آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

ویژن

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۷ ق.ظ

آدمیو تصور کن که شبا با یه کتاب یا مقاله یا کدنویسی خوابش میبره.

آدمیو تصور کن که گاهی واسه استراحت و ورزش دادن مغزش میره کافه یه کد یا الگوریتم مینویسه.

آدمیو تصور کن که هفته‌ای ۴ روز باشگاه میره، وزنه‌های سنگین میزنه جوری که رگاش میزنه بیرون. 

آدمیو تصور کن که هفته‌ی یکی دوبار میره میدوئه. آهنگ گوش میکنه، فکر میکنه، تصمیماشو میگیره.

آدمیو تصور کن که شکر نمیخوره. هیچ چیزی که شکر داشته باشه هم نمیخوره.

آدمیو تصور کن که هر هفته دو-سه‌تا مقاله‌ی تکنولوژی میخونه. واسه اطلاعات عمومی هم که شده حتی از reddit مقاله‌ها مرتبط به کارشو میخونه.

آدمیو تصور کن که تو تمام جلسه‌ها حرف میزنه، بحث میکنه، سوال میپرسه. تشنه‌ی یادگیریه.

آدمیو تصور کن که فوری دست به قلم میشه واسه توضیح دادن چیزای تکنیکال واسه بقیه تو جلسه‌ها مخصوصا.

آدمیو تصور کن که زیاد برنامه نویسی میکنه، وریلاگ، سی، پایتون. آدمی که حسابی به لاتکس مسلطه.

آدمیو تصور کن که روزشو با ورزش شروع میکنه، نه که ورزش خاصی، دوتا سه‌تا حرکت با دمبل یا یه حالی به سیکس‌پکا.

آدمیو تصور کن که نون نمیخوره به هیچ‌عنوان.

آدمیو تصور کن که صبحا زود بیدار میشه، سه ساعت قبل از شروع اولین تسک روزش.

آدمیو تصور کن که روزی ۸ یا ۹ ساعت کار مفید میکنه. 

آدمیو تصور کن که مایه‌ی دلگرمی خونواده‌ و دوستاشه. حتی واسه درددل بهش زنگ میزنن.

آدمیو تصور کن که حرفش حرفه. سرش بره قولش نمیره.. مخصوصا به خودش.

آدمیو تصور کن که سرش بالاس ولی نگاش پایینه.

آدمیو تصور کن که مدیتیشن و یوگا میکنه.

آدمیو تصور کن که هر روز یه روتین واسه حرکات کششی داره..

آدمیو تصور کن که توی سهام و کریپتو سرمایه‌گذاری میکنه. هرماه یه قسمتی از درآمدشو سرمایه‌گذاری میکنه.

 

  • آقای مربّع

تو پرواز

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۰ ق.ظ

دیروز تو پرواز نشستم هدفامو نوشتم. آرزوهام واسه این شیش‌ماهی که میاد.

نوشتنم که تموم شد نگاشون کردم. 

یه ترسی بود تو دلم. یه خنده‌ای تو سرم. که میگفت نمیتونی.

فکر کردم درستشم همینه. میگن هدفات باید دلتون ترس بندازه تو دلتون.

ولی ترس نبود بیشتر یه با صدا بیرون دادن نفس بود با یه پلک زدنِ با مکث. ازینا که چشماتو میبندی و باز میکنی اما بیشتر از پلک زدن طول میکشه.

  • آقای مربّع

OA

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۲:۰۲
  • آقای مربّع

گم‌شده

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹ ق.ظ

دلم یکم عشق میخواد.

فکر کنم چیزی که بیشتر از همه‌ واسم گم‌شده اینه.

میدونم هنوز حالم خوب نشده میدونم هنوز درحال نقاهتم. صرفا دارم به خودم گوش میکنم.. میدونی؟ سالها میگذره ینی ساااالها میگذره از آخرین باری که توی رابطه‌ای بودم که ازش رازی بودم. 

باورم نمیشه من که اینقد بیشتر از دوروبریام به احساسات بها میدم از درون از همه تنهاترم. شاید تا همیشه هم همینجوری بمونه یجورایی دیگه بهش عادت کردم. فقط یه وقتایی نمیدونم این احساساتمو کجا خرج کنم ینی اصلا به این که منم نیاز دارم بهم محبت‌شه فکر نمیکنم دیگه از اون گذشته.. یه وقتایی واسم سواله که محبتی که تو دلمه رو کجا خرج کنم؟ ساده تر بگم.. دلم میخواد عاشق باشم عاشقی کنم. 

یه وقتایی فکر میکنم شاید اصلا آدم دوست‌داشتنی‌ای نیستم واسه همینه که این همه‌ساله تنهام؟ حتی دوستامو هم زیاد پیش میاد از دست بدم. از درون خیلی خرابه اوضام و منظقی‌هم هست بعد از چیزایی که از سرم گذشته.

میدونم که اعتمادبنفس و عزت‌نفسم بدجوری خراب شدن. شاید هیچقوتم درست نشن. نمیخوام ناله کنم فقط میخوام به خودم گوش کنم بگم اره میشنومت. کاری هم نمیتونم بکنم فعلا.. یجورایی گیر کردم. رابطه و عاطفه اخرین‌چیزیه که باید فعلا بهش فکر کنم چون یه‌سری پیشنیازایی هست واسه این که بتونم به خودم مطمئن باشم.. فقط دلم خیلی تنگ میشه گاهی حتی نمیدونم واسه کی. یبار رفیقم داشت درددل میکرد میگفت حاجی من اینقد خودمو کم میبینم (ینی خودشو) اینقد دوست‌نداشتنی میبینم، که هربار یه دختری بهم یه لبخند میزنه یا نه اصن مث آدم صرفا باهام رفتار میکنه اصن عاشقش میشم اصن دیوونش میشم. چقد حرفیو میزد که من جرآت گفتنشو نداشتم :) فکر کردم به تمامی رابطه‌هایی که تاحالا داشتم.. هیچقوت من انتخاب نکردم اون انتخابی که دلمو راضی کنه. هرباریم که من رفتم جلو انگار یه سیگنالی از طرف گرفتم که عه؟ میتونم برم جلو. 

نوشتن اینکه میخوام بنویسم خجالت‌آوره واسم.. ولی ..  پس من چی؟

دیگه مث قبل ناراحت این نیستم که سنم داره میره بالاتر. فک کنم دلیلش اینه که خب هیچوقت اینقد احساس قدرت و سلامتی نمیکردم. شاید از تمام جنبه‌های زندگی درحال پیشرفت بودم ینی با تمام سقوط‌هایی که داشتم برآیند کلیش خیلی مثبت بوده. طبیعیه که جای یه‌سری از زخم‌ها طول بکشه که خوب بشه.

طبیعیه که اعتمادبنفس و عزت‌نفس آدم به این زودی ترمیم نشه. فقط یه ترسه میدونی؟ نکنه این فرصتم توی این دنیا تموم شه و دیگه عاشق نشم؟ واسه خودم آرزو میکنم که اول بتونم دوره‌ی نقاهتمو تموم کنم.. شاید یه سال همین فقط طول بکشه. دوم این که وقتی زمانش درست بود به خودم اجازه بدم عاشق شم.

 

 

 

 

  • آقای مربّع

فک کنم

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۰۹ ب.ظ

ولی فکر کنم.. فکر کنم.. پرونده‌ی یه سری چیزا واسه همیشه بسته شد.

فکر کنم.. فکر کنم زندگیم خودش رفت توی یه مرحله‌ی جدید. یه‌سری چیزا شاید بهاش بود که باید پرداخت میشد.

شاید بهاش از حلقم کشیده‌شد بیرون. به‌زور. ولی منظورم از مرحله‌ی بعد چیه؟

 

این که بالاخره میتونم با خودم بشینم. بالاخره میتونم راحت باشم با همینی که هستم با تمام ضعف‌ها و قدرت‌هام.

نشستم صبح زود دارم تمرین برنامه‌نویسی میکنم بالاخره شروع کردم که خودمو آماده کنم واسه مصاحبه‌های شغلی. 

نشستم و راحتم.. تمام کاستی‌هامو میدونم تو آغوش کشیدمشون و قهومو آروم آروم مزه مزه میکنم. حالم خوبه.

دلم؟ آره زخمیه هنوز ولی خونریزی نداره. واسم مهم نیست که کی برسم. واسم مهم نیست از کی جلوتر یا عقبتر باشم. حداقل چیزی که این مشکلاتِ ۱۰ سال گذشته بهم یاد داد همینه که زندگی بیشتر یه ماراتنه. با سرعت خودت پیش میری و هیچکس هم زندگیش اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. همونجور که زندگی تو اونی که بقیه فکر میکنن نیست.

دارم یه‌سری کتابایی که تو این چندسال خوندمو دوره میکنم قبل از این که کتاب جدید شروع کنم. میدونی بیشترین چیزی که میتونم بهش افتخار کنم چیه؟ اینه که -نسبت به خودم- چقد واقعی شدم. من خیلی فیک بودم ۵ سال پیش. ولی چیزی که بهش بیشتر از هرچیز دیگه مینازم اینه: خیلی خودمم. اینو هم فقط خودم میتونم بفهمم که چقد حرفم راسته یا نیست.

 

  • آقای مربّع
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۲:۰۲
  • آقای مربّع

آقای قاضی

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۹ ق.ظ

نشستم یادداشتای شیش هف ماه گذشته رو میخونم.

چقد پرامید بودم. در حرکت بودم. ولی مهم نیست مهم اینه که الان چی هستم.

بذار از حسم بنویسم.. شاید یکم سبک‌شم. هرچند، خودمم میدونم که هیچکدوم از این حسا درست نیستن و به این معنی نیست که کنار میکشم.

 

ولی بذار اعتراف کنم.

 

وقتی یه آدمیو میبینم که از من کوچیکتره پر میشم از حسرت. حس میکنم زندگیم مثل یه برگ خشکی بوده که توی یه چشم‌ به هم زدن سوخته.

شاکیم از این -بودن- طلبکارم از این دنیا. یجا خوندم افسردگی خشمیه که به داخل هدایتش میکنیم. این انصاف نیست این انصاف نبود که من بیشترِ نوجوونی و جوونیم حالم خوب نباشه.

این عادلانه نبود که بیشتر از همه تلاش کنم و به خودم سخت‌بگیرم ولی حالم از همه بدتر باشه. این روزا اتفاقا آدماییو میبینم که تازه شده ۱۹-۲۰ سالشون. تو آمریکا تو بهترین دانشگاها همراه با خونواده.

این عادلانه نبود که دهنم صاف شه که بیام اینجا و هیچ لذتی ازش نبرم. این عادلانه نبود که از چیزایی که همه یا اکثر آدما لذت میبرن نتونم لذت نبرم. این عادلانه نیست که خودم اینقد با خودم سر لج افتادم..

دلم میخواد کروموزومامو سرزنش کنم، ژنمو سرزنش کنم حتی پدر و مادرمو سرزنش کنم. البته که خودمو هم سرزنش میکنم. میگن نوشتن کمک میکنه که احساساتتو بفهمی. 

خودمو یه پیرمرد خموده میبینم که دنیا بهش بد کرده که پره از اشتباه. محیط دانشگاهم عجیبه هر سال یه سری ۱۸-۱۹ ساله وارد میشن و تو هرسال مسن‌تر میشی. نمیدونم چرا اینقد حس کهولت دارم تو ۲۷ سالگی میدونم این حسا درست نیستن ولی بذار اعتراف کنم دیگه؟ 

دلیل این که نمیتونم خودمو ببخشم اینه که به خودم خیلی سختگیر شدم. ینی کوچیک‌ترین چیزی که سرجاش نباشه تمام اون احساسات منفیمو دوباره میکشه بیرون. نمیدونم چجوری کمتر حساس باشم؟ چرا بقیه اینجوری نیستن؟ این عادلانه نیست. هیچیه این زندگی عادلانه نیست. ولی جالبیش اینجاس، اینی که هستمو دوست دارم. خودم از نوشتن این جمله تعجب میکنم. شاید چون خیلی وقته اینجوری به خودم سر نزدم اینقد این گره‌ّا کور شدن که واقعا نمیتونم بفهمم چمه.

بدنم درد میکنه از باشگاه وزنه‌هامو تا جایی که میتونم سنگین میزنم. روزای باشگاه بهترین قسمت هفته‌ هستن واسم. نشستم پشت میز ناهارخوری خونه‌ی دوستم خودش رفته باشگاه.

 

خسته شدم اس متاسف بودن.

میدونی چی بیشتر از همه رو مخمه؟ این هویتِ قربانی‌ای که به خودم گرفتم. بابا من -برنده- بودم.

همین که حس میکنم دنیا باهام بد کرده، این که شادی واسه بقیس. این که ته دلم میدونم بازم قراره گند بزنم و ... 

حس میکنم تموم شدم. واقعا انگار آخراشه، مثل یه بازیکنی که بدجور گند زده و مربی میخواد از زمین بکشتش بیرون. 

:(

یادمه مینشستم تو همین وبلاگ به معنی زندگی فکر میکردم، دنبال خوشبختی میگشتم. سعی میکردم آرزوهامو پیدا کنم و برم دنباشون.

امید داشتم میدونی؟ اگه اون موقع بهم میگفتن که قراره ۲۷سالگی اینقد ناراحت باشم مطمئنم که بدجور خودمو میباختم. این که این هویتو به خودم گرفتم تقصیر خودمه، حتی سر همینم میخوام خودمو سرزنش کنم.

میدونم.. میدونم که باید بذارم بره باید واقعا -بگذرم- بذارم این کوله‌بار گذشته رو زمین. یا بابا اقلا خوبیامو هم ببینم. ولی هربار که میام شروع کنم به خودم باور داشته باشم، تمرکزمو از دست میدم. 

میدونی چیه؟ یادم میره. حتی یادم میره که یادم میره. اگه بخوام خیلی عمیق بهش فکر کنم، چندتا چیز به ذهنم میاد، یک 

 

- اول سختگیریِ بیش از حد اینجوری که باید همه‌چی سریع فوری انقل**ابی درست شه و نه تنها درست شه کوچیک‌ترین اشتباهای هم نباید بکنم :)) خب چرا؟ جدی چرا اینجوریم؟ چون عجله دارم همه‌چی به نرمال برگرده؟ چون عجله دارم که به آرزوهام برسم؟

سختگیر نباش. آسون‌بگیر باش.

 

- دوم هم Biased بودنه به خاطر گذشته. مثل یه قاضی که با متهم خصومت شخصی داره. میدونی چی میگم؟ قبل از شروع انگار محکومم به شکست.

Biased نباش. بی‌طرف باش.

 

- سوم لوس بودنه، ینی باز به خاطر همون گذشته، انگار آمادم که شکستو بپذیرم. هرکاری که چلنجینگ باشه، همین که یکم سخت میشه یادم میاد که عه راستی من یه بازنده‌ام و دست از تلاش برمیدارم + سرزنشکردن خودم.

لوس نباش. سرسخت‌ باش.

 

چهارم فک کنم اینه که همه‌چیزو به هم وصل کردم ینی پیچیده‌کردم مسایلو. یه عالمه should ریختم سر خودم. این یکی خیلی قدیمیه و خوب بلدمش. خواب باید اینقد باشه بیدار شدن باید اینقد باشه درس باید اینجوری باشه توی فلان محیط. دارم خفه‌میشم با این همه‌ باید‌ها. چرا؟ چرا این‌همه باید؟ چون یه زمانی واسم کار میکردن؟ چون یه زمانی تونسته بودم و باید بازم بتونم؟ باید؟؟؟

بایدی نباش. 

 

جمعبندی:

آسون‌بگیر و با خودت بی‌طرف باش. سرسخت باش ولی بایدی نباش.

  • آقای مربّع

پیتزای لعنتی

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۷ ب.ظ

تصمیم بگیر مربع‌جان شروع کن به دوباره تصمیم گرفتن.

- تصمیم میگیرم فستفود نخورم.
- تصمیم میگیرم نون نخورم.
- تصمیم میگیرم روزو از همونجایی که شروع میشه ادامه بدم.
- ...... مسخرس همه‌اینا مسخرس. هی مینویسم و هی انجام نمیدم. افتادم توی لوپ. خب چه لوپی؟ چه لوپایی؟
- سیگار؟ پیتزای لعنتی؟؟؟؟؟؟؟ چرا توی پذیرش گیر کردی؟ که همه‌ی اینا اعتیادن؟ میتونی بپذیری؟

 

و پنیک و ناامیدی که مثل سیگنال ریسته.

چرا سیگار واسم کار نمیکنه؟ چون هر کامی واسم مثل فروخوردن خشم و احساساته. هر پک واسم مثل یه توگوشی به خودمه.. من نمیخوام دیگه سیگار بکشم.

چرا پرخوری نه؟ چون احساس کثافت بعدش.. فقط مثل یه قرص خوابه فقط زمان میره جلو.

چرا داستان نه؟ ... 

 

خسته شدم :(

دیگه توان شروعو ندارم. ینی دارم ولی غرم میاد. نمیدونم چیکار کنم هیچی بهم لذت نمیده.

 

 لعنت به اونچیزی که بود. ببین چی جلوته. تغییر سخته حاجی. شاید سخت‌ترین کار دنیا. تغییر کردن تصمیم میخواد و تصمیم هم .. باور به خودتو میخواد.

  • آقای مربّع

شروع کردم

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۴۳ ق.ظ

شروع کردم.

شروع کردم به دوباره از جا بلند شدن. از صب توی جلسه‌ام و کم‌کم دارم یه تکونایی میخورم. وسط روز رفتم باشگاه و بعدشم الان برگشتم آزمایشگاه.. راستش دلم تنگ شده بود واسه خودم. اعصابم خیلی خورده از تمام شکست‌هایی که خوردم و تمام وقتایی که تلف کردم امروز توی جلسه یه پسره که باهام سر یه چیزی مخالفت میکرد یه لحظه چشممو بستم میخواستم بکوبم تو صورتش ینی توی این لِوِله خشمم. 

حقیقتا اوضا خیلی **یه ولی بالاخره باید از یجا شروع کنم. منم شروع کردم... بهترشو میسازم.

  • آقای مربّع

Damaged

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۶ ق.ظ

دارم فکر میکنم چه کلمه‌ای حالمو بهتر از همه توصیف میکنه؟

Damaged شاید.

 

چی میتونه احساساتمو بیان کنه؟ فک کنم یه‌ذره از هرچیز دارم.

ناامید؟ یکم.

خسته؟ نه. اتفاقا پرانرژیم.

احساس گناه؟ خیلی..خیلی.

ناراحت؟ نه، غم نیست. بیشتر ترسه.

ترس؟ از چی؟ از این که نتونم واسه خودم کاری کنم. از این که تمام تلاشمو نکنم.

 

باید بفهمم احساساتم چه چیزاین، اقلا من یکی آدمی نیستم که بتونم با این سردرگمی ادامه بدم. خیلی وقته میخوام بنویسم، ولی اینقد گیج و سردرگمم و اینقد احساساتم به هم گره‌خوردن که نوشتن سخت‌ شده. 

از نوشتنم میترسم چون نمیدونم اگه یه سری درهارو باز کنم با چی مواجه میشم؟

دقیقا از چی میترسم؟ از سختی؟ از درد؟ نه واقعا. من با درد رفیقم. من از شکست میترسم. واسه همینه که شروع نمیکنم؟ 

یه زمانی افتخار میکردم که یه داده‌ی پرتم. چرا الان اینقد از متفاوت‌بودنه دارم میترسم؟

شاید یه ماه گذشته رو روی -پذیرش- کار کردم. پذیرفتم که اشتباه کردم. پذیرفتم که درست‌کردنش قراره سخت باشه. پذیرفتم که یجور بیماری دارم که تا آخرعمر باید باهاش زندگی کنم. پذیرفتم زورم به بعضی‌چیزا نمیرسه.

پذیرفتم که موفقیت میونبر نداره، اگه چیزی کسب کردم واسش زحمت کشیدم. اگه جایی کاری چیزی هم نشد، خودم تنبلی کردم و دنبال پیچوندن بودم. پذیرفتم میشه از چشمِ آدما افتاد، میشه یه‌نفر انتخاب کنه که دیگه دوسِت نداشته باشه.

پذیرفتم که هیچ عامل بیرونی مسئول حال من نیست، معجزه‌ای وجون نداره. پذیرفتم که دکمه‌ی ریست نداره، پذیرفتم که ... بعضی چیزا هم ارزششو نداره. پذیرفتم که نمیتونم. اقلا فعلا. پذیرفتم که آسیب زانوهام شاید حالاحالاها باهام باشه. پذیرفتم که جدی جدی سال ۲۰۱۸ وقتی اومدم اینجا از صفرِ صفر شروع کردم.

بعدش روی چیزایی که درمقابلشون مقاومت دارم تمرکز کردم. 

فهمیدم بیشترین مقاومتو به کار و درسم دارم. چرا؟ چون قسمتی از زندگیمه که داره بیشترین سیگنالارو بهم میفرسته و قطعا ایگنور کردنشون کار درستی نیست.

 

میدونم که قراره روزهای آینده حالم خوب نباشه. میدونم قراره کاراییو بکنم که مغزم در اون لحظه دوسشون نداره، مثل صبح زود توی سرما بیدار شدن، مثل ساعت‌ها نشستن پشت میز و مواجه‌شدن با تمام مزخرفانی که مغز سرزنشگرم -ممکنه- تحویلم بده.

میدونم که ذهنم قراره باهام بازی کنه. خودمونیم، شوخیم گرفته؟ من که از جا بلند‌شدنو بهتر از هرکار دیگه بلدم. ایندفه‌هم بلدم بلند شم و فکر میکنم بتونم. نمیخوام به بعدش فکر کنم فعلا.

  • آقای مربّع