به قول کیمیاگر امروز شروع کردم به کاری که میتوانستم دهسال پیش انجامش بدم.
ولی از این که برای انجام دادنش ۱۰ سال دیگه صبر نکردم خوشحالم.
این که هربار از دل شکستهام قویتر بلند شدم واستادم بهم دلگرمی میده.
این که یه حس خوبی دارم بعد از سالها تو دلم یه شوق و امیدی هست. منتظر خبر خوبم انگار هر لحظه بهم دلگرمی میده.
این که نفرتی تو دلم نیست این که احساسی رو سرکوب نکردم بلکه واسش سر به نشونهی تایید تکون دادم باعث میشه راحت سرمو بذارم رو بالش.
این چند روز روزای خوبی نبودن ولی یه حال خوبی دارم. انگار که خبری در راه هست :)
بالاخره سالهاس دارم میگردم. دنبال نقطهها، ریشهها.. نمیدونم در آینده وقتی برگردم عقبو نگاه کنم سال ۲۰۲۱ رو چی ببینم ولی از اینجایی که وایسادم و با استناد به چیزی که دارم از اینجا میبینم امسال دقیقا سال کار کردن روی بنیادها بود. انگار اون برج معروف کحه رو، برج پیزا، بگیری و دور تا دورشو بکنی بری تا دلِ زمین و با کلی فشارِ هوشمندانه توی چندتا نقطهی درست سعی کنی صافش کنی.
پر از اشکالم مثل هر آدم دیگه ولی نهایت هوشمندی رو توی تکتک نقاط تمرکزم و جنس تمرکزم میبینم. مینویسم که یادم بمونه، با این که جای خیلی خوبی از زندگی نیستم، یادم بمونه که چقد خودمو تحسین میکنم واسه جوری که دارم با لبخند خودمو نگاه میکنم و چقد قشنگ سوراخارو پیدا میکنم و دنبال جواب میگردم. اگه تلاشام نتیجه بدن یه شاهکار میسازم.
که یادم بمونه با تمام این وزنههایی که به حق یا ناحق به پام بسته شده دارم تلاش میکنم که چقد این سالها سختن و چقدر تنهان که اگه یه روزی بدبخت شدم یکم به خودم حق بدم چون فقط خودم میدونم با چه وزنههایی چه کروموزومهایی و چه بیماریهایی پیش رفتم. اگه هم زندگی شیرین شده بود به خودم بگم نوشِ جونت.
دوتا کتابی که به شدت دنبالشون بودمو سفارش دادم که قراره واسه تصمیمای جدیدم که واقعا شاید مهمترین تصمیمای عمرم باشن کمکم کنن.
یکی دوتا تصمیم فانِ دیگه هم دارم مثل این که بیشتر دوربین دستم بگیرم.
یه تکونی خیلی ریز به چارچوبام دادم و یکم منظمشون کردم. چیزایی که از قدیم به دادم رسیدهبودن رو دوباره برگردوندم تو زندگیم.
چیزایی که کاملا مضر بودن رو انداختم دور یکی دوتا آدمِ بیخودو هم کنارش دادم رفت از اون آدم *شرا که دو سه سال پیش اگه اعتمادبنفس الانمو داشتم باید میذاشتمشون دم در. دارم سعی میکنم انرژیمو متمرکز کنم و تمرکزمو متمرکزتر. آخرین باری که تو زندگیم اینجوری متمرکز بودم چند ماه بعدش از اون سرِ کرهی زمین سر درآوردم!
زخمام دارن خوب میشن ولی جاشون میمونه. زانوام دارن دوباره بهم برمیگردن بعد از ۶-۷ ماه ولی هنوز خیلی مراقبت میخوان.
یه تیکه کاغذ رو میزمه که به مرور چندتا جمله یا عبارت روش نوشتم:
Food is the last to go :)
- میخوام شمشیرو از رو ببندم
- یه شاهکار -
[] واستون آرزوی خوشبختی و شادی میکنم :)
Care less about the time; Care more about the task.