آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

رادار گریز

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ

جالبه که هنوز چند ساعت هم از تموم شدن پاییز نمیگذره و نه تنها من بلکه خیلیای دیگه که پستاشونو خوندم حس امید داریم.

فکر کن! سالی یه‌بار توی یه چاله‌ی جدید بیفتی و هربار بخوای برای دراومدن از اون چاله یه راه جدید پیدا کنی.

گفته بودم گاهی باید تو ارتفاع کم پرواز کرد فقط اونجوریه که میتونی لذت پرواز و سرعت رو درک کنی. یادمه بابا میگفت اگه تو ارتفاه ۱۵۰۰۰پا باشی هیچ درکی از سرعتت نداری واسه همین زیاد پیش میومد که ما شیطونی کنیم و هواپیمارو تا جای ممکن نزدیک سطح دریا یا کویر ببریم..

انگار تازه اونجا بود که میفهمیدیم چه سرعتی داریم و چه لذتی داشت! 

لذتِ همراه با استرسی که هر لحظه با یه اشتباه ممکنه همه چیز تموم شه. جالبه که وقتی خلبان تو اون سرعت انقدر نزدیک به سطح حرکت میکنه، رادار گریز میشه! ینی دیگه حتی رادار هم ردیابیش نمیکنه...  دیگه هیچی مهم نیست! وقتی که فقط تو یه لحظه ممکنه دنیا تموم شه، چی میخواد مهم باشه؟ 

میفهمی چی میگم؟! مگه چند بار تو زندگی پیش میاد که به معنای واقعی هیچ چیز مهم نباشه؟


پاییزا واسه من شدن همون پرواز تو ارتفاع کم. همون چسبیدن به کف... ولی هنوز یاد نگرفتم ازش لذت ببرم!

 لذت بردن از این پرواز یه شجاعت خاصی میخواد. به زبون ساده و خودمونی این شجاعت رو میخواد که باور کنی که تو با هر کس و ناکس دیگه ای که تو دنیا هست فرق داری.

آره این بزرگ ترین نصیحت امسال من به خودمه : که تو، تویی... که حتی اپسیلونی مقایسه با بقیه جایز نیست.

از همین الان منتظر پاییز آینده هستم بالاخره یه‌روز این منم که پشتشو به خاک میمالم. 

+امید

 +لبخند :)


عکس رو اول پاییز گرفتم، وقتی هنوز تازه نفس بودم! 

عکسِ توی عکس هم همون هواپیماست ...


  • آقای مربّع

زمستونم سعیشو میکنه ولی بهار... !

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

بحث پاییز و مزخرف بودنش بود تو گروپ ۱۲ نفریِ تلگرام وبلاگ نویس ها.

یکی از قسمت های رادیو چهرازی رو فرستادم... همون قسمت که درباره‌ی پاییزه. 

"پاییز همش شبه دیگه"


گفتم:

-  اینو گوش کنید! نفرت از پاییز هم توش نهفتس... چیزی نمونده دو روز دیگه راحت میشیم.

گفتن:

-  دقیقا ع غمش لذت بردم ،بعله خدا بخواد! بیخود نیس ع قدیم اخر پاییزو جشن میگیرن 😁 ع قدیم پاییز نفرت انگیز بوده برا خیلیا. 

یکی دیگه گفت: 

- شایدم اول زمستون رو جشن میگیرن!

- نه من عجیب معتقدم ک رفتن پاییزو جشن میگیرن...

- ولی منم معتقدم اومدن زمستون رو جشن میگیرن!😋

گفتم:

- چرا ما اول پاییز که میشه یهویی بند دلمون پاره میشه؟!

گفتن:

- چون شب زودتر میرسه...

- پاییز دوس داریااااا😂

-  چون خدا پاییزو افریده تا بند دلها رو پاره کنه و قلبارو بشکنه و تیکه تیکه کنه ،یکی از وظایف پاییز همینه قطعا ،با اون برگ ریزونش و غروبای پر غمش.

گفتم: 

-  ینی میگید هدف همین بوده از اول؟ ینی آدم باید سالی یبار درس حسابی دلش بشکنه؟

گفتن:

- بعله بهار ادم روحش متولد میشه تو تابستون روحش حال میاد پاییز حالِ روحش گرفته میشه و زمستون ام سعی میکنه حال روح ادمو خوب کنه ک خب البته یکم میتونه ولی کار اصلی رو بهار انجام میده دوباره.

گفتم:

- دوست دارم این مکالماتو ثبت کنم :)

  • آقای مربّع

همان است که بود

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ق.ظ

وقتی واسم فال میگرفت دستاش میلرزید... انقدر پیر شده بود که نمیتونست کتاب حافظ رو درست نگه داره.

قبلش نگام کرد و خندید.. با این که کم همو دیده بودیم انگار براش عزیز بودم. 

هیچ وقت نشده بود بشینیم و یه دل سیر گپ بزنیم... حیف از این همه تجربه که بخواد تا همیشه تو سینش بمونه و کشف نشه.

میگفت این کتابم یه کتاب مقدسه... میگفت همونجور که تو ارتش به مافوقشون احترام میذارن باید به این کتاب احترام بذارید.

بهم گفت نیت کن.

چشماشو بست و یه صفحه از کتاب رو باز کرد... اول خودش یه دور تو دلش خوندش و گفت: "به به !"

وقتی غزل رو میخوند صداش میلرزید... چشماش درست نمیدید. یه حسی میگفت وقت زیادی نداره.

چند نفر گریه کردن از دیدن اون صحنه. منم چشمام پر از اشک شده بود.


حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود گوهر مخزن اسرار همان است که بود
لاجرم چشم گهربار همان است که بود عاشقان زمره ارباب امانت باشند
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
همچنان در عمل معدن و کان است که بود طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
که بر این چشمه همان آب روان است که بود حافظا بازنما قصه خونابه چشم
  • آقای مربّع

جاناتان

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ق.ظ

جاناتان مرغ دریایی میگفت: "کل جسم شما، از این نوک بال تا آن نوک بال، خودِ فکر است،منتها به شکلی که بتوانید ببینیدش. زنجیره‌های محدودکننده‌ی افکارتان را پاره کنید،تا زنجیره های محدودکننده‌ی جسمتان هم پاره شوند." ولی این حرف ها را به هر شکلی هم که میگفت، باز در گوششان قصه ای بیش نبود و آنها به خواب بیشتر نیاز داشتند.

هفته‌ی گذشته اصفهان بودم.

 از همون لحظه ای که این عکسو گرفتم، مرغای دریایی روی زاینده رود، همش تو فکر جاناتان بودم. کتاب جاناتان مرغ دریایی از ریچارد باخ رو سال اول دانشگاه از مهدی هدیه گرفته بودم، امشب برای گذاشتن این عکس رفتم سراغ کتاب... قصد داشتم فقط یکم ورقش بزنم تا جمله ای که میخوام رو پیدا کنم ولی انتخاب سختی بود. این عکسیه که باعث شد امشب کل این کتاب رو دوباره بخونم و چقدر مناسب شرایط بود.


  • آقای مربّع

Let's Overthink

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ق.ظ
میگه: "درست لحظه ای که موفق شدم به جواب ها برسم صورت سوال ها عوض شدن."

یه سوال‌هایی رو از چند نفر پرسیدم که بلا استثنا یه جواب دادن.
پرسیدم:
برگردی به 4 سال پیش چیو تغییر میدی؟ همه گفتن هیچ چیز!
پرسیدم:
دوست داری چند سال عمر کنی؟ همه گفتن تا وقتی که نیازمند کسی نشم.
پرسیدم:
دوست داری بدونی چیکاره میشی یا سورپرایز شی؟ همه گفتن که میخوام سورپرایز شم.
پرسیدم:
دوست داری به مرور رشد و پیشرفت کنی یا یهویی؟ همه گفتن به مرور!

همه میگن به مرور.. خب اگه از الان میدونستی که قراره کی باشی و بدونی خودت چجوری افسار زندگیتو به دست بگیری که دیگه تا آخر عمر باید بیکار مینشستی و صرفا زمان میگذروندی.
عمر خیلی کمه.. همشم تو این خلاصه میشه که خودتو بشناسی. 
یاد اون جمله‌هه افتادم که میگفت: "من در شناخت خویشتن دریانوردم."    فرناندو پسوا

میگفت: "هررر دو نفری با هم فرق دارن. کیه که بگه غیر از اینه؟ مگه نه این که اثر انگشت هر دو نفر با هم فرق داره؟ چرا آدما به این فکر نمیکنن که حتی اثر انگشتشون با هم فرق داره؟"

نباید تو بقیه‌ی آدما دنبال جواب گشت. خیلی شعاریه نه؟
اگه سوالها هر روز دارن عوض میشن، هر روز جواباشو از خودت بپرس، خیلی ساده هم بپرس
مگه سرجمع تو چند تا سوال میخوای سرگردون باشی؟ شرط میبندم از ۱۰-۲۰ تا بیشتر نمیشه.
وقتی سوال های درستی پرسیده شه، جوابای خوبی هم گرفته میشه.
من فکر میکنم عملمون بازتاب خالصی از علایقمونه. اگه جوری عمل میکنی که نمیخوای،ینی نمیپسندی، سوال درست رو بپرس
از خودتم بپرس. 
وقتی تو مسیری که دوست داری باشی نباشی، ناامیدی.
وقتی هم که ناامید باشی تو مسیری که دوست داری باشی، نیستی.
این لوپ مزخرف رو فقط با پرسیدن چند تا سوال خوب از خودت میتونی بشکنی.
همین فردا چی دوست داری؟ همین الان چی دوست داری؟
  • آقای مربّع

حسین آقا نیمه شب ها را دوست دارد

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
نشسته بود تو ماشینم، من رانندگی میکردم و اون سیگار میکشید.
تو فکر حرفایی بودیم که چند دقیقه زود تر حسین آقا بقال محل گفته بود، حسین آقا شبا از ۱۱ که میگذره یدفه خوش‌اخلاق میشه با مشتریاش!! شروع میکنه به حرف زدن. ما هم شبای امتحانی که تا صبح یا بامداد دانشگاهیم و آخرای شب میریم واسه خرید آذوقه، عادت کردیم خودمونو آماده کنیم واسه بحث اونشب.

امشب حسین آقا بعد از کلی دری‌وری گفتن به حرفای رییس‌جمهور نه‌چندان محبوب سابق میگفت شماها اگه باباهاتون پول ندارن این درس خوندنتون هیچ فایده ای نداره. 
میگفت معلومه دیگه روزی اقلا ۱۵-۲۰ تومن از من خرید میکنه هرکدومتون.. دوتا بچه داشته باشی میشه ماهی اقلا ۹۰۰ تومن. مگه کارمندی که بخواد اجاره خونه بده و فوقش ۲ تومن بگیره دیگه چی میمونه تهش؟
میگفت تا قیامت هم بخواید بعد از گرفتن مدرکتون با حقوق یکی دو تومن کارمندی سر کنید چیزیش نمیمونه. مگه این که دیگه خیییییلی کارتون درست باشه و خوش شانس هم باشید یجا درست حسابی بیاد شمارو بگیره مدیر‌عاملی چیزی.
ولی اگه باباهه پولدار باشه و اون سرمایه رو با این علمتون مخلوط کنید اونوقت میشه.
هرکی از اولش پولدار بوده تا آخرم خودشو بچه هاش پولدار میمونن.

وقتی رانندگی میکنم بوی سیگارو دوست دارم. دومیو روشن کرد..
امروز خیلی هوا گرفته بود، نمیدونم مه بود؟ آلودگی بود؟ 
یدفه دیدم گشت ویژه جلومونو گرفت یه نگاه تو ماشین انداخت و چشماش روی کیفامون ثابت شد. خندید گفت "بفرمایید.. "
اون یکیشون که تفنگ دستش بود گفت: "قبول شدید :))"

رشته‌ی فکرام پاره شده بود. 
رانندگی میکردم و به آهنگ گوش میدادم، یدفه گفت: "میدونی؟ گاهی فکر میکنم کاش وضع مالیمون بهتر بود."
حرفی رو زد که میترسیدم بگه! 
با این که میدونستم حرفی ندارم بگم ... فقط خواستم ساکت نباشم، پرسیدم : "چرا؟"
گفت: "خب آسون تر بود دیگه... اقلا مجبود نبودم کنار درسم کار کنم."
میدونستم فروردین امتحان تافل داره. دم غروب بحثش بود، میخواد از ایران بره. میدونستم کلاس زبان نمیره گفته بود پولشو نداره.. خودش واسه خودش میخوند.
گفتم: "عوضش با عرضه تر میشی... داری محکم تر از بقیه بار میای."
گفت: "نه حاجی.. سخته! من دارم **ن میدم تا یکم پول بتونم دربیارم. خرج خودمو بتونم بدم!"
خجالت میکشیدم ازش گفتم: "باشه ولی خیلی محکم تر از خیلیای دیگه ای. یکیم که بگذره از همه جلو میزنی چون زود شروع کردی."
میگفت: "آره خب.. ولی بدیش وقتیه که به درست لطمه بزنه گاهی وقت نمیکنی خوب بخونی.."
حالا میدونستم چی بگم! خندید گفتم: "باور کن باور کن اگه کار نمیکردی او زمانو درس نمیخوندی! ینی بهت قول میدم همین که فکر میکنی الان وقتت واسه درسه کمتر شده باعث شده اینقدر بخونی وگرنه همینم نمیخوندی."
خندید.
گفتم "آقا اصن مثالش خود من. اگه پول واسه تافل بخوام خب بهم میدن ولی ببین که تو همه‌ی نمره هات از من بالا تره."
گفت: "خب تو که ضعیف نیستی، نرمالی."
گفتم: "آره ! ولی تو نمره‌ اولی! تاپی!"

دیگه هیچی نگفت :دی





  • آقای مربّع

Bloggers Telegram Group

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

لینک گروه تلگرام Bloggers برای وبلاگ‌نویس های خودمونی رو در صورت تمایل از من بخواهید  :)

  • آقای مربّع

انگشتر نقره

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۳:۴۲
  • آقای مربّع

برف‌پاک‌کن ها نمیمیرند!

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ق.ظ

 نه و نیم شب بود. تازه رسیده بودم خونه و داشتم تند تند کار میکردم پروژمون تو خطر بود اگه یه سری دیتا رو آماده نمیکردم اخراج میشدم. 

ساعت ده شب قرار بود دم رستوران نشاط باشیم با ۵ نفر از بچه ها.

تا گردن زیر کار و استرس بودم نمیدونم این استیک و کباب ترکی خوردنمون چی بود اون وسط!

دیدم بیست دقیقه دیگه باید اونجا باشم زود لباسامو پوشیدم و وسایلو جمع کردم آخه ممکن بود شب برم خونه‌ی افشین و اونجا کارمو ادامه بدم.

کلا یه شعار داریم که زندگیت تو کوله‌پشتیت باشه! ینی من تو کیفم وسایل یه هفته زنده موندن رو دارم همیشه ! تو صندوق‌عقب ماشین هم یه کیف ورزشیِ که توش از شارژر زاپاس و لباس پلوخوری زاپاس و سلاح های سرد بگیری پیدا میشه تا صابون گلنار. (وای بر نیشخند زنندگان)

این همون روزیه که مث اسب برف اومده بود... دیروز بود؟ شت! حس میکنم هفته پیشه :))

همین دیروز که صبح پاشدیم دیدم زمین پر از برفه و زود میخواستم خودمو برسونم دانشگاه، آخه رییس‌جمهوور قرار بود بیاد سخنرانی کنه ... بماند که دعوا شد و بزن بزن ... وسط سخنرانی رییس‌جمهور اون وسط دانشجوها و حراست همدیگه رو میزدن. فیلما و عکساش تو نت هست اگه خواستید سرچ کنید.

از داستان دور نشیم خلاصه برف اومده بود سنگین و منم از صبحش ماشین نبرده بودم و کل مدت ماشین زیر برف بود. برفای روش یخ زده بودن هم شیشه‌ی جلو هم عقب حتی برف‌پاک‌کن ها زیر یخ گم شده بودن.

نکنه پروژه‌ای که این همه زحمت کشیدم براش شکست بخوره؟

رسیدم به ماشین نمیدونستم یخ زده فکر میکردم با یه تکون دست برفا میریزن که دیدم یخ زده به چه قطری ! بخاری ماشین رو تا آخرین درجه زیاد کردم و پیاده شدم با کارت مترو یخ رو از رو شیشه‌ی جلو میتراشیدم تونستم یه دایره درست کنم که اگه میچسبیدم به شیشه میتونستم درصد کمی از رو‌به‌رومو ببنم. 

۱۰ دقیقه به قرارمون بود و منم مدتیه فاز خوش‌قولی و مرده و حرفش و اینا برداشتم (!) دیگه نمیرسیدم برم آب جوش بیارم و اینا.

با آهنگ خوشگلا باید برقصن اندی تو اون سرما و دل پر از استرس ما و اون سوراخ توی یخ های شیشه ی جلو که چشم من چسبیده بود بهش عجب تناقضی بود.. 

هرچی میگذشت دلسرد تر میشدم ینی میگفتم بیخیال دیگه این کار شکست خوردس... امشبم اگه تا صبح ادامه بدم بازم تموم نمیشه. تلاش در ناامیدی هم که کار هرکسی نیست.

پیچیدم تو اتوبان دیگه واقعا تصمیم گرفته بودم بیخیال اون پروژهه شم و این وسط صحنه های این فیلمه the shawshank redemption میومد تو ذهنم مخصوصا اونجاش که میگه Hope Is a Good Thing دیدم چقد ناامیدم و حتی نمیخوام دیگه تلاش کنم... فکر کردم امید یه چیزیه که از درون دل آدمو گرم میکنه مث همین بخاری که از درون داره یخای بیرونو آب میکنه... همونی که نداشتمش.

ولی گاهی قطر یخ رو شیشه انقدر زیاده که هیچ امیدی نمیتونه آبش کنه.. انقدر که برف‌پاک‌کن ها زیرش دفن شدن و تکون نمیخورن... 

یدفه یه ماشین پیچید جلوم اصلا دید نداشتم... جوری فرمونو دادم کنار که دستم خورد به برف‌پاک‌کن رو حالت تند فعال شد یهو با یه صدای قرچ کل یخ رو شیشه رو  از جا کند و پرت کرد کف اتوبان یخه خورد شد. برف‌پاک‌کن با سرعت اینور اونور میرفت انگار داشت از خوشحالی میرقصید... 

اصلا فکرشو نمیکردم ۷-۸ دقیقه بخاری(امید) از درون انقدر تاثیر داشته باشه

اگه اون ماشینه نمیدیچید جلوم هیچوقت اعتماد‌بنفسشو نداشتم که برف‌پاک‌کن رو امتحان کنم.

صدای یهویی کنده شدن اون همه یخ همش با هم هنوز تو گوشمه!


گاهی ۷-۸ دقیقه امید تنها چیزیه که آدما لازم دارن که یه کوه یخ رو از جا بکنن و بکوبن رو زمین که هزار تیکه شه.

-----------------------

بعد از رستوران ۸-۹ نفر از بچه ها تا صبح رفتن دور‌هم بازی و اینا، من تنها برگشتم خونه‌ی خودم تا خود صبح کارکردم و تموم شد. امروز جلسه عالی پیش رفت و فاز بعدیشو شروع کردیم.



Hope Is a Good Thing


  • آقای مربّع

همانجایی که دلبر خانه داره

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ق.ظ
میخوام امشب ساعت کوک نکنم.
میخوام سبک بخوابم. میخوام به جسمم بگم هروقت صلاح دونستی بیدار شو! 
مدتیه که زیاد میگم "خودتو دوست داشته باش".
فکر کن انقدر با خودت رفیق باشی که واسه بیدار شدن ها نیازی به ساعت نباشه. 
فقط از خودت بخوای!
-------
فردا برمیگردم تهران. 
امشب کنار پل خواجو خیره به جریان پر فشار آب با صدای آواز مردم و آسمون صاف
و یه باد سرد که میخورد به صورتم 
چشامو بستم، کلیک راست، save !

خوبی تهران اینه که دلبر اونجاست.  
دلبر یه خال رو لپش داره... خیلی شیرین میخنده. از ته دل میخنده...
یادمه یبار که میخندید؛ کلیک راست، save!
دلتنگم... 

  • آقای مربّع