیم که آدمای بهتری شدیم. 

 

خب حالا چی میل دارم؟

 

  • آقای مربّع

ایده‌دونی جولای ۲۰۲۱

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۷ ق.ظ

نهایت احترام! خودتم به خودت افتخار میدی که با خودت وقت میگذرونی. البته که با متانتِ تمام. آقای مربّع.
خودتو با نهایت احترام ببین. نهایت احترام.
تا جایی که میتونی بتاب. خورشید با تابشه که خورشیده، غرور هم نداره. اتفاقا، از سر خودخواهی غرور نداشته باش. برا خودت بپلک :))
نیرویِ برتر. بهش فکر کن.
ولی من زندگیم یه کلکسیونِ بزرگی از «شدن‌ها»ست.

باید توی ریکاوری خودخواه بود! حاجی حتی تو زندگی. دوتا چشماتو بدوز روش برو بگیرش؛ شکارش کن.

دوست‌ دارم بیشتر شوخ باشم شوخ‌طبعی ولی در عین حال جذاب و قابل تکیه باشم.

دلم میخواد عاشق جمع و شلوغی باشم، برم تو شلوغیا و به اون جمع روح ببخشم، مثل خورشید. ولی فداکاری ، نه.

دلم میخواد با آدما مکالمه‌ی لذت‌بخش داشته باشم. عمیقا کنجکاو باشم و بشناسمشون.
دلم میخواد یوگا کنم، آدمی‌که هفته‌ای دوبار یوگا میکنه :)
دلم میخواد اون آدمه بشم که میگم فلانی که خیلی دوست و رفیق داره. بابا من این آدمم ولی اینجا گیر افتادم... یکم سخته‌ها ولی شدنیه. بخدا شدنیه.
باید حالا آروم آروم برگردی به فیس‌بوک و سوشال مدیاهای دیگه. ولی خیلی با احتیاط و آرامش باید اینکارو انجام بدی. یادت باشه که اول خودت و آرامشِ خودت ملاکه.
[idea] 15' Meetup of the day
یه پروفشنال. شیک میکنه میره سرکار. وسایل شیک لباسای شیک و البته تمرکز شیک. شیفته‌ی همکاراش مخصوصا خفن‌تراس. یه پرفشنالِ محبوب.
What common interest groups can I make? Hike? Bike? Run? Photography?
This summer just has to be better than last one. Easy task huh?:D
رویا‌های ۴سال پیش. همه‌رو داری!!!!!
Bad workouts are often most important ones!
یه پست بنویس از تمام چیزای خوبی که اعتیاد بهت داد :)
شبکه‌ی حمایتی!
آخ پسر زانو رو که درست کنم چه ورزشایی که نکنم! شبای ملوی تابستونی رو بگیر تا گرم‌کردنای خفن تو باشگاه :)
Online Mafia
Call Hamed
چجوری میتونم روزی دوساعت با تمرکز پیپر بخونم؟
- روتین صبح: شروع از میزِ چوبی؟
+ ۹۰ دقیقه اول روز پشت میز چوبی + قهوه/چایی
+ ۳۰ دقیقه Power Cycling +

- روتین شب: Bedtime paper stack.
How to do Flexibility Training in the Lab??
One of the biggest conversational mistakes is going into your events, dates, meetings and parties directionless
Mohammad Sadri
Next Step: Everyday HomeWork!
  • آقای مربّع

سالِ جبران

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ

خب خب کاکو‌جون.

 

 

خسته نباشی! اینم از استراحت.

راستی مبلِ جدید مبارک. نشستم روی یه مبل بنفش با بالشتکای زرد. همین اخیرا تو فکر بودم که باید یه مبل بخرم ولی پولشو نداشتم. اینجا مردم وقتی وسایلشونو نمیخوان میذارن دم در که بقیه استفاده کنن. چندباری تو شهر مبلای خیلی آنچنانی و نو دیدم ینی زیاد چیزمیز میبینی تلویزیون یخچال مخصوصا صندلی و میز و کتابخونه چون شهر دانشجوییه. هربار مبل دیدم خیلی سنگین بود و خیلی هم دور بود از خونه. ۲ روز پیش که تو راه خونه بودم یهو دیدم یه مبل نو دم در گذاشتن و همسایه‌داره اسباب‌کشی میکنه داخل و فکر کردم مبل رو تازه سفارش داده و واسش دلیور کردن. یه نگاه کردم به مبله گفتم اگه پول داشتما! منمم میگرفتم بعد که رفتم جلو تر دیدم مبله رو گذاشتن روشم یه یادداشتِ Free! با یه شکلکِ لبخند و نوشته بود پایه‌های مبل هم تو زیپ‌ پشتیشه. با کلی خجالت یکم چرخ زدم اون اطراف و بالاخره آوردمش داخل و چقدد دوسش دارم. قشنگ میدونستم کجا باید بذارمش و بالشتای زردی که از قبل داشتمو آوردم گذاشتم روش. کنارشم یه لامپ واسه مطالعه و یه گلدون سبز روی یه میز کوچولو. خب خیلی قشنگ نیست یکی بیاد بگه از تو خیابون مبل پیداکردم شاید اگه چندسال پیش اینو از کسی میشنیدمش یه حالتِ جاجویی به خودم میگرفتم نسبت به طرف ولی خب.. زندگی الان تو این شرایطِ. اینجایِ بازی.. داره سه سال میشه که مهاجرت کردم. نه کمه نه زیاد از اینجا که نگاش میکنم وقتی به عقب نگاه میکنم عدد سه هم معقول به نظر میرسه. دو هفته دیگه هم میشه ۲۷ سالم. این یکی خیلی معقول به نظر نمیرسه ولی نمیدونم چرا :)) 

 

سالی که گذشت پر از پیشرفتای شخصی بود. شاید بشه بهش بگم سالِ جبران. با این که مخالفِ اینیم که آدم بخواد با سربه‌هوایی زندگی کنه که بعد بخواد تازه بیفته جبران، امسالو به جبران یه عالمه چیز پرداختم. ریز و درشت، جبرانِ درس نخوندنا جبرانِ درست غذا نخوردنا ورزش نکردنا  جبران واسه خودم وقت‌نذاشتنا.. یه مسیری که تو بعضی از ابعاد زندگیم از زیرِ صفر شروع شد - به سطح رسید - به متوسط رسید حتی و حالا تو سربالاییه قلس. 

 

خداییش بگم حسِ خوبی دارم. ینی برآیند حس‌هام مثبته. نوش‌جونت هم واقعا. انگار توی این مسیر تمامیِ شکست‌های سالهای گذشته به کمکم‌ اومدن. و راضیم از این تصمیم که این تعطیلات رو بمونم خونه و تو شهر بگردم و یه دستی به سروروی زندگیم بکشم. حدود ده روز از این بریک گذشته و تازه دارم حس میکنم خستگیم در رفته. هنوزم میخوام استراحت کنم ولی همینجور که دارم یه کش و قوسی به خودم میدم انگار نوبت رسیده به این که یه مکثی کنم و برای قدم‌های بعدی برنامه‌ریزی کنم. یه چیزی که توی این ۱۰ روز بهم یادآوری شد اینه که جریان زندگی میتونه تورو کاملا با خودش ببره اگه افسارشو نگیری و محکم نگه‌نداری. نمیدونم بقیه هم اینجورین یا نه؟ مهم هم نیست واقعا. مهم اینه که من اینجوریم و هیچوقت هم نخواهم فهمید که من چقد به بقیه شبیهم یا چقدر متفاوت.. قبلا خیلی دنبال جواب این سوال بودم که -بقیه- واقعا چجورین؟ اینی که به نظرمیان هستن واقعا؟ یقین هم داشتم که جواب منفیه به این امید که توجیحی برای متفاوت‌بودنِ خودم پیدا کنم. یا مدت زیادی از عمرم هم بود که این تفاوتی که تو خودم میدیدم رو یه برچسبِ‌ منفی بهش میزدم.. این که من خرابم. شاید چندتا سیم تو مغزم شله. شاید از خنگیه زیاده شاید از باهوشی. شاید مغزم عوض شده شاید مغز بقیه دیفالتش شاده؟ شاید بقیه کلا اجتماعین؟ شاید بقیه فلان درسو با یبار خوندن میفهمن؟ شاید بقیه فرم فیزیکشون باعث میشه تو ورزش بهتر باشن؟ تو یادگرفتن مهارتای جدید؟ شاید گذشته‌ی سختی نداشتن بقیه واسه این زندگیو ساده‌تر میگیرن؟ شاید ژنای مختلف دارن؟ هزارتا شاید و میلیون‌ها -بقیه-.

 

من باید خودمو از این بقیه آزاد میکردم میدونستم یه درمانِ موقت انگار نیاز دارم. نمیخواستم کامل دیسکانکت شم ولی میخواستم به خودم گوش کنم. اینم از اون هدفاس که رسیدنی نیست که بگی مثلا ۱۰ مایل دوییدم و تموم شد رسیدم. خیلی نسبیه و منم به شکل خیلی نسبی و البته غریزی یکم واسه خودم یه فضایی درست‌کردم. از جنسِ Boredom از جنس حوصله‌سر‌رفتن. آخه ماها نباید همیشه سرمون گرم باشه اقلا خودمو میگم. تو چندثانیه میشه گوشیتو نگاه کنی و بالاخره یه‌جوری خودتو نگاه و توجهتو ببری به هر سمتی که میخوای. من نیاز داشتم و هنوز‌هم دارم که حوصلم سر بره. چون اون موقعاس که به خودم میتونم گوش کنم. خودم مدتهاس داره سعی‌میکنه یه چیزایی بهم‌بگه ولی من اینقدر مشغولِ شنیدنِ مزخرفاتی از جنسِ -بقیه- بودم که نمیشنیدمش. حقیقتشو بخوام بگم هنوزم کامل کامل خودمو نشنیدم ولی به سیگنالایی که بهم داده تاالان تا حدی که میتونستم عمل کردم. غریزه. و الانم حالم بهتره، بهتر از همیشه شاید.

نمیگم شادتر از همیشه ولی بهتر. دیگه مهم نیست که من چقدر متفاوتم، اونقدری فهمیدم که همین تفاوت داشتنمم جذابه واسه خودم قبل از هر‌چیز. این که همین تفاوت‌داشتنه باعث خیلی از پیشرفتای شخصیم شده. دیگه این که دنیا‌هم پر از آدمای متفاوته کاکو. فهمیدم که هیچوقت نمیفهمی که بقیه واقعا چجورین اصن نباید هم بفهمی آخه تو به هیشکی اینقدی که به خودت نزدیکی نزدیک نیستی اگه هم بودی واقعا هم مهم نبود. من دنبالِ این شناخت از بقیه بودم تا بتونم یه استانداردی رو تعریف کنم و طبق اون زندگی کنم. میدونی از کجا میاد؟ از گم بودن از پر از شک بودن. که وقتی بیدار میشی نمیدونی چیکار کنی اولین کارت چی باشه؟ دومی چی‌ باشه؟ بذار برم ببینم بقیه چجورین؟ زندگیشون چجوریه؟ چقد کار میکنن چقد ورزش چقد فیتن و چقد پارتی میکنن؟ لامصب این دیتارو هم میخواستم از بدترینننن جای ممکن کسب کنم، سوشال مدیا. الان که حوصلم سر رفته واقعا اولین باره دارم به این چیزا فکر میکنم همین الان که دارم مینویسم اینا داره میاد تو ذهنم که چرا این کنار گذاشتنِ هرچند موقت سوشال مدیا بهم کمک کرد. چون بهم فرصتیو داد که استانداردِ‌ خودمو ببینم اقلا شروع کنم به دیدن. همین که هسته‌ی این فکر تو ذهنم کاشته شد: این که زندگیهِ منه، این که من چه مثل بقیه باشم چه متفاوت‌ترین‌ آدم دنیا باشم همین یبارو زندگی میکنم. زمین بازی اینجوری چیده شده گور بابای عدالتی که همیشه دنبالش میگشتم گوربابای استانداردای بقیه و چه چیزای بیهوده‌ی دیگه‌ای که توشون دنبال آرامش بودیم. هنوز تازه اول راهم نیمدم مثلا گذارش پیروزی بدم اینجا بگم آه من به هدفام رسیدم آه من پیدا شدم و قراره از هر ثانیه‌ی زنده بودنم لذت ببرم. قطعا این اتفاق نمیفته ولی اومدم بنویسم که باعث‌شه فکر کنم و بزرگترین پیروزیِ امسال شاید همین فکری بود که چندلحظه‌پیش از ذهنم گذشت: چشمم به بقیه بود چون گم‌بودم. 

میدونی؟ درک کردم. خودمو درک کردم همین که اقلا دارم واسه خودم make sense میکنم واقعا حس خوبیه. الان میتونم خیلی به خودم حق بدم و راستشو بخوای احساس اعتمادبنفس کردم که از الان به بعد وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی میشم اونجایی که -من-، -استانداردهامو- -تعریف‌ میکنم-. هر سه‌تا میمِ تو این جمله مهمن:

من

استانداردهامو

تعریف‌ میکنم

  • آقای مربّع

What are u resisting?

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۶ ق.ظ

یه کورس مدیتیشن هست که اسمش اینه:  Acceptance

وقتی شروعش میکنی ازت میپرسه چیو داری مقاومت میکنی در مقابلش؟ 

همش میپرسه: What are you resisting?

 

  • آقای مربّع

قرص خواب

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۷:۵۳
  • آقای مربّع

ناب?

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۰۶ ب.ظ

What is it ke is bothering you?

این که حس میکنم دارم میبازم با -قاطی کلی آدم جوون و باحال نبودن-

خب من الان از کجا آدم پیدا کنم؟ نمیشه مغازه نیست که بری بخری...

- اخه هدف صرفا هم شلوغ کردن دورت نیست.. هست؟ باید یکی باشه یا کسایی باشن که واقعا بخوای باشن. ناب ناب... اصن بگو ببینم تو کی تاحالا واقعا یه اکیپ ناب داشتی؟ اصن چیو ناب تعریف میکنی؟

خودتم حس میکنی که درست و دقیق نمیدونی چی میخوای انگار؟

 

من فکر میکنم این چندتا مساله‌ای که این ته موندن خیلی درست شدنین. جدی میگم. مخخخخصوصا سوشال بودنه.

چندنفر تاحالا بهت گفتن تو فاکین الگوشون بودی و هستی تو این زمینه؟ چرا الان تنهایی؟ چرا؟ :)) جدی دارم ازت میپرسم. چرا؟ :))

 

--------------------------------------------

منم میخوام!  ج.م

این که توام میخوای؟ پس چرا نمیری جلو؟ چجوری میتونم درستش کنم؟

- یکی این که بلد نیستم. ینی نمیدونم کجا باید برم جلو و کجا نباید. کجاها اصلا عرف و نرم اجازه میده؟ چجوری میتونم درستش کنم؟

- یکی این که به بعدش همش فکر میکنم. بعدش که باز سرم شلوغ میشه. بعدش که قراره با هم صمیمی‌تر و نزدیک‌تر شیم چی؟ مشپ‌اینا. چجوری میتونم درستش کنم؟

- یکی هم خجالت و ترس از ریجکت شدنه.چجوری میتونم درستش کنم؟

 

راستش همش تو مورد سوم خلاصه میشه. ولی قبلش بیا یکم فکر کنیم. جز اینا دیگه چی؟ بازم چیزی هست؟

آره هست. 

- عادت! واست عادت شده که خودتو یه‌جوری ببینی. خیلی خیلی کمتر از اونی که هستی. وقتی یه جایی قرار میگیری که از ذهنت میگذره که {خودی نشون بدی} بر طبق عادت خودتو کم میبینی. انگار اول یدور خودتو میکوبی بعد برمیگردی میگی خب کجا بودیم؟‌:)) چجوری میتونم درستش کنم؟

 

حاجی اصن برو که ریجکت شی!

خب قبول. ولی کجا برم؟ ... سختش نکن. 

آها به بعدشم فکر نکن!!! در لحظه باش. چجوری باید در لحظه بود؟

ینی تو دنیا به این بزرگی تو شهر به این بزرگی و درن‌دشتی اونی که تو میخوای پیدا نمیشه؟‌:) بعله که میشه. بازم میگم قبلا بارها انجامش دادی.

الانتو ببین! خودتو ببین! چقددددد بهتر و قوی‌تر و قشنگ‌تری.

--------------------------------------------

شاد بودن

 

 

--------------------------------------------

راحت! راحت هستی؟ :)

- چی میشه که یه وقتایی راحت نیستی؟

  • آقای مربّع

بازم جولای

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ب.ظ

فقط سه‌روز دیگه مونده.

عجب سالی بود. سه روز مونده تا پایان این سالِ تحصیلی.

چرا سالی که به نظر خودم بیشتر از همیشه توش خراب کردم، وقتی از اینجا نگاش میکنم موفق‌ترین سالِ عمرم بوده؟

ینی اینقد سیگنالای اشتباه به خودمون میدیم؟

حالا نوبتِ استراحته. همیشه موقع استراحتا پام لغزیده. ایندفه باید خوب یاد بگیرم... همینقد خنده‌دار :))

 

  • آقای مربّع