آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

ده - اخم

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۵۴ ق.ظ

خودت اون تغییری باش که میخوای تو دنیات ببینی.

پی نوشت: خودِ خرت.

  • آقای مربّع

Satisfaction

چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۷ ق.ظ

- رامین میگه هر شب قبل خواب سیکس پک هامو میشمارم که نکنه یکیش گم شه :))) خیلی جدی میگه ها!

- من میخوام منطق اینا رو به سخره بگیرم.
مثل اون پیرمرده که تو کوه وقتی من داشتم خسته و  خیس عرق تلو تلو خوران بالامیرفتم, همینجوری که یه پک سنگین به سیگارش میزد ویژژژژژژژژ از کنار من رد شد رفت تو افق :)) خب رید به هرچی منطقه که من دارم.

- مجموعه ای از چیزایی که "نمیخوام" رو خیلی خوب میدونم.
میدونی انگار یه دکمه هست به اسم Satisfaction Button. این از اون دکمه قرمزاس که یه درپوش شیشه ای داره که مثلا" نکنه اتفاقی زده بشه. 
هروقت صلاح بدونی, هرجای زندگی که باشی, شاه باشی یا گدا, میتونی درپوششو برداری و بزنیش. اسمش روشه دیگه هر کسی خوب بلده چجوری خودشو راضی و قانع کنه دیگه خیلی کار سختی نیست.
همین الان الان 16 تا گوسفند بهم بدن بگن برو چوپون شو تا آخر عمرت زوره! زوووووووووره ها! بیشتر از اینم نمیتونی باشی حق نداری.
اگه واقعا زورم نرسه دستمو مححححکم میکوبم رو این دکمه هه میگم عاخییییییییش (از اون آخیشا که موقع گوز اول صبح میگن) دیگه نمیخواد تلاش کنم :))
یه سری از دوستام به شوخی ای که یه جدیت شدید توش نهفته گاهی میگن : نمیشه فردا از خواب بیدار نشیم؟ نمیشه بمیریم؟ به خنده ها
اینا خوب میفهمن چی میگم. تا وقتی که بیداری باید بری جلو :)
و سه هفته ی پیش خودمو یادم میاد... تنم میلرزه...

 - چوپونی قشنگ ترین شغل دنیاس. اینجا یه مثال کاملا" نابجا بود! حتی یکی از فانتزی هامه! خدارو چه دیدی شاید سر 56 سالگی ول کردیم با بانو دو نفری شروع کردیم به کوچ نشینی و دار و ندارمونم بخشیدیم به یه خانه سالمندان. #جدی

- و این 35 سال مثل یه کنجکاویِ مقدسِ بچگانه میمونه... همین!
---------------
من از زندگی چیزی بیشتر از رفاه شخصی خودم میخوام. 
من اینجوری حال میکنم که مثلا", مثلا" ها به یه دردی خورده باشم. باور کن اگه سلیقم اینجوری نبود واقعا جور دیگه زندگی میکردم. جمله ای به شدت بدیهی.




پس کی لامپ رو اختراع کنه؟ 


  • آقای مربّع

ساغر

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۵۹ ق.ظ

جذاب ترین آدما اونایین که تو مسیرشون دارن حرکت میکنن...

نه که کار خاصی کننا, صرفا جایین که باید باشن!

مثلا" زیبایی زندگی رفتگر ها رو کمتر کسی درک میکنه...یه رفتگری که Let's call him Gholam و با کارش آروم گرفته باشه که صبح به صبح قبل از شهر بیدار شه و احتمالا" هندزفری به گوش با حرکات موزون عاشقانه دسته جاروشو بزنه زیر بغلش و همینجور که به یه سیب یا یه لقمه نون پنیر گاز میزنه پیاده میره به سمت نقطه ی شروع کارش خیلی جذاب تر از کسیه که با لباس های گرون آدیداس تو زمین تنیس خونشون با این منوپاد ها سلفی میگیره و داره تمام سعیشو میکنه مارک آدیداسش معلوم باشه.

حالا ینی این آقای آدیداس نژاد تو مسیرش نیست؟ بستگی داره مربّعش چقدر باشه

تو ذهن من هر آدمی یه مربع داره که نماد ساده ای از دنیای اون آدمه.

شنیدی میگن فلانی دنیاش بزرگه؟ من میگم مربعش بزرگه!

 بعضیا مربعشونو پر میکنن ... همه ی سطح مربعشون رنگ شده این آدما. حتی گاهی جاشون تنگ میشه و خودشونو میکوبن به مرز اونوقت مربعِ(دنیای) بزرگتری دارن که زیر سلطه ی خودشون بگیرنش.

مهم نیست مساحت مربعت چقدره, مهم اینه که چقدرشو پر کردی؟

به هر 4گوشش به طور مساوی رسیدی؟

مش غلام واسه دسته جاروش اسم گذاشته, بهش میگه "ساغر".

مربع کوچیکی که رو به تمام رنگی شدن باشه جذاب تر از مربع بزرگ و بی آب و علفیه که بعضی جاها رنگش از خط زده بیرون...که محیطش رنگ شده و وسطش خالیه که یه جاهاییش حسابی پر رنگه و یه جاهای دیگش خالی.

 غلام حسین, از هیچ, یه مربع تمام رنگی ساخته. کوچیکه ولی صفا داره! یه دسته! آبیه! گاهی همینو پر رنگ ترش میکنه... گاهی بزرگترش میکنه :)

آقای آدیداس نژاد وقتی به دنیا اومد یه مربع خیلی خیلی بزرگ و خالی بهش assign شد و خودش یه نقطه ی رنگی بود وسط این مربع. من نمیدونم چقدرشو رنگ کرده تاحالا... 

ولی هیچوقت واسه شروع دیر نیست :)

  • آقای مربّع

دیوونه شو!

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۰۲ ق.ظ

یکم زدم بغل... ماشینارو نگاه کردم

یه چایی ریختم واسه خودم. به خودم قند تارف کردم اما نخواست... مثکه چایی رو تلخ میخورم.

یه آهنگ خسته ای هم پخش میشد... هرچی آهنگ طولانی تر میشد ماشینا تند تر میرفتن انگار!

بارون گرفت... فردا شد پسفردا شد! دیگه زمان از دستم در رفت فقط میدونم حتی دلار هم ارزون شد و هنوز چایی تلخ من تموم نشده بود! 

ماشینا کم کم به شکل خط های نورانی ای دیده میشدن که از مبدا تا مقصدشون کشیده شده بودن. یه مشت پاره خط!

دلم قند میخواست 

فکر میکردم اگه یه راننده ی دیگه هم مثل من زده باشه کنار منو یه نقطه میبینه! 


"بخشی از خاطرات طولانی ترین نیم خط دنیا"

:)

-----------------------

- کیمیاگر تموم شد! میگفت: "برای آموختن تنها یک روش وجود دارد.عمل کردن"

- گاهی به دنیا وصل میشم. توضیحش سخته... انگار من یه آنتنم که کللی موج تولید میکنم و میفرستم به یه سری آنتن دیگه :)) خودم خندم گرفت! بیخیال

-امیدوارم دوشنبه ی خاصی رو بگذرونید :) خاصش کنید د یاللا !

- HBD Yasaman.


  • آقای مربّع

ای کلک

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۰۷ ب.ظ
یه چیز که با تمام وجود یاد گرفتم اینه که باید روی پای خودمون وایسیم.
باور کن هیچکس بهتر از خودت نمیتونه کارارو پیش ببره. هیچکس بهتر از خودت نمیتونه حال و هواتو عوض کنه و هیچ کس بهتر از خودت نمیتونه درک کنه ما آدما دائما داریم عوض میشیم و بعضی وقتا عوض شدن یه سریا وقتی در یک جهت نباشه فاجعه به بار میاد.
خودت!
بهتر از اینی...

  • آقای مربّع

آقای مربّع!

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۱۲ ق.ظ

یادم میاد وقتیو که نقطه بودم تو مدرسه ی نقطه آباد درس میخوندم یادمه یه تابلو داشتیم که عکس همه ی نقطه های کلاس توش بود یه جور امتیاز بندی بود که شاگرد اولا رو مشخص میکرد هیچوقت برام مهم نبود نقطه اول باشم!
دلم میخواست خط بشم یه روز!!! تو عالم نقطگی انگار فکر میکردم یه خط ساده صد شرف داره به هرچی نقطه اوله که توی اون کلاسه٠
خط شدم و به خودم مبالیدم! دنیام بزرگتر شده بود... دو جهت داشتم! میفهمی دو جهت ینی چی؟ شما یادت نمیاد، اون موقع ها دو جهت خیلی بود.. آدم خیالش راحت بود مسیر معلوم بود همه چیز توی یک راستا خلاصه میشد درگیر انتخاب راستا نبودم و واسه همین تا میتونستم طولانی تر شدم!! خطی شده بودم واسه خودم مسیر سختی رو اومده بودم حسابی با خودم دوست بودم.
یه چیزایی کم بود انگار یه جای کار میلنگید!
چنان کوبیدم خودمو به گرز گران که یاد آوردم چرخ هفت آسمان انصافآ فلک هم نامردی نکرد و بر ما راست چپ کرد و چپ کرد راست که خروش از خم چرخ چاچیمون بخاست! 
مربع شدم :)


                         

  • آقای مربّع

امروز!

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۸ ق.ظ

- به خودم میگفتم کاش یه برده بودم که آزاد نبودم. که هرکاری که ارباب میگفت انجام میدادم بدون این که  حتی به شدنی بودنش بخوام فکر کنم. مهم تر از اون بدون اینکه بخوام به این فکر کنم که "آیا این بهترین تصمیم هست تو این لحظه؟"... این آزادی عمل خیلی سنگینه! 

با این ابزار به کجاها که نمیشه رسید! چه مسئولیت بزرگیه بهترین ورژنِ خودت باشی.

- یه داک تو گوگل دارم گاهی یه سری جمله ول میدم توش! دیگه سال جدید داره میاد و باید داک تکونی کنیم میخوام بخشیشو خالی کنم.  خلاصه ی خوبیه از اسفند :دی

من خیلی جدی شروع کردم به غذای سالم خوردن
چجوری Legendary میشه ساخت؟
قسم نخور ایرانی.
آدمی شدم که خیلی بیشتر از قبل دوست دارم توی دانشگاه باشم!! شت!
سیگار ؟! 
من آدمی شدم که دوست دارم صبح های خیلی زود بیدار شم
که صبحانه بخورم ...
D:
من آدمی شدم که دوست دارم کلللی دوست داشته باشم. از همه مدل!
من یه داده ی پرتم :) من نمیخوام زیادی هم منظم باشم!
Stop Wishing and Start Doing.
من آدمی هستم که با 7.5 ساعت خواب میتونم بدون ساعت از خواب بیدار شم !!! شت!
I need my self-confidence back!
درس؟ ببین واقعا تابع ضربس!

- دیگه عرض شود shahin selection شماره 4 آماده شده اصن از اول باید DJ میشدم :/ 
شما تنوع مودی رو ببین تو آهنگا :

- واسه عید خانواده دارن با یسری از دوستان میرن کیش. هم خونه ی اصفهان خالیه هم خونه ی شیراز... بابا برای یه جلسه دیروز اومده تهران و قراره امروز من و مهدی باهاش برگردیم... برنامه این بود که تا دوم-سوم اصفهان باشیم و بعد با پویا با پرواز بریم شیراز. 

بچه های شیراز (اینا که تو عکسن)  که فهمیده بودن ما داریم میایم هم حسابی برنامه چیدن پویا هم تو اصفهان! 
امروز به پویا گفتم کنسله همه ی برنامه ها...خیلی خورد تو ذوقش معلوم بود اما حتی نپرسید چرا... لحن جدی طور منو میشناسه! بهش گفتم "یکم وقت میخوام واسه خودم". 
میفهمیم همو!
بعدش همینجوری حالم گرفته بود تصمیم گرفتم برم دانشگاه تو راه پشت فرمون همینجور گرفته طور بودم. داشتم از کنار مهراباد رد میشدم که یه هواپیمای ایلوشین غوووووووول پیکر از بالا سرم رد شد کل ماشین لرزید اصن کییییییییییییییییییییییف کردم. زدم کنار کل مراحل فرودشو نگاه گردم (از میدون فتح همه ی باند فرودگاه مهراباد معلومه) خلاصه کلی حالم خوب شد.
دانشگاه بچه هارو دیدم دلم میخواست دور هم باشیم اما صدرا و فرزانه که زود رفتن خونه. زهرا با خشایار روفتن مکانیک درس بخونن پیش ما نموندن خیلی کم میبینمش زهرارو...
یاسمن رفته بود کاخ گلستان (چه عکس خوبیم گذاشت اینستا! :دی) نسترن کلش گهی بود انگار طبق معمول! نسترنه دیگه! نگار با امین داشتن رو پروژه دکتر اسدی کار میکردن... رضا هم نبود (میس هیم تو!) خلاصه من موندم و توتیا (که ناراحت بود). جفتمون ددلاین داشتیم اون داشت کد میزد منم مشغول کرک کردن یه سری نرم افزار شدم.
بابا زنگ زد : شام بیا اینجا همه خلبانا هستن حالتو میپرسن بیا دور هم باشیم - معذرت خواستم گفتم باید رو پروژه کار کنم. اینو گفتم حس کار رفت که رفت !
ارمغان زنگ زد : شاهین! من و شایان (دوست پسرش) و آرمیتا و حسین (دوست پسرش) و رامین و مینا داریم میریم پارک آب و آتش.. تو هم با پگاه بیا دلمون واسه جفتتون تنگ شده... - پگاه جایی بود دیگه تنها نرفتم. تازه دیشب اونجا بودم.
زنگ زدم پگاه : با همون لحن شیرینش (کلللی غش و ضعف داریم اینجا) : شاهیییییییییییین من و یاسمن و مهرشید و یه یاسمن دیگه داریم میریم بام تهران آتیش درست کنیم اون بالا پاشو بیا ! دیدم تا من برسم کلی دیر میشه... دلم نیمد اصرار کنم بیاد بریم جای دیگه با هم...
علی زنگ زد : شاهین! پاشو شام بیا خونه ما دلم تنگه پسر! - شریفی بازی درآوردم گفتم پروژم رو گازه!
ارمیتا زنگ زد فحش داد که چرا نمیای پگاهو بیار خودت نیا :))
مهدی زنگ زد: همیشه میگه "کوجااای" ادا اصفهانیا مثلا. ایندفه اصن له له بود قرار بود بریم سبوس (یه کافی شاپ) که کنسل شده بود. برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده... گفت دارم میرم توچالو برم بالا!!! اعصاب ندارم میای ؟ گفتم این وقت شب؟؟؟؟؟ نرفتم اونم تنها رفت.
الناز زنگ زد: الناز یکی از دوستای قدیمی من و مهدیه گفت بیاید بریم پارک پرواز که اونم نرفتیم.

حالا توتیا پیش من داره تمرین مینویسه این همه گوشی من زنگ میخوره..گفتم به خدا همیشه اینجوری نیست امشب که من کلافم همه مهربون شدن ! :)) دیگه هیچی نشستیم تو لابی دانشکده گاهی حرف میزدیم...
به شدت هوس سوسیس بندری یا پیتزا کرده بودم رفتم دم رستوران اما یادم اومد به خودم قول دادم درست غذا بخورم دیگه! سر ماشینو کج کردم. 
نون خریدم و شیر! میخواستم نیمرو بزنم که یادم اومد خورش فسنجون داریم تو فریزر دانشجوییمون. 
به این فکر میکردم پیتزا 25 تومن میشد اما نون و شیر هزارتومن شدن. 24 تومن ولخرجی طلبم!! مدتیه دارم خرجو کنترل میکنم آخه.
گذاشتم گرم شه که با نون بخورم... سوخت :دی
خورشت فسنجون سوخته با نون و شیر داشتم چند لقمه خوردم به زور (2 روزه غذا نخوردم)... مهدی رسیده بود خونه گفت خورش خالی میخواد بخوره. قاشق اولو خورد فحش داد برد خالیش کرد تو سطل! :)) 
بقیه شب هم مثل شبای دیگه...
یکم فیلم یکم قهوه یکم اینستاگرام صحبت با مهدی و پگاه ... یه شب بخیر که جزو قشنگ ترین همیشگی هاست!

و پروژه که فهمیدم تا فردا 4.5 عصر زمان داره :|||




  • آقای مربّع

کیمیاگر

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۳۵ ب.ظ

گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".

  • آقای مربّع

ناز بنیاد مکن!

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۰۹ ق.ظ

کتاب مقدس - پیدایش

داستان آفرینش


در آغاز, هنگامی که خدا آسمانها و زمین را آفرید, زمین, خالی و بی شکل بود, و روح خدا روی توده های تاریک بخار حرکت میکرد.

خدا فرمود: "روشنایی بشود." و روشنایی شد.

خدا روشنایی را پسندید و آن را از تاریکی جدا ساخت.

او روشنایی را "روز" و تاریکی را "شب" نامید.

شب گذشت و صبح شد. این, روز اول بود.



---------------------------------------------

- هنوزم نمیدونم چی میشه که آدما گاهی زمینگیر میشن... شاید نباید بهش فکر کنم چون هرچی بوده تموم شده. شایدم میخوام با یه عامل خارجی توجیهش کنم که بگم خودم بی تقصیر بودم! 

حتی اگه تقصیر خودم بوده دلم میخواد بدونم کجا رو اشتباه کردم؟ 

شاید یه تابع سینوسی باشه که آدمارو بین قله ها و دره ها حرکت میده... و تنها وظیفه ی ما اینه که توی قله ها بیشترین استفاده رو ببریم و توی دره ها کمترین آسیب رو ببینیم...

شایدم مثل بلوغه... یادمه وقتی به بابام میگفتم مفصلای پام تیر میکشن میخندید و میگفت داری قد میکشی! بعدش نوبت مفصل های بازو بود... شاید باید روح آدم تیر بکشه تا بزرگ شه.

شایدم هیپوفیزمون گاهی شوخیش میگیره! 

ما قوی تریم یا هورمونامون؟ یاد این آهنگ افتادم :


So wake me up when it's all over
When I'm wiser and I'm older
All this time I was finding myself
And I didn't know I was lost

---------------------------------------------
- خب دیگه از این فازای "عن" که بگذریم کلی کار داریم :))  بالاخره باید از یجا شروع کرد... امیدوارم یروز بیام بگم همه چیز از همون 4 صبح شروع شد!
نیاز به یه پالایش اساسی دارم 
8 روز دیگه بیشتر تا سال جدید نمونده ... 
:)


  • آقای مربّع

نه - Zero To Hero

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ق.ظ
- این چه منطقیه که میگه مساحت خط به اون نا محدودی صفر هست و مساحت هر محدودی غیر صفر ؟
- هنوز دنیام کوچیکه! دلم میخواد پرواز کنم... بعدش شیرجه بزنم و شنا کنم... بعدش بیام ولیعصر رو قدم بزنم... 
دلم میخواد 39 زوج باشه... مربع کامل باشه... حال همه خوب باشه.
خوب بودن عادی باشه.
- چون کافی نیست! چون کافی نیست! چون کافی نیست! 
-
  • آقای مربّع