ده - اخم
خودت اون تغییری باش که میخوای تو دنیات ببینی.
پی نوشت: خودِ خرت.
- ۱ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۴
خودت اون تغییری باش که میخوای تو دنیات ببینی.
پی نوشت: خودِ خرت.
جذاب ترین آدما اونایین که تو مسیرشون دارن حرکت میکنن...
نه که کار خاصی کننا, صرفا جایین که باید باشن!
مثلا" زیبایی زندگی رفتگر ها رو کمتر کسی درک میکنه...یه رفتگری که Let's call him Gholam و با کارش آروم گرفته باشه که صبح به صبح قبل از شهر بیدار شه و احتمالا" هندزفری به گوش با حرکات موزون عاشقانه دسته جاروشو بزنه زیر بغلش و همینجور که به یه سیب یا یه لقمه نون پنیر گاز میزنه پیاده میره به سمت نقطه ی شروع کارش خیلی جذاب تر از کسیه که با لباس های گرون آدیداس تو زمین تنیس خونشون با این منوپاد ها سلفی میگیره و داره تمام سعیشو میکنه مارک آدیداسش معلوم باشه.
حالا ینی این آقای آدیداس نژاد تو مسیرش نیست؟ بستگی داره مربّعش چقدر باشه
تو ذهن من هر آدمی یه مربع داره که نماد ساده ای از دنیای اون آدمه.
شنیدی میگن فلانی دنیاش بزرگه؟ من میگم مربعش بزرگه!
بعضیا مربعشونو پر میکنن ... همه ی سطح مربعشون رنگ شده این آدما. حتی گاهی جاشون تنگ میشه و خودشونو میکوبن به مرز اونوقت مربعِ(دنیای) بزرگتری دارن که زیر سلطه ی خودشون بگیرنش.
مهم نیست مساحت مربعت چقدره, مهم اینه که چقدرشو پر کردی؟
به هر 4گوشش به طور مساوی رسیدی؟
مش غلام واسه دسته جاروش اسم گذاشته, بهش میگه "ساغر".
مربع کوچیکی که رو به تمام رنگی شدن باشه جذاب تر از مربع بزرگ و بی آب و علفیه که بعضی جاها رنگش از خط زده بیرون...که محیطش رنگ شده و وسطش خالیه که یه جاهاییش حسابی پر رنگه و یه جاهای دیگش خالی.
غلام حسین, از هیچ, یه مربع تمام رنگی ساخته. کوچیکه ولی صفا داره! یه دسته! آبیه! گاهی همینو پر رنگ ترش میکنه... گاهی بزرگترش میکنه :)
آقای آدیداس نژاد وقتی به دنیا اومد یه مربع خیلی خیلی بزرگ و خالی بهش assign شد و خودش یه نقطه ی رنگی بود وسط این مربع. من نمیدونم چقدرشو رنگ کرده تاحالا...
ولی هیچوقت واسه شروع دیر نیست :)
یکم زدم بغل... ماشینارو نگاه کردم
یه چایی ریختم واسه خودم. به خودم قند تارف کردم اما نخواست... مثکه چایی رو تلخ میخورم.
یه آهنگ خسته ای هم پخش میشد... هرچی آهنگ طولانی تر میشد ماشینا تند تر میرفتن انگار!
بارون گرفت... فردا شد پسفردا شد! دیگه زمان از دستم در رفت فقط میدونم حتی دلار هم ارزون شد و هنوز چایی تلخ من تموم نشده بود!
ماشینا کم کم به شکل خط های نورانی ای دیده میشدن که از مبدا تا مقصدشون کشیده شده بودن. یه مشت پاره خط!
دلم قند میخواست
فکر میکردم اگه یه راننده ی دیگه هم مثل من زده باشه کنار منو یه نقطه میبینه!
"بخشی از خاطرات طولانی ترین نیم خط دنیا"
:)
-----------------------
- کیمیاگر تموم شد! میگفت: "برای آموختن تنها یک روش وجود دارد.عمل کردن"
- گاهی به دنیا وصل میشم. توضیحش سخته... انگار من یه آنتنم که کللی موج تولید میکنم و میفرستم به یه سری آنتن دیگه :)) خودم خندم گرفت! بیخیال
-امیدوارم دوشنبه ی خاصی رو بگذرونید :) خاصش کنید د یاللا !
- HBD Yasaman.
- به خودم میگفتم کاش یه برده بودم که آزاد نبودم. که هرکاری که ارباب میگفت انجام میدادم بدون این که حتی به شدنی بودنش بخوام فکر کنم. مهم تر از اون بدون اینکه بخوام به این فکر کنم که "آیا این بهترین تصمیم هست تو این لحظه؟"... این آزادی عمل خیلی سنگینه!
با این ابزار به کجاها که نمیشه رسید! چه مسئولیت بزرگیه بهترین ورژنِ خودت باشی.
- یه داک تو گوگل دارم گاهی یه سری جمله ول میدم توش! دیگه سال جدید داره میاد و باید داک تکونی کنیم میخوام بخشیشو خالی کنم. خلاصه ی خوبیه از اسفند :دی
من خیلی جدی شروع کردم به غذای سالم خوردن |
چجوری Legendary میشه ساخت؟ |
قسم نخور ایرانی. |
آدمی شدم که خیلی بیشتر از قبل دوست دارم توی دانشگاه باشم!! شت! |
سیگار ؟! |
من آدمی شدم که دوست دارم صبح های خیلی زود بیدار شم |
که صبحانه بخورم ... |
D: |
من آدمی شدم که دوست دارم کلللی دوست داشته باشم. از همه مدل! |
من یه داده ی پرتم :) من نمیخوام زیادی هم منظم باشم! |
Stop Wishing and Start Doing. |
من آدمی هستم که با 7.5 ساعت خواب میتونم بدون ساعت از خواب بیدار شم !!! شت! |
I need my self-confidence back! |
درس؟ ببین واقعا تابع ضربس! |
گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".
کتاب مقدس - پیدایش
داستان آفرینش
در آغاز, هنگامی که خدا آسمانها و زمین را آفرید, زمین, خالی و بی شکل بود, و روح خدا روی توده های تاریک بخار حرکت میکرد.
خدا فرمود: "روشنایی بشود." و روشنایی شد.
خدا روشنایی را پسندید و آن را از تاریکی جدا ساخت.
او روشنایی را "روز" و تاریکی را "شب" نامید.
شب گذشت و صبح شد. این, روز اول بود.
---------------------------------------------
- هنوزم نمیدونم چی میشه که آدما گاهی زمینگیر میشن... شاید نباید بهش فکر کنم چون هرچی بوده تموم شده. شایدم میخوام با یه عامل خارجی توجیهش کنم که بگم خودم بی تقصیر بودم!
حتی اگه تقصیر خودم بوده دلم میخواد بدونم کجا رو اشتباه کردم؟
شاید یه تابع سینوسی باشه که آدمارو بین قله ها و دره ها حرکت میده... و تنها وظیفه ی ما اینه که توی قله ها بیشترین استفاده رو ببریم و توی دره ها کمترین آسیب رو ببینیم...
شایدم مثل بلوغه... یادمه وقتی به بابام میگفتم مفصلای پام تیر میکشن میخندید و میگفت داری قد میکشی! بعدش نوبت مفصل های بازو بود... شاید باید روح آدم تیر بکشه تا بزرگ شه.
شایدم هیپوفیزمون گاهی شوخیش میگیره!
ما قوی تریم یا هورمونامون؟ یاد این آهنگ افتادم :