July 14 2020 ... :(
- ۰ نظر
- ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۰
شکر : )
بیشتر از این که نمیتونم قدردان باشم. همهچیز خوبه و خوبتر میشه.
وقتایی که خیلی ناامید میشم، مثل دیشب، فقط کافیه که یکی دو قدم بیام عقب و دوباره نگاه کنم ببینم کجای کارم. آره خب صعودیِ مطلق نیست که بالا پایین داره ولی وقتی که Big Pictureرو میبینی خوبم صعودیه.
یدفه توی یه پروژه وارد شدم و چندروز گذشته رو کاملا مشغول نوشتن یه بخشی از مقالهی دوستم بودم. راستش خودم اصلا فکر نمیکنم که حقم باشه که توی این پروژه باشم چون واقعا کاری واسش نکردم و برای جای خیلی معتبری هم داره فرستاده میشه...
از نتیجهی کارم اصلا راضی نیستم و وقتی که برای تیم فرستادم اوناهم خیلی محترمانه بهم گفتن که ... نوشتنت خسته کنندس. راست هم میگن منم نباید از خودم انتظار داشته باشم که هنوز نیمده بتونم خیلی عالی و درخشان باشم تو همهچیز. یکم پنیک کردم وقتی به کارام و جوری که زندگیم داره پیش میره نگاه میکنم.. من گند زیاد زدم حاجی. خیلی وقتا حس میکنم صرفا خوششانسم. وقتی آدما ازم تعریف میکنن مثلا میگن تو باهوشی یا فلان هیچوقت قبول نمیکنم و فورا میگم همه باهوشن همه خوبن همه سختکوشن و اونا خوششون میاد و فکر میکنن من چقد متواضعم.
تواضع نیس من واقعا به خودم نمیتونم کردیت بدم...
شانس باهام یار بوده آدمای خوبی دورم داشتم.. من نه خاصم و نه خفتن و نا نابعه ولی بخصوص فامیل و آدمای نزدیک خیلی انتظارشون رفته بالا. هرچی بیشتر (تو نظر اونا) موفق میشم استرسی که رومه بیشتر میشه. به خودم میگمم حاجی اگه برینم چی؟ کوچیکترین سختی یا complicationای که توی کارام پیش میاد فوری پنیک میکنم در صورتی که تمام اینا بخشی از راهیه که توشم. بارها و بارها و بارها قراره شکست بخورم و ریجکت شم و حتی مسخره شم تا بالاخره بشه و من هنوز با شکست خیلی غریبم. دیشب همین که یه فیدبک منفی گرفتم پنیک کردم تمام جاهایی که فکر میکنم شانس آوردم اومدم جلو چشمم و تمام ترسهام هم اومد جلوی چشمم.
الانه که خیط شم الانه که آبروم بره. تمام جاهایی که زیرآبی رد کردم اومد جلو چشمم زیاد میشه که اینجوری پنیک کنم...
ولی حقیقت اینه که هنوز خیلی جای بهتر شدن دارم. حتی نه، حنوز خیلی ضعیفم. خیلی حاجی ولی خب گناه که نکردم.... آدم باید از یهجایی یاد بگیره. دلم میخواد که بهم افتخار کنن هم دانشگاه هم استادا هم خونواده ولی خب آدم که از اولش کاربلد نیست. و من بزرگترین ترسم اینه که این -----بقیه----- ای که خیلی رو من حساب بازکردن رو سرافکنده کنم. این که من بلد نیستم تقصیرِ من نیست. شکست هم کاملا محتمله... اینا تو فکرم بود که با استرس خوابیدم و تصمیم گرفتم فرداش ینی امروزو به خودم استراحت بدم.
صبح زود بیدار شدم باز یکم با خونواده تو ایران حرف زدیم و قهوه خوردم و قرار دوچرخه سواری داشتم با مربیم. رفتیم دوچرخهسواری ۶۱ کیلومتر.
چون خوب نخووابیده بودم و کلا ذهنم پر از استرس بود اصلا تمرکز نداشتم.. همش عقب میموندم انگار پاهام و کلا بدنم به مغزم گوش نمیکرد یه صدای لجبازی تو سرم همش میگفت که نمیتونی نمیتوی نمیتونم... میخوام به راس (مربیم) بگم من امروز حالم خوب نیست یا مثلا امروز یکم کمتر رکاب بزنیم... همش عقب میافتادم و اون خیلی از من جلوتر بود. با خودم فکر کردم چقد مشابهِ همون دغدعههامه شرایط...
کاری هست که توش خوب نیستم اقلا هنوز. یکی هست که توی اون کار از من خیلی بهتره و قوی تره و اون داره منو حمایت میکنه که منم مثل اون بشم. عالی نبودن شکست نیست، کنار کشیدن شکسته.
یکم آروم شدم ... همینجور که رکاب میزدم متوجه شدم چقد نفسام سطحیه واسه همینه که خستم. انگار مغز وقتی استرس زده میشه نفسهای آدم یکم سطحی میشه و دیگه عمیق نیست.. چرا؟
شاید واسه همین بود که جسمم خسته بود شاید اکسیژن بهم نمیرسید. چقد جالبه اینجوری که مسائل میتونن به هم وصل باشن.
همون کمالگراییم بود. همون ترس و وحشتم از شکست از خوب نبودن از ضعیف بودن این دوتاره بذاری کنار هم... چی میشه؟ کنار کشیدن. جا زدن میشه یه مکانیسم دفاعی همینه که خیلی جاها صورت مساله رو پاک کردم. خلی جاها کنار کشیدم. منطقی هم بود.. همیشه شعالم این بود که من شکست نمیخورم ... این اشتباه بود. با خودم گفتم من کنار نمیکشم. I'm not a quitter این شد که به هر بدبختی ادامه دادم...
رسیدم خونه و میدونستم که امروز میخوام استراحت کنم. نیاز داشتم استراحت کنم. نشستم کنار استخر (دوباره از شانس؟ خونهی یکی از آشناهامون خیلی دنج و بزرگ و قشنگه و من بعد از تعطیلی دانشگاها و کرونا ۲۹ ساعت رانندگی کردم و موقتا اینجا ساکنم.) آهنگ گوش میدادم و چایی و ... کتابای روانشناسیمو میخوندم. دربارهی کمالگرایی دربارهی ذهن. چقدر ریلکسینگ بود واسم چقد بهش نیاز داشتم.. دفترمو باز کردم از فکرام و استرسهام بنویسم.
با خودم قرار مدار گذاشتم که مهم نیست که عالی نباشم. به خودم قول دادم کنار نکشم. فقط کنار نکشم.
به خودم قول دادم اگه خستو بودم، استراحت کنم،کنار نکشم.
به خودم قول دادم حواسم به استرسم باشه. استرس باعث میشه آدم برگرده به الگوهای منفیش باعث میشه فکر خاموش شه. باعث میشه نفس نکشی باعث میشه مغزت درست کار نکنه.
به خودم قول دادم اگه کاری عقب بود و به هر دلیلی باید خودتو زور میکردی به ادامه، ندارم استرسم منو گول بزنه. نذارم مغزم فکر کنه که مزخرفاتی مثل سیگار یا هرچیزی که در لحظه میونبر به نظر میاد، میتونه راه حل مناسب هرچند موقت باشه.
به خودم قول دادم حواسم به عادتام باشه. بیشتر به کارام فکر کنم که کدوماش از سر عادته و کدوماش از سر فکر؟؟؟ وقتی بیدار میشم عادته که دستور میده یا عقل؟
با خودم قرار گذاشتم مستقل از همهچیز مستقل از همهی شکستا و استرسها، موفقیت ها و خوشی ها، سلامت جسم و روحم واسم در اولویت باشه.
که هیچوقت روح و روانمو فدای موفقیت نکنم. که هیچوقت هیچوقت هیچوقت به خودم آسیب نزنم. این حداقل کاریه که میتونم واسه خودم بکنم. نه؟
که امشب تونستم ۳.۵ مایل (۵.۶ کیلومتر) بدون توقف بدوئم.
که دیروز رکورد دوچرخهسواریمو جابجا کردم، ۳۷ مایل (۵۹.۵ کیلومتر)
که در حال نوشتن دومین مقالهی دکتریم هستم و نه روز دیگه سابمیت میکنم.
کی دیشب، ۸ام اپریل شد ۴ ماه که پاکم 🌱
که یک ماه شد که دیگه قرص ضدافسردگی و فشارخون نمیخورم؛
۱۹ ماه پیش، وقتی هواپیما از فرودگاه امام تهران بلند میشد، بغض گلومو گرفته بود. آهنگ هدف حد ندارهی عرفان تو گوشم بود و چندتا از آرزوهامو توی چکنویس نوشتم. دومین آرزوی منِ ۱۰۰ کیلویی این بود: روزی که میتونم ۴۵ دقیقه مداوم بدوئم! امروز ۴۶.۵ دوئیدم. وقتی میبینم که به یکی از محالترین آرزوهام رسیدم؛ به بقیشونم میرسم نه؟ اقلا محال نیست.
این پست چsoنالس
دله دیگه :)
نوازش میخواد. محبت میکنه و محبت نمیبینه.. حسودی میکنه و میشکنه.
آخه پسر چندبار از یه سوراخ گزیده شی؟ یه سوراخ و مارهای مختلف.
هه. سوراخو ببند حاجی. حاجی دل نبند به هر عنی ولی مهربون باش... با هر عنی! تو خودتو داری دلتو داری.. تهشم هیشکی نمیمونه جز همین خودت.
من با گرفتنِ دلم غریبه نیستم. چندساله؟ از وقتی یادم میاد وقتی به -خود-میرسم دلم زرتی میریزه.
حال دلم مثل سیزدهبهدریه که تموم شده و من هنوز پیک نوروزیمو حتی ورق هم نزدم. مثل اون روزا که بعد از مسافرت شیراز برمیگشتیم سر خونهزندگیمون و یدفه تنهایی تنهایی. اون لیزر طلایی با یاب زرد رنگو یادته؟ وقتی از شلوغیِ مسافرت برمیگشتیم مادرم واسم هدیه میخرید که یهو دلم نگیره.
سرتو بالاتر بگیر حاجی. خودتو ببین
خودتو داری چون احترامتو پیش خودت خیلی بالا بردی
مخصوصا تو این ۴-۵ ماه که پاک و صافی هرچند اگه غیر از اینم بود چیزی عوض نمیشد.. تو بودیو خودت و قلبت. این دنیا به کسی وفا نکرده به منم نمیکنه. روزای سختی تو راهن؛ واسه هممون خودمون و عزیزامون. قراره محک بخوریم. منم ترسیدم اما ایندفه ترسمو دوست دارم. از اون ترساییه که داره منو هل میده جلو.
دلم انگار عاشقه؛ واقعا راست میگن دلِ شکسته هزاربرابر قشنگتره. سنگینه خیلیم سنگینه مثل بغضم.. ولی حرمت داره :) گاهی فکر میکنم این تنهایی هیچوقت پر نخواهد شد. شاید باید منم مث بقیه خودمو خر کنم؟ شایدم این منن که دارم خودمو خر میکنم نه اون آدمایی که دنبال یه بر و روی زیبا میگردن تا پاهاشونو توی ساحلِ کمعمقش تمیز کنن و به عمق حتی فکر هم نمیکنن. جدی شاید این منم که دارم اشتباه میزنم؟ میبینی که اونا همه شادن و تو سنگین. کلمهش حتی ناراحت نیست؛ سنگینم. سنگینم از این دنیای جبّار و ناعادلانه.
میگه تو دنیایی مرد بمون که توش پرچمِ نامرد بالاس.
چرا؟ هه مگه کار دیگهای هم ازت برمیاد جز یه گوشه نشستن؟
چقدر خودمو نمیبینم..
.
خیلی شلوغم.
باید یکم فاصله بگیرم. حتی بیشتر از این.
میدونم که میتونم به چیزی که میخوام برسم.
بهدست آوردن از -خود- به مراتب سخت تر از بهدست آوردن از دنیاس.
فعلا :)
✋
یه چیزی که میتونم بهش افتخار کنم، تعداد دفعاتیه که شکست خوردم.
میارزه به این که تلاشی نکرده باشم. آره شکست خوردم، باز هم خواهم خورد.
ولی بچه پررو میمونم.
دیشب به طور اتفاقی فولدر استوریهای اینستاگرامی که سیو کرده بودمو پیدا کردم. ویدیوهای کوتاه و چندثانیهای از برخی از ماجراهایی که توی ۵ سال گذشته داشتم. از چادر زدن تو دامنههای توجال تا دوچرخهسواری تو سواحل فلوریدا. جالبه که وقتی آدم تو خودش گم میشه گذشتهی دورشو فراموش میکنه..
وقتی ویدیوهارو میدیدم اولش انگار داشتم یه آدم دیگه رو نگاه میکردم. خیلی جدی به خودم میگفتم فلانی چقد خفن باید باشه. دقیقا همون چیزی که وقتی اینستاگرام یکیو میبینیم میگیم. منم ساید خوبِ خودمو نشون میدادم حتی به خودم. دیشب یادم اومد که من همیشه درحال جنگ با مشکلاتی بودم که هنوزم دارمشون. بعضیارو خودم واسه خودم درست کردم بعضیا از جبر روزگار بهم داده شده. راستی همه آدما همینن مگه نه؟
دیشب بعد از یه مهمونی توی خوابگاه امایتی، همونجا خوابیدم. دراز کشیده بودم رو تختی که همیشه وقتی میرم اونجا میخوابم و خاطراتمو ورق میزدم. یادم اومدم که چه حسهاییو تجربه کردم تو زندگیم... یکم باد افتاد تو غبغبم. و مهمتر از اون یادمه وقتایی که این حسای قشنگو ساختم حجم مشکلاتم از الانم خیلی بیشتر بوده یا اقلا من ضعیفتر بودم. چرا یادمون میره؟ چرا یادمون میره کی بودیم و چه مسیریو اومدیم؟
چرا انتظار داریم دیگه وقتی بزگتر میشیم دیگه ایدهآل شده باشیم؟ همین ایدهآل ماهارو نموده. دو سه روزه تو فکرم که چجوری میتونم ایندفه متفاوتتر از همیشه عمل کنم؟ دارم تغییر ایجاد میکنم. خیلی جالبه که من کارو و شغلم همین تغییر ایجاد کردنه، هک کردن سختافزار و نرمافزار(سیستمعامله) ماها میشیم هکرای خوب. مثلا واسه این که یه کاری رو یه چیزی رو توی سیستم بهبود بدیم درشو باز میکنیم یه تغییراتی میدیم درشو میبندیم و امتحان میکنیم. بارها میشه که با یه تغییر کوچیک سیل error و warning از سیستم میپاشه بیرون و این دوتا معنی میده یا کلا گند زدیم یا این که دستکاریهای بیشتری لازمه. حاجی هک کردنِ آدم خیلی سخت تر از کامپیوتره. منِ بچهپررو سالهاست سعی دارم خودمو هک کنم...
عکس: آزمایشگا، میز کارم
و هِی نمیشه. و من هی حرصیتر میشم. اعتراف میکنم یهجاهایی آدم دلش میخواد با مشت بکوبونه تو مانیتور گاهی کامپیوتر جوری اعصابتو خورد میکنه که اصلا مهم نیست اگه دستت پر از خون شه اصن نه میخوای با صورت بکوبونی تو مانیتور و خوردش کنی. هک کردنِ آدم که جای خود داره. بخصوص اگه هم هکر خودت باشی و هم سیستم. میشه همون کوبوندنِ مشت تو صورتِ خودت. و من کم مشت نزدم به خودم... و از این بابت متاسفم.
درست وقتی که از خودم حسابی شاکی بودم و این روزا غم دنیا رو دلم بود، ویدیوهایی از گلچینی از تاپ ترین لحظههای زندگیمو دیدم.
واسه منِ صفر و یکی سخته که وسط حال بدی یدفه یادم بیاد که شت من یه روزی حالم خوب بوده. انگار دلم میخواد مطلق باشم حالا تو هرچیزی... حتی بگایی.
دیشب بعد از دیدن اون ویدیوها وقتی که بین سرزنشکردنِ خودم و کیف کردن با گلچین خاطراتم در نوسان بودم یاد حرف یکی از دوستام افتادم.
بهم گفته بود فکر کن یه پسر کوچولو داری و اینقدر دعواش کردی که میترسه دهن باز کنه. اینجوری گاهی به خودمون سخت میگیریم. گفته بود برم به عکس بچگیام نگاه کنم. و رفتم... و دلم سوخت. تو اون لحظه تنها چیزی که نبودم، -مطلق- بود.یه ذره از هرچیز بودم. دلم میخواست این خودِ دردکشیدمو بغلش کنم نازش کنم... دلم میخواست بشینم براش بگم چه چیزایی قراره براش پیش بیاد و بگم الکی سخت نگیره. اگه میشد یه جمله بهش بگم این بود که اکثر چیزایی که نگرانشون خواهی بود، اتفاق نمیفتن. بهش میگفتم چقدر دوسش دارم.
اون هنوزم یجایی از من هست. تنهاچیزی که واسه هر آدمی مطلقه، همون منِ درونشه. و ماها با خودمون خیلی سخت میگیریم...
اگه پسر ۵ سالت زمین بخوره چیکار میکنی؟
اگه پسرِ ۲۵ سالت زمین بخوره چیکار میکنی؟ میگی حالا که دیگه خرسی شدی واسه خودت یه لگد هم تو میزنی تو کمرش؟
اگه پسرِ ۵۵ سالت زمین بخوره چی؟
حاجی من گاهی با همه خوبم جز خودم. اونم درست همون وقتی که بیشتر از همیشه به مهربونی نیاز دارم و تنها کسی که میتونه اینو بهم بده همین خودمم...
وقتی میخوای یه سیستمیو هکِ بد کنی، مهم نیست کجاش یه چیزیو تغییر میدی چون هرجایی رو تغییر بدی سیستم فرو میپاشه. دیگه سیستم نیست مثلا کافیه یه سیمو قطع کنی همین میتونه یه هواپیمارو از کار بندازه. ولی وقتی میخوای هکِ خوب کنی، اونجاس که کار سخته وقتی که سیمه رو قطع کردی حالا باید هزارتا چیزو جابجا کنی تا یه جای درست واسه سیمی که قطع کردی پیدا بشه که وصلش کنی. باید سیستمو خوب بشناسی که هر سیم به کجا میره و توی چه چیزایی تاثیر داره.
واضحه که هرچی سیستم پیچیده تر باشه هکِ خوبش هم پیچیدهتره و هکِ نابودکنندش آسونتر. چی پیچیدهتر از مغز و ذهنِ انسان؟
قطعا پیچیده-ترین- چیزیه که دیدیم.
دستایِ خودِ کوچولومو میگیرم و میگم افرین که اینقدر شکست خوردی. And I mean it