آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

Flex

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۱ ق.ظ

من باید بتونم ولی نه به هر قیمتی.

درد و سختی حرکات کششی وقتی به لیمیت خودت میرسی کمتر از وزنه‌های سنگین از جنس آهن نیست. هردو با تمرکز و تسلط همراهن ولی اولی بیشتر. من او تسلطه رو دنبالشم. 

واسه خیلی کارا و آرزوهات آلردی آماده‌ای ولی خودت حس میکنی نیستی. دلت میخواد همش بهتر شی بعد اقدام کنی؛ یه‌چیزی‌تر شی بعد. 

یه جاهایی اون تسلطه رو وقتی به‌دست آوردم که دقیقا -ولش- کردم.

حاجی خیلی طلب دارم.

من باید بتونم چندتا چیزو از پسشون بربیام؛ این تمام زورمه؟ تو یه‌سریشون آره.

 

نباطد دغدغه‌ی پول داشته باشم اینقد- نه که نباید سیو کنم ولی اکثر  این فشارو خودم رو خودم گذاشتم. بهم گفتن تو با خودت تو مسابقه‌ای. اون لحظه نفهمیوم منطورو؛ واقعا هستم :) 

یکم ذهنم آشفته‌س طبیعتا به خاطر مسائل پیش‌رو. 

باز به خودم یاداور میشم که من از کجا اومدم؛ اینا کجا.

من چه راه‌هاییو کج رفتم اینا کجا پیش ننه آقاشون نشسته بودن

من چه بیماریهایی رو با خودم میکشم و اینا چیا

ولی دوس دارم اینی که هستمو.

اگه فردا روز آخر عمرم باشه؛ راضی بودم. اگه نباشه، تازه اولشه.

دلم یه سکوت رادیویی طولانی میخواد، خستم از آدما. مجازیا. خیلی خستم از گوشیم. دلم میخواد برینم به خیلیا؛ همینقد چیپ. اقلا واقعی نوشتم.

 

  • آقای مربّع

توفیق

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۴ ق.ظ

تو میتینگا خیلی راحت حرف میزنم جواب میدم و تجزیه تحلیل میکنم. امروز یه پرزنتیشن خیلی خفن دادم؛ یکی‌ از استادا گفت واقعا کارت شجاعانه بود اون یکی واسه این همه پیشرفت ازم‌ تشکر کرد. تو میتینگای عصر هم واقعا مسلط بودم و یه interface  حیلی تخصصی رو داشتم هک میکردم و تا حد خوبی پیش رفت. بدنم از باشگاه حسابی درد میکنه عجب روزی بود و عجب هفته‌ای. فیزیکی خیلی خستم ولی تا دلت بخواد وحشیم. کارتم دونه دونه دارن تیک میخورن، دوستام میان ازم راهنمایی میگیرن و مثلا میپرسن چجوری این کارارو میکنی چجوری فلان ساعت بیدار میشی؟ منم هرچی بلدمو بهشون میگم، و چون با تمام این مشکلات دست‌وپنجه نرم کردم و میکنم بهم اعتماد میکنن. چندتا چیز بدجوری به دلم موندن؛ دوباره شروع کردم واسه به‌دست آوردنشون. هرموقه شد، اگه شد، میگم.

اعتمادبه‌نفسم برگشته :) مودم ثابت شده، تصمیم‌گیریام راحت و بدنم به شدت قوی. 

دیشب و امشب واسه هرکسی که فکر و انرژی منفیش درگیر من شده دعا کردم. 

به مثبت ترین سورسای انرژیم چنگ زدم، و شکر کردم. قدر این زندگیِ دوباره رو خیلی میدونم 💙 مرسی.

آرزو میکنم بتونم به یه دردی بخورم، حال یکیو خوب کنم دل یکیو شاد کنم. حرف بسه باید واقعا هرجا دستم میرسید کاری کنم...

  • آقای مربّع

التماس دعا

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۷ ق.ظ

ما دیگر به اراده‌ی ناپایدر خود متکی نیستیم.

ما با هم قادریم کارهایی‌را انجام دهیم که هرگز به تنهایی قادر به انجام آنها نبودیم.

 

 

 

واسه خودم عشق آرزو میکنم. نمیدونم بار چندمه که این آرزورو دارم مرور میکنم؛ واسم خیلی قشنگ و مهم و ارزشمنده که زندگیمو با یکی شریک شم که تمام ذوق و احساسمو از سر -خواستن- بهش بدم. تو آدمایی که تو کل زندگیم شناختم شاید دونفر و نیم (!) این حسو توم ایجاد کردن که هیچوقت هم مال هم نشدیم. مسلما اینا سیگنالهایین که دارن بهم میگن از بعد عاطفی تشنه‌ترم.

 

ذوق دارم واسه سفر پیش‌رو و استرس زیادی هم دارم.. زیادی ازش حرف زدم و میتونم حس کنم خیلی از دوستای هرچند عزیز از این که من با این که تلاشم کمتره؛ تفریحم و نتیجه گرفتنام بیشتره خوشحال نیستن- حق هم دارن نه؟ باعث شده فک کنم لایق خیلی چیزا نیستم و همش بترسم از انرژیای منفی مردم... اره خیلی ترسیدم و دلم یه منبع انرژی مثبتی میخواد که تقویتم کنه؛ که بهش چنگ بزنم و به قول مسلمونا توسل طوری کنم بهش. دارم میگردم تو خودم... کمک میخوام. شمام واسم دعا کنید چون به انرژیتون نیاز دارم؛ منم واستون دعا میکنم.

 

دیگه حالم خیلی بهتره؛ دیشب داشتم تو سرما با شورت قدم میزدم که خودمو امادده‌تر کنم واسه زمستون؛ فکر میکردم من اقلا دوبار‌ونیم از مرگ برگشتم. حتی بدتر از مرگ چون مرگ بالاخره ارامشه. تو فیلما نشون میدن البته فیلمه ها که یارو بعد دوساعت از کما در میاد چقد عوض شده؟ حاجی من بیش از یبار جهنمو تجربه کردم. خیلی عوض شدم خیلی! خیلی درست دارم پیش میرم. هیچموقع تو زندگیم اینقد پوست‌کلفت و قوی و با عزت‌نفس نبودم. امروز هربار خودمو تو آینه میدیدم مث *خلا لبخند میزدم. کارای عجیبی دارم میکنم واسه پیشرفت که اگه همسنجوری نتیجه دادن حتما یه پست از همشون مینویسم.

 

خلاصه خودم خیلی مثبتم ولی یا ابرای منفی‌ای دور خودم حس میکنم؛ شایدم خیالاتی شدم ولی اگه میتونی مخصوصا اگه غریبه‌ای واسم عشق بفرست 💙

 

ارادت؛

حاجیتون مربّع

  • آقای مربّع

تراکتور

جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۳۸ ب.ظ

انصافا همه‌چی مث تراکتور داره پیش میره.

چقدددد درست پیدا کردم چقدددد درست تصمیم گرفتم.

به زودی مینویسم، به زودی که منظورم ۶ماه دیگس شاید که دقیقا چه تصمیمایی گرفتم که قطعاتِ سالها گمشده‌ی پازلمو کامل کردن.

تو کارم خوب پیش میرم تو ورزش هوازیم خوب پیش میرم تو ورزش غیر هوازیم خوب پیش میرم هر روز حرکتای کششی انجام میدم کتاب میخونم معاشرت میکنم درست میخوابم و درست بیدار میشم غذای خوب میخورم سفر میرم میخندم و شادم موقع راه رفتن بشکن میزنم به آدما اگه چشمم بیفته بهشون لبخند میزنم ولی معمولا سرم بالاس و نگام پایین. 

تمرین برنامه‌نویسی میکنم واسه مصاحبه‌ها، دوتا موقعیت شغلی رو دنبال میکنم که باید خیلی بیشتر از اینا اپلای کنم ولی هنوز اعتمادبنفسشو ندارم. باید شروع کنم به نوشتن یه مقاله که همش تنبلی میکنم حتی این‌یکی ترس یا اعتمادبنفس نداشتنم نیست. دیگه باید یه تصمیم بگیرم یکم گیر افتادم توی یه رابطه‌ی چرت... ولی نمیدونم.. نمیدونم چرا اینقد منفعلم.

 

یه صدایی تو ذهن هست، که خیلی ریز و ملایم همیشه میدونه کار درست در لحظه چیه. بعد همیشه‌هم بوده و هستش. اول شنیدن این صداعه یه پیچ تنظیمی داره که انگار دست خودته چقد صداعه رو بلند کنی یا کم کنی. تو که داری میخونی قطعا میدونی از چی دارم حرف میزنم قطعا میدونی. شنیدن و سخت‌تر از اون عمل کردن به این صداهه هم مثل عضله‌ میمونه. از کم شروع میکنی کم‌کم تمرین استراحت تمرین استراحت.. این صداهه دقیقا همونیه که تو میخوای باشی همونیه که باید باشی و خیلی هم منطقیه حرفاش همیشه خیلیم دوست داره و دوسش داری. مثلا امروز اگه دست رفیقت سیگار دیدی بهت خیلی ریز میگه سیگار نکشی یوقت :) هزارتا صدای دیگه هم هستن که پیچای خودشونو دارن و یه استراتژیِ معمول ذهن واسه کمتر شنیدنِ این صدا قشنگه، بازی با بقیه‌ی صداهاس.

  • آقای مربّع

انتظار

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۳ ق.ظ

چقد همه‌چی خوب و روون داره پیش میره و من چشامو بستم روش.

گاهی واقعا انگار آرزوهات میان سمتت خودشون. نمیدونم این‌همه حس خوب از کجا میاد؟ هیچ چیزی هم نشده. ولی حس شنیده‌شدن دارم. با تمام وجودم تو مسیر درستم که هنوز خیلی جای قوی‌تر شدن دارم توش.

فردا با اولین زنگ از تخت میام بیرون و باز مجددا تلاش خودهم کرد.

 

  • آقای مربّع

شمشیر

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۳ ق.ظ

 

به قول کیمیاگر امروز شروع کردم به کاری که میتوانستم ده‌سال پیش انجامش بدم.

ولی از این که برای انجام دادنش ۱۰ سال دیگه صبر نکردم خوشحالم.

این که هربار از دل شکست‌هام قوی‌تر بلند شدم واستادم بهم دلگرمی میده.

این که یه حس خوبی دارم بعد از سالها تو دلم یه شوق و امیدی هست. منتظر خبر خوبم انگار هر لحظه بهم دلگرمی میده.

این که نفرتی تو دلم نیست این که احساسی رو سرکوب‌ نکردم بلکه واسش سر به نشونه‌ی تایید تکون دادم باعث میشه راحت سرمو بذارم رو بالش.

این چند روز روزای خوبی نبودن ولی یه حال خوبی دارم. انگار که خبری در راه هست :) 

 

بالاخره سالهاس دارم میگردم. دنبال نقطه‌ها، ریشه‌ها.. نمیدونم در آینده وقتی برگردم عقبو نگاه کنم سال ۲۰۲۱ رو چی ببینم ولی از اینجایی که وایسادم و با استناد به چیزی که دارم از اینجا میبینم امسال دقیقا سال کار کردن روی بنیاد‌ها بود. انگار اون برج معروف کحه رو، برج پیزا، بگیری و دور تا دورشو بکنی بری تا دلِ زمین و با کلی فشارِ هوشمندانه توی چندتا نقطه‌ی درست سعی کنی صافش کنی. 

پر از اشکالم مثل هر آدم دیگه ولی نهایت هوشمندی رو توی تک‌تک نقاط تمرکزم و جنس تمرکزم میبینم. مینویسم که یادم بمونه، با این که جای خیلی خوبی از زندگی نیستم، یادم بمونه که چقد خودمو تحسین میکنم واسه جوری که دارم با لبخند خودمو نگاه میکنم و چقد قشنگ سوراخارو پیدا میکنم و دنبال جواب میگردم. اگه تلاشام نتیجه بدن یه شاهکار میسازم.

که یادم بمونه با تمام این وزنه‌هایی که به حق یا ناحق به پام بسته شده دارم تلاش میکنم که چقد این سال‌ها سختن و چقدر تنهان که اگه یه روزی بدبخت شدم یکم به خودم حق بدم چون فقط خودم میدونم با چه وزنه‌هایی چه کروموزوم‌هایی و چه بیماریهایی پیش رفتم. اگه هم زندگی شیرین شده بود به خودم بگم نوشِ جونت.

 

دوتا کتابی که به شدت دنبالشون بودمو سفارش دادم که قراره واسه تصمیمای جدیدم که واقعا شاید مهم‌ترین تصمیمای عمرم باشن کمکم کنن.

یکی دوتا تصمیم فانِ دیگه هم دارم مثل این که بیشتر دوربین دستم بگیرم.

 

یه تکونی خیلی ریز به چارچوبام دادم و یکم منظمشون کردم. چیزایی که از قدیم به دادم رسیده‌بودن رو دوباره برگردوندم تو زندگیم.

چیزایی که کاملا مضر بودن رو انداختم دور یکی دوتا آدمِ بیخودو هم کنارش دادم رفت از اون آدم *شرا که دو سه سال پیش اگه اعتمادبنفس الانمو داشتم باید میذاشتمشون دم در. دارم سعی میکنم انرژیمو متمرکز کنم و تمرکزمو متمرکزتر. آخرین باری که تو زندگیم اینجوری متمرکز بودم چند ماه بعدش از اون سرِ کره‌ی زمین سر درآوردم! 

زخمام دارن خوب میشن ولی جاشون میمونه. زانوام دارن دوباره بهم برمیگردن بعد از ۶-۷ ماه ولی هنوز خیلی مراقبت میخوان.

یه تیکه کاغذ رو میزمه که به مرور چندتا جمله یا عبارت روش نوشتم:

 

Food is the last to go :)

- میخوام شمشیرو از رو ببندم

- یه شاهکار -

[] واستون آرزوی خوشبختی و شادی میکنم :)

Care less about the time; Care more about the task.

  • آقای مربّع

کلیشه

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ق.ظ

یه جاهایی تو زندگی هست که خیلی چیزا بهت برمیگرده. مث بومرنگ.

یه جاهایی هست که برمیگردی و حیرت میکنی از تمام شکست‌های  کاملا به‌موقعی که داشتی. من فکر میکنم ایمان داشتن ینی همین. من نمیدونم که تو دل آدما چی میگذره، ولی فقط چند نفرو کمتر از انگشتای یه دست، میشناسم که با همین ایمان زندگی کردن. و به وضوح دیدم که بومرنگه بارها و بارها بهشون برگشته. ویژگی مشترک این چند نفر خوش‌قلبی واقعیه. اگاهانه تلاش کردن واسه خوب بودنه. 

تو رستوران نشستی؛ اسباب‌بازی یه بچه‌ی خیلی کوچیک سر چندتا میز اونورتر از دستش میفته؛ پا میشی میری برش میداری و بهش میدیش.

 

به این آدما بیشتر خوش‌میگذره.

واسه کسی که باهات سر دشمنی یا تحقیر داره از ته دل آرزوی خوش‌بختی کنی. 

که دنیا اونقد بزرگه که واسه موفقیت هممون جا داره. حسادت از مقایسه میاد مقایسه‌ای که پشتش یه -خود سرزنش‌گری- خیلی پنهانی هست. فک کنم ادمی که خودشو دوست داره اساسا نمیتونه حسادت کنه یا بدخواه باشه. 

 

من خیلی چیزا ندارم. خیلی چیزایی که آرزومن رو ندارم و بعضیاشون اینقد بیسیک و سادن که اگه بشنوی شاید دلسوزی کنی. تقریبا هیچکدوم از آرزوهام اونقدر مادی و انچنانی نیستن حتی معمولی هم نیستن. این بخاطر اعتمادبنفس نداشتن نیست؛ کلا به قول یه دوستی یه فاز درویشی‌ای دارم که نپرس. با امه‌ی این اوصاف ناخوداگاه خودمو با آدمایی که از جنس من نیستن مقایسه میکنم چون به‌نظر تنها راهیه که میتونم سرعتمو، جابجاییمو اندازه بگیرم و بفهمم. 

هیچکدوم این ارزوها واسه این مقطع زمان نیستن؛؛ و هر آرزویی واسه این سن و سالم داشتم همه‌رو دارم. 

آرزوهامون خیلی شدنین. 

 

  • آقای مربّع

شصیبضص

سه شنبه, ۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ق.ظ

  • آقای مربّع

 

 

 

  • تو پرواز . از فلوریدا به سمت بوستون. توی دلمم خالیه از جنس همون‌ دل خالی بودنای تو اتوبوس اصفهان به تهران. شاید صرفا چون دوباره قراره تنها شم. چیزای زیادی توی سرم چرخ چرخ میزنن و نمیدونم از کجا شروع کنم پس فقط شروع میکنم به نوشتن آیتمادونه دونه.

  • چرا اعتماد بنفسی که میخوامو ندارم؟ همم بذار سوال درستو بپرسم. چجوری میتونم اعتمادبنفس داشته باشم. به کارم مخصوصا. وقتی یکی بهم میگه آینده‌ی درخشانی داری نمیتونم خودمو تصور کنم؟ امروز با دوتا مولتی میلیونر ناهار خوردیم تو فلوریدا. از شخصیتم و صحبتام خوششون اومد. فکر کردن خیلی کارم درسته خیلی باهوشم و عاشق کارمم. میبینی؟ جوری که ازش مینویسم حتی میگم -فکر کردن- اصن یه سوال، چی باید بشه؟ چه باید بشه که اعتمادبنفسه‌رو داشته باشی؟ از نظر ظاهری مخصوصا. باید برگردم به این.

    • چجوری میتونم بدون زیاد -خرکاری- کردن توی حرفه‌ام جزو با اعتمادبنفس‌ترینا باشم؟

    • چجوری میتونم با ظاهرم راحت باشم و راحت به آدما اپروچ کنم؟ با هر کسی ارتباط برقرار کنم و حتی کوالیتی تایم خوب داشته باشم؟

    • دلم میخواد یه تمرکز حسابی کنم روی پوسچرم روی ستون فقراتم روی حرکات کششی زانوم.

    • دلم میخواد یه برنامه‌نویس خیلی حرفه‌ای بشم هم توی سی هم وریلاگ و هم پایتون خیلی عمقی یادش بگیرم و تمرین کنم.

    • دلم میخواد پولدار باشم حاجی…

    • دلم میخواد یه رابطه‌ی رمانتیک داشته باشم ولی واسه این واقعا عجله‌ای هم ندارم…

    • نمیدونم که با ** چیکار کنم. توی این رابطه راضی نیستم از اکثر جهت‌ها. از چی میترسم که تمومش کنم؟

      • این که به احتمال قوی دیگه برگشتی توش نیست ینی واسه همیشه یه نفرتی جایگزین خواهد شد مخصوصا از جانب اون.

      • این که اگه کات کنی هم من توی خودم در حال حاضر نمیبینم که مثلا حالا حالاها با کسی دیگه رابطه‌ایو شروع کنم.

      • حتی شاید اون با من تموم کنه قبل از این که من بخوام کاری کنم؟

    • دیشب خواب دیدم دارم دنبال کلید یه گنج میگردم.. ربطی نداشت ولی یهو یادم اومد..

    • مساله‌ی رابطه‌ام با غذا یا بهتر بگم اعتیادم به غذا خیلی خیلی پیچیده‌تر از اونیه که فکر میکردم. چطوری تا الان متوجهش نشده بودم؟ ینی واقعا توی ۲۷ سال من نفهمیدم که از نظر خورد و خوراک نرمال نیستم؟ تمام این مدت جلوی چشمم بود.

    • نه‌که بخوام حالا عن هرچیزیو در بیارم و بگم دیگه هرچیزی که کاملا تحت کنترل نیست جنبه‌ی اعتیاد داره نه. ولی این واقعا از جنس اعتیاده همم یه‌جور های شدن روی غذا که خودش منجر به فعال شدن بقیه‌ی اعتیاد‌هام میشه و برعکس.

    • به نظرم حل کردن اعتیادم به غذا به مراتب مهم‌تر از اعتیادی که داستان دارم هست.

    • چرا توی اینستا اینقد سعی میکنم خودمو خوشبخت نشون بدم؟

      • خب خداییش خوشبخت‌هم هستم خیلی هم هستم.

      • یه دلیل میتونه این باشه که انگار میخوام به خودم یاداوری کنم. انگار میخوام به خودم بگم ببین؟ خودتو ببین؟

      • انگار میخوام یه کل‌کلی‌هم با اونایی که الکی ک*س**شرای زندگیشونو به عنوان خوشبختی جلوه میدن (مثلا خارج رفتنشون یا فلان برند داشتن یا توی کنسرت بودن) داشته باشم بگن ببین حاجی پشم منم نیستی. منم خیلی کلکلیم..

        • بعدشم بهشون بگم با وجود همه‌ی اینا بازم خوشبختی به این چیزا نیست.. منو ببین.. شاد نیستم.

      • یه دلیل دیگه هم اینه که میخوام به یه حالت ملتمسانه‌ی مردم دوسم داشته باشن. شاید اگه نشون بدم که خیلی باحالم و خیلی خوبم، مردم بخوان باهام دوست بشن و دورم شلوغ باشه.

      • امروز یکی رندوم یه غریبه بهم پیام داد: چقد خوشبتختی.

        • ناراحت شدم، خجالت کشیدم و چقد احساس دورویی کردم. اگه دورویی نیست پس چیه؟

        • ولی من از درون هنوز افسردگی دارم. با این که دارو هم میخورم ولی غمگینم ینی تمایل دارم به غم و حتی از این غمه لذتی هم میبرم که فقط خودش از جنس خودشه.

          • متوجه شدم بخش زیادیش عادته ینی عادت کردم به این پترنه مثلا اگه یکم وقت پیدا میکنم اینجوریم که خب حالا چیکار کنم؟ و اونجور افکار به ظاهر عمیق و به باطن ناراحت‌کننده توم فعال میشن.

        • حالا یه بعد دیگه‌ی این سوال هم اینه که از این به بعد هم آیا میخوام همینجوری خوشبخت خودمو نشون بدم؟ میگما مگه اینستاگرام همین نیست؟ اصن مگه همه سعی نمیکنن خوشبختیشونو نشون بدن؟ شییر کنن :)). عکس کباب عکس چایی عکس مهمونی عکس تحصیلات.. خب منم مث همه همینارو دارم به‌اضافه‌ی یه نعمت عکاسی و گاهی نوشتن ..

        • برنده‌ی واقعی کیه جدی؟ اونی که محبوبه یا اونی که از لحظه‌لحظش یه توشه‌ای برمیداره؟ مکالمه‌ی عمیق با آدما داشتن مثلا..

          • راستی چجوری میشه از هر آدمی یاد گرفت؟

        • اینستاگرام یه ابزاره و نباید از ابزار بودن خارج بشه. به خاطر خاصیتی که اینستاگرام داره و خاصیتی که من دارم، خیلی زیاد پیش میاد ینی به راحتی من تبدیل میشم به ابزاری واسه اینستا مخصوصا وقتی که کنترل زندگی جوری که میخوام توی دستم نیست.

        • یه چیز مسلمه، نمیخوام اینستام پلتفرمی باشه که مثلا خوشبختیموبخوام باهاش جار بزنم… قطعا نه. حتی اگه به معنی واقعی تمام و کمال خوشبخت باشم.

        • چیز دیگه‌ای که تو ذهنمه اینه که… این داستان.. واقعا خسته شدم. خب خداییشم هیچوقت بعد از آخرین ریلپسی که رو علف داشتم خیلی نشستم بهش فک کنم مخصوصا هم که توی یه رابطه‌ی نه‌چندان ارضا کننده هستم این موضوع رو واسم سخت تر میکنه. ولی یه چیز مسلمه، این حالت بدون کنترل*** رو به هیچ عنوان دوست ندارم. و بخش بسیار بسیار بسیار عمده‌ی ناراحتی در حال حاظرمم بخاطرداستانه هم الکل زیادی که دیشب خوردم و بعدش تمایلی که به پرخوری عصبی داشتم. ولی به خودم آفرین میگم و از شانسمم تشکر میکنم که تونستم سیگارو نکشم .. چون شاید فقط یه نخ سیگار میبود ولی واسه من به معنی یه پذیرش شکست و غم و غصه میبودش.

 

 

    • ولی من شوهر خوبی میشم. :))

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعبندی:

  • سردرگمی تو رابطه با ***.

  • اعتماد بنفس بیشتر توی دکتری به عنوانی یه محقق برجسته.

  • اعتماد بنفس بیشتر به عنوان یه مدیر سطح بالا / یه رهبر تیم در آینده.

  • اعتماد بنفس بیشتر تو شخصیت اجتماعی و سوشال لایف و -داشتن مکالمه با آدما-.

  • اعتماد بنفس بیشتر توی ظاهر و پوشش و باور این که بقیه هم خیلی میخوان با من دوست باشن و نترسیدن از ریجکت شدن.

  • سردرگمی درمورد نحوه‌ی استفاده‌ام از سوشال مدیا.

  • ناتوانی تمام در مقابل اعتیاد به غذا.

  • ناتوانی و کلافگگگگگییییی و خشم در مقابل  داستان.

  • سردرگمی درباره این تمایلی که نهادینه‌شده توم به افسردگی و غم و خود‌کم‌بینی.

  • نیاز به سرمایه‌گذاری جدی روی حرکات کششی، زبان بدن و فرم گردن و کمر.

  • نیاز به حل کردن بنیادی مشکل زانوها، بازم با حرکات کششی.

  • حس نیاز مبرم به برنامه‌نویس حرفه‌ای بودن.

  • سردرگمی نسبی درباره‌ی هدف زندگی و ارزش‌ها / عشق / نیروی برتر.

  • امتحان کوال و صرفا تنبلی!

  • اینترنشیپ و تنبلی باز هم.

 

 

خب تا اینجا بیشتر چسناله‌ها بودن.

آرزوهامم تو پروازی که میومدم نوشتم. ینی هدفای بعدیمو و این که دقیقا میدونم چی میخوام :)

  • آقای مربّع

ویژن

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۷ ق.ظ

آدمیو تصور کن که شبا با یه کتاب یا مقاله یا کدنویسی خوابش میبره.

آدمیو تصور کن که گاهی واسه استراحت و ورزش دادن مغزش میره کافه یه کد یا الگوریتم مینویسه.

آدمیو تصور کن که هفته‌ای ۴ روز باشگاه میره، وزنه‌های سنگین میزنه جوری که رگاش میزنه بیرون. 

آدمیو تصور کن که هفته‌ی یکی دوبار میره میدوئه. آهنگ گوش میکنه، فکر میکنه، تصمیماشو میگیره.

آدمیو تصور کن که شکر نمیخوره. هیچ چیزی که شکر داشته باشه هم نمیخوره.

آدمیو تصور کن که هر هفته دو-سه‌تا مقاله‌ی تکنولوژی میخونه. واسه اطلاعات عمومی هم که شده حتی از reddit مقاله‌ها مرتبط به کارشو میخونه.

آدمیو تصور کن که تو تمام جلسه‌ها حرف میزنه، بحث میکنه، سوال میپرسه. تشنه‌ی یادگیریه.

آدمیو تصور کن که فوری دست به قلم میشه واسه توضیح دادن چیزای تکنیکال واسه بقیه تو جلسه‌ها مخصوصا.

آدمیو تصور کن که زیاد برنامه نویسی میکنه، وریلاگ، سی، پایتون. آدمی که حسابی به لاتکس مسلطه.

آدمیو تصور کن که روزشو با ورزش شروع میکنه، نه که ورزش خاصی، دوتا سه‌تا حرکت با دمبل یا یه حالی به سیکس‌پکا.

آدمیو تصور کن که نون نمیخوره به هیچ‌عنوان.

آدمیو تصور کن که صبحا زود بیدار میشه، سه ساعت قبل از شروع اولین تسک روزش.

آدمیو تصور کن که روزی ۸ یا ۹ ساعت کار مفید میکنه. 

آدمیو تصور کن که مایه‌ی دلگرمی خونواده‌ و دوستاشه. حتی واسه درددل بهش زنگ میزنن.

آدمیو تصور کن که حرفش حرفه. سرش بره قولش نمیره.. مخصوصا به خودش.

آدمیو تصور کن که سرش بالاس ولی نگاش پایینه.

آدمیو تصور کن که مدیتیشن و یوگا میکنه.

آدمیو تصور کن که هر روز یه روتین واسه حرکات کششی داره..

آدمیو تصور کن که توی سهام و کریپتو سرمایه‌گذاری میکنه. هرماه یه قسمتی از درآمدشو سرمایه‌گذاری میکنه.

 

  • آقای مربّع