من
- ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۶
از اول.
از اول. اینبار قویتر.
زندگی دکمه reset نداره. ولی قبلش باید اعتراف کنم اینبار یکم مغرور شده بودم.
هربار که اوج میگیری و بالاتر از همیشه میری یکمهم حق داری که مغرور بشی. نباید یادم بره من فقط با خودم مقایسه میشم.
مشکلات هرکس منحصربهفرده من با چیزایی سروکله میزنم که شاید یا قطعا این آدمایی که من خودمو باهاشون ناخودآگاه مقایسه میکنم واسشون مثل آب خوردنه. و برعکس!
پذیرش. واقعا هیچکس ایدهآل نیست. باید بپذیری عیب هایی داری و آروم آروم روشون کار کنی. هرچی عمیقتر باشه حل کردنشون تخصصیتر میشه که عاقلانس که کمک بگیری..
هنوزم وقتی بازیکامپیوتری میکنم همین که حس میکنم بازی رو دارم میبازم restart میکنم. خیلی اخلاق بدیه.. همین خیلی اذیتم کرده و میکنه. زندگی که restart نداره. گاهی میرینی. باید جون بکنی جبرانش کنی. هر ساعتت شاید ۵۰دلار ارزش داره و با تلفکردن هر ساعت میدونی چقدر پول داری از دست میدی؟
باید این اخلاقمو بذارم کنار. باید شروع کنم و با مهرههای ضعیفهم بازیو ادامه بدم.
نمیخوام خودمو سرزنش کنم ایندفعه. فقط میخوام قدمِ بعدیمو مشخص کنم.
=============================================
ایندفعه چندتا چیز خیلی مهم یادگرفتم.
[] You need a routine. سعی کردم یکم شناور باشه زندگیم ولی نمیشه ینی بهینه نیست. دلیلشم سادس. مود و هورمونامون خیلی به ساعتهای روتینمون بستگی داره. مثلا وقتی بیدار میشی وقتی غذا میخوری یا وقتی ورزش میکنی. اگه همهی اینا شناور باشن باید بخش قابل توجهی از انرژیتو صرف سروکله زدن با این هورمونا کنی.
[] Healthy Diet بعد از یه دورهی خوب غذای خوب خوردن، وقتی دوباره الگوی غذاییم بههم ریخت فهمیدم چقد مهمه چقدددد مهمه. حتی یه شکلات کوچیک الان وقتی بهش نگاه میکنم انگار فقط سمه. چقدر سم وارد بدنمون میکنیم بدون این که حواسمون باشه.
[] انعطاف توی روتین به اندازهی خود روتین مهمه. قطعا خیلی پیشمیاد که نمیتونی روی برنامه باشی. و این نشدنِ کاملا بینظم رخ خواهد داد. باید هرموقع به هر دلیلی یه چیزی رو miss کردی بلافاصله دوباره برنامهریزی کنی و یه ایده واسه جبران داشته باشی. مثلا ممکنه اون روز ساعتت زنگ نزنه یا مجبور شی یه یه کار ضروری رسیدگی کنی..
[] Keeping a log time باید بدونی وقتت چجوری گذشته. مثل یه سیستمِ فیدبکدار عملمیکنه. هر هفته و هر روزتو باید مانیتور کنی طوری که بدونی واقعا چقدر تونستی روی روتینت باشی. خودتو بیشتر بشناسی و بدونی هر کاری -واقعا- چقدر طول میکشه؟
[] واقعگرایانه بودن. دیدی وقتی برنامهمیربزی گاهی از همون اول میدونی که حاجی نمیشه که. درسته که هدفات باید واست ترسناک باشن ولی... برنامه نباید باشه. برعکس برنامت باید یه شوق و قلقلکی توی دلت ایجاد کنه.
ولی دلم واسه تهران تنگ شده.. الان اگه تهران بودم ماشینو برمیداشتم و میزدم به جاده. احتمالا به سمت اصفهان.
دلم واسه اون رفتنه تنگه اون آزادیه. تهران که بودم میتونستم -برم- اینجا نمیتونم. اینجا باید -باشم- چون اینجا آدم بزرگم. اونجا میتونستم xخل باشم تهش یکی جمعم میکرد دیگه. دوستی رفیقی بابایی. اینجا یه ادم مسئولیتپذیر باس باشم، بَدم نیست ربطیم به اینجا بودنش نداره بیشترش مال سنه.
وقتایی که به این مرحله میرسیدم.. فقط میخواستم برم.
حالا چی؟ نه کسیو دارم و نه جاییو. چقد ایران خوش میگذشت پسر. همون سالهایی که فکر میکردم دهنم داره صاف میشه بهترین سالها بودن. همیشه همینه نه؟ قدر لحظه رو نمیدونیم؟
چقد تنهام پسر! باورم نمیشه که دارم لحظهشماری میکنم که تعطیلات تمومشه و برگردم سر کار. این تنهاییه که چند روزه ازش میگم شاید نصفش واسه خارج از ایران بودنه. نصف دیگش واسه خارج از سوشالمدیا بودنه.
امروز داشتم فک میکردم شاید همهی استرس که به خودمون میدیم سر اینه که همیشه منتظرِ روزی بودیم که -خوب باشیم-.. حالمون، دلمون، جیبمون.. مثلا بچه(تر) که بودم فک میکردم برم دانشگاه دیگه خیلی زندگی زیبا میشه بیستسالگی فک میکردم دیگه تا ۲۵ خیلی خفن شدم الانم فک میکنم بالاخره ۳۰ دیگه قاعدتا باید آدم شده باشم.
کی گفته اصن باید روزی بیاد که دیگه از اون بهبعد گل و بلبل باشه؟ میدونم که همیشه وقتی تلاش میکنیم بهمون قول ایندهی خوبو میدن، انگار واسه اینکه نشون بدیم درست زندگی کردیم واسه خودمون یه ددلاین گذاشتیم که زندگی رو به دو بخشِ -روزای سخت و نونوتره خوردنِ قبل ددلاین- و -دوران رفاه و پرغرورِ نونوکرهخوریِ بعد از ددلاین- تقسیم کنه.
و هِی نمیشه.
و هِی ددلاینه رو شیفت میدیم عقب. ۲۰سالگی، ۲۲، ۲۵، ۳۰..؟
واسه همینه شاید که روزای تولد اینقد حالمون گرفتس؟
حاجی همینه زندگی هرچی این روزات هست، همینه.
وقتشه مریض شم
ساعت ۷ عصر از lab اومدم بیرون. بیرون سرده. مث سگ سرده.
از صبح با خودم قرار گذاشته بودم بعد از این روزِ طولانی بیام یه گوشهی خلوت.. شاید یه کافه و یکم با خودم خلوت کنم یکم بنویسم و بعدش برم باشگاه. در ساختمونو باز کردم و باد یخ ۱۵- درجه خورد تو صورتم. منفی ۱۵ فاکینگ درجه حاجی! یکم کیف کردم که دیگه اونقدرا سردم نمیشه.
امروز ولنتاینه. پارسال هم شب ولنتاین تو آزمایشگاه بودم.. اقلا امشب برم باشگاه؟
یکم دلم واسه خودم سوخت... طبق معمول. خیلی دلم گرفته. نه این که به ولنتاین اعتقاد داشته باشم اما فکر کن تو این سرما بعد از یه هفتهی کشنده(!) حالا آخر هفته رسیده. تازه دوشنبههم تعطیله و به اصطلاح long weekendعه. شب ولنتاینم هست ولی هیچ چیز جز سرما و سرما و سرما و تنهایی نیست. حتی حوصله نداشتم هدفونمو بذارم تو گوشم.
راه افتادم قدمزنان اومدم سمت این رستوران. یکم دلگرمی، یه سوپ گرم سفارش دادم.
روی همهی میزا گل گذاشتن ولی اینجوری نیست که هرکی اینجاست واسه قرار عاشقانه اومده باشه. بعضیا کاپلی اومدن ولی بیشتر آدما با دوستاشون دور میزا نشستن. اینجا جزو campus دانشگاهه و جای همیشگیِ من. محیطشو دوست دارم غذاهاش گیاهی و ارگانیکه از تابستون گذشته که یجورایی یه آدم دیگه شدم اینجارو کشف کردم. از همون وقتی که تقریبا گیاهخوار شدم.
ولی دلم گرفته پسر... چقد تنهام. دلم میگه یه کاری کن دِ لعنتی جوونی داره میره.
خب بره؟ خیلی وقته دلم گریه میخواد یکم. بالاخره امشب مرز ترکیدنم. بعد از این هفته بالاخره میتونم دکمهی خلاصو بزنم هفتهای که
دوشنبش با جلسه با مهمونایی که از شرکت Bosch فرانکفور اومده بودن شروع شد و امروز با جلسه با مهمونایی که از شرکت IBM نیویورک اومده بودن تموم شد. خیلی شیک و باکلاس بهنظر میرسه نه؟ ولی من شاد نیستم.
یکی از خانومای تیم IBM ایرانی بود.. بعد از پرزنتیشنم (که خیلی خوب بود) رفتم پیشش و پرسیدم که فارسی بلده یا نه. یکم از پروژم تعریف کرد ولی بهش گفتم فقط اومدم بهتون بگم اگه یهسال و نیم پیش بهم میگفتن یهروز با شما همکاری میکنم باورم نمیشد... ولی الان اینجام در حال انجام همهی اینکارایی که حتی از بزرگترین آرزوهامم فراتر داره میره.. ولی شاد نیستم :) شدم اون آدمی که واسه این که یادش بره غماشو شروع میکنه به کار. امروز خب کار تموم شد... و مجبورم با تمام تنهاییام روبهرو شم. اونم چه شبی!
به این دخترای رنگووارنگ نگاه میکنم، از خودم میپرسم ینی الان مشکلِ من اینه که با کسی date نمیکنم؟ نه اگه این بود که راهحل داشت خب.
همین دو سه هفته پیش یه دختری که قبلا ازش خوشم میومد ازم خواست با هم باشیم اما خیلی محتاطانه جوری که ناراحت نشه بهش گفتم نه. هرجور فکر میکنم آمادهی رابطه نیستم.. از طرفیم آدمی نیستم که هر روز با یکی باشم. هرچقدر امتحان کردم فهمیدم که بیشتر ناراحتم میکنه. وقتی که شبو با دختری میگذرونی که هیچ حسی بهش نداری، روز بعدش با یه پوچیِ عمیق مواجه میشی. اقلا واسه من که اینجوریه.
نمیتونم بفهمم دلیلش اینه که تو ایران بزرگ شدم و با اون بکگراند فکری، یا همهی آدما اینجورین؟
از اونطرف هم وقتی دختریو واقعا دوست دارم، میبینم نمیتونم اونجور که باید باهاش باشم.. اول از همه وقتم مال خودم نیست.. تعهدی که با خودم قبول کردم واسه دکتری گرفتن که نمیدونم حتی ارزششو داره یا نه؟ ولی مهمتر از اون حاجی من همهجوره درگیر خودمم. آدمی که تحتِ ساختوسازه که نمیتونه یکیدیگهرو وارد زندگیش کنه. منی که به شیب بالایی دارم عوض میشم و هر دو سه هفتهای انگار یه آپدیت میدم هی crash میکنم بهناچار restart.
حاجی منم انگار کرم دارم.. spotify رو باز کردم و دایان رو پیدا کردم. آهنگایی که ۶ سال پیش(!!!!!!!) وقتی که واسه اولین بار معنی شکستِ عشقی رو چشیده بودم گوش میکردم. یادمه یه شب که فرداش امتحان هم داشتم پشت فرمون بودم به این آهنگا گوش میکردم و سیگار میکشیدم انقدر چشمام پر از اشک بود که جلومو نمیدیدم مهم هم نبود. فوقش تصادف میکردم و همه چی تموم میشد!!! انقد گلوم پر از بغض بود که سیگار بهم مزه نمیداد. اونجای آهنگ که میگه چقد خوب بود چه بد بگا رفت. امشب دلم میخواد گریه کنم. نه اینجا، شاید بعد از باشگاه برم توی همون جنگلِ قشنگ جلوی خونم توی همون تاریکی و توی همین سرما.. شاید امشب بتونم بالاخره یکم گریه کنم؟
ولی گریه از چی؟ گریهی دلسوزی؟ نه! آخه کسی دلسوزی میکنه که مثلا هرچقدر تلاش میکنه بازم تنها بمونه یا مثلا نتونه یا بلد نباشه با جنس مخالفش ارتباط برقرار کنه. یا نتونه کسایی که ازش خوشش میادو به دستبیاره. یه دختر دیگه هست که خیلی ازش خوشم میاد و اون میگه که -عاشقمه- (؟) ایرانیه و تمام چیزایی که من از یه دختر ایدهآل میخوامو داره (حتی بیشتر). ولی آمادهی همچین رابطهای هم نیستم... بعضی از آدما اینقدر خوب و قشنگن که باید خیلی از خودت مطمئن باشی قبل از این که بخوای باهاشون چیزیو شروع کنی. شایدم چرت میگم. شایدم به سادگی گیر کردم بین دو وجهِ نَرِ درونم که یکیش خیلی حیوونه و اونیکیش خیلی احساساتی.
اگه ایرانم بودم همینقدر دلم گرفته بود. شاید حتی بیشتر... شاید فکر میکردم وای همهی این آدمایی که الان خارجن چقدر خوشبهحالشونه چقد شادن و چه زندگیای میکنن. نه حاجی جان. اگه توی رابطهای هم بودم باز همین بود. میتونم باشم! میتونم همین الان برم و یکی از این دخترارو به شام دعوت کنم میتونم یه غریبه رو وارد زندگیم کنم هم زبونشو دارم هم روشو. زیاد هم کردم این کارو ولی این منو ارضا نمیکنه. هربار که شک کردم، دوباره امتحان کردم و دوباره مطمئن شدم.... میرم توی Sound Cloud این دفه آهنگ رشید بهبودف - کوچه لره سو سپمیشم رو انتخاب میکنم. با این که به زبون ترکیه و هیچی ازش نمیفهمم... این آهنگی بوده که همیشه اشک منو در میآورد. آخرین باری که ماهها گریه نکرده بودم تو ایران پشت فرمون بودم که با این آهنگ بغضم ترکید. هنوزم غلغلکم میده ولی.. چرا اینقد سنگدل شدم؟ شایدم این بزرگشدنه؟ نه فکر نکنم. این منم که گره خوردم. همه بدنم از ورزش دیشب هنوز درک میکنه. یه دفتر جلوم داره که هدفای امسالمو توش نوشتم. توی مسیر حرکت به سمت تکتکشون دارم پیش میرم.. یکیشون سیکسپک داشتنه. باورت بشه یا نه منی که وقتی از ایران اومدم ۱۰۰ فاکینگ کیلو بودم الان دوتا پکِ بالاییم درومده ^^ دو پک از سیکس پک :))
چندوقت پیش فکر میکردم اگه یه اکیپ دوست و رفیق دور خودم داشته باشم این خلا پر میشه، الان به نسبت پارسال اینموقعها که تازه اومده بودم و هیجکیو نداشتم یه عالمه آدم دورمن. ایرانی و غیر ایرانی، دختر و پسر (و مواردی یکم از هر دو). خانواده رو هم دلتنگم ولی من سالهاست که اون بچهخونگی نبودم. حتی قبل از مهاجرت. مطمئنم اگه ایران هم بودم بعد از چند روز خونه بودن میخواستم به هر قیمتی شده بزنم بیرون وگرنه دیوونه میشدم...
پس این چه جنس تنهاییایه که نه دلتنگیِ خانوادس، نه کمبودِ دوست و نه مشکلِ پیدا کردنِ جفت(!!؟). یبار یه دوستی بهم گفت شاید نباید اون معشوق رو رویِ زمین جستجو کنی. اونموقع دلم خیلی لرزید ولی الان اینقدر مادی شدم که ... ولی چرا؟ اون همه باور کجا رفت؟
انگار راهی نیست که هم حیوونِ درونمو ارضا کنم و هم احساسِ درونمو. حتی نمیدونم که اصلا این کار شدنیه یا نه؟
بین نوشتههام گاهی سرمو میارم بالا و مردمو نگاه میکنم. بعضیا مثل من تنها نشستن و عموما سرشون تو گوشیاشونه. بعضیا با هم سر قرارِ عاشقانن و محوِ تماشای همدیگن. چقدر قشنگ و دوستداشتنین :) ناخودآگاه لبخند میزنم و خیلی خوشحالم از این که از دیدنِ عشقِ بقیه به هم حالم خوب میشه. قبلا اینجوری نبودم.
خیلی قدیما وقتی یه پسریو با یه دختر شیرین یا خوشگل میدیدم اتفاقا کلی ناراحت میشدم.. چون منم دلم میخواست! اون موقعا هیچ اعتمادبنفسی نداشتم. خودمو نمیشناختم و اولین چیزی که به خودم میگفتم این بود که امکان نداره بتونم یه روز منم همچین دختریو کنارم داشته باشم. فکر کنم هر آدمی چه پسر چه دختر این دوره از زندگیو میگذرونه... دورهی سردرگمی. دورهی خودکمبینی. چیز بدی هم نیست.. یجور سیگناله که بهت میگه باید بهتر باشی حالا یا از نظر روحی یا از نظر جسمی یا در مورد من، هردو. هرازچندگاهی میاد و همینه که باعثمیشه -بخوای- پیشرفت کنی. چی قشنگتر از این که آدمای شاد و زیبارو میبینم که توی یه محیط قشنگ نشستن و یه شبِ قشنگو با هم میگذرونن. جدیدا اینجوری شدم.. جدیدا از وقتی که فهمیدم من هرچیز و هرکسی رو بخوام میتونم داشته باشم. جدیدا بعد از این که بارها به آرزوهام رسیدم. پس موضوع تونستن نیست... موضوع بیشتر خواستنه. و من امشب دلم گرفته... چون... نمیخوام. حاجی چیزی که در حال حاظر میخوام همینه، همین فعلا تنها نشستنه و روی خودم متمرکز بودنه.
چون نمیدونم چی حالمو بهتر میکنه یا میدونم و نمیخوام؟ یا میدونم و میترسم؟
چقد عجیبه که هنوز نمیتونم خودمو رمزگشایی کنم. بیشتر از یه ساعته نشستم اینجا و هرچی میاد تو ذهنمو تایپ میکنم..
ولی با خودم روراست نیستم :) چون یکی از دلایلی که اینقدر گیج شدم اینه که..
اگه بخوام ۱۰۰٪ صادقانه بگم دلم تکتکِ این دخترای خوشگلِ دورمو میخواد! ولی دارم خودمو کنترل میکنم. یه افسار چرمی، نه! یه زنجیر آهنی انداختم دور حیوون درونم که تمام انرژیمو صرفِ خودم کنم. خیلی وقتا فکر میکنم چقدر زشته که از هر دختری میتونه خوشم بیاد.. چقدر زشت و سطحیه ولی یکم بیشتر که فکر میکنم، میگم:
خب طبیعیه مگه نه؟ هرکی بگه نه دروغ گفته حاجی. قطب مثبت قطب منفیو جذب میکنه. خوب یا بد زیبا یا زشت این توی سرشتِ ماست.
جنس مخالف (یا واسه بعضیا موافق) جذابه. چه اشکالی داره پذیرفتن این موضوع؟ این همه با خودم کلنجار میرم که بخوام توجیه کنم یا به خودم بقبولونم من حیوون نیستم. ولی هستم.. مخصوصا که فکر کنم داره میشه یه ماه که انرژی جنسیمو مهار کردم. حیوونِ درونم وحشیتر و سرکشتر از همیشه میخواد این افساری که انداختم دور گردنشو پاره کنه. عقلم هم میگه الان وقتِ مناسبی نیست واسم که رابطهایو شروع کنم.. میگه حتی اگه خوشگلترین دختر دنیا هم جلوت نشسته بود، دو حالت داشت یا بهش حس داشتی یا نداشتی. اگه نداشتی که نهتنها حالتو بهتر نمیکرد که بدترهم میکرد.. توی این شکی نیست. هیچ شکی نیست. ولی اگه حس داشتی چی؟
نمیشه دنبالِ این آدمِ رویاها گشت. کسی نمیگه عشق بده یا ربطه بده.. عقلم میگه الان وقتش نیست واسه من. نه تثبیت شدم نه حتی نزدیکِ تثبیت شدنم.. و نه وقتشو دارم... ترجیح میدم این سالهارو یا اقلا این ماههارو جور دیگه سرمایهگذاری کنم. جوری که بتونم ۵ سال دیگه تو این دنیا به یه دردی بخورم یا اقلا به دردِ خودم بخورم. حاجی من از صفر شروع کردم... وقتی اومدم اینجا ۱۹ کیلو بار بیشتر نداشتم از دار دنیا. من تو زندگیم کم خوشگذرونی نکردم. ولی اسمش روشه، خوشگذرونی.. میگذره. میگذره و میره و ازش صرفا یه خاطره میمونه و تو میشی اونی که دلِ خودتو خوش میکنی.
خلاصهکه اینهمه نوشتم و نوشتم ...
ولی تهش من موندم و یه دلِ گرفته و تنها که هیچکیو جز خودش نداره.
چون خودم انتخاب کردم که اینجوری باشه. و باز هم انتخاب میکنم همینجوری باشه...
حداقال واسه یک سال.
یادت باشه پسر که باید حسابی از این فرصتی که به خودت میدی استفاده کنی.
نمیذارم حسرتش به دلم بمونه. حالا که دارم تو اوج جونی و امکاناتم همچین فداکاریای میکنم میخوام باهاش عمارتی بسازم که خودم پشمام بریزه. این پست قرار نبود اینقد چسناله باشه ولی انگار نیاز داشتم به خودم یادآوری کنم که این تنهاییم از سرِ ناچاری نیست. این نیاز هم از سرِ شرارت نیست. اصلا هدف همین بوده!
که انرژی فکریتو به کار و تحصیل تبدیل کنی.
که انرژی جسمیتو به سرمایهگذاری برای انرژی بیشتر.
که انرژی جنسیتو به -حضور- و -عطش-
که خودتو گرسنه نگه داری تا وحشیتر بشی.
گرسنهی جسمی، گرسنهی جنسی، گرسنهی فکری.
که کنجکاویتو بجای شناخت آدما صرف شناختِ خودت کنی
که توجهتو بجای سوشال مدیا صرف خوندن کتاب کنی
که بسازی هم ذهنتو هم فکرتو هم احساستو هم جسمتو.
که سرمایهگذاری کنی روی خودت با تمامِ منابعت
من با کمال میل این یک سال رو به خودم میدم : )
تا ببینم ولنتاین ۲۰۲۱ کجام؟ احتمالا پشتِ همین میز :))
نباید کم بیارم.
همهجور اتفاق میفته که نتونم روی برنامهای که میخوام باشم. باید بلافاصله دوباره برنامهریزی کنم.
باید با تمام زورم افسارِ خودمو بگیرم تو مشتم ولی.. با ملایمتِ تمام بچرخونمش.
سالهاس دارم تو خودم از درون تغییر ایجاد میکنم. حالاحالا ها طول میکشه تا توی بیرونم هم نمود پیدا کنه.
من اینی که هستمو دوست ندارم.. ولی بیشتر از دیروزم دوست دارم.
یه وقتایی خیلی غرغر-کنان دلم میخواد عربده بزنم چرا؟ چرا؟ چرا باید اینقد مزخرف به دنیا اومده باشم؟ ولی خب همین که میگمش یاد تمام دفعاتی میفتم که همونجور غرغر-کنان با یکم متانت البته پرسیدم چرا اینقد زندگی باید واسه من خوب باشه در حالی که واسه خیلیایِ دیگه نیست؟ خودم با خودم دچار تناقض میشم از درون.
بالاخره که آوردنمون ولمون کردن وسطِ این دنیا. با این شرایط.
من کنارکشیدنو خیلی تجربه کردم و دوسش نداشتم. وقتایی که دارم با خودم و زندگیم دستوپنجه نرم میکنمو بیشتر دوست داشتم همیشه.
مثلا این که همیشه عقب باشی همیشه در حال عجله باشی شاید یه راه حل ساده داشته باشه. که فقط ۵ دقیقه از برنامت جلوتر باشی نه؟
به تجربههات با دقت گوش کن. به خودت گوش کن... اونی که میدونی حرفِ درستو میزنه.
اونی که میگه الان باید شروع کنی،
اونی که میگه الان باید دستنگهداری.
همون صداهه که میدونی حق با اونه. تو اونی! بهش گوش کن ینی صداشو بشنو. اگه نخواستی به حرفش عمل کنی، یه گوشهی ذهنت یادداشت کن و بعدا از نتیجه یاد بگیر. ترکیب زور و فشار و ملایمت. با چکش نمیشه پیش رفت. گیاه برای رشد درد نمیکشه. باید با ظرافت و لطافت پیشبری و رشد کنی. باید شاد بود. الان برای چهچیزی توی زندگیت خیلی خوشحالی؟
ولی یهسری کارا هم هستن که لزوما روزانه نیستن. مثلا یه حرکتهای ورزشیو میخوای تو طول هفته بزنی.
یا مثلا آشپزی کنی؟
برنامهی روزانه و برنامهی هفته باید تو دل هم باشن...
چجوری میتونم یه چیز جامع مهندسی کنم؟
یجور مسئولیتپذیری هم هست که بذاری بعضیا ازت خوششون نیاد. حتی ازت متنفر باشن. اینو دینا بهم گفت وقتی که داشتم دربارهی یه دختری که صرفا به خاطرِ دختر بودنش میخواستم دیت کنم، بهش میگفتم. وقتی که واقعا هیچ حسی به طرف نداشتم و فقط میخواستم یکی باشه. مسلما خوب پیش نرفت و بعدش خیلی دنبال این بودم که یجوری ازش عذرخواهی کنم اما انگار همینم از سرِ خودخواهی بود.
گاهی هم خیلی خودخواهانس که بخوای همه دوست داشته باشن.
--------
هروقت به بنبست میخوری از نظر فکر و ایدههایی که واسه حل مشکلا داری باید یجوری خودتو Expand کنی. مثلا یه فیلم تاثیرگذار یا یه کتاب
این روزا با دوتا مفهوم آشنا شدم یکی stoicism و یکی Amor Fati که خیلی هم به هم نزدیکن. یجور بیحسی. یجور سواستفادهی هوشمندانه از این سرگردونیِ بین جبر و اختیار.
--------
یکی دو روزه که از تمام ورودیهام دارم این سیگنالو میگیرم که باید یکم واسه خودم وقت بذارم امروز خیلی کار نکردم و به خودم گفتم تنها چیزی که میخوام اینه که یکم وقتِ با کیفیت واسه خودم بذارم. نصفه شبه تازه از ورزش اومدم و یه آهنگ ملایم با نور کم. ۴تا مانیتور جلومه ونشستم پشت پنجرهای که بیرون داره برف میاد. و البته یه لیوان چای! امروز سر کلاس یه کاغذ گذاشته بودم کنار جزوم و به فارسی فکرامو مینوشتم. خوبی فارسی نوشتن اینه که کسی نمیفهمی چه دارم مینویسم.
قدم بعدی که میخوام واسه خودم بردارم اینه که یه روتین شکل بدم. هرچی فکر میکنم وقتی تعداد کارایی که میخوام انجام بدم از یه حدی بیشتر میشن، باید بیشتر منظم و روبرنامه باشم. چیزی که همیشه ازش میترسیدم.
مثلا وقتی فقط یه کار میخوای بکنی: درس بخونی. خیلی مهم نیست چه ساعتی و کی. هروقت میتونی میخونی.
ولی بعضی وقتا میخوای هر روز یکم از هرچیز رو امتحان کنی. توی کتاب بیداری غول درون نوشته بود یه لیست از حسایی که میخواین روزانه تو زندگیتون داشته باشید درست کنید و متعهد بشین هر روز حداقل یکبار تجربشون کنید.
دلم میخواد مهندسی کنم. یه جور روتین که در عین سفت و سخت بودن خیلی هم منعطفباشه.
یه شاهکار مهندسی از تمام چیزایی که توی این سالها یاد گرفتم. هم از خودم هم از آدمایی که ازشون الگو میگیرم.
چجوری میتونم ایندفعه جوری شروع کنم که تاحالا نکردم؟ چجوری میتونم یه راهِ جدیدو هیجانانگیزو امتحان کنم واسه منظم بودن؟
قطعا باید از آسون شروع کنم.
قطعا نباید ایدهآلگرایانه باشه.
دیگه چی؟
باید منو به وجد بیاره.. نه؟
باید تمام اون حسایی که میخوام تو روز تجربه کنم رو بهم بده.
ولی اینارو که همیشه میدونستم. دیگه چی؟
باید فان باشه! خیلی هم فان باشه. نه این که یه بخشهاییش فان باشه.. باید همش لذتبخش باشه.
همم... نباید خیلی به عوامل خارجی بستگی داشته باشه. مستقل از زمان و مکان باشه. نظمی که مستقل از زمان باشه! شناور روی آب.
باید بهینه باشه. اگه واسه کاری ۴۰ ساعت وقت اختصاص بدی ناخودآگاه کاره کش میاد که ۴۰ ساعتو پر کنه. حتی ازش بزنه بالا.
باید هرجای کار که حس کردی نمیشه روی برنامه باشی، بلافاصله برنامهی جدیدو بریزی.
باید Time Logداشته باشی که بتونی به خودت فیدبک بدی. باید بیاری رو کاغذ که ساعتات چجوری گذشتن هرقدرهم که نخوای این کارو بکنی.
باید کارای بزرگ و ترسناکو بشکنی به کارای کوچیکتر.
باید هر روز واسه روز بعد تصمیم بگیری چون زندگی در جریانه و هر روز واسه همون روز. نباید در مقابل تغییر مقاومت کنی حتی باید به استقبالش بری. مهم نیست وقتی به هر دلیلی نمیتونی رو برنامه باشی. درستش همینه! باید به محضاین که فهمیدی مسیر روز داره عوض میشه دوباره برنامهبریزی و بیاریش روی کاغذ.
یکشنبه، ۲۱ بهمن ۹۸
آخه یکی از المانای جذابیت سرزندگیه.
حسها و فکرای توی سرم گره خوردن.
- امروز باز خواب موندم. ۵ عصر بیدار شدم حاجی! در حالی که قرار بود ۷ صبح بیدار شم. مگه میشه کسی اینقدر بخوابه؟ آره خب میشه.
هنوز نمیتونم به خودم بگم نه. اینی که درونمه خیلی سرکشتر از این حرفاس. امروز روز ۱۴امه Monk mode هستم. بعد از سه یا چهار سال تلاش هنوز نتونستم به سه ماه برسم و رکوردم این تابستون بود که ۲ماه بود. ایندفه خیلی سخته.. شاید چون فشار کار و دانشگاه باهاش همراه شده. هر روز سعی میکنم ورزش کنم تو خونه مخصوصا وسایل بدنسازی و یه دوچرخه ثابت گرفتم و روزمو اونجوری شروع میکنم و خیلی کیف میکنم! ولی باورت میشه که بعد از این همه سال من هنوز نمیتونم درست از خواب بیدار شم؟
البته که میتونم.
این روزا هربار شکست میخورم تو هر کاری فقط وحشیتر میشم. امروز وقتی فهمیدم ساعت ۴:۳۰ عصره که بیدار شدم دلم میخواست با تمام زوری که توم جمع شده مشت بکوبم توی دیوار یا یه کیسه بوکس. حتی فکر کردم برم باشگاه که طبقهی بالاش چند تا کیسه بوکس هست با تمام وجودم مشت و لگد بکوبم توش. بعد با خودم فکر کردم چرا اینقدر عصبانیم؟ باید خودمو آروم کنم نه؟ نه! میخوام عصبانی و وحشی بمونم. خسته شدم از این همه نشدن ها. یه وقت هست که آدم یه کاری رو نمیدونه. نمیدونه و خب خیلی منطقیه که نتیجهای که میخواد رو نگیره. درد من از اینه که میدونم چی میخوام کی میخوام باشم. مشتامو گره کردم و دندونامو رو هم فشار میدم
حتی نمیخوام بشینم چسناله کنم دیگه. تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام فردا با اولین آلارمم از تخت بپرم بیرون. هنوز خیلی چیزا هست که امتحانشون نکردم خیلی راه ها واسه یه خواب خوب و یه بیدار شدن خوب.
میدونم که رسیدم به بنیادی ترین مشکلاتم. چیزایی که سالها یا حتی کل عمرمو باهاشون سر کردم. نمیدونی چقدر زور میخواد که سرِ یه اسبی که داره با سرعت میتازه رو بگیری و با زوور بچرخونی به یه سمت دیگه. دقیقا همچین حسی دارم! میدونم که زورم میرسه.
وقت قرار مداره،
هیچوقت دیگه نمیذارم حسرت بیدار شدن به دلم بمونه. وقتشه که یبار واسه همیشه اینو هم درست کنم.
یاد گرفتم که همیشه اولین آلارم واسه بیدار شدن آسونترین الارمه. یاد گرفتم وقتی که ساعت زنگ میزنه تنها کاری که -نباید- کرد اینه که برگردم به تخت. حتی خیلی جالبه که یاد گرفتم وقتایی که آدم کمتر میخوابه حتی شارپتره.
سالهای سال به خاطر این خواب موندنایی که حتی از سر تنبلی هم نبودن(!!!) درگیر یه عالمه مشکل شدم.
مسیری که تا الان اومدم:
- خودمو از شر سیگار راحت کردم. امکان نداره برگردم. امکان نداره دیگه به هر دلیلی بخوام بهش لب بزنم
- خودمو از شر اضافهوزن خلاص کردم.. امکان نداره دیگه بذارم ۲ یا ۳ روز بدون این که ورزش کنم بگذره.
- خودمو از شر پرخوریهای عصبی که بیشتر به خاطر سرزنش کردن خودم بوده خلاص کردم. دیگه هیچوقت نمیذارم این احساساتم باشه که غذارو میبلعه. همیشه یادم باشه که غذا، سوختِ واسه بدن.
- خودمو از شر شبکههای اجتماعی خلاص کردم. از این اعتیاد مزخرف به گوشی که آرامش و محبت رو توی پکت های اینترنت جستجو میکرد. از این عطش واسه تایید شدن توسط بقیه... دیگه امکان نداره خودِ واقعیای که میتونم باشم رو فدای صرفا یه تصویر زیبا از خودم بکنم.
- خودمو از شر علف راحت کردم.. علف چیزی بود که به طور موقت به من یه حس سرخوشی میداد. و به خودم اومدم و دیدم که بهش وابسته شدم... دیگه امکان نداره حتی واسه یهبار سمتش برم. دیگه امکان نداره خودمو تا اون حد توی خطر بذارم...
- باشگاه و بدنسازیو وارد زندگیم کردم و جزو جدانشدنی از روزمرگیام شد.
- خودمو توی درس و کارم بالا کشیدم خودمو به هزار بدبختی رسوندم اینجا توی این دانشگاه و توی این پروگرم.. با این که توی لیسانس هیچی درس نخوندم خودمو کشتم و میکشم که بتونم جبرانش کنم. نه تنها جبرانش کنم، بتونم یه سر و گردن از رقیبام بالاتر باشم. دیگه امکان نداره ارزش درسها و تمرینایی که جلومهرو ندونم دیگه امکان نداره که بخوام فقط سرسری چیزیو بگذرونم بدون این که یادش بگیرم...
- خودمو عادت دادم به کتاب خوندن. بخصوص بجای تلف کردن وقت و تمرکز توی فضای مجازی چندتا کتابی که همیشه دلم میخواست بخونمو خریدم و گذاشتم جلوی چشمم توی یه کتابخونهی کوچیک. امشب اولیش تموم میشه فقط ۱۵ صفحه ازش مونده
- خودمو با دنیای مدیتیشن و یوگا آشنا کردم. درست جایی که درون و بیرونِ آدم به هم پیوند میخوره. بعد از اون به سادگی بیشتر حضور دارم. بیشتر توی لحظه هستم و واقعا از سادهترین چیزا هم لذت میبرم.. حتی نفس کشیدن. بخصوص نفس کشیدن!!
- کلی دوست پیدا کردم. دوست واقعی! خودمو از شر ترس از این که آیا من به اندازهی کافی خوب هستم یا نه خلاص کردم. واسه اولین بار تو زندگیم اعتمادبنفس واقعی دارم... خودِ خودمم!
از یجایی باید شروع کنی و بزنی تو دهن خودت. به خودت بگی -نه-
یاد گرفتم که سیر شدن تو کار آدم نیس.
یکی از بهترین راهها واسه ساختن یه دژ محکم اینه که روزی چندبار تو دهن خودت بزنی.
- What Happened?
- I ordered a pizza...
هرچی اسمشو بذاری و هرجور توجیهش کنی من نمیخوام اینو.
این سستی و این کرختیو نمیخوام.
تجربس دیگه؟ نه؟
میخواستی خودت تجربش کنی. کردی.
تو میخوای نهرو کنی دریا!
"Before ye call I shall answer."
تمام این مسیرو اومدم.
وقتشه که یبار واسه همیشه با اولین مشکلی که داشتم روبرو شم. از الان ببعد فقط روی یه چیز تمرکز میکنم، بیدار شدن.
واقعا بسه. واقعا بسه هرچی کشیدم از این قضیه... هرچند از خیلی جهات باعث رشدم شده ولی دیگه بسه.
توی دو سه ماه آینده دوتا هدف دارم:
- هر روز قبل از ۷:۳۰ صبح بیدار باشم
- Monk Mode رو بتونم برسونم به ۹۰ روز...
امشب میخوام یکم بیشتر با خودم خلوت کنم... خودمو ورق بزنم.
تمام چیزایی که تو زندگیم ازشون میترسیدم رو بیارم جلوی چشمم. ببینم حالا که من یه فیل گنده شدم، هنوزم اون چیزا ترسناکن؟
سالهای ساله که خواب و بیداری واسه من یه غول بوده. واقعا هنوزم هست؟
من که بعید میدونم.
وقتِ تغییرِ واسه من. چیزای کوچیک و بزرگ..
- من دیگه آدمی نیستم که ناخوناشو میجوه. تصمیم میگیرم ناخونامو بلند کنم.
- من دیگه اون آدمی نیستم که از سر احساسات یا به خاطر هندل کردن احساسات غذا بخورم. تصمیم میگیرم وعدهی غذاییمو همیشه کمتر از چیزی که فکر میکنم لازمه بذارم جلوم. هیچوقت سرِ دیگ نشینم :دی
- یاد گرفتم خیلی وقتا موضوع تمرکزه. انگار یادمون میره که تصمیم گرفتیم روی چه چیزایی متمرکز باشیم.
یبار دیگه میخوام شروع کنم.. به همون کاری که بارها و بارها شروعش کردم. به این که یه لیست داشته باشم از تصمیمای کوچیک وبزرگم و هر روز و شب دورشون کنم. که از هرچیزی فرصت بسازم.. که صبحها از زندگیم جلو بیفتم..
تصمیم میگیرم از همین فردا شروع کنم و باز تمرکزم رو بیارم روی زندگیم.
به کارایی که همیشه دلم میخواست انجام بدم برسم. وقتمو واسه هر کسی تلف نکنم.
حاجی تصمیم گرفته بودم که یهمدت دنبال کسی ندوم. کسیو وارد زندگیم نکنم ینی واسه بهدست آوردن آدما تلاش نکنم.
جالبه که کلی آدم اومد سمتم و توی این مدت بهقدری آدم شناختم که تاحالا نشناخته بودم. وقتی که شبکههای اجتماعیو گذاشتم کنار و مغز و تمرکزمو به جای این که با دیدن این که فلانی فلان غذا رو خورده یا توی فلان مهمونیه و فلان مزخرف پر کنم، با نگاه کردن توی چشم آدمایی که دورمن پر کردم. با دعوتکردنِ آدمایی که میخواستم وقتمو باهاشون بگذرونم به ناهار یا چای یا قهوه.
یادمه یهروز دفترمو باز کردم و نوشتم که مهمترین تصمیمی که هر آدم میتونه بگیره، مهمترینچیزی که دستِ منوتوئه اینه که وقتمونو با کی میگذرونیم و چجوری؟ همینقد ساده شروع کردم و اسمِ چندتا آدمی که میخوام باهاشون دوستِ نزدیک باشم رو نوشتم. همین! ناخودآگاهم شروع کرد به نزدیک شدن به اون آدما. اول این هفته که گذشت، دوشنبه با هواپیمای شخصیِ یکی از اون آدما که الان یجورایی شده یکی از نزدیکترن دوستام، داشتیم از ایالت ماساچوست پرواز میکردیم و رفتم دو سه تا ایالت بالاتر فرود اومدیم که منو ببره به دونات فروشیِ مورد علاقش توی آمریکا! رفتیم دونات خوردیم و قهوه و برگشتیم رفتیم دانشگاه سر کلاس.
میگفت وقتی روزتو اینجوری شروع میکنی چجوری میتونی استرس داشته باشی؟ راست میگفت :)) آدم عجیبیه. شاید عجیبترین آدمی که دیدم توی ۲۲ سالگی کلی پول و سرمایه بههم زده و واقعا نابغس. سعی میکردم بیشتر و بیشتر باهاش حرف بزنم و بفهمم چطوری اینجوریه؟ قراره از پاییز آینده به عنوان دانشجوی دکتری بیاد توی تیم ما و از الان شروع کردیم روی دوتا پروژه با هم کار کنیم. خیلی خوشحالم که قراره با این آدم کار کنم کسی که خیلی از من بهتره. یه ویژگی بارز داره، سعی میکنه fun داشته باشه. هرکاری که میکنه رو به یجور تفریح واسه خودش تبدیل میکنه و کلمهی فان رو خیلی استفاده میکنه. جدا از اون وقتشو صرف کارای پیشپا افتاده نمیکنه.. دوتا دستیار داره که بهشون حقوق میده ولی باعث میشن چندبرابر درآمدش بیشتر شه. امرز اومد آفیسم که یه قطعه رو برداره و گفت آخرین مدل ماشین تسلارو واسه خودش خریده. این پسر عالیه! و فقط ۲۲ سالشه...
هفتهی پیش با یکی دیگه از آدمای اون لیست دعوت شدم به صخرهنوردی. ینی دعوتم کرد به باشگاه همیشگیش و به عنوان مهمان منو برد داخل. دو ساعت با همدیگه از دیوار صاف بالا رفتیم و کلی صمیمیتر شدیم. دانشجوی دانشگاه هاروارده و ریسرچش خیلی نزدیک به منه قرار شده بیشتر همو ببینیم و هفتهی آینده برم هاروارد به عنوان ویزیتور. اهل رومانیه و اینجوری آشنا شدیم که به خواهرش کمک کردم توی یه پروگرم دکتری وارد بشه. همون یکبار که دیدمشون کافی بود که بدونیم میخوایم با هم دوست باشیم...
میگفت این ورزش بیشتر از این که یه ورزش فیزیکی باشه ورزش روحیه. این که باید بارها و بارها یه مسیرو بری بالا و شکست بخوری تا موفق شی. این که باید قبل از بالارفتن فقط نگاه کنی و مسیری که میخوای بری رو تو ذهنت ترسیم کنی چون موقع بالا رفتن هرچی بیشتر طول بکشه که قدم بعدیتو انتخاب کنی انرژی بیشتری از دست میدی. وقتی اولین تلاش رو برای بالا رفتن از یه مسیر ساده کردم باورم نمیشد که چرا الان تازه دارم این ورزشو شروع میکنم؟ چرا سالها زودتر شروعش نکرده بودم؟ همون پسفرداش رفتم و توی باشگاه اسم نوشتم و فهمیدم واسه من رایگان میشه! این هفته میرم کفشای مناسبشو میخرم و شروع میکنم به صخرهنورد شدن!
توی همین هفتهای که گذشت با تکتک آدمایی که دلم میخواست وقت بگذرونم، نزدیک شدم. بدون این که هیچ تلاشی کرده باشم!
یکی دیگشون یه خانومِ تاتار بود. دوستیمون اینجوری شروع شد که دعوتش کردم به یه موزهی خیلی جادویی نزدیک جایی که زندگی میکنم و ساعتها اونجا قدم زدیم و به نقاشیا نگاه کردیم. اونم دانشجوی دکتری هست توی دانشگاه ما. شروع کردیم به بیشتر وقت گذروندن و حرف زدن همین امروز اومد آفیسم که با هم چای بخوریم و یهسری خوراکیهای خوشمزه از تاتارستان واسمون آورده بود. داشتیم دربارهی دوستی حرف میزدیم میگفت که به خودش اومده و دیده که دوستاش آدمایی که میخوان نیستن و میخواد آدمای دورشو تغییر بده. بهش گفتم شاید باورت نشه ولی منم چند وقت پیش همین فکرو میکردم و بهش گفتم که یجا اسم چندنفرو یادداشت کردم که دلم میخواد با این آدما دوست باشم. اسم تو هم توشون بود و فرداش بهم تکست دادی که با هم بریم بیرون و من موزه رو پیشنهاد دادم.
میدونی؟ طبق تجربه میگم، دلیل علمی واسش ندارم ولی همیشه اگه یه نفر به تو حس خوب میده، تو هم به اون حس خوب میدی. همیشه به دلت باید گوش کنی و بدونی که اون چیزی که بهش میگن وایب یا انرژی واقعیه و دوطرفس. باید خودت باشی خودِ واقعیت اونموقعس که وایبت میتونه مثبت باشه. وقتی خودت نباشی یا معذب باشی هرکاری که بکنی طرف مقابلت حس میکنه شاید خودآگاه نباشه حسش ولی ناخودآگاهش ناخودآگاهتو حس میکنه و برعکس...
خیلی جالبه... ذهن خیلی جالبه. محدوده ولی همون مقدار محدود اگه متمرکز بشه اگه با مزخرف پر نشه هر کاری میتونه بکنه. از کسب مهارت گرفته تا دوستی با آدما. اینارو مینویسم که یادم باشه مهمترین تصمیمی که من میتونم بگیرم انتخاب آدماییه که باهاشون وقت میگذرونم و من تا دلت بخواد اشتباه کردم. خیلی وقتا از سر لج انگار به آدمایی نزدیک میشدم که واسه من سیاهیو تداعی میکردن. حاجی همیشه به دلت گوش کن. اگه یه آدمی به تو حس خوب میده تو هم به اون حس خوب میدی.
یکی دیگه از مهمترین تصمیمایی که میتونیم بگیریم اینه که چه فکراییو به خودمون راه بدیم؟ نصف بیشتر نگرانیامون هیچ سودی ندارن واقعا. یجا خوندم که:
Fear is healthy, Doubt is toxic!
ترس سالمه و شک، سمّی
این همه نگرانی کردیم چی شد آخرش؟ واقعا بهتر نبود که همون انرژی رو صرف عمل کنیم؟
وقتی باورت بشه که چقدر روی فکرات و وایب و انرژیت میتونی کنترل داشته باشی، پشمات میریزه. میریزه از ظلمی که داری به خودت میکنی... واقعا هر چند وقت یبار به خودت بیا و ببین فکرایی که تو سرتن دارن بهت کمک میکنن یا دارن میکوبنت؟
هرچی بیشتر با آدمایی که ازشون خوشم میاد و تحسینشون میکنم وقت میگذرونم، بیشتر به یهسری ویژگی مشترک توشون پی میبرم.
ویژگیهایی مثل به هر مزخرفی فکر نکردن
مثل واقعی بودن.. نترسیدن از بروز ضعفهاشون
از خوشحال شدن از حالِ خوبِ دیگران
مهمتر از همه، دلیل کارها و تلاشهاشون موفقیت شخصیشون نیست. میخوان به یهدردی بخورن!
مستقل از دین و مذهب و فرهنگ انگار کنجکاون که بدونن حالا که اینجان، حالا که -هستن- باهاش چیکار میتونن بکنن؟
میخوام لیست آدمایی که دوست دارم باهاشون وقت بگذرونم رو ادامه بدم،
و آدمای سمّی دورمو بذارم کنار. آره یکم خودخواهانه ;) اتفاقا اینجاس که اگه خودخواه نباشی و با هر آشغالی وقت بگذرونی، به خودت بیاحترامی کردی و حرمتِ خودتو نگه نداشتی. آره همینقد عصبانی! ها کاکو :دی
سفت گرفتمش افسارِ رو گردنو
با خودم قرار گذاشتم که من کاری که از دستم برمیادو انجام بدم. تمام زورمو بزنم.
اگه شد که شد، نشد اقلا غصهی نشدنشو نمیخورم. یادته نوشته بودم از یجا ببعد تنهاچیزی که آدم داره آبروش پیشِ خودشه؟
این جمله خیلی بهم کمک کرد تو چند روز گذشته. وقتی که درست تو سختترین شرایط همینجور که انتظارشو داشتم مغزم شروع کرد به نافرمانی و از من میخواست که به تمام خواستههای لحظهایش گوش بدم. تمام نوشتههام میومد جلو چشمم.
وقتایی که نوشته بودم حماقت ینی تکرار چندبارهی یک اشتباه و انتظارِ گرفتن نتیجهی متفاوت
وقتایی که نوشته بودم الان چی جلوتو گرفته که همون آدمی بشی که همیشه آرزوشو داشتی؟
که نوشته بودم گاهی آدم هیچچیزی واسه از دست دادن نداره به جز آبروش؟
یا وقتایی که بارها و بارها نوشته بودم فردا مجددا تلاش خواهم کرد؟
که الان چی حالتو بهتر میکنه؟
که ای انسان! خودت به یاری خودت برخیز.
که حیفم میاد از کسی که میتونم باشم و زندگیای که میتونم بسازم... و نمیسازم؟
که درِ نیستی کوفت تا هست شد؟
که آدم گاهی از سرِ لج بخصص لج با خودش میخواد آگاهانه اشتباه کنه؟
که چندبار باید دستمون با آتیش بسوزه که باورمون بشه آتیش لمسکردنی نیست؟
فردا میشه شش سال تمام که دارم اینجا مینویسم. و تاحالا اینقدر نزدیک نبودم.
نزدیک به خودم و چیزی که دلم میخواد... شاید باید شیش سال طول میکشید تا بتونم درست -ببینم-. خودمو میگم.
که چرا گاهی آگاهانه اشتباه میکنم و میزنم و هرچی که ساختمو میکوبم. که چرا سالها مثل کرمی بودم که صبحا از دیوار بالا میرفت و شبا خودشو ول میکرد و لیز میخورد پایین.
بالاخره دارم میبینم، خودِ واقعیِ پشتِ پردمو. نمیگم که زورم به خودم میرسه.. اگه همیشه زورمون به خودمون میرسید که بازی تموم بود. ولی به جرأت میتونم بگم که قدم اول آگاهی بود. که بدونم چرا کارایی که میکنم رو دارم انجام میدم؟ جواب خیلی ساده بود. که حالِ خودمو خوب نگه دارم. به همین سادگی. باید شیش سال طول میکشید که بفهمم دلیل تکتک کارهایی که میکنم اینه که حالم خوب باشه ولی انگار نمیدونستم که چی حالِ منو واقعا خوب میکنه. زمان زیادی لازمه که آدم خودشو بشناسی و زمان زیادتری لازمه که اینی که شناختهرو دوستداشته باشه یا یاد بگیره ماهرانه جوری تغییرش بده که اون چیزی که حاصل میشه رو دوست داشته باشه. من هنوزم دارم خودمو یاد میگیرم و فکر کنم هممون داریم خودمونو یاد میگیریم تا روزی که زندهایم.
حس قالبِ این روزهام قدردانیه. نمیدونی چقدر قدردانِ سادهترین چیزا هستم مثل قدم زدن و نفسکشیدن. سالها لازم بود که باورم بشه چقد تحت تاثیر اطرافیانمون هستیم. که مارو به بازی گرفتن! که بهمون القا کردن اگه اعصابت خورده باید سیگار بکشی اگه میخوای شاد باشی باید سم وارد بدنت کنی اگه بتونی آدمای بیشتری رو بهدست بیاری(!) یا دخترای بیشتریو بزنی زمین(!!) انگار جذابتری یا فلان. تکتکِ اینچیزایی که توی گروهای دوستی شده ارزش مفت نمیارزن. به خودم اومدم دیدم آره دچار بحران شدم مثلا انگار سیگار یا هرکدوم از این چیزایی که بهمون القا کرده بودن نه تنها راه حل نبود بلکه خودش مشکل بود.
مثل این که کسی یکم سر درد داره و تو بزنی گردنشو بشکنی که خب آره، درد سر یادش میره. البته که مثال خوبی نبود ولی حسمو خوب منتقل میکنه. هرچی بیشتر آگاهتر شدم به خودم و کارام فهمیدم تمام کارهایی که دوستشون ندارم رو انجام میدم که نخوام با مشکلات یا ضعفهام روبهرو بشم. باید لایهلایه خودمو کنار میزدم تا به اون -خود- ای برسم که اون زیر دفن شده. نمیگم الآن رسیدم، ولی خیلی نزدیکم بهش. هر لایهرو که برمیدارم انگار میفهمم دلیل این که از اون اول این لایهرو روی خودم کشیدم چی بود؟ البته که لایهی قبل از اون. دیدی میگن خشت اول چون نهد معمار کج...؟ یاد اون جملهی کیمیاگر میفتم که نوشتهبود:
گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".
هرچی بیشتر به خودم نزدیک میشم، بیشتر دلم میخواد خودمو در آغوش بگیرم و نوازش کنم. این ینی آشتی کردن با خودم ینی بالاخره میتونم خودمو دوستداشته باشم. وقتی میبینم بزرگترین اشتباهام در نهایتش از سر ضعف بوده :) این آدم رو نباید سرزنش کرد.. باید دلداریش داد باید بهش عشق داد. دارم میرسم به جایی که ضعفامو واضح میبینم، به همون خشتهای اول...