آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

خِشت‌

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ق.ظ

سفت گرفتمش افسارِ رو گردنو

 

با خودم قرار گذاشتم که من کاری که از دستم برمیادو انجام بدم. تمام زورمو بزنم.

اگه شد که شد، نشد اقلا غصه‌ی نشدنشو نمیخورم. یادته نوشته بودم از یجا ببعد تنهاچیزی که آدم داره آبروش پیش‌ِ خودشه؟

این جمله خیلی بهم کمک کرد تو چند روز گذشته. وقتی که درست تو سخت‌ترین شرایط همینجور که انتظارشو داشتم مغزم شروع کرد به نافرمانی و از من میخواست که به تمام خواسته‌های لحظه‌ایش  گوش بدم. تمام نوشته‌هام میومد جلو چشمم.

وقتایی که نوشته بودم حماقت ینی تکرار چندباره‌ی یک اشتباه و انتظارِ گرفتن نتیجه‌ی متفاوت

وقتایی که نوشته بودم الان چی جلوتو گرفته که همون آدمی بشی که همیشه آرزوشو داشتی؟

که نوشته بودم گاهی آدم هیچ‌چیزی واسه از دست دادن نداره به جز آبروش؟

یا وقتایی که بارها و بارها نوشته بودم فردا مجددا تلاش خواهم کرد؟

که الان چی حالتو بهتر میکنه؟

که ای انسان! خودت به یاری خودت برخیز.

که حیفم میاد از کسی که میتونم باشم و زندگی‌ای که میتونم بسازم... و نمیسازم؟

که درِ نیستی کوفت تا هست شد؟

که آدم گاهی از سرِ لج بخصص لج با خودش میخواد آگاهانه اشتباه کنه؟

که چندبار باید دستمون با آتیش بسوزه که باورمون بشه آتیش لمس‌کردنی نیست؟

فردا میشه شش سال تمام که دارم اینجا مینویسم. و تاحالا اینقدر نزدیک نبودم.

نزدیک به خودم و چیزی که دلم میخواد... شاید باید شیش سال طول میکشید تا بتونم درست -ببینم-. خودمو میگم.

 

 

که چرا گاهی آگاهانه اشتباه میکنم و میزنم و هرچی که ساختمو میکوبم. که چرا سالها مثل کرمی بودم که صبحا از دیوار بالا میرفت و شبا خودشو ول میکرد و لیز میخورد پایین.

بالاخره دارم میبینم، خودِ واقعیِ پشتِ پردمو. نمیگم که زورم به خودم میرسه.. اگه همیشه زورمون به خودمون میرسید که بازی تموم بود. ولی به جرأت میتونم بگم که قدم اول آگاهی بود. که بدونم چرا کارایی که میکنم رو دارم انجام میدم؟ جواب خیلی ساده بود. که حالِ خودمو خوب نگه دارم. به همین سادگی. باید شیش سال طول میکشید که بفهمم دلیل تک‌تک کارهایی که میکنم اینه که حالم خوب باشه ولی انگار نمیدونستم که چی حالِ منو واقعا خوب میکنه. زمان زیادی لازمه که آدم خودشو بشناسی و زمان زیاد‌تری لازمه که اینی که شناخته‌رو دوست‌داشته باشه یا یاد بگیره ماهرانه جوری تغییرش بده که اون چیزی که حاصل میشه رو دوست داشته باشه. من هنوزم دارم خودمو یاد میگیرم و فکر کنم هممون داریم خودمونو یاد میگیریم تا روزی که زنده‌ایم. 

حس قالبِ این روزهام قدردانیه. نمیدونی چقدر قدردانِ ساده‌ترین چیزا هستم مثل قدم زدن و نفس‌کشیدن. سالها لازم بود که باورم بشه چقد تحت تاثیر اطرافیانمون هستیم. که مارو به بازی گرفتن! که بهمون القا کردن اگه اعصابت خورده باید سیگار بکشی اگه میخوای شاد باشی باید سم وارد بدنت کنی اگه بتونی آدمای بیشتری رو به‌دست بیاری(!) یا دخترای بیشتریو بزنی زمین(!!) انگار جذاب‌تری یا فلان. تک‌تکِ این‌چیزایی که توی گروهای دوستی شده ارزش مفت نمیارزن. به خودم اومدم دیدم آره دچار بحران شدم مثلا انگار سیگار یا هرکدوم از این چیزایی که بهمون القا کرده بودن نه تنها راه حل نبود بلکه خودش مشکل بود.

 

مثل این که کسی یکم سر درد داره و تو بزنی گردنشو بشکنی که خب آره، درد سر یادش میره. البته که مثال خوبی نبود ولی حسمو خوب منتقل میکنه. هرچی بیشتر آگاه‌تر شدم به خودم و کارام فهمیدم تمام کارهایی که دوستشون ندارم رو انجام میدم که نخوام با مشکلات یا ضعف‌هام روبه‌رو بشم. باید لایه‌لایه خودمو کنار میزدم تا به اون -خود- ای برسم که اون زیر دفن شده. نمیگم الآن رسیدم، ولی خیلی نزدیکم بهش. هر لایه‌رو که برمیدارم انگار میفهمم دلیل این که از اون اول این لایه‌رو روی خودم کشیدم چی بود؟ البته که لایه‌ی قبل از اون. دیدی میگن خشت اول چون نهد معمار کج...؟ یاد اون جمله‌ی کیمیاگر میفتم که نوشته‌بود: 

 

گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".

 

هرچی بیشتر به خودم نزدیک میشم، بیشتر دلم میخواد خودمو در آغوش بگیرم و نوازش کنم. این ینی آشتی کردن با خودم ینی بالاخره میتونم خودمو دوست‌داشته باشم. وقتی میبینم بزرگترین اشتباهام در نهایتش از سر ضعف بوده :) این آدم رو نباید سرزنش کرد.. باید دلداریش داد باید بهش عشق داد. دارم میرسم به جایی که ضعفامو واضح میبینم، به همون خشت‌های اول...

 

 

 

  • آقای مربّع

فیلسوفِ عوضی

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۴۶ ق.ظ

اسمش رایانه.

چندباری دیده بودمش تا این که امروز بالاخره باهاش حرف زدم.

 

دیشب بازم خواب ایران دیدم. همش شادی بود همه دور هم بودن سر سفره.

 

امروزم از آفتاب خبری نیست... همه جا سایس. میرم میگردم توی اسپاتیفای، دنگ‌شو رو پیدا میکنم: به شط آهسته می‌رانم..

صدای آب در گوشم.

چه سردم هست...

 

 

سعی میکنم به حسام گوش کنم. به حسایِ پشتِ حسام گوش کنم. 

فشارِ روم صعودیه و داره بالا و بالاتر میره. وقتی دقیق گوش میکنم، میبینم مشکلم این فشارها نیست، ترسه.

ترس از این که خب الان که مثلا ۱۰ تا فشار رومه، فردا میشه ۱۱ تا و پسفردا میشه ۲۰ تا. تازه ممکنه روزی بیاد که بشه ۱۰۰ تا.

 

دو سه هفته بدون شبکه‌های اجتماعی. چقد خوبه!

هرچی بیشتر توی خودم تغییر ایجاد میکنم بیشتر میفهمم عادت‌های گذشتم رو چرا داشتم.

وقتایی که میخواستم به هر قیمتی -حال- لحظمو عوض کنم. وقتایی که دلیل خیلی از کج رفتنام این بود که: فکر میکردم هر روز و هر آخر هفته باید خارق‌العاده باشه. اگه نبود، ینی من مشکلی داشتم که بود. این که به آدما گوش نمیکردم. فقط منتظر بودم نوبت من شه تا نظرمو بگم. این که بلد نبودم بلد نبودم راحت باشم. راحت با آدما صحبت کنم.. تو چشماشون نگاه کنم و به سادگی بهشون گوش کنم.

بلد بودم که باورم بشه که من به اندازه‌ی کافی خوب هستم. دیروز داشتم با یه دختر روس ناهار میخوردم، با هم رفته بودیم باشگاه و اون به من حرکات کششی یاد میداد من بهش درست دویدن رو. اینارو بهش گفتم گفتم حس میکنم از پارسال تاحالا یه آدم دیگه شدم یا اصلا حس میکنم هر دوماهی که میگذره دارم یه آدم دیگه میشم. همین که الان میتونم بشینم جلوت باهات حرف بزنم از فکرام و خودم باشم. حتی به این فکر نکنم که تو از وقت گذروندن با من خوشت میاد یا نه؟ به این فکر نکنم که چی بگم که -تو- خوشت بیاد و بجاش به این فکر کنم چی بگم که بتونم خودِ واقعیمو بهت نشون بدم. با چشمای سبزش نگام میکرد و میگفت منم همینجور تا چند وقت پیش خجالت میکشیدم بخصوص چون انگلیسیم خیلی خوب نیست یا همش فکر میکردم که این طرف واقعا میخواد اینجا باشه یا داره ادا در میاره؟

 

همه آدما مثل همن. اگه چیزی واسه تو سخته واسه همه سخته.

فقط باید بگردی و احساساتِ پشتِ احساساتتو پیدا کنی.

 

 

این هفته، سخره‌نوردیو شروع کردم !!! و همون لحظه‌ی اول فهمیدم که This is itThis is what I want.

این هفته کلی حرکت ورزشی جدید یاد گرفتم که میخوام به برنامم اضافه کنم،

سفرم رو به سیدنی و مونیخ کنسل کردم و تصمیم گرفتم همینجا بمونم و روی خودم تمرکز کنم.

کارای نهایی مقالرو تموم کردم و بالاخره میتونم پروژه‌ی بعدیو شروع کنم و، برای دوتا ارائه انتخاب شدم.

یکی برای شرکت Bosch و یکی دیگه IBM که قراره کاری که انجام دادمو توضیح بدم. 

 

 

اینجا میخوام یکی فلسفی شم. قضیه به سه بخش تقسیم میشه:

۱- بدونی چی میخوای و چی نمیخوای

۲- اون چیزی که میخوای یا نمیخوای رو به دست بیاری یا نه؟

قضیه وقتی پیچیده میشه که شماره۲ با شماره ۳ دچار تناقض میشه.

۳- بدونی تو چجور آدمی هستی؟ خودتو خوب بشناسی و ارزش‌هات و خطوط قرمزت مشخص باشه.

 

واسه بعضی چیزا هم ۱ رو بلد بودم هم ۲ رو و هم ۳ رو اما هنوز مشکل بود. مشکل اون تصمیمه بود که اگه ۲ و ۳ با هم جور در نمیان، اون‌وقت چی؟ باید ۱ رو عوض کنی یا ۲ رو یا ۳ رو؟

میدونی؟ زندگی رو به این راحتیا نمیشه مدل کرد که توی تعداد متناهی قضیه و لم و تبصره خلاصه بشه. اگه میشد که میشد کدشو نوشت و آدم ساخت. شاید یه روزی بشه، اقلا الآن که نمیشه. اینه که گیج میشیم گاهی.. یه سری قانون واسه خودمون درست کردیم از بچگی که بهش میگن فرآیند یادگیری Learning ولی یه قانونی بالای همه‌ی اون قانونا هست که تصمیم میگیره گاهی هم قانونا عوض شن یا گاهی هم خلاف قانونات عمل کنی.. یا حداقل به خودت، تواناییات یا قانونات شک کنی.

 

حالا که علم و فلسفه رو درنوردیدیم، یکم عوضی شیم 😙

 

و اما چیزی که میدونم که دیگه نمیخوام!

مدتیه که با یکی توی رابطه که نه، نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت یه‌جور نزدیکی هستم بیشتر هم فیزیکیه. وقتشه که تمومش کنم. چیزایی که میخواستم رو به دست آوردم و چیزایی که ارزش به اشتراک‌گذاشتن داشت رو به اشتراک گذاشتم. وقتی که میدونی وقت وقتِ رفتنه اگه بمونی به خودت احترام نذاشتی. من تا الانشم یکم دست دست کردم. همیشه به دلم گوش کردم و خواهم‌کرد.. دلم داره میگه این آدم از جنس من نیست، اقلا در حال حاضر نیست. البته این مدت خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و بهش یاد دادم و بخصوص باعث شد خودمو بهتر بشناسم و .. اعتمادبنفسم خیلی بره بالا! میخوام خودمو ازش بگیرم. نمیخوام تصمیم کلی و هیجانی‌ای بگیرم فکر کنم غریزم بهتر از من عمل میکنه تو این چیزا پس میذارم که به روش خودش پیش بره. 🐙 

 

و چیزی که میدونم میخوام!

میخوام مجرد بمونم و بیشتر یاد بگیرم.  خودمو، بقیه رو. سالها بین پسری که میخواد سروسامون بگیره و پسری که میخواد مجردی کنه در نوسان بودم. آدمی که تکلیف خودشو نمیدونه و باعث میشه بقیه هم درگیرش شن بهتره یا کسی که تکلیفشو خوب میدونه؟ میخوام مرز تعهد واسم مشخص باشه و با این که سالها با باورهایی خلافِ این زندگی کردم، میدونم که -میخوام- باورهامو عوض کنم.

کدومش؟ این که به همه باید عشق و محبت داد. نباید رایگان باشه. نباید رایگان باشی. سخاوت داشته باش ولی روسپی‌گری نکن. حتی روسپی‌ها هم یه پولی میگیرن.

میخوام یکم بریز بپاش کنم ; )  

 

 

  • آقای مربّع

درّنده‌طور

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ

This is test this is a test for me to see if I can type while I''m on the bike. 

الان که دارم تایپ میکنم روی دوچرخه‌ام. خودم باورم نمیشه که کم‌کم تمام ایده‌های توی سرم دارن عملی میشن. همیشه دلم میخواست یه جوری باشیم که از مرده‌ترین وقت‌هامم استفاده کنم. از یه سال پیش تو فکرش بودم که خونمو  اونجوری که میخوام طراحی کنم که دقیقا مناسب من باشه.

منی که بیشتر از همیشه خودمو میشناختم دقیقا میدونستم چجوری جایی باید زندگی کنم.

سپتامبر ۲۰۱۹ بالاخره تونستم اتاق رویاهامو اجاره کنم. یه اتاق که به شکل معجزه‌آسایی بزرگ‌ترین و نورگیرترین اتاق توی این ساختمونه که یجور Dorm واسه دانسجوهای ارشد و دکتری هست.

وقتی یه ایده رو واسه مدت خوبی تو ذهنت می‌پرورونی، میشی مثل یه درّنده‌ای که کمین کرده و فقط منتظره. اینجاس که نوشتن یا دوره‌ی هدف‌ها به هرشکلی کمک میکنه. باعث میشه همیشه گوشه‌ی ذهنت درنده بمونی و وقتی که فرصتت مناسبش میرسه از جا مثل فنر میپری و گردن طعمتو گاز میگیری. زندگیم بهتر از این نمیتونه باشه. فاصله‌ی کمین تا شکار واسم خیلی کم شده.

 

  • آقای مربّع

سیّالات

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ب.ظ

درد ینی ارزو فروختنِ خودت.

خیلیا ممکنه تورو اونجوری که باید نشناسن یا جوابِ بودنتو با پشتِ پا بدن. اشکالیم نداره اتفاقا شناخته‌نشدن یه حالِ درونیِ خوبی هم داره.

ولی یه سناریو هست که واسه من خیلی اتفاق میفته.

فرض کن به کسی خوبی میکنم(اقلا به خیال خودم) و بدی میبینم. یا نه حتی بدتر، بی‌تفاوتی میبینم. انگار یه‌جایی اون داخل به ریشم بر میخوره و چون نمیخوام اون آدمه باشم که از سر انتظار به دیگران خوبی میکنه، ایندفه سعی میکنم بیشتر و بیشتر برم سمتش.

ولی اگه باز بی‌تفاوتی ببینم؟ میفتم توی یه چرخه‌ی بیمارگونه‌ی از من توجه و توجه و توجه، از اون هیچ. از اون نگاه.

تبدیل میشه به یه سلسله فداکاری‌های بیمارگونه از سر ناچاری. انگار یجور فریادِ خاموشِ اول به اون شخص یا اشخاص: چرا منو نمیبینی؟

دوم به این دنیا: مگه قرارمون نبود که خوبی کنی و خوبی ببینی؟ .. البته که نه.

 

آدما وقتی محک میخورن که باورهاشون نقض میشه. بالاخره باورامونو از یه‌جورایی هم از سر راه آوردیم. آره از سر راهی که توش بزرگ شدیم، خونواده و محیط و دیتابیس تجربه‌هامون. از سر راه آوردیم. 

 

میخوام این سناریورو تعمیمش بدم به تمام وقتایی که باورهام و پیشفرضام از این زندگی به چلنج کشیده میشه. واقعا من اینجور وقتا چیکار میکنم؟ لبخند میزنم و میگذرم؟ یا یه سیگار روشن میکنم(استعاره)؟ 

میدونی؟ دنیایی که توشیم همیشه در حال تغییره. آدمای دورمون به‌خصوص. دنیا سیّاله، چرا ما نباشیم؟ خیلی وقته به این موضوع فکر میکنم که منم باید کمتر جامد باشم. هیچ‌چیز درست مطلق نیست چون درستامونو از سر راه آوردیم.  وقتی به چلنج کشیده میشم، میخوام سیال باشم. نه مقاومت کنم، نه قید عالم و آدمو بزنم، نه مقاومت کنم و سعی کنم آسمون رو به زمین بدوزم و فاز خیام و صادق‌هدایت بردارم و نه فاز مولانا. دوست دارم مشاهده کنم. 

مثل سیّالی که خواسته یا ناخواسته ریخته میشه توی محیط جدید، مشاهده میکنه و جاری میشه.

نه مثل جامدِ یبس‌مسلک میمونه سر جاش جوری که با صدتا سیفون‌هم پایین نره، نه مثل گازجات که نگم برات.

 

باز من حس تشبیهم گل کرد و فلسفی شدم. 

زندگی واقعی، زندگیِ خارج از کاغذ و بلاگ و دوربین توی سه‌چارتا قانون جا نمیشه.

نه هیچ چیزی خیلی درسته جوری که مو لا درزش نره، نه کسی آدمِ بدیه، نه تو قراره بالاخره راه و مسیری که توشی رو کامل بشناسی و نه قراره بفهمی که از کجا آمدی و آمدنت بهر چه بود و فلان. مارو آوردن ولمون کردن وسط همچین دنیایی بدون این که ازمون بپرسن.

و من تصمیم گرفتم که بیشتر مشاهده کنم تا این که دنبال قانون‌گذاری باشم.

با هر مشاهده، صرفا یه مشاهده‌ی بیشتر داشتم. همینقد بدیهی و سیّال‌وار.

  • آقای مربّع

از نویسنده‌ی -۱۲ قانون برای زندگی-

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ق.ظ

Notes from the talk by Jordan Peterson.

- Memory is a wired thing. It's so goal-oriented.

- Stand upright with your shoulders back and straight.

- Lobsters govern their posture with Seratonin!!! It's a two-way connection.

- The counter in everyone's mind that keeps track of the status: Counts on the ratio of negative emotions to the positive emotions.

- Part of the brain that determines your hierarchy is really old. Older the part that recognizes trees.

- Consciousness is as important as intelligence in success.

- Occupying more space: Confidence! Because you're more likely to get hurt since you are more available in the space. That biologically shows confidence.

- Two: Treat yourself like you are someone that you care about!!!

- We don't want everyone to be just nice :/ That's actually pathetic. We want them to challenge us so that we can earn respect.

- It's not easy for a self-conscious being to love himself. Because you know you are fragile and not perfect... You know everything you did!!!!!!!! Solution: Love the sinner but hate the sin!! It's not only you.

- Act as if you genuinely love yourself. Just like you act toward someone you actually like :)

- You make the word much worse of a place if you don't take care of yourself.

- Make friends with the ones who care the most about you.

- Be careful with whom you share the good news.

- Be careful with whom you share bad news.

- Compare yourself with who you were yesterday; not who someone else is today !!!!!!!

- It's a normal distribution!!!!!!!!!!! Most human characteristics are normally distributed.

حاجی این همون چیزیه که من حدس میزدم که بعضیا توی یکی‌دوتا چیز خیلی خوبن ولی توی بعد های دیگه‌ی زندگی لنگ میزنن. و برعکس بعضیا تعادل دارن ولی توی هیچ چیزی خیلی خوب و شاخص نیستن. یه نقطه‌ی بهینه اون وسط هست طبق معادله‌ی توزیع نرمال که پیدا کردن این نقطه‌هه به نظر من بزرگ‌ترین چلنجه توی دنیای تخصص‌گرای امروز.

 

- The ideal is a judge. You're never as good as your ideal. 

- Set a high aim but differentiate it into steps. Steps small enough but at the same time hard enough to challenge you but not to disappoint you.

- The smallest detail of your life, happen to matter.

- Just tell you're kids if you're not in a good mood and tell them you are great but just go away :D

- Play is the way that kids develop. If your kid is accepted by other kids to be played in their game, you are a successful parent.

- People want something to be wrong with them so that they could think that there is a fix. Otherwise, they tend to blame all other people.

- If you're reading history, you should read it as if you are that (bad)person you're reading about. And see if you could have done otherwise.

- Do you wanna be right or do you wanna be learning?

- Listening is a transformative exercise. Listen to others! We don't listen at all to the point that if we actually listen to others they will be shocked!

- Here's a trick to see if you're listening: Say hey this is I think you're saying... Summerise their argument! Wow so simple.

-You have to be alert when you're suffering. You have to be alert on the beauty of life. Pet a cat in the street! 

- If people are not listening to you, stop talking to them and start watching them. If you keep talking and not to pull back, you are de-valueing the stuff you're saying.

- It's only us humans who can do this: To let your old self to die and your new self to born.

  • آقای مربّع

AbeRoo

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۶ ق.ظ

تنها.

تنهایی بهاییه که باید بپردازم. یدونه از اوناس.

کاش میدونستم که آیا آخر این مسیر ارزششو داره یا نه؟

چلنجای سختی رو دارم شروع میکنم. از همین فردا.. راستش ترسیدم.. بدجورم ترسیدم.

ولی یه فرصته مگه نه؟

از اون فرصتا که اگه از پسش بربیام دیگه کمتر چیزی میتونه منو اینجوری بترسونه.

 

حاجی از یه‌جایی به‌بعد تنهاچیزی که آدم واسه از دست دادن داره آبروشه، اونم آبروش پیشِ خودش. 

ولی خدا میدونه که با این امکاناتی که دم دست دارم چه عمارتی میتونم بسازم.

 

  • آقای مربّع

حماقت

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۵۳ ق.ظ

فردا ترم شروع میشه.

و من از سر لج میخوام دوتا کورس سنگین رو با هم بردارم.

این هفته که گذشت خیلی سخت کار کردم ولی نتیجه اونی که میخواستم نشد... از این نشدن‌ها تو زدگی خب زیاده. ولی بدجوری توی دلم خالی شد. همش به این فکر میکنم اگه پروگرم رو fail بشم با چه رویی برگردم؟ 

خب بشم.

مگه چی میشه؟ گاهی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم که که نمی کنم.. این روزا خیلی دلم میگیره.

حماقت ینی بار‌ها و بارها تکرار کاری و انتظار نتیجه‌ی متفاوت داشتن...

خودم که میدونم چمه.

  • آقای مربّع

شخصیتش

پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۷ ق.ظ

حاووووجی!

امروز داشتم یه کتاب میخوندم درباره‌ی تاثیری که باور هر شخص از شخصیتش توی عملکردش داره و تاثیری که عملکردش توی شخصیتش داره. 

همون لوپ یا چرخه‌ی معیوبِ معروف یا به‌قول این اجنبیا vicious cycle. آدمی که مثلا اضافه وزن داره و خودشو یه آدم چاق میدونه هرچقد هم رژیم بگیره و به بدبختی وزن کم‌ کنه انگار محکومه که دوباره چاق شه چون باور هر کسی از خودش مثل یه قطب‌نمای درونی میمونه یا یه مثال بهتر، مثل وزش باد مستمر برای یه کشتیِ بادبانی میمونه که دیر یا زود شخص رو بر میگردونه به یک نقطه‌ی تعادل. ما توی طراحی سیستم بهش میگیم settle point.

 

 

 

  • آقای مربّع

یه‌ذره از هرچیز.

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ق.ظ

یه‌ذره از هرچیز.

شده یه‌صفحه از یه کتابی که میخوای بخونی

شده ۱دقیقه توی مکانی که میخوای باشی

یا ۵ دیقه ورزش بجای ۳۰ دقیقه.

 

اینجوری آخر روز حس میکنی اقلا به همشون حمله کردی.

مثل کنکور که میگفتن وقتی میبینی یه سوالی داره خیلی ازت وقت میگیره رو نصفه ولش کن برو بعدی.

واسه روزای عادیِ زندگی که تقریبا همه‌چیزا به یه اندازه مهمن، یه‌ذره از هرچیز. کم‌کم تو همش بهتر میشی.

 

اینه که میگن زمان ایده‌آل واسه کارایی که میخوای بکنی هیچوقت نمیرسه. واسه شروع، خب فقط باید شروعش کنی.

  • آقای مربّع

خاک و لینوکس

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ق.ظ

ینی واقعا عجیبه وقتی میبینم سخت‌ترین مشکلات چه راه‌حل‌های ساده و بدیهی‌ای دارن..

 

آخر شبا تا صبح فقط من اینجام و یه آقای کچلِ خوشتیپ که مستخدمه. هیچوقت حرف نمیزنه و جواب سلامم نمیده. 

 

واقعا این کتابه سخته.توی هر سه ساعت فقط میتونم ۱۰ صفحه جلو برم. دارم شیرجه میزنم توی تک‌تکِ خطوطِ سیستم عامل. مثل یادگرفتنِ جادو میمونه! وقتی که کم‌کم دارم میفهم زیر هر یدونه کلیک و دکمه‌ای که فشار میدیم چی میگذره. کار من درست اونجاییه که سخت‌افزار به نرم‌افزار وصل میشه. فارغ شدن تو رشته‌ی من ۶-۷ سال طول میکشه ولی میگن بعدش خیلی شغلای خفن هست. الان میفهمم چرا، چون اینقد سخت و پیچیده و ریزه که هیچکس سراغش نمیره :)) و البته خسته کننده و خشک. نمیدونم چرا اینقد واسه من جذابه؟ شاید چون سخته؟ 

یدفه یادم اومد که بچه بودم همه‌ی اسباب‌بازیهامو باز میکردم و دل‌وروده‌ی مدارها و باتریاشونو میریختم بیرون. آرمیچرهارو باز میکردم که آهنرباهاشو دربیارم ماشین‌حسابو باز میکردم که ال‌سی‌دیشو دستکاری کنم. و هنوز نمیدونم داخل تک‌تکِ اینا چی میگذره.

این روزا درسخوندنم واسم مستقل از امید و آرزوهامه. بخصوص بعد از کشته‌شدنِ دوستام توی اون پرواز ... زندگی به گ.و.ز بنده حاجی.

میخونم که فکر نکنم. مثلا خودم خودمو کنجکاو میکنم که ببینم فلان‌چیز چجوری کار میکنه و تا عمقشو درمیارم.

این باعث میشه تمرین کنم. تمرینه کنترل ذهنی که چندماه پیش باهاش آشنا شدم. یه قابلیتِ خیلی ساده و بنیادی که هیچوقت یادمون ندادن.

 

این که ما باشیم که تصمیم میگیریم به چی فکر کنیم. این که بتونی با مهربونی و ملایمت به فکرت بگی فعلا نه. 

واسه من مدیتیشن زندگیمو یه مرحله برد جلو. دنیای درون دنیای فکر که واقعا هیچی ازش نمیدونیم. آدما همه تمرکز و فکر و ریسورس و انرژیشون محدوده ولی طبق چیزایی که من توشون دقت کردم، سر نحوه‌ی استفادشون از همین ریسورسِ محدوده که باعث تفاوتشون میشه توی نتیجه گرفتن.

 

یادم میاد چندسال پیش تو همین بلاگ نوشته بودم چوپونی که ۹ تا گوسفند داره و از ۹تاش استفاده میکنه میارزه به چوپونی که ۱۱ تا گوسفند داره و از ۱۰‌تاش استفاده میکنه. یه همچین چیزی.

روز اول بدون شبکه‌های اجتماعی عالی گذشت. حس آزادی و تمرکزم بیشتر از همیشس. چون گوسفندامو نمیریزم تو ماستا.

 

شیش‌ماه واسه خودم.

روزی دو ساعت ورزش

۷-۸ ساعت کار

۱-۲ ساعت مرور چیزایی که بلدم 

 

مرور خیلی مهمه. مرور نکنی یادت میره و مجبوری دوباره تجربش کنی.

منظورم هم صرفا مزخرفات درسی نیست، بیشتر منظورم زندگیه.

یادمون میره که چیا یاد گرفتیم و .... از یه سوراخ دو سه باری نیش میخوریم.

 

تهشم خاکه...

رفیقم با همسرِ زیبا و مهربونش پونه سه روز بعد از عروسی توی آتیش سوخت.

سخت نگیر حاجی..

تهش خاکه.

 

 

 

 

 

 

 

  • آقای مربّع