تو پرواز - به سمت بوستون، آخرای نوابمر ۲۰۲۱
تو پرواز . از فلوریدا به سمت بوستون. توی دلمم خالیه از جنس همون دل خالی بودنای تو اتوبوس اصفهان به تهران. شاید صرفا چون دوباره قراره تنها شم. چیزای زیادی توی سرم چرخ چرخ میزنن و نمیدونم از کجا شروع کنم پس فقط شروع میکنم به نوشتن آیتمادونه دونه.
-
چرا اعتماد بنفسی که میخوامو ندارم؟ همم بذار سوال درستو بپرسم. چجوری میتونم اعتمادبنفس داشته باشم. به کارم مخصوصا. وقتی یکی بهم میگه آیندهی درخشانی داری نمیتونم خودمو تصور کنم؟ امروز با دوتا مولتی میلیونر ناهار خوردیم تو فلوریدا. از شخصیتم و صحبتام خوششون اومد. فکر کردن خیلی کارم درسته خیلی باهوشم و عاشق کارمم. میبینی؟ جوری که ازش مینویسم حتی میگم -فکر کردن- اصن یه سوال، چی باید بشه؟ چه باید بشه که اعتمادبنفسهرو داشته باشی؟ از نظر ظاهری مخصوصا. باید برگردم به این.
چجوری میتونم بدون زیاد -خرکاری- کردن توی حرفهام جزو با اعتمادبنفسترینا باشم؟
چجوری میتونم با ظاهرم راحت باشم و راحت به آدما اپروچ کنم؟ با هر کسی ارتباط برقرار کنم و حتی کوالیتی تایم خوب داشته باشم؟
دلم میخواد یه تمرکز حسابی کنم روی پوسچرم روی ستون فقراتم روی حرکات کششی زانوم.
دلم میخواد یه برنامهنویس خیلی حرفهای بشم هم توی سی هم وریلاگ و هم پایتون خیلی عمقی یادش بگیرم و تمرین کنم.
دلم میخواد پولدار باشم حاجی…
دلم میخواد یه رابطهی رمانتیک داشته باشم ولی واسه این واقعا عجلهای هم ندارم…
-
نمیدونم که با ** چیکار کنم. توی این رابطه راضی نیستم از اکثر جهتها. از چی میترسم که تمومش کنم؟
این که به احتمال قوی دیگه برگشتی توش نیست ینی واسه همیشه یه نفرتی جایگزین خواهد شد مخصوصا از جانب اون.
این که اگه کات کنی هم من توی خودم در حال حاضر نمیبینم که مثلا حالا حالاها با کسی دیگه رابطهایو شروع کنم.
حتی شاید اون با من تموم کنه قبل از این که من بخوام کاری کنم؟
دیشب خواب دیدم دارم دنبال کلید یه گنج میگردم.. ربطی نداشت ولی یهو یادم اومد..
مسالهی رابطهام با غذا یا بهتر بگم اعتیادم به غذا خیلی خیلی پیچیدهتر از اونیه که فکر میکردم. چطوری تا الان متوجهش نشده بودم؟ ینی واقعا توی ۲۷ سال من نفهمیدم که از نظر خورد و خوراک نرمال نیستم؟ تمام این مدت جلوی چشمم بود.
نهکه بخوام حالا عن هرچیزیو در بیارم و بگم دیگه هرچیزی که کاملا تحت کنترل نیست جنبهی اعتیاد داره نه. ولی این واقعا از جنس اعتیاده همم یهجور های شدن روی غذا که خودش منجر به فعال شدن بقیهی اعتیادهام میشه و برعکس.
به نظرم حل کردن اعتیادم به غذا به مراتب مهمتر از اعتیادی که داستان دارم هست.
-
چرا توی اینستا اینقد سعی میکنم خودمو خوشبخت نشون بدم؟
خب خداییش خوشبختهم هستم خیلی هم هستم.
یه دلیل میتونه این باشه که انگار میخوام به خودم یاداوری کنم. انگار میخوام به خودم بگم ببین؟ خودتو ببین؟
-
انگار میخوام یه کلکلیهم با اونایی که الکی ک*س**شرای زندگیشونو به عنوان خوشبختی جلوه میدن (مثلا خارج رفتنشون یا فلان برند داشتن یا توی کنسرت بودن) داشته باشم بگن ببین حاجی پشم منم نیستی. منم خیلی کلکلیم..
بعدشم بهشون بگم با وجود همهی اینا بازم خوشبختی به این چیزا نیست.. منو ببین.. شاد نیستم.
یه دلیل دیگه هم اینه که میخوام به یه حالت ملتمسانهی مردم دوسم داشته باشن. شاید اگه نشون بدم که خیلی باحالم و خیلی خوبم، مردم بخوان باهام دوست بشن و دورم شلوغ باشه.
-
امروز یکی رندوم یه غریبه بهم پیام داد: چقد خوشبتختی.
ناراحت شدم، خجالت کشیدم و چقد احساس دورویی کردم. اگه دورویی نیست پس چیه؟
-
ولی من از درون هنوز افسردگی دارم. با این که دارو هم میخورم ولی غمگینم ینی تمایل دارم به غم و حتی از این غمه لذتی هم میبرم که فقط خودش از جنس خودشه.
متوجه شدم بخش زیادیش عادته ینی عادت کردم به این پترنه مثلا اگه یکم وقت پیدا میکنم اینجوریم که خب حالا چیکار کنم؟ و اونجور افکار به ظاهر عمیق و به باطن ناراحتکننده توم فعال میشن.
حالا یه بعد دیگهی این سوال هم اینه که از این به بعد هم آیا میخوام همینجوری خوشبخت خودمو نشون بدم؟ میگما مگه اینستاگرام همین نیست؟ اصن مگه همه سعی نمیکنن خوشبختیشونو نشون بدن؟ شییر کنن :)). عکس کباب عکس چایی عکس مهمونی عکس تحصیلات.. خب منم مث همه همینارو دارم بهاضافهی یه نعمت عکاسی و گاهی نوشتن ..
-
برندهی واقعی کیه جدی؟ اونی که محبوبه یا اونی که از لحظهلحظش یه توشهای برمیداره؟ مکالمهی عمیق با آدما داشتن مثلا..
راستی چجوری میشه از هر آدمی یاد گرفت؟
اینستاگرام یه ابزاره و نباید از ابزار بودن خارج بشه. به خاطر خاصیتی که اینستاگرام داره و خاصیتی که من دارم، خیلی زیاد پیش میاد ینی به راحتی من تبدیل میشم به ابزاری واسه اینستا مخصوصا وقتی که کنترل زندگی جوری که میخوام توی دستم نیست.
یه چیز مسلمه، نمیخوام اینستام پلتفرمی باشه که مثلا خوشبختیموبخوام باهاش جار بزنم… قطعا نه. حتی اگه به معنی واقعی تمام و کمال خوشبخت باشم.
چیز دیگهای که تو ذهنمه اینه که… این داستان.. واقعا خسته شدم. خب خداییشم هیچوقت بعد از آخرین ریلپسی که رو علف داشتم خیلی نشستم بهش فک کنم مخصوصا هم که توی یه رابطهی نهچندان ارضا کننده هستم این موضوع رو واسم سخت تر میکنه. ولی یه چیز مسلمه، این حالت بدون کنترل*** رو به هیچ عنوان دوست ندارم. و بخش بسیار بسیار بسیار عمدهی ناراحتی در حال حاظرمم بخاطرداستانه هم الکل زیادی که دیشب خوردم و بعدش تمایلی که به پرخوری عصبی داشتم. ولی به خودم آفرین میگم و از شانسمم تشکر میکنم که تونستم سیگارو نکشم .. چون شاید فقط یه نخ سیگار میبود ولی واسه من به معنی یه پذیرش شکست و غم و غصه میبودش.
ولی من شوهر خوبی میشم. :))
جمعبندی:
سردرگمی تو رابطه با ***.
اعتماد بنفس بیشتر توی دکتری به عنوانی یه محقق برجسته.
اعتماد بنفس بیشتر به عنوان یه مدیر سطح بالا / یه رهبر تیم در آینده.
اعتماد بنفس بیشتر تو شخصیت اجتماعی و سوشال لایف و -داشتن مکالمه با آدما-.
اعتماد بنفس بیشتر توی ظاهر و پوشش و باور این که بقیه هم خیلی میخوان با من دوست باشن و نترسیدن از ریجکت شدن.
سردرگمی درمورد نحوهی استفادهام از سوشال مدیا.
ناتوانی تمام در مقابل اعتیاد به غذا.
ناتوانی و کلافگگگگگییییی و خشم در مقابل داستان.
سردرگمی درباره این تمایلی که نهادینهشده توم به افسردگی و غم و خودکمبینی.
نیاز به سرمایهگذاری جدی روی حرکات کششی، زبان بدن و فرم گردن و کمر.
نیاز به حل کردن بنیادی مشکل زانوها، بازم با حرکات کششی.
حس نیاز مبرم به برنامهنویس حرفهای بودن.
سردرگمی نسبی دربارهی هدف زندگی و ارزشها / عشق / نیروی برتر.
امتحان کوال و صرفا تنبلی!
اینترنشیپ و تنبلی باز هم.
خب تا اینجا بیشتر چسنالهها بودن.
آرزوهامم تو پروازی که میومدم نوشتم. ینی هدفای بعدیمو و این که دقیقا میدونم چی میخوام :)
- ۰ نظر
- ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۵:۲۰
