آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

Damaged

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۶ ق.ظ

دارم فکر میکنم چه کلمه‌ای حالمو بهتر از همه توصیف میکنه؟

Damaged شاید.

 

چی میتونه احساساتمو بیان کنه؟ فک کنم یه‌ذره از هرچیز دارم.

ناامید؟ یکم.

خسته؟ نه. اتفاقا پرانرژیم.

احساس گناه؟ خیلی..خیلی.

ناراحت؟ نه، غم نیست. بیشتر ترسه.

ترس؟ از چی؟ از این که نتونم واسه خودم کاری کنم. از این که تمام تلاشمو نکنم.

 

باید بفهمم احساساتم چه چیزاین، اقلا من یکی آدمی نیستم که بتونم با این سردرگمی ادامه بدم. خیلی وقته میخوام بنویسم، ولی اینقد گیج و سردرگمم و اینقد احساساتم به هم گره‌خوردن که نوشتن سخت‌ شده. 

از نوشتنم میترسم چون نمیدونم اگه یه سری درهارو باز کنم با چی مواجه میشم؟

دقیقا از چی میترسم؟ از سختی؟ از درد؟ نه واقعا. من با درد رفیقم. من از شکست میترسم. واسه همینه که شروع نمیکنم؟ 

یه زمانی افتخار میکردم که یه داده‌ی پرتم. چرا الان اینقد از متفاوت‌بودنه دارم میترسم؟

شاید یه ماه گذشته رو روی -پذیرش- کار کردم. پذیرفتم که اشتباه کردم. پذیرفتم که درست‌کردنش قراره سخت باشه. پذیرفتم که یجور بیماری دارم که تا آخرعمر باید باهاش زندگی کنم. پذیرفتم زورم به بعضی‌چیزا نمیرسه.

پذیرفتم که موفقیت میونبر نداره، اگه چیزی کسب کردم واسش زحمت کشیدم. اگه جایی کاری چیزی هم نشد، خودم تنبلی کردم و دنبال پیچوندن بودم. پذیرفتم میشه از چشمِ آدما افتاد، میشه یه‌نفر انتخاب کنه که دیگه دوسِت نداشته باشه.

پذیرفتم که هیچ عامل بیرونی مسئول حال من نیست، معجزه‌ای وجون نداره. پذیرفتم که دکمه‌ی ریست نداره، پذیرفتم که ... بعضی چیزا هم ارزششو نداره. پذیرفتم که نمیتونم. اقلا فعلا. پذیرفتم که آسیب زانوهام شاید حالاحالاها باهام باشه. پذیرفتم که جدی جدی سال ۲۰۱۸ وقتی اومدم اینجا از صفرِ صفر شروع کردم.

بعدش روی چیزایی که درمقابلشون مقاومت دارم تمرکز کردم. 

فهمیدم بیشترین مقاومتو به کار و درسم دارم. چرا؟ چون قسمتی از زندگیمه که داره بیشترین سیگنالارو بهم میفرسته و قطعا ایگنور کردنشون کار درستی نیست.

 

میدونم که قراره روزهای آینده حالم خوب نباشه. میدونم قراره کاراییو بکنم که مغزم در اون لحظه دوسشون نداره، مثل صبح زود توی سرما بیدار شدن، مثل ساعت‌ها نشستن پشت میز و مواجه‌شدن با تمام مزخرفانی که مغز سرزنشگرم -ممکنه- تحویلم بده.

میدونم که ذهنم قراره باهام بازی کنه. خودمونیم، شوخیم گرفته؟ من که از جا بلند‌شدنو بهتر از هرکار دیگه بلدم. ایندفه‌هم بلدم بلند شم و فکر میکنم بتونم. نمیخوام به بعدش فکر کنم فعلا.

  • آقای مربّع

dd

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ق.ظ

حتی اگه بدترین دانشجوی دنیا بوده باشم تا الانش.

حتی اگه بازنده‌ترین ادم دنیا باشم. از خودم یه سوال دارم، از الان از ایانجا به‌بعدش، میتونی تمام تلاشتو بکنی؟

 

گفتنش آسونه.

 

 

شروع کن روزی یکم نوتاتو بخون.

شروع کن روزی یکم کد‌های دنیسو بخون پایتون و وریلاگ.

شروع کن روزی یکم ویدیو ببین درباره اف‌پی‌جی‌ای.

شروع کن روزی یکم کد بزن.

شروع کن روزی یکم پیپر بخون.

 

قراره خیلی آروم و کند پیش‌بری.

خیلی هم چیزی واسه از دست دادن نداری اگه بهش فکر کنی.

  • آقای مربّع

درد

جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ب.ظ

دوباره شروع کن داشاقو بپوش. 

دوباره شروع کن روزی یه صفحه زبان بخون.

میدونم چقد درد داره. مینویسم که اصن یادمون بمونه... جنس جدیدی از درد رو.

از جنس ناامیدی :) 

 

میتونی خونه‌رو تغییر دکور بدی.

میتونی محیط کارتو عوض کنی.

 

اگه یه چیزیو نمیفهمی، وقت‌بذار و یه قدم برو عقب.

آره باید از بیسیک‌ترین چیز‌ها شروع کنیم. 

حالمون تا وقتی که شروع نکنیم خوب نمیشه.

میتونی ۴سال دیگه داشته باشی. ۴ سال!!!!!!! ۴ سال پیش ۲۳ سالت بود. میخوای بری ۴سال پیشتو بخونی؟

باید بیشتر واسه خودت وقت بذاری :) قدم قدم.

آره هرچقدم ناعادلانه باشه یا هرچی.

 

 

کاملا اوکیه که ندونی خیلی چیزارو. میدونم حس میکنی داری از صفر شروع میکنی. ولی واقعا هم اینجوری نیست :)

شاهین... چیکار کنم خودتو باور کنی دوباره؟ قرار هم نیست کار خیلی شاقی انجام بدی.

قول میدم هفته دیگه بهتر از این هفته میشه.

میتونی قول بدی فردا بهتر از امروز باشه؟

 

 

بازم سیگار خریدم و بعد از همون پکای اول فهمیدم حالمو بهتر نمیکنه.

به خودم یکم حق میدم که چنگ بزنم به هر چیزی که فک کنم شاید کمکم کنه.

ولی حاجی میونبر وجود نداره :)

 

دلم واسه مادربزرگ چقدر تنگه.

 

این که میگن مثلا بسپارش به خدا. چقد آرامش بخشه.. اگه میشد اگه واقعا میشد باورش کنم که بسپارم بهش

که مثلا از من حرکت از اون برکت... چقد دلم یکم امید میخواد...

  • آقای مربّع

پَر

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

کاش میشد 

خودمو بغل کنم امشب

 

 

 

خدا

  • آقای مربّع

ب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

گاهیم باس دهنو بست و سرو انداخ پایین و 

 

  • آقای مربّع

عاولی :))

شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ

حاجی :))))))

بگا رفتیم که. :)))))))

  • آقای مربّع

جمعبندی ۲۷

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

- تصمیم گرفتم با روی بازتری زندگی کنم. غر نزنم و به چیزی که جلومه تمام عشق و توجهمو نثار کنم. سعی کنم آگاهانه‌تر حال کنم. تمرکزم روی داشته‌هام باشه. 

- تصمیم گرفتم به خودم بیشتر وقت بدم، یه‌سال یا حتی دوسال برای بیشتر ساختن. تصمیم‌گرفتم عجله نکنم واسه «برداشت» چون بعد از کاشتن، فصل نگهداریه. و البته که به کاشتن هم ادامه میدم اونم پرتوان‌تر، وحشی‌تر و البته با درونی آرومتر‌ از همیشه. با نفسای عمیق ولی پرحرارت، نگاه ثابت ولی نافذ.

- تصمیم گرفتم بیشتر explore کنم، آزادانه‌تر تجربه کنم بدون اینکه انتظارِ برداشتنِ حتی یه یادگاری داشته باشم. بیشتر بگم آره و ناز نکنم واسه فرصتایی که از جلوم میگذرن.

- تصمیم گرفتم بیشتر طلب‌کنم، اگه دلم میخوادش، با خودم بلند بگم به آسمون رو کنم و بگم اینو میخوامش! ازت میخوام اینو؛ حتی اگه نشنوی صدامو، اینو ازت میخوام! و بعدشم حس قدردانی کنم از داشتنش؛ حتی با وجودِ نداشتنش.

- تصمیم گرفتم محدودیتامو بپذیرم؛ به خودم حق بدم و بذارم برن. نذارم انرژیم صرف استهلاک حاصل از لجبازی شه. درسته که با تلاش بار اومدیم، با نپذیرفتن شرایط و بالا‌بردن استانداردامون؛ ولی همیشه هم بهینه نبودیم. پذیرشم مفهوم جدیدی بود واسم یا نه، مهارتِ تمرین نشده‌ای بود؛ آپشننِ کمتر دیده‌شده‌ای. 

- تصمیم گرفتم به بعضی از ضعف‌ها یا پیچیدگی‌هایی که هنوز واسشون توضیحی ندارم، برچسبِ موقت بزنم. مثلا مثل میگرن. گاهی میگرن برنده میشه، گاهی میگرنت قبل تو از خواب بیدار میشه، هستش. گاهی اون پشت تورو به خاک میزنه. اینجا هم میشه پذیرشو گاهی تمرین کرد؛ کم‌کم که بهتر میشی میگرنه شاید هنوز باشه ولی ماهی یبار، چند‌ماهی یبار زورش بهت میرسه. هر آدمی شاید میگرنِ خودشو داره شایدم تو تنها آدم توی این دنیایی که میگرن داره🥲. وقتتو با این فکرا تلف نکن چون مهم نیست. هیچوقت نخواهی فهمید و حتی فهمیدنشم در اون ادامه‌دادنه تغییر ایجاد نمیکنه. یه سردرد سادس؛ کم‌کم یاد میگیری تو که میگرن داری، مثلا به نور شدید خیره‌نشی ولی همیشه میتونی از عطرِ یه شاخه‌ رز سرمست‌شی.

- تصمیم گرفتم برم دنبال آدما، چون اونا هم اکثرا اشتباهی که من میکردمو میکنن انگار؛ نشستن تامن برم دنبالشون. خب منم میرم. تصمیم گرفتم اصن برم که ریجکت شم. یه گوشه‌ای نوشتم: امسال قراره سالِ راحت شدن با هرگونه rejection باشه. حسم میگه از هر ۱۰باری که از comfort zone ام خارج شم شاید ۷تا ریجکت شم، ۲تا رو هم اشتباه کرده باشم، ولی یدونه واسم میمونه.

- شاید مهم‌تر از همه، تصمیم گرفتم هر عنیو به خودم و زندگیم راه ندم. مهربونی با حماقت فرق داره. 

 

  • آقای مربّع

rest

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۸ ق.ظ

سلام. 

آخرای بریکه و دارم فکر میکنم به یه سوال خیلی خیلی احمقانه! این که... خستگیم چرا در نرفته؟ خستگیم؟ اصن در رفتن خستگیم ینی چی؟

-استراحت جانانه رو چی تعریف میکنی؟- اینو شاید یه ماه پیش نوشته بودم توی یه دفتر. یکم به خودم حق میدم که گیج باشم خب. مثلا خیلی روشا داشتم تاحالا که فکر میکردم استراحت باید اینجوری باشه. استراحتی که بیشتر هیجان بود تا رفع خستگی.

پریروز وقتی با یکی مطرح کردم این فکرارو گفت به این فکر کن: -جایگزین‌کردن رضایت با هیجان-

حتی نشستم یادداشتامو از وقتی که هنوز این استراحت رو شروع نکرده بود خوندم. نوشته بودم چه استراحتی میخوای؟ 

screen rest?

mental rest?

physical rest? 

environmental rest?

social rest?

 

خب اینا که همه رو داشتم ولی آره شاید اون هیجانه نبود. نبود؟ چرا اونم بود همین چند دقیقه پیش مثلا وقتی که همینجا که نشستم و دارم تایپ میکنم یه دختر زیبا اومد و نشست میز کناری. رفتم درحالی که صدای ضربان قلبمو تو مغزم میشنیدم بهش گفتم بیا ازت عکاسی کنم. هیجانه هم هست میدونی؟ چرا نمیتونم درست بفهمم که چی کمه؟ یه حدسایی هم خب میتونم بزنم ولی صرفا در حد حدسه. 

تصمیم گرفته بودم خیلی آگاهانه بیشتر به خودم گوش کنم. اولین چیزی که میگیرم اینه: خستگی‌ای که در، نمیره. ولی خب هرچی زوم‌تر میشم و زوم‌تر از خودم میپرسم چی میگی؟ اتفاقا هرچیزی رو که به عنوان استراحت میشناسم دارم انجام میدم. پس چی کمه؟ شاید صبر و ثبات همینه. هیچوقت اینجوری روی خط نبودم روی مسیر بدون این که پام بلغزه. اصلا خیلی وقتا که پام میلغزید اینجوری میشد که حوصلم سر میرفت. از سر سررفتن حوصله میزدم یه سری چیزایی که ساخته بودمو خراب میکردم و خب دوباره از اول اینجوری سرم گرم بود میدونی؟ اینم بگم این حرفا با این که خیلی ساده میتونن نوشته و خونده بشن ولی واقعا دارن از درون درون درون میان. ینی همون درون هم یه پشت‌پرده‌ای داره و من کل هدفم از تمام این زوم شدنا همون کنار زدن پرده بوده. 

و خب خیلی وقتا سخته ما آدما واقعا هنوز دلیل خیلی از کارا و فکرامونو نمیدونیم شایدم هیچوقت ندونیم شاید همه‌ی اینا یه تلاش بیهودس که من دارم میکنم. شاید به هیچجا هم نرسه.

برا خودم دعا میکنم، برای خودم آرزوی موفقیت میکنم توی این مسیر. مسیری که خیلیا حتی شروعش‌هم نمیکنن.

 

شاید هم خستگیم در رفته واقعا. میدونی؟ شاید خستگیم در رفته هیجاناتم هم بالاس و شایدم حاجی اصن همینه! شاید حوصلت سر رفته...؟

من حتی تعریف درستی از تفریح ندارم هنوز. اگه به نظرت حرفم مسخرس، بهت حق میدم. بله کلی کار هست که میشه انجام داد وقتی اسم تفریح میاد، اینو هم میدونم که زیاد دارم فکر میکنم. جلو فکرو همیشه میشه گرفت حاجی ولی حالا که تا اینجا اومدم میخوام چندقدمی هم بیشتر برم ببینم چی میشه. اقلا همین چند وقت توی این بریک تونستم چندتا تصمیم بگیرم. یه نگاه به مسیری که اومدم و یممه نگاه به ادامه‌ی مسیری که قراره برم. و تمام توجه و تمرکزمو معطوف کردم به اون ادامه‌هه. کی میخوام باشم؟ اصن چندنفر آدم میشناسم که اینجوری بشینن خیز بردارن واسه ادامه‌ی راهشون؟ از خودشون بپرسن کی میخوان باشن؟ بعد برن بگیرنش؟

شکی نیست که تعادل باید داشت ولی همین تعادل هم یه چیزیه که آدم باید تنظیمش کنه. به نظر من هیشکی زندگیش همینجوری بای دیفالت یا با شانس رو روال و قشنگ نیست. دکتر آزاد میگفت کار ینی حرکت در راستای نیرو.

کسی که داره کاری میکنه که نیرویی بذاره و در راستای اون نیرویی که گذاشته یه حرکتی هم شکل‌گرفته باشه. زور زدن خالی که کار به جایی نمیبره. و این آزادی توی انتخاب جهت حرکت هم حتی ترسناکه. البته اگه نخوای صرفا یه خط صاف باشی. من دلم میخواد تو چند جهت برم ینی بچه تر که بودم اصن حاجی همشو میخواستم هرچی بیشتر دارم میرم جلو، یه چندتا از اینار انتخاب کردم و تصمیم‌ها و انرژیمو روی اینا متمرکز میکنم. فهمیدن همینا خیلی سخته.... چون مسیرای زندگی یا همون هدفاهم با من دارن رشد میکنن. تو یه سری چیزا هم بالاخره محدودیم و خیلی خوب بودن توی بیشتر از یک‌چیز هم واقعا سخته. واقعا سخته و هیچچوقت نخواهم فهمید آیا برای همه همینقد سخته که واسه من هست؟؟ مهم هم نیست. فعلا این منم و اینم زندگی منه.

 

برم که ریجکت شم

 

 :)

  • آقای مربّع

تمدید قرارداد

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ق.ظ

من خیلی خوشحالم که با ورزش آشنا شدم. یه مکمل واقعی بود واسه درس خوندنا و حتی تنهاییا. به نظرم بهترین کاریه که میشه با وقتای آزاد کرد همینه. هم قوی‌تر میشی هم احساس رضایت و لذت خاصی بهت دست میده و هم یجور سرمایه‌گذاریه واسه آینده. دوباره رو همون مبل نشستم و ایندفه با ذوق بیشتر اومدم وبلاگو باز کردم. انگار میخوام حالا که خستگیم کم‌کم در‌رفته یکم تمرکزمو جمع کنم و استانداردهامو تعریف کنم. بعد از کرونا هم میگن The new normal فلان. آرومم و نه خیلی خوشحال و نه خیلی ناراحت مدت خوبی شده که احساس میکنم استیبل شدم. فکر میکنم هرکاری بوده که کردم کاملا کار درستی بوده منظورم مجموعه‌ی این کارا و روتیناییه که ساختم. حس تمدید قرارداد دارم اومدم بشینم و با خودم قرارداد جدیدیو تنظیم‌ کنم که حالا بعد بره واسه امضا :))

بیکاری هم جالبه. بهم فرصت میده نبودنِ یه سری دیفالت‌هارو تجربه کنم و بهم‌ یادآور میشه که توی همون مسیریم که اتفاقا میخوام باشم. حتی دلم واسه درس خوندن تنگ شده. اما خداییش داره خوش میگذره همین ریلکس نشستنای اینجا و کلا خیلی استرس نداشتنه خیلی داره میچسبه. بکگراند ذهنم داره همینجور فکر میکنه که چه چیزای جدیدیو میخوام تغییر بدم خیلی هم باحاله‌ها؟ انگار زندگی یه کاتالوگه یه منو داده دستم و من باید تصمیم بگیرم امروز چی میل دارم. ۵-۶ سال پیش بود که شروع کردم به اینجوری دیدنِ زندگیم. داره یادم میاد آقا خیلی چیزا داره یادم میاد مخصوصا هرچی بیشتر از پارسال و اون اتفاقا میگذره انگار بیشتر دارم ترمیم میشم مثلا دوباره برگشتم تو اتوبان از اون جاده‌خاکی. داشتن همچین بلاگی (در کنار نوشته‌ّها و داکیومنتای شخصی) هم خیلی کمک میکنه به این برگشتنه. چندروز پیش توی یه جلسه با آدمایی شبیه به خودم سخنرانی میکردم و حرفامو اینجوری تموم کردم: فکر کنم هممون موافق باشیم که آدمای بهتری شدیم. 

 

خب حالا چی میل دارم؟

 

  • آقای مربّع

ایده‌دونی جولای ۲۰۲۱

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۷ ق.ظ

نهایت احترام! خودتم به خودت افتخار میدی که با خودت وقت میگذرونی. البته که با متانتِ تمام. آقای مربّع.
خودتو با نهایت احترام ببین. نهایت احترام.
تا جایی که میتونی بتاب. خورشید با تابشه که خورشیده، غرور هم نداره. اتفاقا، از سر خودخواهی غرور نداشته باش. برا خودت بپلک :))
نیرویِ برتر. بهش فکر کن.
ولی من زندگیم یه کلکسیونِ بزرگی از «شدن‌ها»ست.

باید توی ریکاوری خودخواه بود! حاجی حتی تو زندگی. دوتا چشماتو بدوز روش برو بگیرش؛ شکارش کن.

دوست‌ دارم بیشتر شوخ باشم شوخ‌طبعی ولی در عین حال جذاب و قابل تکیه باشم.

دلم میخواد عاشق جمع و شلوغی باشم، برم تو شلوغیا و به اون جمع روح ببخشم، مثل خورشید. ولی فداکاری ، نه.

دلم میخواد با آدما مکالمه‌ی لذت‌بخش داشته باشم. عمیقا کنجکاو باشم و بشناسمشون.
دلم میخواد یوگا کنم، آدمی‌که هفته‌ای دوبار یوگا میکنه :)
دلم میخواد اون آدمه بشم که میگم فلانی که خیلی دوست و رفیق داره. بابا من این آدمم ولی اینجا گیر افتادم... یکم سخته‌ها ولی شدنیه. بخدا شدنیه.
باید حالا آروم آروم برگردی به فیس‌بوک و سوشال مدیاهای دیگه. ولی خیلی با احتیاط و آرامش باید اینکارو انجام بدی. یادت باشه که اول خودت و آرامشِ خودت ملاکه.
[idea] 15' Meetup of the day
یه پروفشنال. شیک میکنه میره سرکار. وسایل شیک لباسای شیک و البته تمرکز شیک. شیفته‌ی همکاراش مخصوصا خفن‌تراس. یه پرفشنالِ محبوب.
What common interest groups can I make? Hike? Bike? Run? Photography?
This summer just has to be better than last one. Easy task huh?:D
رویا‌های ۴سال پیش. همه‌رو داری!!!!!
Bad workouts are often most important ones!
یه پست بنویس از تمام چیزای خوبی که اعتیاد بهت داد :)
شبکه‌ی حمایتی!
آخ پسر زانو رو که درست کنم چه ورزشایی که نکنم! شبای ملوی تابستونی رو بگیر تا گرم‌کردنای خفن تو باشگاه :)
Online Mafia
Call Hamed
چجوری میتونم روزی دوساعت با تمرکز پیپر بخونم؟
- روتین صبح: شروع از میزِ چوبی؟
+ ۹۰ دقیقه اول روز پشت میز چوبی + قهوه/چایی
+ ۳۰ دقیقه Power Cycling +

- روتین شب: Bedtime paper stack.
How to do Flexibility Training in the Lab??
One of the biggest conversational mistakes is going into your events, dates, meetings and parties directionless
Mohammad Sadri
Next Step: Everyday HomeWork!
  • آقای مربّع