سوما۱
- ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۲۲
مرحله به مرحله باید رفت جلو.
اول فکرش افتاد تو سرم ولی قدرتشو توی خودم حس نمیکردم. همینجور که زمان گذشت و حالم به مرور بهتر میشه امروز خودمو در حالی پیدا کردم که روح و وجودم توی درد بود.
مثل اکثر آدمای دیگه منم وقتی میبینم که بهترینِ خودم نیستم درد میکشم. و باز هم مثل آدمای دیگه این درد معمولا یهجای دیگه میزنه بیرون. خوب میدونی از چی دارم صحبت میکنم.
منم مثل اکثر آدما تو این یکی دوسال سخت گذشته بهم. الان شاید هفت ماه میشه که تونستم خودمو یکم جمعوجور کنم.
امروز که به دردهام و رفتارهای روح زخمیم آگاه بودم احساسیو توی خودم پیدا کردم که ماه ها و حتی یک سالی میشه که گمش کرده بودم. یه حس قدرت آمیخته به ضعف. ینی چی؟
ینی در عین این که خودمو کامل نمیدونم، اصلا همینجور که زانوهام میلرزه، یه بچهپرروی درونم پاشده وایساده و میخواد دهنکجی کنه. با آگاهی به این که ممکنه دوباره زمین بخوره، بدون غرور یا شعار یا هرچیزی. دلم واسه این بچه پرروعه تنگشده بود.
راستش منتظرشم بودم یبار توی همین بلاگ به عنوان اژدهای درون ازش نوشته بودم.
مرحله به مرحله هم که حساب کنیم بعد از فکر و اینا امروز نوبت تصمیم بود.
امروز تصمیمیو گرفتم که شاید باید سال گذشته میگرفتم، تصمیمی که بارها شکستم داده. و بینهایت خوشحالم! حس میکنم روحم آرومتر شده.
مرحلهی بلافاصله بعد از تصمیم هم یهسری مقدمات بود. که توی قالب تصمیمهای کوچیکتری خودشونو نشون میدن واسه من.
مثلا امروز تصمیم گرفتم تمرکزمو جمع کنم. از خودم پرسیدم چجوری میتونم متمرکزتر بشم روی خودم؟ همش دربارهی قدرت تصمیم بود.
باز تو همین بلاگ ۵-۶ سال پیش یهچیزی که خونده بودمو نوشته بودم که تا میتونی تصمیم بگیر. بذار این عضلهی تصمیمگیری حسابی قویشه. شروع کردم به تصمیم گرفتن. یهجایی دارم که هر روز صبح میخونمش بهش میگم تصمیمدونی. فوری بازش کردم و چندتا تصمیم جدید گرفتم. مثلا که به خودم سهماه هدیه بدم.
اواخر ۲۷سالگیمه. تصمیم گرفتم که سههاه از فضای مجازی کناره بگیرم. الان که فارغ از رابطه و ددلاین و مزخرفات اینچنینی هستم بهترین فرصته واسم که رو خودم متمرکز شم.
توی این سهماه حالا نوبت ساختن یه روتینه که به مرور میسازمش. همین الانشم روتین باحالی دارم که واقعا تاثیر خفنی روم گذاشته ولی وقتشه که برم مرحلهی بعد. میخوام صبر رو تمرین کنم. اون کنارا هم چندتا تصمیم واسه سرمایهگذاره گرفتم فوری یه سری پول جابجا کردم.
یه شغل گرفتم واسه تابستون اگه قضیه به فنا نره قراره خیلی پول گیرم بیاد. به زودی ماشین میگیرم ماشینه رو دیدمش روندمش حتی صحبت همین یه ماه آیندس.
دیگه وقتی واسه تلف کردن ندارم به اون صورت و خیلی ابزار در اختیارمه. این ماشین مخصوصا میتون زندگیمو حسابی تغییر بده از جهت دایرهی ارتباطام و جاهایی که رو نقشه میتونم جابجا شم.
امروز به صحبتای یه آقایی که ۲۵ ساله مدیتیشن میکنه گوش میکردم.
سهتا موضوع رو اشاره کرد که هم میخوام با خودم مرورش کنم هم با بقیه به اشتراک بذارم.
گفت به این سه قدم فکر کن:
۱- توی این لحظه، دنیا دقیقا همون طوریه که قراره باشه.
۲- What if nothing needs to be changed? آیا امکان داره نیاز به تغییر چیزی نباشه؟
۳- با در نظر داشتن دو قدم قبلی، What does a loving action looks like now?
قدم سه دربارهی عشقه. از جمله و مخصوص عشق به خود. داره بهت میگه تصور کن دوتای اولی درستن (حتی اگه قبول نداری) حالا با این فرضها، الان قدم توام با عشق چیه؟ با خودت چجوری رفتار میکنی؟ این لحظه رو چجوری میگذرونی؟ آیا میری پیاده روی و نفسای عمیق میکشی؟ آیا واسه خودت یه غذای خوب آماده میکنی؟ به کسی عشق میورزی؟ بازی میکنی؟ واقعا الان تعریفت از عملِ عاشقانه در قبال خودت و بقیه چه چیزایی میبود؟
بعدش هم صحبت ادامه پیدا کرد و به یه موضوع دیگه هم اشاره کرد:
- ارزش خیلی زیادی هست توی -ندونستن-
لابهلای حرفاش یه چیز دیگه هم گفت:
- تمایلی ندارم که خشونت دنیارو عوض کنم. من خشونتِ دنیارو نهتنها قبول میکنم، بلکه در آغوش میگیرمش.
تنبلی.
هر روز صب صبح خیلی زود وقتی تو خوابی
یا اخرای شب وقتی داری به هر شکلی وقت تلف میکنی
یه سری از رقیبات دارن تلاش میکنن. اینجا رسیدن نباید یادت بره که تازه شروعی بوده.
نباید آروم گرفت. نباید قانع شد. منظورم چیه؟ منظورم اینه که هنوز وقت خیلی از چیزا نیست.
میشه پارتی کرد میشه دختربازی کرد میشه سفر رفت فلان کرد بیسار کرد. مثه تهشو درآورد. ولی الان وقتش نیست.
تو امریکا کار حرف اولو میزنه. سخت کوشی پر کاری اصن هرکی بیشتر کار کنه اینجا واسش احترام بیشتری قائلن. حرفهای بودن مطرحه.
میدونم سختهها.
دلم میخواد وارد بازی بزرگان بشم. میدونی بازی بزرگان چیه؟ ده حتی ۱۲ سال دیگس. خیلیهها!
ولی میدونی چقد الان باید سرمایهگذاری کنی؟ منظورم از نظر دانش و مهارته. نمیگم باید صفر و یکی بود ولی مایندست خیلی مهمه. تو الان اینجای زندگیت حق خیلی از انتخابارو داری.
ولی ببین به چیزایی که نگاه میکنی به چیزایی که فکر میکنی به کارایی که وقت صرفشون میکنی. یه آدماییو میبینی مثل دنیس مثلا. چقد پرکاره حاجی چقد داره خفن و خفن تر میشه هر روز.
بشین یکم فکر کن. کی میخوای باشی. اگه چیزی رو دوست نداری میتونی عوضش کنی. اگه چیزی رو دوست داری میتونی بهترش کنی.
هیچی. میخواستم یه تلنگر بهت بزنم. میتونی از کتابا شروع کنی.
کتابایی که باید بخونیم. راستش میتونی از هرجایی شروع کنی. ۱۲ سال خیلیه! بیماریت هم هست درسته. ولی وقتی یه هدف داری معنی چیزای دیگه کمرنگتر میشن.
از حرف که بگذریم. باید استانداردامو ببرم بالاتر. با یه شیب ملایم حالا.
قطع رابطه مثلا اقدام درستی بود چون کمتر از استاندارام بود. از این بهبعد بیشتر خودمو قبول دارم و باور دارم و قدر میدونم.
از نظر وقت و زندگی کردن. چجوری گذروندن روزم خوندن مطالب و کتابها. من خیلی کار دارم بکنم خیلیا! باید یکم منظمتر بشم. بشناسم اولویتامو مثلا.
فک کنم بزرگترینچیزی که قراره تغییر کنه واسه همیشه تو زندگیم، شروع کاریه که سالها به تعویق افتاده. بالاخره بلدش شدم راه حل مشکلمو.
بذار راحتتر بگم. فهمیدم ریشهی ۹۹٪ مشکلاتم، بدون بزرگنمایی میگما ۹۹٪ یه بیماری ای بوده که به هر دلیلی که واسمم مهم نیست درون من هست. و بعد متوجه شدم این بیماری درمان که نه ولی راه همزیستی داره.
رفتم تهشو دراوردم. و به طور دقیقتر خواستم ببینم چه بهایی رو باید بپردازم اگه بخوام از این بیماری که یه وقتایی به وزنهی دور پا تشبیهش کردم، رها شم؟ و بعد با خودم در حال کنار اومدنم که آیا حاضرم این بهارو بپردازم؟
اینی که تو چند خط نوشتم سالهای سال طول کشید شاید بشه بگم ۶ سال.
از سفر برگشتم. تو پروازِ رفت که بودم فکر میکردم میخوام توی این فرصت از نظر عاطفی سرپا شم.
و شدم. با اکسم تلفنی حرف زدم و هرچی ناتموم مونده بود رو تموم کردم، بعد از اونم دیگه بهش فکر نکردم و تموم شد. نوشته بودم که چیا میخوام بهش بگم و فقط گفتم.
تهشم گفتم قشنگه با یه تشکر ازت خدافظی کنم و دیگه از من نخواهی شنید. تموم.
بعد میرسیدم به رابطهی فعلیم تو اون لحظه. که چقد ناراضی بودم و واسه یه سری ترسها و حتی تنبلی ها تمومش نمیکردم. اتفاقا کسی که باهاش دیت میکردم هم داشت اذیتم میکرد و غر میزد. وقتی تصمیممو گرفتم و مشورتامو کردم اون رو هم باهاش حرف زدم و تمومش کردم. البته یهبارکی نبود و طبیعتا طول کشید ولی خلاصش این شد که این رابطه جایی نمیره و نمیخوام نه وقت خودم و نه تورو تلف کنم.
این دوتا وزنه از رو دوشم برداشته شد؛
حالا وقت داشتم به مغزم سروسامون بدم. دور از مشغلههایکاری و دور از ضعفای قدیمی.
سالمتر و قویتر و محترمتر از همیشه، آزادِ آزاد یهقدم یهقدم.
اتفاقای خوبی تو راهن و سختیا هم که همیشه هستن.
خودمو خیلی دوست دارم. اینی که هستم باارزشترین چیزیه که ساختم.
واقعا از «بقیه» آزادم، از خودمم آزادتر از قبلم.
امروز همش میخواستم برم یه پیادهروی طولانی که فکر کنم، چندتا تصمیم بگیرم. وقت نشد.
چندتا کار رو باید دوباره شروع کنم؛
چندتا کارو باید دوباره متوقف کنم؛
چندتا کارو باید واسه اولین بار شروع کنم؛
این موقهی سال من باید بیشتر از همیشه رو خودم سرمایهگذاری کنم.
استانداردام خیلی بالاست اگه بخوام دوباره وارد رابطهای بشم.
مهمترین هدف شیش ماه اینده رو خوب میدونم چیه؛ دارم موتورمو استارت میزنم واسه همین باید بشینم چندتا تصمیم بگیرم به قولی قرارمدار بذارم. هیچوقت اینقد آزاد نبودم ولی یه موضوع بزرگی این وسط گم شده هنوز ...
------------
تصمیم واسه کارا و پروژهها/ برنامهریزی زمانی.
فکر واسه فارغالتحصیلی و شغل احتمالی
سرمایهگذاری جدیتر توی فلان و فلان
تصمیم واسه رابطه و عشق و عاشقی و کمکم فاز ازدواج؟
تصمیم واسه روتین ورزشی سنگینتر از نظر عضله و استقامت
تصمیم واسه تفریحای سبک خودم واسه این مدت چه با جمع چه تنهایی
بریک احتمالی از فضای مجازی و چجوری ادامه دادن عکاسی
برنامهی منظم واسه خوندن چندتا کتابی که همش عقب میفته
تمرین ماراتن؛ از حرف تا عمل
تنظیم رابطم با ادما در عین احترام. تحملم واسه اضافیا به صفر رسیده.
امروز از ذهنم گذشت؛ من این زندگیو نمیخوام.
امروز و دیروز تریگر شدم؛ با یاداوری ادمای گذشتهی زندگیم. اونا هم اومدن همونجایی که من هستم.
باعث شد یادم بیاد، که چقد فاصله دارم با اونی که قرار بود باشم.
رامشدم؛ قانع شدم.
قانع به کمتر از چیزی که میخوام بودن.
فک کنم مدتی میشه که دست از جنگیدن برداشتم. البته به معنی تلاش نکردن نیست.
مجبور بودم، واسهی دراومدن از چالهچولهها باید سر تعظیم فرود میاوردم؛ اصن قدم اول بود که بگی حاجی تسلیمم.
مث نقص عضو که نه، ولی همونقد قاطعانس. باید تا همیشه تسلیم موند.
ولی اینی که هستم، اینس که هست، چقدر ،با تمام خوب بودنش، اونی که میخواستم نیست.
من واقعا محدود شدم. از نظر مالی، وقت، حتی دانش.
من واقعا سنگین شدم. از نظر بیماریهایی که به پام بسته شدن و به ازای هر ۴ متر رو به جلو، در مجموع سه متر منو عقب میکشن.
چین و چروکای زودرس پیشونیم اتفاقی نیستن؛ حاکی از استهلاکه. حاکی از لجبازیه.
فک کنم کمتر کسی تو خونوادهام اقلا اینقدر علیه جبرش جنگیده. من دلخورم حاجی، از اینی که هستم. خیلیاش انتخاب من نبوده؛ البته که ساید خوبم داره ولی چه کنم، مثلا چی میشد یکی دوتاش جوری دیگه میبود؟
من واقعا معذبم حاجی. همیشه بودم. اگه بخوام راستشو بگم، از زندگیم لذت نمیبرم. ولی اینقد ادامه میدم تا بشه، هرچقدم با استهلاک باشه، جز ادامه دادن چیزی واسم ارزش نیست.
مدتها پیش بود که باورم شد این زندگی عادلانه نیست، بهخصوص وقتی که دیدم چه -واقعی- یه زندگی میتونه تباه شه باورم شد. وقتی اخبار جنگ و بدبختیو میبینی، وقتی بچهپولدارا و هوملسارو میبینی وقتی تبعیضای نژادی و جنسیتیو میبینی؛ یجور دیگه میبینیشون وقتی که باورت شده همینقد -شانسیه-
منم امشب یه هویت قربانی به خودم گرفتم، منم قربانی جنگ خودمم و منم در بستر بیماری خودمم.
اتفاقا حالم خوبه، تو زندگی موفقتر و سالمتر و قویتر و پولدارتر و خوشتیپتر(🤷🏻♂️) و محبوبتر و واقعیتر از همیشمم. من تو مسیر خودمم خیلی کورمالکورمال دارم میرم جلو؛ ناراضیم نه از سر حماقت و لجبازی اتفاقا از سر اگاهی. از اونجایی میاد که میدونم باااااورم شده عمر به مو بنده و همینم مثل برق میگذره و از کند بودنم حرصم در میاد. من ارزوهامو الانننننن میخوام؛ اینجای زندگیم میخوام.
بچیز بگم، حس میکنم یجورایی بیعرضهام. واسه این اعصابم خورده از خودم. واسه اینم شاید دنبال توجیهای غیر مستقیمم؛ مثلا بیماریمو مثال میزنم. ولی نباید توانِ بالامو انکار کنم. جبرِ خوب. بالاخره چیزای خوبیم هست توی این کوله.
واقعا نمیخوام باهاش میت کنم، ولی میکنم.
واقعا نمیخوام خودمو مجبور به تمرکز کنم. ولی میکنم.
من خیلی لوسم گاهی. واقعا میخوام لوس باشم، ولی جلوشو میگیرم.
واقعا نمیخوام باشگاه برم امروز. ولی میرم.
واقعا نمیخوام وقتی حس میکنم ضعیفم تو کاری، اون کارو سبک / کند / سطحی انجام بدم. ولی میدم.
بعد سرم شروع میکنه به درد گرفتن.
واقعا نمیخوام با سردرد ادامه بدم، ولی میدم.
شاید سرما بخورم. ولی ادامه میدم.